Skip to main content

جامعه، دولت و جنبش زنان ایران ۱۳۵۷-۱۳۲۰

کتاب الکترونیکی

جامعه، دولت و جنبش زنان ایران ۱۳۵۷-۱۳۲۰

 

مقدمه

این کتاب هشتمین مجلّد از”مجموعه توسعه و عمران ایران” است که منتشر می شود. درونمایه اصلی این مجموعه صدها ساعت مصاحبه با دست اندرکاران سیاست های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دوران پهلوی است که در آرشیو تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران ضبط است. انگیزه دست گرفتن این برنامه تضادی است که میان تاریخ نگاری های اخیر درباره ایران و مصاحبه های تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران دیده می شود. تاریخ نگاری این دوره معمولاً مملو از ارزش داوری است و بیشتر برافکار، عقاید، گفته ها و اقدامات محمد رضا شاه پهلوی از یک سو و گه گاه توده ای از آمار، از سوی دیگر، استوار است. کسانی که با نظر مثبت به دوران پادشاهی او می نگرند، بیشتر آن چه را که دراین دوران به دست آمده و می پسندند نتیجه بلندی اندیشه، رهبری درست، سازماندهی، و وطن پرستی شاه می دانند. دربرابر، آن هائی که نظر منفی دارند، کمبودها وکاستی های ایران دراین دوران را یک سره ناشی از سیاست های او می بینند. موافقان برآمار مثبت تکیه می کنند؛ مخالفان برآمار منفی. امّا، دربیشتر این موارد، میان شاه و آمار عنصر ملموس دیگری وجود ندارد؛ بیرون از ایدئولوژی، نه از سازمان خبری است، و نه از میلیون ها ایرانی که روزانه در زمینه های گوناگون تلاش کرده اند. آن چه هست به “جعبه سیاهی” می ماند که درون آن برکسی روشن نیست. گوئی شاه، همانند خدای ماشینی تراژدی های یونانی، گفته است “باش”، و همه چیز، خیر یا شر، “بوده است”.

محتوای تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران تصویری متفاوت با تصویر “شاه و آمار” می دهد. دراین تصویر، انسان ها، باهویت و نشانه های خاص خود، بسیاری از برنامه های اجتماعی و عمرانی کشور را پایه می ریزند و سازمان می دهند و درفراشد پروراندن ذهنی و اجرای عملی آن ها، جای جای، از سوی برخی از همکارانشان پشتیبانی می شوند و با برخی ازدست اندرکاران مبارزه می کنند، تا درنهایت طرحی پیاده می شود که همیشه آن نیست که اندیشیده اند، امّا در مسیری است که کم و بیش قبولش دارند و درقالبی که دربرابر نیروهای موثر بر تصمیم گیری سیاسی و اداری امکان پذیراست. دراین چارچوب، شاه همواره نقشی موثر و در صورت لزوم تعیین کننده ایفا می کند، امّا بیشتر در قوام بخشیدن به نیازمندی های سیاسی وتسجیل شرایط برای انجام کارها، تا درابداع، بازداشتن و یا منحرف کردن پیشنهادها. درخاطراتی که در تاریخ شفاهی سازندگی ایران ضبط شده، کمتر به موردی اشاره شده که نقش شاه درآن مورد خاص بازدارنده و یا منحرف کننده باشد.

ما که دست اندرکار انجام برنامه تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران بودیم، می اندیشیدیم که چگونه یافته های این برنامه را، به ویژه در زمینه عمران و توسعه ایران، درمعرض دید و نقد عموم قرار دهیم، بی آن که به اصالت و امانتی که ویژه تاریخ شفاهی است خدشه وارد کنیم. در سال 1991، طی مصاحبه ای که من با آقای عبدالرضا انصاری انجام می دادم، به ویژه آن جا که درباره سازمان آب و برق خوزستان گفتگو بود، هردو به این نتیجه رسیدیم که یکی از راه های موثر ارائه این مطالب، با حفظ امانت گفته، این است که گویندگان خود درتدوین نوشته مشارکت کنند. طبیعتا، از آن پس، سازمان آب و برق خوزستان به عنوان اولین نامزد برنامه “مجموعه توسعه و عمران ایران” درمرکز بحث های ما قرار گرفت، ودست آورد آن، کتاب “عمران خوزستان”، با همکاری عبدالرضا انصاری، حسن شهمیرزادی و احمدعلی احمدی تهیه و درسال 1994منتشر شد.

از همان زمان، چند موضوع دیگر، از جمله برنامه ریزی اقتصادی و اجتماعی، تحوّل وضع اجتماعی و حقوقی زنان، نفت و گاز و پتروشیمی، توسعه صنعتی، آموزش، رادیو تلویزیون، محیط زیست، و انرژی اتمی نیز در برنامه کار قرار گرفتند، به این امید که متدرجا در هریک از زمینه های نامبرده یک یا چند موضوع را به پایان رسانده و به چاپ برسانیم. در این راستا، کتاب برنامه انرژی اتمی ایران: تلاش ها و تنش ها، که بر اساس مصاحبه با اکبر اعتماد، نخستین رئیس سازمان انرژی اتمی ایران، تهیه شد، درسال 1997 انتشار یافت. کتاب تحول صنعت نفت ایران: نگاهی از درون بر اساس مصاحبه با پرویز مینا، مدیرسابق امور بین المللی و عضو هیئت مدیره شرکت نفت و یکی از کارشناسان سرشناس بین المللی، تهیه و درسال 1998 منتشر شد. در سال 1999 دو کتاب از سوی بنیاد مطالعات ایران در چارچوب مجموعه توسعه و عمران زیر چاپ رفت. نخستین کتاب، برنامه ریزی عمرانی و تصمیم گیری سیاسی، مصاحبه با منوچهر گودرزی، خداداد فرمانفرمائیان و عبدالمجید مجیدی، در بهار 1999 و دومین، صنعت گاز ایران: از آغاز تا آستانه انقلاب، مصاحبه با محسن شیرازی، در پائیز 1999 منتشر گردید.درسال 2001 نیز دو کتاب، صنعت پتروشیمی ایران: از آغاز تا آستانه انقلاب، مصاحبه با باقر مستوفی، و سیاست و سیاست گذاری اقتصادی در ایران:1350-1340، مصاحبه با علینقی عالیخانی به چاپ رسید.

در برنامه «مجموعه توسعه و عمران ایران» ما به راهی پا گذاشته ایم که کمتر دنبال شده. هم تاریخ شفاهی است، هم بیش از تاریخ شفاهی. به محتوا ساخت و سازمان داده شده، اما، عمدتا، با همکاری آنهائی که خود واقعه را زیسته اند و از نزدیک با آن آشنا هستند. در مورد تحول اوضاع و شرایط زنان در ایران از دو منبع بهره گرفته ایم: یکی عمدتا مربوط به جنبش های زنان از آغاز سلطنت پهلوی دوم تا تاسیس سازمان زنان ایران براساس مصاحبه با مهرانگیز دولتشاهی؛ و دیگری در باره تحولاتی که در دهه پنجاه شمسی هجری واقع شد براساس مصاحبه با مهناز افخمی.

در مجلّد یکم، که اینک به چاپ رسیده است، گوینده مهرانگیز دولتشاهی موسس جمعیت راه نو و یکی از نخستین زنانی است که در ایران به مجلس شورای ملی راه یافتند. مبنای نوشته تحارب شخصی اوست که طی گفت و شنودهائی با شیرین سمیعی که در چند نشست در پاریس در سال 1984 انجام گرفت ضبط شد و اکنون اصل آن گفت و شنودها در آرشیو تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران موجود است. به پیروی از ضوابط تاریخ شفاهی مصاحبه شونده عمدتا آن چه را که خود می داند و شخصا شاهد بوده بیان کرده است. در این نوشتار آن بخش از مصاحبه که مستقیما مربوط به زنان و جنبش آنان در ایران است آورده شده است.

متن مصاحبه براساس چهار بخش سازمان داده شده است. در بخش یکم مصاحبه شونده تجربیات کودکی خود را در دوران سلطنت رضاشاه بیان می کند. این بخش عملا به جزئیات زندگی خانوادگی، آموزشی و فرهنگی دختران جوان از خانواده های مرفه ایران در این زمان می پردازد و تنش های میان سنت گرائی و تجدد را به ما می شناساند.

در بخش دوم، دولتشاهی که اینک پس از گذراندن دوران جنگ در آلمان و تجربه بمباران هولناک درسدن به ایران بازگشته است، پا به عرصه کار سیاسی و اجتماعی در جامعه ای مردسالار می گذارد و با مساله زن بودن در چارچوب پیش داوری های مردانه روبرو می شود.

بخش سوم، به تاسیس «جمعیت راه نو»، یکی از سازمان های پیشرو زنان که به همت دولتشاهی بنیان گرفت، و فعالیت های این سازمان در رابطه با دولت و دیگر سازمان ها و جمعیت های زنان، می پردازد. تشکیلات، اهداف، و مسائل «جمعیت راه نو» نمایانگر ویژگی های جنبش زنان در این دوره و نیز تقابل خواسته های زنان با خواسته ها و نیز محدودیت های دولتی از سوی دیگر است.

بخش چهارم، مربوط به کیفیت مشارکت زنان در انتخابات و نیز قانونگذاری در اولین مجلسی است که در آن زنان حق رأی و نمایندگی پیدا کردند. دولتشاهی ریزه کاری های طراحی قانون حمایت خانواده وگذراندن آن را از مجلس به ما می شناساند. چگونگی برخورد جامعه، بویژه مطبوعاتیان، با حضور زنان در مجلس، و، در برابر، برخورد زنان با پیش داوری های اجتماعی و سیاسی، و نیز با پیشبرد قانون حمایت خانواده علیرغم مخالفت های روحانیون قشری و سنت گرایان مذهبی، مبحث اصلی این بخش است.

این نوشتار شامل مقدمه، پیشگفتار، متن مصاحبه، پی نوشت ها و فهرست نام هاست. دربرگردان نوشته مصاحبه پرسش ها با حروف کوچک تر امّا پر رنگ و پاسخ ها با حروف معمولی درج شده اند. برای هم آهنگ کردن موضوع ها، در مواردی برخی از پرسش ها و پاسخ ها از جای اول خود در مصاحبه شفاهی به جای دیگری در نوشته نقل شده اند، بی آن که تغییری در مطلب یا معنا داده شود. درمواردی، برای حفظ روانی گفته، پرسش ها حذف شده اند. در جائی که ویراستار گمان کرده است که مفاهیم و یا سیاست ها برای خواننده نا مانوسند، از گوینده خواسته است که در چند خط موضوع را توضیح کند. درنتیجه در بیشتر موارد متن مصاحبه خواننده را به درک مسائل و مطالب رهنمون می شود و نیازی به رجوع به منابع دیگر نیست. افزون برآن، هرکجا لازم آمده ویراستار در پی نویس ها به سابقه افراد و ویژگی های مطالب اشاره کرده است. کوشش شده است، تا آن جا که به درک مطلب خدشه وارد نشود، همه جا “هوای” محاوره ای زبان شفاهی در متن نوشته نیز حفظ شود.

بنیاد مطالعات ایران از خانم شیرین سمیعی که این مصاحبه را انجام داده است سپاسگزاری می کند و امیدوار است که با اقدام به چاپ مجموعه توسعه و عمران ایران گوشه ای از تاریخ اخیر ایران را روشن تر کرده باشد.

غلامرضا افخمی

پیشگفتار

در ایران “مساله زن” از اواسط قرن نوزدهم گاه به گاه در امتداد مسائل مربوط به تجدّد و توسعه مطرح می شد، اما هرگز از گفتگوهائی محدود در مجامعی محدود تر فراتر نرفت. زنان استثنائی، و نیز زنان درباری و همسران مردان سیاسی به علت موقعیت استثنائی خود، گه گاه با گفتار و کردارشان به مساله زن جلائی تازه می بخشیدند. طاهره قرة العین با سرِ باز در میان مردان ظاهر شد و با گفتار و رفتارش چارچوب های سنتی را زیر پرسش برد. مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه، در آغاز سلطنت فرزند جوان خود در امور کشور گسترده و گستاخانه مداخله می کرد. تاج السلطنه، دختر ناصرالدین شاه، زنی استثنائی بود که هرچه تجربه بیشتر می یافت و هرچه آگاه تر می شد به پرسش های تازه تری می رسید. همه چیز برایش جالب بود، از آسمان و زمین و طبیعت تا خلق و خوی انسان ها تا زندان تنگ زندگی در قرق خانه دربار. تاج السلطنه نه تنها نتایج برخورد ارزش های بومی و فرنگی را به روانی و سادگی در قالب تجربیات و تفسیرهای خود بیان کرده، بلکه با ارزیابی و معرفی زنان و مردانی که با او در تماسند به ما شناسانده که اقلا برخی از آنان با پندارهای او بیگانه نبوده اند، گیرم او دختر و خواهر شاه است و برخوردار از تامین و آزادی هائی که دیگران از آن بی بهره اند، و درنتیجه نزد آنان گرایش به آزاد اندیشی و آزاد گرائی خفته و نساخته است.

وضع زنان در خانواده های دیگر ایرانی بهتر از وضع زنان درباری نبود. دختران جوان در این خانواده ها احتمالاً نگهبانانی به زمختی و بدعنقی آغانوری خان خواجه- به روایت تاج السلطنه «زردرنگ، کریه و بد صورت، باصوتی ناهنجار، باشالی سفید برروی لباسی آبی رنگ، چرک و کثیف ودسته کلیدی بزرگ برآن آویزان، سفاک وبی باک، وچوب دست بسیار ضخیمی دردست-»1 نداشتند، اما فضای فردی آنهابه شدت تنگ و گرفته بود.هنجارهای زندگی آنان را نظام مردسالار و در مرکز آن روحانیت شیعه تبیین می کرد. روحانیون برآموزش، عدالت و فرهنگ مسلط بودند و سیطره آنها بر اجتماع و منزل طبیعتا شرایط زندگی زنان را نیز تعیین می نمود. زنان در شهر کارهای خانه و در روستا کارهای منزل و نیز بخش بزرگی از فعالیت های تولیدی را انجام می دادند، اما هویتشان را از مردان خانواده می گرفتند. دختران، از نظر شرعی، در سن 9 سالگی به تقویم قمری بالغ شناخته می شدند و پدر یا قیم آنها می توانست در هر شرایطی و هر سنی آنها را به عقد مردی که صلاح می دانست در آورد. مردان هر زمان که اراده می کردند زنان را طلاق می دادند، اما زنان در این زمینه، به جز در موارد استثنائی، حقوقی نداشتند. معاشرت، مسافرت و اشتغال زنان همه در ید قدرت مردان و منوط به اراده آنان بود. ساختار اجتماعی مردسالار چنان فضا را برزنان تنگ کرده بود که هر حرکت آزادی گرایانه آنان الزاما از حیطه اخلاق و عرف حاکم خارج می شد. زنان به اجبار از دو حربه ای که در اختیار داشتند برای پیشبرد مقاصد شان استفاده می کردند: مقام مادری و جاذبه جنسی. متقابلا زنان نزد مردان یا درنماد مادر (و صادره از آن، همسر، دختر یا خواهر) بودند یا لکاته- یا نشسته بر سکوی تقوا، پرستیدنی و نماد شرف مرد، یا ابزاری برای ارضای نیازهای شهوانی او. برای بسیاری از مردان میان این دو برداشت فضائی برای زنان متصور نبود. انقلاب مشروطیت مفاهیمی مانند آزادی، عدالت اجتماعی، برابری، مدنیت و حاکمیت مردمی را به ایرانیان شناساند. در ابتدا روحانیت و سنت مداران کوشیدند با قرار دادن این مفاهیم در قالب شریعت “زهرعملی” آنها را بگیرند. توفیق آنها از یک جهت اندک و زود گذر و از جهت دیگر ژرف و مداوم بود. ماده دو متمم قانون اساسی شریعت را رسما بر مدنیت قانون اساسی حاکم کرد و اگرچه این ماده هرگز مستقیما مورد استناد قرار نگرفت، اما، در برابر، بخش قابل ملاحظه ای از تصمیمات سیاسی همواره با توجه به ماهیت تشیّع براساس تفسیر و تاویل علما گرفته شد و به این ترتیب شرع، اگرچه نه رسما، عرفا در گفتمان سیاسی موضعی به غایت موثر یافت. در داد و ستد میان حکومت و علما زنان عموما وجه المصالحه قرار گرفتند. در دوران تجدد گرائی رضاشاه و پیش از آن، در نوپردازی های آموزشی، اداری و به ویژه حقوقی، احوال زنان، بویژه در زمینه خانواده و احوال شخصیه، از بخش های دیگر قانون گزاری جدا شد. فضای زنان ساخت یافته و تنگ بود و زنان را وا می داشت به زبانی سخن گویند که با مبانی فرهنگ تشیّع در تضاد نیاید. آن جا که مسائل آموزشی و یا استخدامی زنان مطرح بود، هدف همواره پیشبرد اجتماعی و اقتصادی وانمود می شد. زن نیمه دیگر مرد به شمار می رفت و از آن جا که شکل و محتوای ساختار نزد مرد داده شده و تغییر ناپذیر بود، نیمه دیگر اجبارا خود را با آن تطبیق می داد. خانواده واحد زندگی، مرد فرمانده خانواده، و زن مکمل مرد به شمار می رفت. در این برداشت زنان البته نقشی ارزنده ایفاء می کردند و متقابلا مردسالاری برای نقش آنان ارزشی درخور اما ماهیتا متفاوت با ارزش مردان تعیین می نمود. مرد ارزش ذاتی داشت، زن ارزش ابزاری. دوگانگی در ارزش گزاری میان مرد و زن آن چنان در فرهنگ ایرانی پایه گرفته بود که مرد و زن یکسان آن را از بدیهیات می دانستند و در نتیجه تضاد ماهوی آن حتی برای آنان که در زمینه عدالت اجتماعی غور می کردند تا اواخر سده بیستم نا شناخته ماند.

محمل نظری فرهنگ ارزش گزاری دوگانه در ایران از شیوه تاویل علما از رابطه مرد و زن در اسلام تغذیه می شد. در زبان اسلام، مانند زبان دیگر ادیان ابراهیمی در بیشترین طول تاریخ، زن و مرد در اصل با یکدیگر متفاوتند. این زبان اولویت مرد را طبیعت رابطه مرد و زن می داند و هرکجا که به بزرگداشت زن می پردازد، موقع زن را از دید مرد مشخص می کند و در رابطه با نیاز مرد می سنجد. سخن خداوند با مردان است، حتی آن زمان که به آنان حکم می کند با زنان خود به مدارا رفتار کنند. در حدیث نبوی از پیغمبراسلام نقل شده: «در باره زنان از خدا بترسید، زیرا ایشان در محاصره شما هستند. ایشان را همچون اماناتی از خداوند گرفته اید، که با کلمه و کتاب خداوند آمیزش با ایشان را حلال کرده اید، به درستی که برای ایشان بر شما حقی است، برای آن چه از بدن های ایشان حلال ساخته، و به اندام ایشان واصل شدید و فرزندان شما را در دل خود حمل کرده….»(2)

زن برای مرد آفریده شده و بی مرد منزلت خاصی ندارد. مرد عادل طبیعتا باید با زن عادلانه رفتار کند، امّا از آن جا که زن برای بقای مرد آفریده شده، عدالت، بیرون از چارچوب مرد سالاری، از محتوی خالی است. هرگاه زنان و مردان خارج از این چارچوب از حقوق زنان سخن گویند، بی گمان متاثر از طاغوت و فساد ناشی از آن سخن گفته اند. جای زن صالح در خانه و در میان خانواده است. به گفته مرتضی مطهری «کشانیدن تمتعات جنسی از محیط خانه به اجتماع، نیروی کار و فعالیت اجتماع را ضعیف می کند. برعکس آن چه که مخالفین حجاب خرده گیری کرده اند و گفته اند: حجاب موجب فلج کردن نیمی از افراد اجتماع است، بی حجابی و ترویج روابط آزاد جنسی موجب فلج کردن (تمامی) نیروی اجتماع است»(3)

با این همه، بعد از انقلاب مشروطیت و به ویژه در دوره پهلوی زنان ایرانی در صحنه های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی به پیشرفت های چشمگیر نائل شدند. گام های اول در زمینه آموزش دختران و زنان برداشته شد. در نبود آموزگاران و دبیران ورزیده زن، آموزش دختران در اجتماعی که حضور مرد را در جمع زنان برنمی تابید خود از مسائل عمده بود. زنان، در برابر فشار روحانیون و سنت گرایان قشری، مبارزه کردند و گام به گام به حقوق گسترده تری دست یافتند. رضا شاه، با اتکاء بر زنان و مردان پیشرو، براهمیت سوادآموزی و مشارکت آنان در ساختن و ساماندهی ایرانی پیشرفته و آباد تاکید کرد، در برابر قشریون از زنان حمایت نمود، و با کشف حجاب، علی رغم ایراداتی که از نظر عملی برآن وارد است، آنان را به مرتبه ای نوین در ساحت روابط انسانی رهنمون شد. رضاشاه نخستین رهبر ایرانی است که با زنان ایران رو در رو به گفتگو برخاست و، انگار که با گروهی “شهروند” سخن می گوید، از آنان خواست که برای پیشبرد اهداف مملکت بکوشند، از تجمّل و اسراف بپرهیزند، با آموختن دانش خود را برای تربیت نسل های آینده آماده کنند، و برای اسقلال و سربلندی کشور دوشادوش برادران خود گام بردارند. در سال 1314 به دستور رضاشاه اولین گروه دختران دانشجو به دانشگاه تهران راه یافتند و علی رغم موانعی که در راه آنها بود به فراگرفتن علم ادامه دادند و از میان آنان اولین پزشک، اولین حقوقدان، اولین استاد زن دانشگاه و بسیاری زنان پیشرو دیگر برخاستند و در دهه های بعد نقش های عمده در پیشبرد جنبش زنان ایفا کردند. درهمین دوران سن ازدواج برای مردان 18 سال و برای زنان 15 سال اعلام گردید و با اصلاح قانون مدنی زنان به این حق دست یافتند که در مواردی مانند ترک نفقه و یا بدرفتاری شوهر تقاضای طلاق کنند.

آغاز جنگ بین المللی دوم ایرانیان را با شرایط سیاسی نوینی روبرو گرداند. با تبعید رضاشاه نظام سیاسی رضاشاهی نیز درهم ریخت. حضور متفقین در ایران اثری فراتر از در هم گسیختگی اقتصادی و نظامی به جای گذاشت. سیاست گزاری تابع سلطه نیروهای خارجی و اهمیت نسبی نیازمندی های جنگ شد. از سوی دیگر ایرانیان به آزادی های سیاسی نو دست یافتند و در زمینه های گوناگون – غالبا متاثر از ویژگی های شرایط اشغال خارجی- به فعالیت پرداختند. در این میان تاثیر سیاسی و فرهنگی حزب توده به ویژه چشمگیر بود و برعقاید مربوط به اوضاع زنان مستقیم و غیرمستقیم تاثیر گذاشت. در برابر، روحانیون که در عصر رضاشاه، به جز در مسائل حقوق خانواده، از مشارکت سیاسی عمدتا برکنار بودند اینک در صحنه های گوناگون، از جمله مساله زنان، فعال گشتند. اما، تحولاتی که در دوران رضا شاه انجام گرفته بود پابرجا ماند، که خود نشانه همسوئی سیاست های اجتماعی آن زمان با نیازمندی های تاریخ بود.

زنان در دوران جنگ و پس از آن بیش از پیش فعاّل شدند. تعدادی از آنان، اگرچه اندک، به فعالیت های سیاسی، از جمله در زمینه وضع و حقوق زنان، پرداختند. در مبارزه ملی شدن صنعت نفت زنان مشارکت داشتند، اگرچه مشارکت آنان، همانند دوران جنبش مشروطیت، بیشتر درحاشیه بود. در دهه های بیست و سی هجری شمسی، متدرجا سازمان های زنان با اهداف و ایدئولوژی های خاص تشکیل شدند و جنبش های زنان شکل گرفتند. زمانی که در دهه سی شمسی، با از سرگرفته شدن درآمد نفت، موضوع سازماندهی توسعه اقتصادی و اجتماعی مطرح شد، رابطه میان مشارکت زنان در فرایند توسعه و حقوق آنان در صحنه اجتماع به مرحله ای تازه کشانده شد. زنان زمزمه مشارکت سیاسی و شرکت در انتخابات را سر دادند و در این راه شاه و دولت را حامی خود یافتند. در دهه چهل شمسی با اعلام انقلاب سفید زنان برای اولین بار در ایران به حقوق ابتدائی شهروندی، یعنی حق انتخاب کردن و انتخاب شدن، نائل شدند و تعدادی از آنان در اولین انتخابات پس از اصلاح قانون انتخابات به مجلس راه یافتند. امّا مبارزه زنان برای دستیابی به حقوق سیاسی مخالفت شدید برخی از رهبران مذهبی، به ویژه آیت الله خمینی، را برانگیخت. خمینی با صدور اعلامیه ای با مشارکت زنان در امور اجتماعی و سیاسی مخالفت و آن را به شدت تقبیح کرد:

روحانیت ملاحظه می کند که دولت مذهب رسمی کشور را ملعبه خود قرار داده و در کنفرانس ها اجازه می دهد که گفته شود قدم هائی برای تساوی حقوق زن و مرد برداشته شده. در صورتی که هرکسی به تساوی حقوق زن در ارث و طلاق و مثل اینها که جزء احکام ضروری اسلام است معتقد باشد و لغو نماید اسلام تکلیفش را تعیین کرده است … به جای آن که دولت در صدد چاره برآید سرخود و مردم را گرم می کند به امثال دخالت زنان در انتخابات یا اعطای حق زن ها یا وارد نمودن نیمی از جمعیت ایران را در جامعه و نظائر این تعبیرات فریبنده که جز بدبختی و فساد و فحشا چیز دیگری همراه ندارد.(4)

نهضت آزادی به رهبری مهدی بازرگان نیز با پیروی از خمینی و برخی دیگر از رهبران مذهبی ضدیت خود را با ورود زنان به عرصه فعالیت های سیاسی و اجتماعی اعلام کرد: «مداخله زنان در امور اجتماعیه چون مستلزم امور محرّمه و توالی فاسده کثیراست ممنوع و باید جلوگیری گردد.»(5)

علی رغم مخالفت های مداوم واپسگرایان، راه یابی زنان به صحنه سیاسی سرآغاز تحولی گسترده و ژرف در موقع و مقام زن در جامعه شد. به زودی، حضور آنان در مجلس شورای ملی و سنا به تنظیم قانون حمایت خانواده و تصویب آن از سوی دو مجلس انجامید، که گامی بزرگ در احقاق حقوق آنان بود. در دهه چهل سازمان زنان ایران، متشکل از تعدادی از سازمان های زنان در پایتخت و شهرستان ها، تشکیل شد و از آن پس فعالیت برای ارتقای مقام زن در ایران گسترش چشمگیر یافت. ارتباط زنان ایران باسازمان های زنان در دیگرکشورها، که از اوایل دهه چهل آغاز شده بود فزونی گرفت. زنان ایرانی درکنفرانس جهانی زن در 1975 در شهر مکزیک نقشی بسیار مهم ایفا کردند. ایران به صورت یکی از مراکز عمده مبارزه برای احقاق حقوق زنان در سطح بین المللی درآمد. با کمک دولت ایران و با تکیه بر شبکه وسیع و متشکل سازمان زنان ایران، قرار شد دو مرکز پژوهشی عمده سازمان ملل متحد در رابطه با پیشبرد حقوق زنان در منطقه و جهان در تهران مستقر شوند. «مرکز منطقه ای پژوهش و توسعه آسیا و اقیانوس آرام» (ESCAP)در سال 1354 در تهران آغاز به کار کرد. « مرکز تحقیقات زن و توسعه سازمان ملل»(INSTRAW) نیز، که برنامه ریزی مقدماتی آن به پایان رسیده بود، قرار بود در سال 1358 در تهران تاسیس شود. براساس مصوبه مجمع عمومی سازمان ملل تهران برای مهمانداری کنفرانس میان دوره ای دهه زن سازمان ملل (1985-1975) درسال 1980 (1359) انتخاب شد. این کنفرانس، به علت وقوع انقلاب اسلامی، در نایروبی برگزار شد. طبیعی است اگر انقلاب باعث از بین رفتن این برنامه ها نشده بود تهران می توانست در دهه 60 هجری شمسی و پس از آن یکی از مراکز مهم فعالیت بین المللی در زمینه نقش زن شود.

در ایران، در دهه پنجاه، قانون حمایت خانواده بار دیگر اصلاح شد و زنان به حقوق بیشتری در احوال شخصیه دست یافتند. مهمتر از آن، براساس مفاد قطعنامه کنفرانس بین المللی زن در مکزیک، و برنامه کار منبعث از آن، به پیشنهاد سازمان زنان ایران دولت ایران تایید کرد که مسائل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی همه بر وضع زنان تاثیر می گذارند و بنابراین زنان حق دارند و می باید در انتخاب، برنامه ریزی و تنظیم آنها دخالت داشته باشند. قطعنامه هیئت دولت در این باره درسال 1357 صادر شد و زنان به سازماندهی و ساماندهی سیاسی و اداری آن همت گماشتند.

انقلاب اسلامی بسیاری از حقوقی را که زنان با مشقت بسیار و با همراهی شاه، حکومت و دولتمردان پیشرو در برابر واپسگرایان به دست آورده بودند از میان برد. رهبران انقلاب زنان را به دوران پیش از دگرگونی های مدنی که در طی دهه های گذشته و به ویژه در دوران پهلوی ها واقع شده بود برگرداندند. الگوی آنها تفسیر آیت الله خمینی او از موقع زن در اسلام بود. زنان ایران، که بسیاری از آنها در زمان انقلاب به پیروی از خواسته های خمینی برعلیه رژیم پهلوی به پا خاسته بودند، اینک بیشترین بخش از حقوق به دست آورده خود را در خطر نابودی دیدند. آنها نخستین گروهی بودند که در تظاهراتی چشمگیر به مخالفت با جمهوری اسلامی پرداختند، اما با شدت عملی ماهیتا متفاوت با دوران پیش از انقلاب مواجه شدند. اکنون، پس از گذشت 23 سال، مبارزه آنان ادامه دارد و با آن که بیشتر حقوق مکتسبه آنان همچنان نایافته است، تلاش آنان هر روز حماسه تازه ای به حماسه های ایرانی می افزاید. بی تردید، راهی به جز راه آزادی، برابری، و حقوقمندی در برابر آنها نیست.

پی نوشت ها:

1. خاطرات تاج السلطنه، به کوشش منصوره اتحادیه (نظام مافی) و سیروس سعدوندیان، تهران، 1362، صفحه 14.

2. سید علی کمالی، قرآن و مقام زن، قم، انتشارات اسوه، 1363.

3. به نقل از احمد رزاقی، عوامل فساد و بد حجابی و شیوه های مقابله با آن، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، 1371.

4. « نظری به وضع زنان ایران از انقلاب مشروطیت تا عصر ولایت فقیه» ایران نامه، سال سوم، شماره 2 ( زمستان 1363)، صفحه 316. 5. همان، ص317.

غلامرضا افخمی

بخش یکم

پیشینه خانوادگی یا زندگی و آموزش دختری جوان در دوران رضاشاه

خانم دولتشاهی می خواستم خواهش کنم که از محیط خانوادگی تان در دوران طفولیت توضیحاتی بفرمائید.

من در سال 1298 در تهران متولد شدم. نام پدرم محمد میرزا دولتشاهی و لقبش مشکوة الدوله بود. نام مادرم اخترالملوک بود. منزل ما در خیابان استخر حسن آباد بود. اولین کودکستانی که در ایران درست شد را مرحوم سرهنگ علاءالسلطان فسا و پدر من و دو پدر دیگر که این چهار پدر 5 اولاد داشتند پایه گذاری کردند. این فکر از علاء السلطان فسا بود، چون او داماد مودب الملک بود، و مودب الملک، مسیو ریشارخان مودب الملک،(1) خوش فکر بود و خیلی برای کارهای فرهنگی در ایران کار کرده بود. محل کودکستان هم تقریبا در منزل علاء السلطان بود، یعنی قسمتی از کنار منزلشان را به این کار اختصاص داده بودند. بعد البته یک عده دیگری هم آمدند و بچه های دیگری را آوردند.

وقتی که 5 ساله بودم پدرم به من الفبا یاد داد و من قدری خواندن و نوشتن و قدری حساب یاد گرفتم و بعد معلم سر خانه برایمان آوردند که اول به من و بعد به خواهرم درس می داد و من یادم است که گلستان می خواندم. وقتی که تصمیم گرفتند ما را بفرستند مدرسه طوری ما را آماده کرده بودند که من و خواهرم با میل و علاقه رفتیم مدرسه. بعدها معلم های مدرسه زردشتیان که ما آن جا رفته بودیم می گفتند ما تعجب کرده بودیم که شماها را که آوردند مدرسه گریه نکردید که دنبال مادرتان بخواهید بروید، با علاقه ماندید مدرسه. من را امتحان کردند. فارسی و ریاضی من در حدّ کلاس دو بودم و چون به مناسبت سنم نمی توانستند مرا بالاتر ببرند کلاس دو گذاشتند و خواهرم را کلاس اول.

در آن زمان مدرسه زردشتیان فقط 6 کلاس داشت برای دختران. دو خیابان آن طرف تر مدرسه پسران بود. البته، آن موقع ما تماس زیادی نداشتیم و نمی دانستیم آن طرف چه خبر است. صبح ها من و خواهرم که از خانه در می آمدیم، یک نفر همراهمان بود. آن موقع دو تا دختربچه را تنها نمی فرستادند، بزرگ هم که شده بودیم تنها نمی فرستادند مان، اگرچه تا مدرسه پیاده فقط 20 دقیقه راه بود- از خیابان استخر شروع می کردیم، دنباله خیابان استخر خیابان پاریس بود، بعد می رفت به خیابانی که بعدها یوسف آباد و بعد اسمش حافظ شد و سپس خیابانی که بعدها اسمش خیابان شاه شد و می رفتیم مدرسه زردشتی که پهلوی معبد زردشتی ها بود، آن قسمت قدیمی که یادم نیست الان اسمش چیست. این راه مدرسه هم الان برای من یک خاطره زیبائی است، برای این که بهار که می شد تمام درخت های اقاقیای خیابان استخر و خیابان های دیگر گل می کرد و عطر عجیبی در فضا می پیچید، مخصوصا صبح اول وقت، همان وقت که ما می رفتیم مدرسه. آن موقع اسفالت نبود. درکنار خیابان صبح ها درجوب آب جریان داشت و سپورهای شهرداری می آمدند و با سطل های بزرگ آب برمی داشتند می پاشیدند روی خاک ها و این بوی خاک بلند می شد و نم آب هم خیلی مطبوع بود. البته همین خاک خیابان در زمستان گل غلیظی می شد، به طوری که آن وقت ها کفش های لاستیکی برایمان می گرفتند که روی کفشمان بپوشیم که به آن گالش می گفتند و گاهی اوقات وقتی که با گالش توی گل راه می رفتیم گالش می ماند توی گل و کفشمان در می آمد.

ما در آن موقع به نسبت زمان دیر ولی به گمان من زود چادر سر کردیم. پدر من عقیده نداشت که زود سرما چادر بکنند و مدتی برایمان چادر تهیه نکرده بودند. بعد بس که در خیابان زن ها فحش می دادند و بد می گفتند، هرکس که با ما رفته بود بیرون برمی گشت می گفت بابا ما دیگر نمی توانیم با این بچه ها برویم بیرون برای این که مردم خیلی فحش می دهند. این بود که به ناچار یک دانه چادر مادرم را دوتا کردند برای من و خواهرم و ماها چادر داشتیم و با چادر بودیم. یادم است وقتی عصر از مدرسه برمی گشتیم این قدر به این چادرها گل پریده بود که می بایستی یک نفر اینها را حسابی تمیز بکند که دوباره فردا صبح سرمان بکنیم.

در خانه روسری و یا چادر نداشتید؟

در خانه نه، پدرم خوشش نمی آمد که ما در خانه چادر داشته باشیم. پیش قوم و خویش هائی که ظاهرا نامحرمند، مثل پسرعمو و مانند آن، ما اصلا چادر سر نمی کردیم. البته من یادم است که همان وقت ها هم که هنوز چادر نداشتیم خیلی میل داشتم یک چادر نماز داشته باشم، اما پدرم می گفت نه. مادر بزرگم چون مرا دوست داشت برای من چادر نماز دوخته بود اما من اگر چادرنماز را می آوردم خانه، پدرم پاره می کرد. به این خاطر چادرنماز منزل مادربزرگم بود و هروقت می رفتم آن جا سرم می کردم.

مادربزرگ ها هردو خیلی مرا دوست داشتند و لوس می کردند. مادربزرگ پدریم چندین نوه داشت، ولی، شاید، به دلیل این که پدرم را خیلی دوست داشت من را هم که اولین اولاد پدرم بودم خیلی دوست داشت. ولی او خیلی زود، مثل این که من چهارسالم بود، فوت کرد. مادربزرگ مادری، در عین حالی که خیلی محبت می کرد، ملاحظه پدرم را می کرد که زیادی مرا لوس نکند. چون پدرم غالبا می گفت که زیادی لوسش نکنید خانم. درخانواده پدربزرگ و مادربزرگ مادریم من اولین نوه بودم. دائی های من و خاله هایم هیچ کدام هنوز ازدواج نکرده بودند و همه خانه بودند. در واقع من اسباب بازی اینها بودم. قبل از این که مدرسه بروم من را چند روز آن جا نگاه می داشتند، بعد هم که مدرسه داشتم شب های جمعه می فرستادند مدرسه عقب من و من می رفتم منزلشان و تا شنبه یا اقلا تا جمعه غروب آن جا بودم. به این خاطر فکر می کنم که طرز فکر خانواده مادری من، خانواده هدایت،(2) حتما در تربیت من خیلی موثر بوده. البته در این جا یک نکته منفی هست، برای این که خانواده هدایت، با وجود این که خانواده علم هستند و از موسسین وزارت علوم و مدارس ایران بودند، و رئیس دارالفنون بودند، به پسرهایشان بهترین تربیت و تحصیل را چه در ایران وچه در خارج دادند، و از اولین کسانی بودند که پسرانشان را به خارج فرستادند، متاسفانه نسبت به دخترها خیلی تبعیض کردند. اصلا دخترها را نگذاشتند تحصیل حسابی بکنند و بعضی هایشان هم که واقعا استعداد داشتند فقط به تحصیلات درون خانه پرداختند. مادربزرگ من تمام کلیات سعدی را حفظ بود، فوق العاده قشنگ صحبت می کرد، و استعداد نویسندگی داشت. صادق هدایت پسر او بود. بی تردید اگر او در وضعی بود که می توانست به خودش جرأت بدهد که نویسندگی بکند شاید یک نویسنده برجسته ای می شد. به مناسبت هرصحبتی شعری ازسعدی یا شعرای دیگر می آورد. زن با ذوقی بود. ولی اینها همه توی خانه درس خواندند. حتی مادر و خاله های من که جوان تربودند وهم سن های آنها مدرسه فرانکو پرسان و مدرسه آمریکائی رفته بودند نیزدرخانه درس نزد یک معلم اصفهانی خوانده بودند. ولی همان طورکه گفتم تربیت من تاثیر گرفته از طرز فکر پدرم است.
پدر من به طور استثنائی از هم ردیف های خودش خوش فکر تر بود. اولا تحصیلاتش از عموهایم بهتر بود.

در ایران تحصیل کرده بودند؟

بله، در ایران تحصیل کرده بود. در اروپا فقط یکی دوسال دنیا را خواسته ببیند و اگر هم مطالعاتی کرد یک رشته را تمام نکرد. او در ایران تحصیل کرد، اول در مدرسه رشدیه که جائی بود که بیشتر آزادی خواهان آن جا می رفتند، خود میرزا حسن رشدیه هم از آزادیخواهان زمان مشروطه بود. سپس در مدرسه علوم سیاسی تحصیلاتش را به پایان رساند. پدرم درنتیجه معاشرت با آزادی خواهان و روشنفکران خودش نیز روشنفکر شده بود. رفتاری که با من می کرد رفتاری بود که سایرین با پسر بزرگشان در خانواده می کردند، چون من اولاد اول بودم. وقتی تربیت من و خواهرم را با تربیت دختر عموهایم مقایسه می کنم، ما قطعا آزادی بیشتری داشتیم. دخترعموهای من وقتی وارد اطاق پدرشان می شدند تعظیم می کردند و می ایستادند تا پدر اجازه بدهد بنشینند. ولی ما از این حرف ها در کارمان نبود. سلام می کردیم و می آمدیم و می رفتیم و می نشستیم و پا می شدیم. پیرزنی در خانه داشتیم که گاهی انتقاد می کرد، می گفت یعنی چه، این چه جور رفتار بچه است با پدر؟ جلوی پدر هرهر می خندند. برای پدرمان می گفتیم، پدرمان می خندید و می گفت به او بگوئید باید پدر و فرزند باهم دوست باشند. پدرم همیشه مرا تشویق می کرد و جلوی دوستان و قوم و خویش ها دلش می خواست مرا جلوه بدهد. من در مدرسه هم خوب درس می خواندم. مثلاً ریاضی ام خوب بود، مسئله هائی که به من می دادند زود حل می کردم، و دوستان پدرم گاهی از من از آن سوال هائی می کردند که از بچه ها برای امتحان می کنند و پدرم خوشش می آمد و به من پرو بال می داد. رفتار پدرم موثر بود که من جرأت پیدا کنم و فکر کنم که کسی هستم و می توانم یک چیزی بخواهم. به همین دلیل از زمانی که من در کلاس متوسطه بودم صحبت این را با پدرم می کردم که بروم خارج درس بخوانم. البته این چند دلیل داشت. یکی این که آن موقع هنوز دانشگاه نبود و اگر هم بود دخترها را نمی گذاشتند که بروند قاطی پسرها درس بخوانند. من از خیلی زود، شاید از وقتی که کلاس چهارم بودم، روزنامه ها را در روز می خواندم. دو سه تا روزنامه بود که هر روز می آمد منزل ما و من اینها را می خواندم. یک دفعه من درروزنامه خواندم خانم صدیقه دولت آبادی(3) اعلان کرده که می خواهد برود اروپا، اگربعضی از خانواده ها دخترهایشان را می خواهند بفرستند حاضر است، چون خانواده های خوبی را می شناسد در خارج، دخترها را ببرد و به آنها بسپرد. این به من این احساس را داد که پس اروپا رفتن باید یک چیز خوبی باشد. بعدها هم که خیلی از قوم و خویش هایمان، البته پسرها، رفتند اروپا دیدم که این یک فرصتی است، یعنی انسان می تواند به اروپا برود و تحصیل کند. این بود که من همیشه از پدرم می خواستم مرا به اروپا بفرستد. پدرم می گفت من تا آن جائی که بتوانم برای تحصیل تو مضایقه نخواهم کرد وسعی می کنم امکانانش رابرایت فراهم بکنم.

اوضاع مالی خانواده

ما تمول زیادی نداشتیم ولی دستمان به دهن مان می رسید. می توانستیم یک زندگی عادی بکنیم. پدرم آدم صرفه جوئی نبود ولی ولخرج هم نبود. چون همه برادرهایش ولخرج بودند، مباهاتش این بود که چیزی که از پدر و مادربه اورسیده تا آخر نگه داشته، نفله نکرده، ولی زیاد هم نکرده بود. مثلا باحقوق دولتی که می گرفت ما یک زندگی نسبتا مرفهی داشتیم. آن وقت ها لوکس وتجمل نبود. زندگی ها ساده بود. خوراکی هائی که از خارج وارد بشود، نبود. همان طور که برایتان گفتم اتومبیل و بیا و برو و این چیزها نبود ومعاشرت های خیلی ساده وسلامتی درخانواده ها بود. پدر من هم اهل تجمل نبود. مثلا من هرچه فکر می کنم در خانه ما هیچ چیز فوق العاده وجود نداشت. خوب، عادی است، چهار تکه فرش در خانه پهن بود، یا تک و توک چیزهائی بود که مال پدر پزرگ بود. مادر پدربزرگ خیلی متمول بوده، ولی خیلی از آنها را در زندگی هدر داده بود، امّا، خوب، یک مستغلاتی، یک چیزهائی، داشته، یعنی دربازار مستغلات داشتند که به بچه هایش رسیده بود.

مادر پدرتان از خانواده قاجار بود؟

نه خیر، مادر بزرگ من از طرف مادری شاهزاده بود از طرف پدری نبود. امّا پدرش طرف توجّه ناصرالدین شاه بود و سال ها مشاغل بسیار مهمی داشت و آنها هم متمول بودند و هم زندگی تجملّی داشتند. عصرهای تابستان که حیاط را آب پاشی می کردند روی تخت بزرگی که روی حوض بزرگی بود فرش پهن می کردند، پشتی می گذاشتند و مادر بزرگ را می بردند بالای تخت و مهمان هایش را هم همان جا پذیرائی می کرد. البته خویشان و بچه ها هم همان جا می پلکیدند. مادربزرگ من اول شوهر دیگر داشت. آن شوهرش مرد و وقایع بعدی داستان بامزه ای بوده برای آن زمان. پدربزرگ من خیلی جوان بود که از کرمانشاه برادرهای دیگر بیرونش کرده بودند. چون بعد از فوت پدرش عمادالدوله، چیزی گفته بوده که ناصرالدین شاه فهمیده که ارث عمادالدوله چه بوده و درنتیجه برادرهای دیگر به او اعتراض کردند. چون درست است که ناصرالدینشاه نمی گفته که از آن ارث چیزی به من بدهید، ولی رسم این بوده که وقتی که شاه فهمید که اینها چه دارند باید چیزی از آن را به او می دادند. برادر کوچک از کرمانشاه به تهران آمده بوده. در خیابان چراغ برق تاجری بوده که پدربزرگم می رفته به حجره اش حواله ای که برایش داده اند بگیرد. نمی دانم چه شده که آن تاجر به او گفته بوده که روزها بیا این جا بنشین و او می آمده در حجره تاجر می نشسته. مادربزرگم خانه اش همان نزدیکی بوده و با کالسکه می آمده و می رفته. پیشکار مادربزرگ به او گفته این جا یک آقائی است که هر روز به این حجره می آید، می گویند شاهزاده است. خانم خوشش می آید. پدربزرگ هم خانم را می بیند و به هرحال کسی را میان می اندازند و بالاخره پدربزرگ مادربزرگ مرا می گیرد. بیشتر تمولی که داشتند متعلق به مادربزرگم بوده، ولی خوب پدربزرگم هم ملک و چیزهائی داشته. پدربزرگم در عین حال یک زن در کرمانشاه داشته که او وقتی که می شنود که شوهرش زن دیگری گرفته است، تعرض می کند. پدربزرگ چیزهائی که در کرمانشاه داشته به آن زن و پسرش می بخشد. چیزهائی که در تهران داشتند، غیر از این یک خانه که پدربزرگ می خرد، بقیه مال مادربزرگم بوده. مادر بزرگم یک وقتی سه تا پسر از پدربزرگم و از شوهر اولش هم دو تا دختر و یک پسر داشته. چون خیلی ولخرجی می کرده بچه ها جمع می شوند دورو برمادرکه دیگر این بقیه چیزهائی که مانده ببخشد به شوهرش، برای این که می دیدند همه را نفله می کند. درنتیجه یک چیزهائی مانده بوده که بعد ازپدربزرگم تقسیم شده بین این پسرها. با تغییر زمان البته قیمت ها بالا وپائین می روند، ولیکن اموال این قدری بود که یک زندگی عادی و مرفه می توانستیم داشته باشیم.

پدرم خودش هیچ وقت سختی و بی پولی را نکشیده بود ولی خیلی به این فکر بود که ما بد عادت نشویم. یادم می آید که برای عید مادرم برای ما کفش گران قیمتی خریده بود. زمان رضاشاه، کفش خارجی قدغن بود، همه اش کفش های ایرانی بود، مثلا جفتی سه تومان، چهارتومان، فوقش شش تومان. ابراهیمیان نزدیک عید کفش های فرنگی خوب آورده بود، مادرم رفته بود برای خودش بگیرد برای من و خواهرم هم خریده بود. آن زمان کفش های فرنگی چهارده پانزده تومان بودند. وقتی که آوردند خانه، پدرم گفت برای خودت می گیری، خیلی خوب، برای اینها چرا می گیری. اینها اگرازحالا کفش پانزده تومانی بپوشند دو روزدیگرخانه هیچکی بند نمی شوند. جلوی خودمان هم می گفت. حالا مقصودش هم واقعا این نبود که کفش را ببرند پس بدهند. ولی جلوی ما می گفت که این درگوش ما برود. این حرف ها درزندگیم تاثیر گذاشت وکرارا درخانه شوهرم بااین فکرعمل کردم.

پدر شما یک زن داشت؟

بله، از اول تا آخر یک زن داشت و خیلی هم مخالف این بود که آدم چند زن بگیرد. گاهی شوخی می کرد با مادرم که من نه صیغه ای گرفتم نه هیچ کاری کردم و مادرم هم شوخی می کرد و می گفت خوب کاری ندارد، هنوز هم می توانی بگیری. اما در فامیل این ضرب المثل بود که پدرم به زنش علاقمند است و فقط یک زن دارد. این خودش خیلی اهمیت دارد برای این که محیط خانوادگی سلامت بماند. محیط مدرسه و خانه ما مدرسه مان را می رفتیم و می آمدیم و عصرها کار مدرسه مان را می کردیم و یک مقدار بازی می کردیم. زمستان ها یک اطاق بود که کرسی داشت. اطاق های دیگر بخاری داشت. آن وقت ها حرارت مرکزی نبود، بخاری های ذغال سنگی بود. روز که مدرسه بودیم بخاری را روشن نمی کردند. عصر موقعی که ما می آمدیم بخاری را یک خورده روشن می کردند و یک خورده اطاق هوا می گرفت و بعد آخر شب هم طبعا خاموش می شد تا صبح. صبح یک خورده روشن می کردند تا ما لباسمان را بپوشیم. ولی یکی از اطاق ها کرسی داشت که شب ها مادرم و ما دور کرسی جمع می شدیم. زمانی مادرم چشم درد سختی گرفته بود و مدتی او را معالجه می کردند. خودش نمی توانست بخواند. برای این که سرش گرم بشود قرار بود که برایش کتاب بخوانیم. بچه ها جمع می شدند دور کرسی و من کتاب می خواندم. یادم است دو کتاب خیلی بزرگ را در یک زمستان یا دو زمستان خواندم، یکی امیرارسلان بود یکی بوسه عذرا. آن وقت ها کتاب زیاد نبود و کتاب های زیادی هم هنوز ترجمه نشده بود. ما که دور کرسی می نشستیم خواهرم که کوچکتر بود و برادرم که از او هم کوچکتر بود حوصله شان سر می رفت بنشینند و کتاب گوش بکنند و بلند می شدند به شیطانی کردن و بازی کردن و گاهی دعوایشان می کردیم و آنها را می نشایدیم و بالاخره کتاب ها را می خواندیم.

آن وقت ها خیلی سرگرمی های خارج وجود نداشت. سینما نبود، تآتر نبود. گاهی نمایشی در «گراندهتل» می دادند و مادرم مرا برای تماشا می برد. ولی خیلی کم بود. اصلا تآتر رفتن را بد می دانستند. شاید مادرم وقتی تآتر می رفت از خیلی از قوم و خویش ها پنهان می کرد، برای این که اگر می شنیدند او تآتر رفته صورت خوبی نداشت. بیشتر و شاید تمام سرگرمی ها در داخل خانه بود. معاشرت های مادر و پدر من، غیراز معاشرت های خانوادگی که مثلا یک روز جمعه همه فامیل را دعوت می کردند، طبیعتا جدا بود، یعنی مرد جدا و زن جدا بود. مردهائی که در کارهای سیاسی بودند غالبا اول شب در بیرونی میهمان داشتند.

من در این زمان دوازده سیزده ساله بودم. بزرگتر از سنم بودم و پدرم مرا نزدیک به خودش می گرفت. غالبا در دفترش دور و برش بودم و کاغذهایش را مرتب می کردم و تعداد زیادی از تلفن ها هم به وسیله من می شد. دوستان پدرم که تلفن می زدند، اگر پدرم نبود پیغام به من می دادند برای این که می دانستند مرتب پیغام ها را می رسانم. بعدها دانستم که بعضی از آن پیغام ها را که آنها فکر می کردند من بچه هستم و نمی فهمم می توانستم بهم ارتباط بدهم، مخصوصا ارتباط های سیاسی اش را می فهمیدم ولی به روی خودم نمی آوردم که من اینها را می فهمم.

خانه ما محیط آرامی بود. پدر و مادر من با هم مهربان بودند، خوب بودند، هیچ وقت ما ندیدیم که با همدیگر دعوا بکنند. در خانه ما پیرزنی بود که از منزل مادر بزرگم به ما ارث رسیده بود. معلوم نبود سمتش چه بود. پرستار بچه ها نبود ولی به بچه ها می رسید. گیس سفید بود و سنی داشت. حتی در زمان بچگی پدرم در منزل مادربزرگ پدریم بود و به دلیل قدمت حضورش برای خودش یک موقعیتی قائل بود. دستور می داد، انتقاد می کرد. در دوران بچگی من و خواهرم، مخصوصا تا وقتی که برادرم هنوز نبود یا شیرخواره بود، او بیشتر به من و خواهرم رسیدگی می کرد. من باید بگویم که خیلی از نکات اخلاقی و زندگی را آدم از همین ها یاد می گیرد. اینها هستند به آدم می گویند چکار بکن چکار نکن، این جوری بکن، چه جوری غذا بخور، جلوی کی چه جوری بنشین، چه جوری حرف بزن. این مطالب را بیشتر اینها به آدم می گویند و من بعدها که فکر می کردم، دیدم این زن عجیب استعدادی در تربیت بچه داشت، مثل یک روانشناس، فقط روی تجربه، و احتمالا در خانه مادربزرگم هم همین سیستم را تجربه کرده بود. وقتی که برادرم کوچک بود و ما یک خورده بزرگتر شده بودیم و مدرسه می رفتیم درست مثل یک متخصص (Kindergarten) این بچه را پیش از این که به کودکستان برود و بعد از این که ازکودکستان برمی گشت سرگرم می کرد. یک گوشه باغچه یک باغ برای برادرم درست کرده بود و اسم باغ را گذاشته بود باغ «پازهر». یک درخت مو کاشته بودند. بعدها درخت مو بزرگ شد ما انگورش را خوردیم. لوبیا می کاشتند، گل کاشته بودند، بعضی گیاه ها و سبزی و تربچه کاشته بودند و این بچه با این کارها آشنا می شد. خوب این کاری است که در کودکستان هم آن را مفید می دانستند. یادم است که بچه بودیم، به مادرمان که اسمش اخترالملوک است، اخترجون می گفتیم. بعد که دیگر یک خورده بزرگتر شدیم گفتند جلوی دوست های بابا و دیگران نگوئید اخترجون، خوب نیست اسم خانم را سایرین بدانند و قرار شد بگوئیم مامان.

می دانید که توی این خانواده ها دایه هم نقش مهمی دارد. دایه من یک زن اصفهانی بود که دو سال مرا شیر داد. بعد روانه اش کردند رفت. بعدها، چهارده پانزده ساله بودم یک دفعه آمد که برود مشهد، من در تهران دیدمش و دیگر ندیدمش. دایه خواهرم را هم زود مرخصش کرده بودند برای این که ناخوش شده بود و بعد هم او را با شیر گاو بزرگ کرده بودند. ولی دایه برادرم شخصیتی بود. زن لایقی بود و با عرضه و کمی هم سواد داشت و همان طوری که در بسیاری خانواده ها مرسوم بود شیر دادنش هم که تمام شد منزل ما ماند. یک قدری رقابت بین او بود و آن زنی که گفتم، آن پیرزن. ضمناً این پیرزن اسمش “ام لیلا” بود ولی من که بچه بودم نتوانسته بودم بگویم “ام لیلا” گفتم “اومیلو” و دیگر اسم او شده بود “اومیلو”. تمام خانواده به او می گفتند “اومیلو”. به هرحال دایه بهمن، دایه آقا، با اومیلو رقابت داشتند چون او می خواست خودش را بچسباند به این بچه، این بالاخره دایه بود و دلش می خواست. منتهی دایه چون شوهر داشت هروقت با او قهر می کرد می آمد خانه ما و هروقت آشتی می کرد می رفت پیش شوهرش، همیشه منزل ما نبود. این بود که “اومیلو” وضعیتش محکم تر بود.

از شخصت های خانه ما، یکی علی آقا است که از جوانیش با پدرم بود و هر سفری که پدرم رفته بود با او رفته بود. پدرم زمانی در وزارت دارائی بود و خیلی مأموریت می رفت. علی آقا شخصیتی بود در خانواده. خودش را صاحب آب و گل می دانست. همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند. علی آقا همه کار بلد بود. هرکاری توی خانه لنگ می شد می گفتند علی آقا بیاید. اگر لازم می شد آشپزی هم بلد بود، ولی آشپزی نمی کرد. اگر یک جا کارنجاّری لازم بود می کرد، یک جا یک پیچ مهرهای لازم بود درست کند درست می کرد. ضمنا چون طرف اعتماد بود ما را مدرسه می برد. یکی دیگر غیر ازعلی آقا، نه نه حبیب بود. نه نه حبیب آشپز ما بود. نسبتا هم سنی داشت ولی زن قوی بود. دیگ های بزرگ رابلند می کرد ومی گذاشت. البته کمک داشت. آشپز خوبی بود و چند سالی هم که آن جا بود یادگرفته بود که مطابق سلیقه خانواده ما آشپزی بکند. پسرش هم که حبیب بود گاهی می آمد ومی رفت ویک قابلمه غذائی می دادند می برد.

این افراد سال ها می ماندند و لازم بود که به آنها رسیدگی بشود. از جمله علی آقا دو دختر داشت. یکیش هم سال من بود و یکیش قدری از من بزرگتر و اینها هم بازی ما بودند. دختر بزرگ استعداد درس خواندن داشت. اینها شش کلاس که درس می خواندند، چون مدرسه ابتدائی در ایران آن موقع دولتی و مجانی بود و بعد از آن باید مردم شهریه می پرداختند، دیگر پدرشان اینها را نمی فرستاد مدرسه. دختر بزرگ که اسمش بتول بود خوب درس می خواند، پدرم گفت که بیاید مدرسه زردشتی و گفت که شهریه اش را روی مال ما بدهند. بتول آمد مدرسه زردشتی، یک کلاس از من پائین تر بود و در نتیجه کتاب های من به او می رسید. او درس خواند و دیپلم گرفت و بعد هم گویا به تحصیل ادامه داد و لیسانس گرفت. دو سه نفر هم بودند که می آمدند و می رفتند و ممکن بود عوض بشوند. بعضی هایشان بودند که سال ها، یعنی سی سال چهل سال، در خانواده ما ماندند. می آمدند مثلا برای رختشوئی و کارهای معمولی و این جور چیزها. مثلاً باغبان بود که ممکن بود عوض بشود یا یک وقتی عمویم که فوت کرد پسر عمویم با لله اش منتقل شد به خانه ما. چون پدرم قیّم او بود، پسر عمویم هم یک سال از برادرم بزرگتر بود با همدیگر هم بازی می شدند و آن لله هم تقریبا به هردوی اینها می رسید.

گفتم که زندگی ما بیرونی و اندرونی بود. با وجودی که خیلی پدرم مقید نبود ولی نمی شد که به کلی همه سنت ها را شکست. مثلا پدرم نمی توانست که همه پذیرائی های مردها را توی خانه بکند. یک اطاق در همین ساختمان اصلی خانه مان بود که دفتر پدرم بود و خیلی وقت ها میهمان هایش را آن جا داشت. بعد که ما بزرگتر شدیم و لازم شد که به ما اطاق برای خودمان بدهند، یک ساختمان کوچکی طرف کوچه کردند که طبقه بالایش یک اطاق بزرگتر و یکی کوچکتر بود که دفتر و کتابخانه پدرم بود. از آن به بعد پدرم آن جا پذیرائی می کرد. طبقه پائین هم، یک گلخانه کوچک بود. چون پدرم گل باز بود، و زیرش هم یکی دو اطاق بود، یکیش مال آن باغبانی بود که شب ها آن جا می خوابید و یکیش هم مال آن مردهائی که روزها هرکدام یک کاره ای بودند، ولی می بایست یک جا داشته باشند که بنشینند و نهار بخورند.

همان طورکه گفتم علی آقا مارا به مدرسه می برد، یعنی صبح ما را می برد، ظهر برایمان ناهارمی آورد و عصر می آمد عقبمان و ما را به خانه برمی گرداند. پدرم مقید بود که ما حتما پیاده برویم مدرسه. آن زمان زیاد اتومبیل شخصی نبود. درشکه هم دیگرکسی نگه نمی داشت و اگر آدم می خواست که سواره برود مدرسه، درشکه کرایه بود وما روزهائی که فقط باد و باران شدید بود اجازه داشتیم با درشکه برویم. درشکه کرایه می گرفتند ما را می بردند مدرسه یا با درشکه می آمدند و می آوردنمان خانه. قیمت یک کورس درشکه آن موقع دوقران بود. آن موقع هنوز ریال نبود قران بود. بعدها هم اگر اتومبیلی مثلا در اختیار پدرم بود به مناسبت سمتش، مثل زمانی که وزیر پست و تلگراف بود، ما اجازه نداشتیم با آن اتومبیل رفت و آمد بکنیم. پدرم دلش می خواست ما به زندگی تجملی عادت نکنیم. کرارا به مادرم می گفت این چیز را نخر، آن چیز را نخر، به اینها عادت می کنند و بعد اگر یک روزی اینها نباشد برایشان سخت می گذرد. اتفاقا این حسی که خودم را به سختی عادت بدهم در من هم بود و یا شاید به تبعیت از افکار پدرم بود. گفتم که بخاری اطاق ها را تازه شب روشن می کردند و ما اول شب دور کرسی بودیم، پس در نتیجه اطاقی که من و خواهرم می خوابیدیم سرد بود. تابستان خیلی وقت ها می شد که فقط یک شمد پهن می کردم و می خوابیدم، مقید نبودم، نمی خواستم که زیاد به راحتی عادت بکنم.

تابستان ها می رفتیم جعفرآباد برای ییلاق. همان طور که می دانید خیلی ها می رفتند. تهران خیلی گرم بود، بعد هم آن وقت ها سرگرمی برای بچه ها نبود. وقتی که مدرسه تعطیل بود واقعا بچه ها را چکارشان بکنند؟ به هرحال، اتومبیل نبود و نمی رفت. مسافرها با درشکه می رفتند. نمی دانم چقدر طول می کشید، شاید دوساعت طول می کشید تا آدم از شهر می رفت به جعفرآباد، بالای پل تجریش. وقتی اثاثیه خانه را می خواستند بفرستند گاری می گرفتند و بعضی از اثاثیه را با گاری می فرستادند. بعضی از چیزها هم که شکستنی بود با طبق کش می فرستادند. گاری و طبق کش صبح زودتر می رفتند، خودمان هم دیرتر می رفتیم. تابستان در شمیران خیلی خوب بود، آدم در باغ ولو بود و می دوید و بازی می کرد. سال های بالاتر، سال های متوسطه، گاهی پدرم می گفت از کارهائی که در مدرسه یاد گرفتید بکنید. دلش می خواست بعضی از کارهای خانه را ما بکنیم، که این حس را نداشته باشیم که ما نباید کار بکنیم. مثلا می پرسید مهری اتو بلد است یا نه؟ بله، لباس های خودم را اتو می کنم. خوب، یک شلوار هم برای من اتو کن، ببینم چکار می کنی. یا این که در مدرسه آشپزی چه یاد گرفتید، یک دفعه درست بکنید. یادم است یک وقتی خواهرم یک ژله انار درست کرد. یخچال آن موقع نبود. ژله را در یک طرفی در آب قنات گذاشت. این ژله ماند و ماند امّا نمی گرفت. هرکسی می آمد و می رفت می پرسید این چه هست؟ می گفتند مهین خانم ژله پخته. گفتند بابا این ژله پس کی می گیرد؟ بالاخره نگرفت. ولی خوب، گاهی هم یک نمونه هائی درست می کردیم از کارهائی که در مدرسه یاد می گرفتیم و اینها می خواستند تشویقمان بکنند.

پشت منزل ما مزرعه بود، گندم می گاشتند، مال روستائی ها بود. اینها وقتی که گندم را خرمن می کردند، یک کسی را می نشاندند روی گاوآهن. من و خواهرم می رفتیم آن جا و خوشحال بودیم که اینها به ما اجازه می دادند بنشینیم روی گاو آهن و مدت ها می چرخیدیم و تفریح می کردیم. در اطراف تهران مار هست، در باغ ما هم مار مکرر دیده شده بود، ولی ما نمی ترسیدیم. یک کَردی بود تمامش تمشک. تمشک وقتی که بزرگ می شود توهم می پیچد و من و خواهرم هم می رفتیم تمشک بچینیم و بخوریم. باغبان داد می زد نروید مار دارد، ما گوش نمی کردیم. یک دفعه باغ را بیل زده بودند، مثل این که به لانه مار دست خورده بود و بچه مارها ولو شده بودند. شب ها قالیچه پهن می کردند و همه روی زمین می نشستند و چراغ های نفتی را روشن می کردند. در این شب چراغ که روشن شد بچه مارها آمدند و یکی نشسته بود حس کرد یک چیزی دارد از پایش می رود بالا، نگاه کرد دید بچه مار است. خوب، اول خیلی ترسید اما بعد همه خندیدند. یادم می آید که یک مار بزرگتر بود که پیش از ظهر کشتند و ما شنیده بودیم که مار را هرموقع روز بکشند تا آفتاب غروب نکند نمی میرد. من و خواهرم می خواستیم برایمان ثابت بشود که این جور هست یا نیست. نشستیم بالای سر این مار از پیش از ظهر. ظهر شد و صدا کردند بیائید نهار بخورید. ما دویدیم و رفتیم و نهار را تند خوردیم و برگشتیم که ببینیم این مار مرده یا نه، هنوز تکان می خورد. بالاخره مدتی ماندیم و آمدند بردنمان، نمی دانم کجا باید می رفتیم، امّا نتوانستیم تا آخر، تا موقع غروب، بنشینیم و ببنیم که مار زودتر مرد یا کشید به غروب آفتاب.

از لحاظ مذهبی شما را مجبور می کردند نماز بخوانید، روزه بگیرید؟

ابدا. ما چون می دیدیم که “اوملو” و پرستار و دایه نماز می خوانند ماهم دلمان می خواست و گاهی یک نمازی که آنها یادمان داده بودند می خواندیم. مخصوصا دلمان می خواست ماه رمضان روزه بگیریم. پدرم اجازه نمی داد. می گفت اینها بچه اند، روزه گرفتنشان برای چیست؟

پدر و مادرتان روزه می گرفتند؟

نه، پدر و مادرم روزه نمی گرفتند، ولی بقیه اهل خانه می گرفتند. آن وقت ما می دیدیم و دلمان می خواست و بالاخره یک یا دو روز در ماه رمضان، معمولا شب احیاء، اجازه می دادند ما روزه بگیریم. ما آن روز را روزه می گرفتیم و غروب که می شد پدر و مادرم می نشستند و خوراکی های خوب برای ما می گذاشتند و لابد دلشان شور می زد که ما گرسنه ایم. ما حتما می خواستیم صبر کنیم تا توپ در برود. مامانم می گفت که خوب حالا دیگر موقع افطار شده بخورید، می گفتیم نه تا توپ در نرود نمی خوریم، نمی خواهیم روزه ما باطل بشود و صبر می کردیم تا توپ در برود.

مادر بزرگ مادری خیلی معتقد بود به مراسم مذهبی. خودش نماز نمی خواند ولی نذر شُلّه زرد پختن و حلوا پختن و شمع قدی توی تکیه آسیدهاشم فرستادن و این چیزها را من از بچگی در خانه او دیده بودم. یادم است یک دفعه دیگ های بزرگ گذاشته بودند برای شُلّه زرد پختن و ما چند نفر دور و بر این دیگ بودیم. یکی شُلّه زرد را هم می زد و یکی کار دیگر می کرد و من هم آنجاها می پلکیدم. شاید ده دوازه سالم بود. یکی از دائی هایم، از منظره دیگ های شُلّه زرد و دور و بر آنها عکس انداخت و عکس خیلی جالبی شده بود. یک دانه از این عکس ها را فرستاد برای دائی کوچک، صادق هدایت،(4) که در پاریس تحصیل می کرد. خیلی خوشش آمده بود و نوشته بود که چقدر عکس جالبی است و من فکر کردم از آن کارت پستال درست کنم. ولی چون مادرش و دیگران در عکس بودند، کارت پستال درست نکرده بود. نزدیک عید که می شد مادر بزرگم دو سه جور سفره می انداخت، از جمله سفره شب جمعه آخرسال و سفره حضرت خضر. سفره حضرت خضر را در یک اطاق می گذاشتند و درب را می بستند و کسی حق نداشت بیاید و برود. یک روز صبح رفتند و دیدند جای یک پنجه ای روی قائوت است. فریاد که ای وای بیائید و بروید، سفره نظر کرده شده و نذرخانم قبول شده و حضرت خضر آمده. این قائوت را خورده خورده به همه دادند چون تبرک بود. دیدم که دو تا دائی های من دارند از خنده غش می کنند، هم دائی کوچکم و دائی وسطی ام محمود خان هدایت. مادر بزرگم گفت اینها زیادی می خندند، قضیه چیست؟ نکند چیزی زیر سر اینها باشد. خاله هایم گفتند بله زیر سر اینهاست. این دو رفته اند و روی قائوت دست گذاشته اند. از این جور چیزها هم پیش می آمد. دو برادر مسخره می کردند و می خندیدند و مادربزرگ می گفت استغفرالله اینها کفر می گویند، قدیم می گفتند آدم بچه پیدا می کند که گوینده لاالله الاالله بشود، ببین بچه های من چه شدند، همه شان خراب از آب درآمدند.

مادرتان نسبت به شما و خواهرتان سخت گیری نمی کرد؟

نه، خیلی مهربان بود. دلش می خواست هرچه ما دلمان می خواهد انجام بدهد. برایمان لباس های خوب می خرید و بعدها معلمین مدرسه به ما می گفتند که وقتی شما آمده بودید مدرسه ما تعجب می کردیم که شماها لباس هایتان شیک است، لباس بچگانه است، برای این که بیشتر دخترها لباس مثل مادرهایشان تنشان می کردند، ولی شماها لباس هایتان بچگانه بود. مادرم دوجور خیاط داشت. یکیش یک خیاط شیک تر و گرانتری بود و اسمش مادام شیک بود. حالا نمی دانم فرانسوی بود یا ارمنی یا کجائی بود. سالی یکی دو مرتبه ما را پیش مادام شیک می بردند که واقعا هم لباس های قشنگی می دوخت. خود مادرم هم خیلی خوش پوش و شیک بود. لباس های شیک می دوخت. در دوره های خودشان خانم ها غالبا لباس های قشنگ می پوشیدند. یک خیاط دیگر هم داشتیم ارمنی بود و به او می گفتند “میرزاخانم” و به شوهرش می گفتند میرزا. نمی دانم اسمش چه بود، از همین کلاه ها و چارقدهای ارمنی ها می پوشید. دو تا دختر هم داشت دوقلو که با او کار می کردند. بیشتر لباس های ما را آنها می دوختند. اینها ژورنال هم داشتند، هم میرزا خانم ژورنال داشت هم مادام شیک ژورنال های شیکی داشت، نمی دانم از فرانسه وارد می کرد یا از کجا وارد می کرد. از روی ژورنال ها مامانم برایمان لباس انتخاب می کرد و برای خودش هم انتخاب می کرد. روی هم رفته مادرم مهربان بود. حتی یک خورده نرم بود که شاید اگر کنترل های دیگر پدرم نبود و بعد کنترل پدر خودش و دائی ام نبود، زیادی ما را لوس می کرد.

پدرشما از خانواده قاجار است. این مطلب اثری روی شما و محیط خانوادگی تان گذاشت؟

ابدا. برای این که در خانه ما خیلی از تشریفاتی که در خانه خیلی از شاهزاده ها بود، نبود. مثلا من یادم است در خانه عمویم به او تعظیم می کردند و به او حضرت والا می گفتند. در خانه ما به پدرم همه آقا می گفتند، مثل همه خانه ها. اصلا یک لیبرالیسم عجیبی در پدرم بود. خیلی لیبرال بود، خیلی ترقی خواه بود. به همین دلیل هم نسبت به دخترها این جور بود. در بقیه افکارش هم همین طور بود.

رابطه پدر با رضا شاه

پدرم با رضاشاه پیش از این که شاه بشود آشنا و دوست بود و به او هم عقیده داشت. در ابتدا. که دربار رضا شاه درست شد، سه چهار نفر یا چهار پنج نفربیشترنبودند که درباررضا شاه را شروع کردند و پایه گذاری کردند. دو تایشان از دولتشاهی ها بودند. یکی نصرت الدوله فیروز(5) بود که بعدها میانه اش با رضا شاه به هم خورد و بعد یک مدتی پدرم بود.

نقش پدر و دیگر اعضاء خانواده در دربار چه بود؟

آن زمان فقط دو رئیس تشریفات بود دردربار. بعد تیمورتاش(6) آمد و دربار دیگر کاملا دست او بود. در واقع یک شخصیتی بود که هم وزیردربار بود و هم تقریبا نخست وزیر. دو رئیس تشریفات بود در دربار، یکی تشریفات خارجی، یکی تشریفات داخلی. تشریفات داخلی عموی بزرگم بود. تشریفات خارجی امیرنظام قره گزلو بود. بعد از فوت عمویم، رضا شاه پدرم را خواست که برود جای او و رئیس تشریفات بشود. پدرم یک سال و نیم دوسال آن جا خیلی نزدیک بود به رضا شاه. و یکی از چیزهائی که پدرم تلقین می کرد به رضا شاه مسئله چادر بود. پیش از او تیمورتاش بود که همیشه این را می گفت و تذکر می داد و بعد از او هم پدرم بود. رضاشاه خیلی علاقه داشت که راجع به ناپلئون چیزهائی بداند. خودش که فرانسه نمی دانست. آن وقت پدرم شب ها کتاب هائی راجع به ناپلئون می خواند و روزها برای رضاشاه سرگذشت ناپلئون یا بعضی کتاب هائی که راجع به او نوشته شده بود را تعریف می کرد. در مورد چادر تا مدتی رضاشاه تعلل داشت. یک آدمی بود که خارج نرفته بود و ندیده بود، برایش غیر قابل قبول بود که چطور می شود این کار را کرد. یک مدتی پدرم و تیمورتاش هردو در دربار بودند. پدرم در دربار بود که رضاشاه تیمورتاش را معزول کرد. تیمورتاش اصرار می کرده و می گفته که کشف حجاب جزو ترقیاتی است که برای مملکت لازم است. رضاشاه گفته بود خیلی خوب، اگر واقعا این امر لازم باشد، و یک روزی لازم باشد که همه زن ها چادرشان را بردارند، من هردو تا زن هایم را طلاق می دهم. اول این طور فکرش بود. وقتی رفت ترکیه ودید که نه، عیبی ندارد، نظرش عوض شد. ولی آن وقتی که او از ترکیه برگشت مثل این که یک هفته بعدش پدرم سکته کرد وفوت کرد. خیلی رضاشاه به پدرم علاقه داشت. رضاشاه خودش به ملکه عصمت گفته بود.خیلی ها می گفتند که هیچ کس درچشم رضاشاه اشک ندیده بود که آن روزدیدند.

زن اول رضا شاه مرده بود. بعد رضاشاه خانم تاج الملوک را گرفته بود که مادر اعلیحضرت باشند. بعد ازآن، زمانی که آن خانم زنشان بود، هنوز هم شاه نشده بود، توران خانم، نوه مجدالدوله، راگرفت که مادر شاهپورغلامرضا باشد و هنوز او آن بچه را آبستن بود که طلاقش داد. بعد دخترعموی مرا گرفت که آخری بود. این دوتا، یعنی ملکه پهلوی و ملکه عصمت در یک زمان بودند، منتهی، به هردلیلی، رضاشاه در واقع با خانم اولش زندگی نمی کرد. زندگیش بیشتر با ملکه عصمت بود، در یکی از کاخ های خیابان سپه، خانه ای که به اصطلاح اندرون رضا شاه بود و درش درخیابان پاستور بازمی شد یاخیابان بین پاستور وسپه، الان یادم نیست. این خانه سابق متعلق به سالار لشکرفرمانفرمائیان پسرفرمانفرما بود. بین دفتر رضاشاه و منزلش فقط چند قدم فاصله بود و در نتیجه از بیرون لازم نبود که بیاید. مادر ملکه عصمت زود فوت کرده بود و مادر من غالبا برای این که تنها نباشد به دیدنش می رفت و برای او نوعی مادری می کرد و گاهی ما هم با او می رفتیم. اما این دیدن ها فقط در روز در ساعات معین بود، چون غروب رضاشاه برمی گشت به اندرون و دیگر کسی نمی بایستی آن جا باشد. یادم می آید که من در حدود هفت سال داشتم، و یکی از روزهائی بود که ما هم همراه مادرمان به کاخ ملکه عصمت رفته بودیم. عصر و نزدیک غروب شده بود و ما دیگر می خواستیم برگردیم منزل و مادرم هم داشت خداحافظی می کرد و می آمد که ما برویم خانه. ملکه عصمت الملوک هم حاضر می شد که از رضا شاه استقبال بکند. نمی دانم رضاشاه زودتر آمد، تو بود، چه بود. من پائین از زیر پله می دویدم می رفتم جلو، یک دفعه رضا شاه از جلویم درآمد. من همین جور ایستادم و می خواستم دربروم. گفت باش ببینم، تو کی هستی، چرا در می روی. من ایستادم. گفت مگر از من می ترسی. گفتم نه خیر. گفت تو کی هستی، گفتم دختر مشکوة الدوله. گفت، ها! دختر مشکوة الدوله، خیلی خوب، بارک الله، رد شد.

آن سالی که مقدمات تغییر سلطنت تقریبا فراهم بود و احمد شاه قرار بود برای معالجه یا هرچه بود برود به خارج، خیلی ها از او بدرقه کردند. رضاشاه هم که آن موقع لابد رئیس الوزراء بود رفت تا بندرپهلوی، یعنی آن زمان بندر انزلی، و بدرقه اش کرد. وقتی که سردار سپه برمی گشت پیشواز فوق العاده ای طرفدارانش از او کردند، یعنی تا قزوین جلویش رفتند، که این خودش نمونه این بود که دیگر حالا همه کاره این آدم است. از جمله پدرم هم رفته بود پیشوازش. زمستان بود و بالاپوش ها و اتومبیل ها گرم نبود. پدرم سرمای شدیدی خورد و ذات الریه کرد. البته من درست یادم نیست، ولی یک چیزی مثل خواب یادم است که چنین ناخوشی در خانه بود که بعدها به من گفتند که چقدر سخت بود و یک شبی لقمان الملک(7) گفته بود که من نمی دانم، یکی دو تا آمپول می زنم اگر تا صبح رساند نجات پیدا کرده، والا هیچی. بعدها پدرم می گفت که یک عاملی که من را خوب کرد این بود که اختر همیشه با روی باز به من نگاه می کرد و لبخند می زد. فکر می کردم پس حال من بد نیست. اگر حال من بد بود او لبخند نمی زد. مادرم با یک استقامت فوق العاده ای پرستاری کرده بود، چون آن وقت ها که پرستار نبود، پرستاری را خود خانم ها می کردند. سردار سپه می شنود که پدرم سخت مریض است. یک روزی دیدیم همه اهل خانه ریختند بهم و دویدند و گفتند که سردار سپه آمده. مادرم از بالا نگاه کرد دید سردار سپه در حیاط ایستاده. هریک از سوئی دویدند و رفتند. مامان هم از اطاق رفت بیرون. فورا عموجانم را خبر کردند که او بیاید. سردار سپه همین طور ایستاده احوالپرسی می کرد و پدرم جواب می داد. بعد می ریزند و تعارف می کنند و می گویند بفرمائید و او می گوید نه. همان ایستاده چند دقیقه احوالپرسی کرد و رفت.

یک روز، در سال هائی که من در دوره آخر دبیرستان بودم و می گفتم می خواهم به خارج بروم، پدرم پیش رضا شاه شرفیاب بود و صحبت از تحصیل و فرستادن بچه ها به خارج پیش آمده بود. رضاشاه به پدرم می گوید پسرت چند ساله شده و آیا موقع خارج رفتنش هست یا نه. پدرم می گوید نه، هنوز بچه است، ولی دخترم دلش می خواهد که برود خارج و تحصیل بکند. رضاشاه می گوید: دردرجه اول پسرها باید بروند و تحصیل بکنند. پدرم می گوید نه، چرا قربان، دخترهاهم حق دارند که تحصیل بکنند و”دولوپه” (develope) بشوند. رضاشاه فکری می کند و می گوید بله، چرا نه.

تحصیلات متوسطه

شما که در چنین محیطی بزرگ شدید فکر می کردید که با بقیه فرق دارید و شما مزیتی دارید؟

نه، حس مزیت نیست. مدرسه آمدیم دخترهای دیگر هم آمدند. قکر می کردیم پدرهای آنها هم پس روشنفکرند که آنها را به مدرسه فرستادند. من دوستی داشتم که پدرش از اعیان قفقاز بود که بعد از انقلاب شوروی فرار کرده بودند، از ایرانی های قفقاز به نام امیرمنظم حمزوی. با دخترش لوسا خانم حمزوی از بچگی همکلاس و دوست بودیم. آنها در خانه شان یک خورده سختگیری بیشتر بود. آن پدر هم دخترهایش را مدرسه می گذاشت و می خواست که درسشان را تمام بکنند و برایشان معلم پیانو می آورد. روی سیستم تربیت فرنگی و آن چه که از روسیه به خاطر داشت با بچه هایش رفتار می کرد. اما سختگیری بیشتر می کرد. مثلا این سال های آخر مدرسه که من خاطرجمع بودم که پدرم مرا می فرستد به اروپا همه اش با همدیگر فکر می کردیم که یک جوری پدر او را هم راضی کنیم که دخترش را بفرستد و ما هردومان با هم به اروپا برویم. البته در مدرسه با سایرین خیلی صحبت از این که اروپا بروند نبود. من هم آن را در مدرسه خیلی نمی گفتم. نه، این فکر برای من پیش نمی آمد که اینها یک مزیتی است که ما داریم، چون خیلی های دیگر را می دیدیم که مثل ما هستند. این طور نبود که واقعا ما تک باشیم. دورانی که رفتن اروپا نادر بود جلوتر از دوران ما بود. مثلا زمانی که امثال خانم ایران اعلم رفته بودند تحصیل بکنند. چون او ده دوازده سالی جلوتر از ما بود. مثلا خانم هائی مثل عصمت الملوک دولت داد(8) و یا خانم دیگری که عضو جمعیت ما و از موسسین جمعیت بود.

مثلا خانم صدیقه دولت آبادی.

صدیقه دولت آبادی که خیلی جلوتر بود. او از خانواده روحانیون بود. پدرش بسیار روشنفکر بود. هم او را فرستاده بود اروپا و هم در خود ایران هم قبلا برای پیشروی زن ها کار کرده بود، مخصوصا در اصفهان.

در این زمان که شما می خواستید بروید اروپا و پدرتان هم مصمم بود، مسئله خواستگاری و شوهردادن شما پیش نیامد؟

تا پدرم زنده بود نه. پدرم می گفت این بچه ها زودتر از بیست سالگی نباید شوهر بکنند. پدرم در سال 1313 فوت کرد فقط چهل و هفت سالش بود. من 15 سالم بود و همان سال دیپلم متوسطه را گرفتم. از سنّم جلوتر بودم. یکی از دلائلش این بود که در منزل درس خوانده بودم و وقتی که وارد مدرسه شدم رفتم کلاس دوم، با وجود این که شش سالم بود. بعد یک بار هم وسط کار دوکلاس یکی کردم. من و دوستم لوسای حمزوی از سایرین جلو بودیم. در اوایل کلاس هشتم، بعد از یکی دو ماه، معلم ها با هم و با مدیر مدرسه صحبت کردند و گفتند قوه اینها بیش از کلاس هشتم است و ما را بردند کلاس نهم. دیگر این که آن وقت ها دیپلم مدرسه را دخترها سال یازدهم می گرفتند. اصلا ما کلاس دوازدهم نداشتیم. برنامه مدرسه دخترانه سبک تر بود. طوری که من خاطرم هست ریاضی ما در کلاس یازدهم به اندازه ریاضی پسرها در کلاس نهم بود. البته یک مقدار روانشناسی و تربیت بچه و تدبیر منزل و خیاطی و این جور چیزها هم در برنامه بود. از آن طرف ریاضی و فیزیک و شیمی کمتر بود. من یادم است کلاس یازدهم که بودم، معلم ما، خدا رحمتش کند میرزا محمد نراقی، به من درس اضافه می داد، چون می دید که من یاد می گیرم و علاقمندم. یک روز، زمانی که من کلاس دهم بودم، چهار مسئله داد و گفت که من این را به کلاس دهم پسرها داده ام، برو ببین کدام را می توانی حل کنی. من فردایش که آمدم گفت مسئله ها را حل کردی گفتم بله، هر چهار تا را. او مرا تشویق می کرد و به من اضافه درس می داد. کلاس یازدهم که بودم گفت من یک مقدار دیگر هم به تو درس فیزیک و شیمی و ریاضی می دهم، سال دیگر تقاضا بکن که بروی برنامه پسرها را امتحان بدهی و دیپلم دوازه پسرها را بگیری. خیلی دلم می خواست که این کار را بکنم، و می خواستم که خودم را برای آن آماده بکنم. هم این معلم مرا تشویق کرده بود و هم خودم آن موقع بیشتر علاقه به ریاضی داشتم و دلم هم می خواست بعد از این اگر تحصیل می کنم درهمین رشته ها باشد. یک خورده سروگوش آب داده بودم که چگونه می شود تحصیل کرد دررشته ریاضی. همین آقای نراقی به من گفته بود مثلا نجوم. من فکرمی کردم خیلی هم خوب است. من بعد ازاین نجوم تحصیل می کنم. من در انتظار این که یا کلاس دوازدهم را بخوانم و مطابق پسرها امتحان بدهم یا اروپا بروم بودم که، چند هفته بعد از این که ما امتحان نهائی را دادیم در وزارت معارف، پدرم به علت سکته فوت کرد. واقعا ضربه بزرگی بود در زندگی من. تمام آمال و آرزوهائی که من برای آینده داشتم اجرایش فقط با وجود آن شخص امکان پذیر بود. دیگر هیچ کس نبود که عقیده داشته باشد که من آن کارهائی را که می خواستم بکنم، بکنم. من تعجب می کردم، بعضی از قوم و خویش ها که زمان پدرم با من حرف می زدند یا از من امتحان می کردند و رویشان را می کردند به پدرم و می گفتند این دختر خیلی با استعداد است و حتماً بگذارید تحصیل بکند، حالا که پایش رسیده بود، می گفتند دختر تحصیل می خواهد چکار کند. دختر باید شوهر کند. این آخرها به پدربزرگم می گفتند شوهر می کند، بچه پیدا می کند، یادش می رود، ولش کنید. درست حرف هایشان را عوض کرده بودند. پدرم حرفش را تا زنده بود عوض نکرد و همه چیزهائی که در بچگی داشتم مرهون وجود پدرم بود. نبود او ضربه بزرگی برای من بود. مثل این که مرا از آسمان بیندازند زمین.

وقتی پدرم مرد ما در جعفرآباد بودیم. خیلی غصه دار و پژمرده شده بودم. تابستان بود، مدیر مدرسه مان خانم عفت سمیعیان آمده بود دیدن. تابستان همه پخش و پلا بودند. آن وقت ها هم که این قدر اتومبیل و اتوبوس نبود. چندین روز فاصله می شد تا یکی بیاید. آمده بود دیدن مادرم و وضع مرا که دید رویش را کرد به مادرم پرسید حالا مهری چکار می کند؟ مادرم گفت هیچ، همه اش نشسته غصه می خورد. مدرسه اش هم تمام شده. عفت خانم گفت که اجازه بدهید من ببرمش مدرسه آمریکائی. مادرم گفت هرکار صلاح می دانید بکنید. صبر کردیم و تعطیل تابستان تمام شد و آمدیم شهر. خانم سمیعیان به میس لوئیز که آن موقع فکر می کنم ناظم و یا به هرحال از معلم های مدرسه زردشتی بود و از دیپلمه های مدرسه امریکائی، گفت که مرا ببرد و راهنمائی کند که اسم نویسی بکنم. من به لوسا هم گفتم و قرار شد او هم بیاید. میس لوئیز یا من تنها یا من و لوسا هردو را برد پیش میس دولیتل،(9) مدیر مدرسه امریکائی و ما را معرفی کرد و ما آن جا اسم نویسی کردیم. سال بعد که می بایست وارد کلاس دوازدهم بشویم امتحانی می کردند از همه به نام «انتلجنس تست». ما چهار نفر که از خارج آمده بودیم به این مدرسه، من و لوسا از مدرسه زردشتیان، مهرماه و جباره فرمانفرمائیان از مدرسه ژاندارک و دارالمعلمات، در این انیلیجنس تست اول شدیم. این قدری طول نکشید که آن دو تا رفتند. خانم مهرماه فرمانفرمائیان شوهرکرد به آقای محسن رئیس که در آلمان وزیرمختار بود و رفت آلمان. دوست من لوسا هم که ما اول فکر می کردیم که وقتی که من آماده می شوم که بروم فرنگ باید سعی بکنم که پدرش او را هم بفرستد، حالا جلوتر از من رفت به اروپا. چون پدرش می خواست برود برای معالجه، بچه هایش را هم با خودش برد. پدر پس از مدتی پسرش را برگرداند اما این دختر را گذاشت که تحصیل بکند. پس او شاید یک سالی زودتر از من رفت. من و جبّاره ماندیم که با هم دوست بودیم و کلاس دوازدهم را خواندیم و در 1315 من دیپلم مدرسه آمریکائی را گرفتم.

حالا باز مرحله ای بود که نمی دانستیم چکاربکنیم. حالا بیشتر زمزمه این که شوهر بکند و خواستگار بیاید مطرح بود. به مامانم می گفتم اگر به من می گوئید بیایم آن جا بنشینم مثل جنس خریداری دیدم بزنند، من مطلقا حاضر نیستم. من اصلا خیال شوهرکردن ندارم. مادرم عصبانی می شد. یک دفعه به کسی وقت داده بود، من گفتم من نمی روم. مجبور شدند خواهرم را ببرند. من گفتم مهین را ببر. او که حرفی ندارد. او هم می گفت حالا نمی شود من بروم؟ بالاخره او را بردند برای این که به آنها جواب داده باشند. مامانم لجش می گرفت، برای این که من می نشستم کتاب می خواندم، بعضی از کتاب های انگلیسی را که خوانده بودیم و بعضی از داستان ها را ترجمه می کردم. می گفت هی نشستی آن جا پای میز پشت کتاب، آخرش هم هیچ چیز نمی شوی. می گفتم خوب، نشوم. در همین احوال دو خواهر آمده بودند خواستگاری خانه ما. یک خواهر لاغر و پژمرده بود و هیچ خوشکل و شیک نبود، یکی دیگر خوشکل و شیک و تر و تازه. او که خوشکل و شیک بود شوهر و بچه داشت. این یکی شوهر نکرده بود. مادرم به من گفت که آخرش مثل خواهر پژمرده می شوی، آخرش هم هیچی نمی شوی، مثل او می شوی. می گفتم خوب مثل او بشوم، عیبی ندارد.

کشف حجاب

شما سالی که دیپلم گرفتید سال کشف حجاب بود؟

نه هنوز. دراین مدت مسئله کشف حجاب شروع شد. چون همان سال رضاشاه رفته بود ترکیه. برگشت ودستور داد علی اصغرحکمت،(10) که وزیرفرهنگ بود، دست به کار مقدمات کشف حجاب بشود. وزارتخانه ها شروع کردند دسته دسته اعضای وزارتخانه را دعوت کنند باخانم هایشان. مهرماه هم بود که مجلس افتتاح می شد، در مجلس هم نماینده های مجلس را دعوت می کردند که باخانم هایشان بروند. عموی من که آن موقع نماینده مجلس بود زن نداشت. نمی دانم کی به اوگفت که شما مهری خانم را با خودتان ببرید. گفت بله هیچ بد نیست. من هم گفتم می خواهم بیایم و قرارشد منزل یکی از نماینده های مجلس، حالا اسمش یادم رفته، که نزدیک مجلس بود دربهارستان، برویم جمع بشویم. آن آقا بود باخانمش، دخترش که خانم نقابت بود با آقای نقابت که شوهرش بود و او هم وکیل مجلس بود، و من وعمویم. از آن جا رفتیم مجلس. اتفاقا همین طورکه وارد می شدیم مرحوم عباس مسعودی که مدیرروزنامه اطلاعات بود یک عکس انداخت، وهمان عکس را فردا من درروزنامه اطلاعات دیدم، ازاولین کسانی که چادر برداشته بودند و آن روز وارد مجلس می شدند. آن روزخیلی جالب بود. خانم های نماینده ها که آمده بودند خیلی مختلف بودند. بعضی ها می آمدند وخودشان را اداره می کردند. بعضی ها برایشان خیلی بی حجابی ناراحت کننده بود. یک وقتی عموجانم به من گفت که مهری جان برو آن اطاق رسیدگی بکن ببین چه هست، می گویند، خانم آسید کاظم حالش بهم خورده. بیچاره خانم آسید کاظم یزدی نتوانسته بود بی حجابی را درمیان جمعیت تحمل بکند وحالش بد شده بود و او را برده بودند آن اطاق وگلاب به او می زدند. من هم، خوب، بچه بودم، کاری ازدستم برنمی آمد. نگاهی کردم دیدم، نه، عیب اساسی ندارد وبرگشتم گزارش دادم.

در مدرسه آمریکائی میس دولیتل تشویق می کرد دخترها را که چادرهایتان را بردارید و کلاه بگذارید. دخترهای مدرسه هم نگاه می کردند که کی اول چادرش را برمی دارد. یکی دوبار میس دولیتل به من گفت که نمی خواهید شما چادرتان را بردارید؟ گفتم چرا من خیال دارم. آن موقع ماخیال می کردیم سربرهنه نمی شود رفت توی کوچه. حتما مقید بودیم چادر را که برمی داریم باید کلاه بگذاریم. گفتم کلاه سفارش داده ام وکلاهم که حاضر شد چادرم را برمی دارم. یک روز قرارگذاشتیم من وجباره هر دو با کلاه آمدیم.

در خیابان اذیت نمی کردند؟

نه. روز بعد یکی از هم کلاسی ها، حمیده دیبا دختر ناظم الدوله،(11) با کلاه آمد. گفت به پدرم گفتم پس من کی باید چادرم را بردارم. دختر مشکوةالدوله و دختر فرمانفرما چادرشان را برداشتند. پدر گفته بود خوب تو هم بردار. دیگر یواش یواش همه دخترهای دیگر هم بدون چادر آمدند. دولت تدریجا مقدمات کشف حجاب را فراهم می کرد و به ویژه با همکاری وزارت معارف سعی می کردند که این کار را رسمیت بدهند. قرار شد که رضاشاه با خانواده خودش یک روز بی چادر بیایند. فرصت خوبی را انتخاب کردند. دانش سرای عالی یا مقدماتی تازه ساخته شده بود و لازم بود افتتاح بشود. دخترهای دانش سرا هم قرار بود که دیپلم بگیرند. آن روز آنها را جمع کردند و رضا شاه هم با زنش و دخترهایش که در آن روز بی چادر بودند آمدند. عده زیادی هم دختر پیش آهنگ صف بسته بودند. آن روز که 17 دی بود روز چادربرداری اعلام شد. بعد دیگر در تمام شهرستان ها کشف حجاب شد. عکس هائی که در روزنامه های آن زمان از مراسمی که زن ها بی چادر در آن شرکت می کردند چاپ می شد خیلی جالب بود. مثلا در بندرعباس و یا یک جای دور افتاده ای می بایستی آقایان ادارات با خانم هایشان بیایند. درآن منطقه کلاه زنانه پیدا نمی شده در نتیجه بعضی از خانم ها با شاپوی مردانه رفته بودند و در آن عکس ها دیده می شدند.

این طور که می فرمائید مثل این که قبل از این که کشف حجاب رسما اعلام بشود و رضا شاه با خانواده خودش بیاید، مردم کم کم شروع کرده بودند خودشان کشف حجاب بکنند؟

بله، این که وزارتخانه ها دعوت می کردند و مجلس دعوت می کرد البته به اشاره دولت بود، ولی حتی چند سال قبل از آن خانواده هائی بودند که اول در خود خانواده زن و مرد با هم معاشرت می کردند و بعد متدرجاً بی چادر می آمدند خیابان. یادم است زمانی که من بچه بودم حتی در درشکه یک زن و مرد نمی شد باهم بنشینند. می گفتند این بد است چون مردم که نمی دانند که اینها زن و شوهرند یا خواهر و برادرند. خوب نیست که در درشکه یک زن ومرد بنشینند. امّا البته ما داستان هائی داریم ازخانواده هائی که می خواستند بی چادری را به کرسی بنشانند. مثلا قرار می گذاشتند در باغی بیرون شهر روز جمعه جمع می شدند به عنوان پیک نیک. خانواده ها، زن و شوهر، یا خواهر و برادر، یا پدر و دختر، قرارشان این بود که هیچ مردی بدون زن و هیچ زنی بدون مردش نباشد و اینها دور هم جمع می شدند. البتّه، گاهی مسائلی هم پیش می آمد. مثلا یک دفعه، آدم های متعصب و قدیمی یک مشت اراذل را راه می اندازند که بروند در این باغ که اینها را کتک بزنند. اینها با چماق راه افتاده بودند. یک جوانکی با دوچرخه از نواحی دروازه یوسف آباد این را می فهمد، خودش را می رساند و می گوید یک عده ای دارند می آیند شماها را بزنند. آنها فرار می کنند، گوشه های باغ قایم می شوند و از یک در دیگر باغ می روند. اینها که می رسند می بینند خبری نیست. این چیزها هم بوده.

شما فکر نمی کنید که اگر با آن فشار کشف حجاب نمی کردند شاید بهتر می بود؟

بله، یک خورده زیادی بود. البته ببینید اینها مسائلی است که سرش خیلی می شود بحث کرد. بعضی ها می گویند که درکشورهائی مثل ایران یک مقدار زور برای این کارها لازم است. از یک طرف ما خودمان می دانیم که باز درکشورهائی مثل ایران وقتی دولت یک چیزی را اشاره می کند خیلی ها آن کار را می کنند و زیاد در مقابلش مقاومت نمی کنند. حالا که دولت اشاره کرده بود و مردم هم این کار را می کردند، این که درخیابان پاسبان چادر زنی را می گرفته و می کشیده و پاره می کرده شاید اگر نمی شد بهتر بود. ولی بعضی ها می گویند این که بعد از 1320 چادرها برگشت به این دلیل بود که جلوی روحانیون و مذهبیون را آزاد گذاشتند و آنها اولین کاری که کردند تشویق چادربود. چنان چه که این آخرها آدم درخیابان شاهرضا، درخیابان تخت جمشید چادروچاقچور می دید. برای این که در مقابل این مقاومتی که ماها می کردیم ومی خواستیم همه را تشویق بکنیم که هرچه بیشتر چادر نداشته باشند تبلیغات فوق العاده شدیدی از آن طرف می شد که داشته باشند. خوب ما می شنیدیم کسانی که مثلا ازخانه شان با چادر می آمدند بیرون، دم دانشگاه تا می کردند می گذاشتند توی کیف می رفتند تو. برای این که ازخانه شان جرأت نمی کردند بدون چادر بیایند. خیلی خانواده ها هنوز، نه فقط هنوزبلکه مجدداً، تحت تاثیر این تبلیغات قرار گرفته بودند. درهمین سال های اخیر. این تبلیغات درده، دوازده سال اخیر (دهه پنجاه شمسی) حساب شده بود، مجاهدین بودند، فدائیان اسلام بودند و از این قبیل.

ازدواج و سفر به اروپا برای تحصیلات عالیه

پس از اخذ دیپلم مدرسه آمریکائی چه کردید؟

زمزمه خواستگار و شوهر کردن بلند شد و من مخالفت می کردم و گاهی هم مادرم اوقاتش تلخ می شد. من به فکر این بودم که ترتیبی بدهم و به خارج بروم. پدربزرگ من که بعد از فوت پدرم قیم ما شده بود، با وجودی که خیلی مهربان بود و خیلی ما را دوست داشت، سختگیری های خاصی داشت. اولا عقاید عقب مانده تری داشت. در خانواده هدایت نسبت به دخترها محدودیت بیشتری قائل می شدند.

قیم شما پدربزرگ مادری تان شده بود؟

پدربزرگ مادریم، پدربزرگ پدریم که خیلی وقت بود فوت کرده بود. اصلا من به نظرم یک سالم هم نبود که او فوت کرد. سخت گیری هائی که پدربزرگم می کرد برای من و خواهرم غیرقابل قبول بود. چون ما 14، 15 ساله شده بودیم و هیچ کدام از این حرف ها را نشنیده بودیم که حالا می شنیدیم. این کار را نکنید، آن کار را نکنید و مانند آن. فرنگ رفتن را هم به کلی زائد می دانست. می گفت پول دور ریختن است و من مسئولیت دارم و مال این بچه ها را نمی توانم هدر بدهم. چند ماهی گذشت. اتفاقا یکی از پسرعموهای من که یکی از دختر عموهای من زنش بود مأموریت گرفت از طرف دولت که به سفارتخانه ها در سه چهار کشور اروپائی سرکشی بکند و خانمش هم با او می رفت. فرصت خوبی بود که من هم با اینها بروم. به مادرم گفتم و او هم دلش می خواست که من بروم، نه به عنوان این که چندین سال بمانم و تحصیل بکنم، ولی این که شش ماهی بروم اروپا را ببینم، گردشی بکنم، چیزی یاد بگیرم، یک خورده زبان یاد بگیرم، و برگردم. شروع کرد که این فکر را تقویت بکند، نه فقط خودش، به دائیم محمودخان هدایت هم گفت و او هم پیش پدربزرگم صحبت کرد و بالاخره پدربزرگ را راضی کردند که من همراه اینها بروم و همراه اینها هم برگردم، چون برای او خیلی مهم بود که من با کی می روم و با کی می آیم. قبول کرد که من برای شش ماه بروم اروپا. من با پسرعمو و خانمش که دخترعمویم بود و خانم دیگری به اروپا رفتم و نزدیک ده ماه در آلمان، بیشتر در برلن، بودم. پس از این مدت مادرم کاغذ نوشت که من می خواهم که تو بیائی، کسی که خودش خیلی کوشش کرده بود که من بروم و بمانم، برای این که برایش سخت بود اداره زندگی و مخصوصا کلنجار رفتن با پدر خودش که نسبت به او هم سخت گیری های زیادی می کرد.

شما در خانه پدربزرگتان زندگی می کردید؟

نه، خانه خودمان بودیم ولی نظارت همه چیز زندگی مان با پدربزرگم بود. پدربزرگ سخت گیری هائی از لحاظ مخارج می کرد به دلیل این که سهم برادر من داخل بود با همه، احساس مسئولیت می کرد که مال صغیر کم و زیاد نشود. در نتیجه خیلی خرج ها می افتاد گردن من و خواهرم. به هرحال مامانم به من نوشت که من تو را لازم دارم، باید بیائی. از این طرف هم من حالا 18 سالم تمام شده بود و پیش خودم فکر می کردم که دیگر من رشید شده ام و می توانم بروم و اختیار خیلی چیزها را به دست خودم بگیرم، و درنتیجه می توانم بروم و برگردم. من با این فکر دست و پایم را جمع کردم و به دوستانم گفتم من می روم و برمی گردم وارد دانشگاه بشوم. برگشتم تهران و البته آن جوری که خودم خیال می کردم که حالا دیگر رشید شده ام ومی توانم همه کارها را خودم به دست بگیرم نبود. دیدم پدربزرگ هنوز به همه کار نطارت می کند وبازهم اجازه و این کار را بکن و این کار را نکن و دیدم به احترام او نمی شود که قبول نکنم. واقعاً خیلی هم دوستش داشتم. آن وقت کاری که کردیم ارث مان را تقسیم کردیم. در خلال یک سالی که من رفته بودم آلمان، خواهرم شوهر کرده بود. من هم که برگشتم و کارها را رو به راه کردم، از یک طرف دلم می خواست که برگردم آلمان و تحصیلم را ادامه بدهم و از طرف دیگر بدم نمی آمد که شوهر کنم. دیگر پیش آمد و شوهر کردم و شوهرم هم اتفاقا آدمی بود که در آلمان تحصیل کرده بود، و چون مهندس بود در وزارت پیشه و هنر بود. از شاگردهائی بود که زمان رضاشاه فرستاده بودند.

شما شوهرتان را قبلا می شناختید؟

یک نسبتی باهم داشتیم. خاله اش و شوهرخاله اش که پسردائی پدرش هم می شد، آن آقا با پدرم دوست بود و آن خانم با مادرم ومن ازبچگی آنها را می شناختم، ولی شوهرم را ندیده بودم. یک شب یکی ازدوستان اوکه برادر شوهر خاله ام بود خانه اش دعوت کرد و قبل از آن هم یک دوست مشترک دیگر به مادرم گفته بود که اینها می خواهند بیایند این جا شماها هم بیائید این جا، مثل این که اتفاقی بهم رسیده باشند. خوب، این جور بهتر بود. آن طورکه آدم بنشیند درخانه بیایند خواستگاریش، من بدم می آمد. به هرحال حالا یا قسمت بود یا هرچه بود، اول مرا خیلی نگرفت وبعد این قدر تعریفش را کردند وگفتند آدم خوبی است که ما ازدواج کردیم. او ازکارش در وزارت پیشه و هنرخیلی راضی نبود. امّا دولت ایران یک کارخانه ذوب آهن سفارش داده بود به آلمان و قرارشد که یک هیئتی برود برای تحویل این کارخانه که شوهر من هم جزء آن هیئت بود و ما رفتیم آلمان. مدتی نگذشت که جنگ شروع شد وما مجبورشدیم آلمان بمانیم. درتمام مدت جنگ ما درآلمان بودیم، که خود داستان دیگری است. من به دانشگاه رفتم ودرچارچوب جامعه شناسی دررشته (publitistic)، چیزی شبیه رسانه های عمومی مانند روزنامه ومجله و فیلم ورادیو به تحصیل پرداختم وتزم را در زمینه تحول روزنامه نگاری ازنظر مذهبی- سیاسی درایران و پیدایش روزنامه های آزاد درنتیجه انقلاب مشروطیت نوشتم. پس ازجنگ، بامشقّت زیاد خود رابه پاریس رساندیم واز آن جا با یک کشتی (نفر بر) انگلیسی به اسکندریه رفتیم و سپس از طریق مصر و عراق به ایران واز راه همدان وکرمانشاه پس از 7سال به تهران بازگشتیم.(12)

بخش دوم

آغاز کار
زنان در قلمرو استخدامی

بازگشت به ایران

پس از هفت سال که از خارج باز گشتید اوضاع ایران را چگونه دیدید؟

درنتیجه اشغال ایران، آمدن آمریکائی ها و متفقین و مسائل و مشکلاتی که ایجاد کرده بودند، و تغییر فوق العاده قیمت ها اصلا با گذشته قابل مقایسه نبود. تا مدتی گیج بودیم. من هرچه پول داشتم و با هر دقتی که خرج می کردم می دیدم تمام شد و باز کم است. قیمت ها به کلی با آن چه که ما از پیش عادت داشتیم متفاوت بود. در اروپا قیمت ها بالا نرفته بود. در آلمان ما اصلا احساس نمی کردیم که گرانی باشد. و آن وقت ما نه زندگی داشتیم نه خانه داشتیم. از اول که عروسی کرده بودیم از ایران رفتیم، یعنی عقد کردیم و رفتیم.

در ایران کجا وارد شدید؟

اول منزل خواهرم وارد شدیم. پدر و مادر شوهرم هم منتظر ما بودند، این بود که بعد رفتیم منزل پدرشوهر و مادرشوهرم. فکر می کردم که درست نیست من خانه آنها نروم و بمانم خانه خواهرم. آن جا طبقه بالای خانه را اختصاص دادند به ما و چند وقتی آن جا بودیم. شوهر خواهر شوهرم دیپلمات و آن موقع در ماموریت بود. در منزل آنها مبل و اثاث حاضر بود و به ما گفتند بروید خانه ما بمانید و به وضع زندگی تان برسید. ما رفتیم خانه آنها. یک مقدار این طرف و آن طرف گشتیم که خانه پیدا کنیم. گفتند این اواخر خانه های خوب ساخته شده، و می شود خانه ساخته خرید. من یک چیزی فروختم امّا تا آمدم به خودم به جنبم پول تمام شد و خانه پیدا نکردیم. مادرشوهرم زمینی داشت در کنار نهر کرج که آن موقع دور و برش سنگلاخ بود، بلوار هنوز نبود. گفت این را به شما می دهم بروید آن جا بسازید. من اول دیدم آن جا سنگلاخ است گفتم آن جا نمی خواهیم بسازیم. بعد که پول ها را نفله کردیم و من هم یک خورده آن طرف ها رفتم، دیدیم، نه، خانه های خوبی آن طرف ها ساخته شده، به شوهرم گفتم برو از خانم جانت آن زمین را بگیر برای این که حالا به درد می خورد. آن جا را ساختیم که بعد هم چند سال آن جا منزل کردیم. دیگر وقت این رسیده بود که بچه هم پیدا بکنیم و من در همان سال بچه دار شدم.

همکاری با حزب دموکرات ایران

در ابتدا به کارهای اجتماعی نپرداختید؟

فکر این که کارهائی برای زن ها بکنم را همیشه داشتم. در ابتدا خواستم ببینم که چه کارها می کنند. بعضی از فعالیت های زن ها را به من نشان دادند و یک مقداری برایم تعریف کردند که چه کارها در دوران جنگ شده و چقدر کارهای خیریه زن ها کرده اند، و چقدر کارهای اجتماعی انجام داده اند. مثلا دخترها را می آوردند و به آنها کار یاد می دادند، بعدا کارهایشان را می فروختند که برایشان عایدی باشد. یک چنین چیزها. خیلی از این نوع تشکیلات را رفتم و دیدم.

کی ها این کارها را می کردند؟

گروه های مختلف خانم ها بودند. از همه مهم تر شورای زنان بود که من بیشتر اعضایشان را می شناختم، مثل خانم تربیت(13) وخانم صفیه فیروز(14) که عضو شورای زنان بودند. آن موقع اسمشان چیز دیگری بود، شورای زنان نبود، مثل این که حزب زنان بود. آنها حزب زنان را در حدود 1322 تشکیل داده بودند. و خیلی همه تعریف می کردند که در دوران جنگ زن ها چقدر کمک کردند به مردم و کسانی که گرفتاری هائی داشتند. درآن موقع من هم آمادگی داشتم که شروع بکنم به کارکردن. حزب دمکرات ایران تازه تشکیل شده بود.

حزب قوام السلطنه؟(15)

حزب قوام السلطنه. من یک شب در یک میهمانی منزل خواهرم که شوهرش با قوام السلطنه همکاری می کرد و معاونش بود. . .

آقای مظفر فیروز؟

بله، من آن جا قوام السلطنه را دیدم. صحبت شد که من از آلمان آمده ام و تحصیل کرده ام و از این چیزها. دوسه نفردیگر هم ازهمکارهای قوام السلطنه بودند، مثل موسوی زاده وامثال او. بعد معلوم شد که حزب دمکرات ایران می خواهد یک سازمان زنان درست بکند. من اول تعجب کردم که این آقایان و این پیرمردها به تشکیلات زنان وتساوی حقوق زن عقیده دارند ومی خواهند این تشکیلات را درست کنند و به من هم همه جور امکانات را می دهند. بعد فهمیدم این برای مقابله با حزب توده است. برای حزب دمکرات ایران مرامنامه بسیار مدرنی نوشته بودند برای این که در مقابل حزب توده یک قدرتی داشته باشد. آن وقت در مرامنامه حزب توده تساوی حقوق سیاسی زن و مرد نبود که اینها گذاشته بودند. درمرامنامه حزب بود، ولی آنها یک تشکیلات زنان داشتند که وابسته به آنها بود. اینها درداخل خود حزب می خواستند یک تشکیلات زنان داشته باشند. وازطرفی می خواستند یک آدم تازه نفس که هم تحصیل کرده باشد وهم وابستگی به جائی نداشته باشد بیاورند. یک روز در رادیو شنیدم که فلان روزخانم هائی که عضو حزب اند بیایند. به من هم تلفن زدند که بیا. من رفتم و یک عده ای آمدند که بعضی ها رامی شناختم وبعضی ها را نمی شناختم.

کی ها بودند؟

اولین روز که آمدند خیلی هایشان را نمی شناختم. از همه طبقه ای بودند. کسانی را که می شناختم یکی خانم عصمت الملوک دولت داد بود، یکی ناهید فخرائی بود، یکی فخر ایران ارغون بود که او را قبلا نمی شناختم، آن وقت شناختم. بعداً خانم فاطمه سیاح آمد، خیلی از فرهنگی ها آمدند. یواش یواش ما شروع کردیم و تشکیلاتی دادیم و آئین نامه هائی نوشتیم. یکی از کارهائی که شروع کردیم مبارزه با بی سوادی بود. فعالیت ما خیلی زود نضج گرفت. از آن طرف هم در خود حزب مرا بردند در هیئت تحریریه روزنامه دمکرات ایران. در واقع آن جا مرا بیشتر شناختند چون من تحصیل ژورنالیستی کرده بودم. بعد مرا بردند به شورای عالی حزب که به اصطلاح مرجع بالائی بود.

شما تنها زن بودید؟

تنها زن بودم. بعدها هم در تاریخ کارهای زنان می نوشتند که اولین بار بود که زن در یک حزب سیاسی به گونه ای جدّی شرکت کرد. انصافا باید بگویم با این که من فکر می کردم این پیرمردها عقیده ای به زن ندارند، ولی من در برخورد و صحبت می دیدم که مرا جدی می گیرند، با وجود این که خیلی جوان بودم. در این ضمن صحبت از این شد که بعضی از جمعیت های دیگر به حزب ملحق بشوند. از جمله ما با حزب زنان صحبت کردیم واینها یک روز آمدند با معاون قوام السلطنه، یعنی مظفر فیروز،(16) صحبت کردند، امّا معامله شان نشد چون حزبی ها می خواستند که زنان کاملا جزو حزب بشوند و زنان می خواستند که استقلال خودشان را حفظ بکنند و فقط همکاری با حزب بکنند. بعد برای این که بعضی از خانم هائی که درآن تشکیلات هستند بتوانند در حزب عضو بشوند قرار شد که آنها اسمشان را عوض بکنند. این تصمیمی بود که بین خود خانم ها گرفته شد و براساس آن تصمیم نام سازمانشان شد شورای زنان. بعضی هایشان، مثل خانم سیاح که عضو شورای زنان بود، عضو حزب هم شدند. من دلم می خواست کاری بکنم که خانم سیاح بشود رئیس این سازمان. خانم بزرگتری بود، خانم محترمی بود، استاد دانشگاه بود. به علاوه من داشتم بچه دار می شدم. خودم می دانستم که به زودی دیگر نمی توانم این قدر در حزب فعالیت کنم. ولی نشد. رأی گرفتند و به من رأی دادند. به هرحال، به گردن من افتاد و خیلی هم همکاری و فعالیت کردم، چه برای این تشکیلات، چه برای روزنامه.

صد روز از تاسیس حزب گذشته بود و عضویت در حزب خیلی زیاد شده بود. مردم از لج حزب توده به خاطر حمایت حزب از فرقه دمکرات دنبال چیز دیگر می رفتند. من خیلی ها را می دیدم که با هم هیچ تجانسی ندارند ولی برای یک هدف به خصوص آمده اند به حزب دموکرات و به همین دلیل هم وقتی فرقه دمکرات به هم خورد حزب دموکرات هم از هم پاشید. وقتی جشن صد روزه حزب را گرفتند عده ای از خانم ها شرکت کردند، و عده زیادی از آنها رژه رفتند. من به دلیل این که حامله بودم رژه نرفتم. فردا روزنامه حزب مردم مطالب زننده ای راجع به ما نوشت، از جمله نوشت که زن های شهر نو را آوردند برای این که عده زیاد بکنند. فردا صبح من رفتم در هیئت تحریریه روزنامه دیدم که مردها عصبانی اند و، خدا بیامرزدش، ارسنجانی قدم می زند و دیکته می کند که بنویسند برای روزنامه که همین امروز جواب بدهند که اینها شرم نمی کنند خواهرهای محترم ما را فاحشه می نامند، و ازاین چیزها. حالا درهیئت تحریریه کی ها بودند؟ ارسنجانی بود، حمید رهنما بود، گویا عبدالرحمن فرامرزی بود، به نظرم دکترحسین پیرنیا(17) بود، به هرحال چند نفر از آقایان بودند و من یک نفر زن بودم. گفتم من عقیده ندارم که حرف هائی را که آنها زده اند ما تکرار بکنیم. گفتند پس چه بگوئیم؟ گفتم من عقیده دارم که ما بگوئیم که عده زیادی از خانم ها در صفوف ما از کارگر ساده تا استاد دانشگاه در رژه شرکت داشتند. این خودش جواب به آنهاست و حرفی هم که آنها زده اند تکرار نمی کنیم. گفتند به به و خیلی خوب است.

در این زمان قرار بود مجلس پانزدهم تشکیل و مساله نفت و قرارداد با شوروی مطرح شود. حزب دمکرات ایران در مجلس پانزدهم اکثریت داشت. روزی که اعتبارنامه ها مطرح بود من رفته بودم تماشا. رسیده بود به اعتبارنامه تقی زاده(18) و گمان می کنم عباس اسکندری(19) بود که مخالفت کرد و کشاند قضیه را به مسئله نفت. من از جلسه که برگشتم یک مقاله نوشتم «بوی نفت در مجلس» برای روزنامه دمکرات که یک مقدار سر و صدا بلند کرد، یعنی سر و صدائی که خوب منعکس شد. بعد هم مقالات دیگری در روزنامه دموکرات می نوشتم و به طور کلی خودم را آماده می کردم که مسائل زنان را مطرح کنم. ولی فقط به مسائل زنان نمی چسبیدم، به همه چیز می خواستم بپردازم، تمام مسائلی که مطرح بود. از جمله بین دوستان حرف هائی می زدم از لحاظ اصلاحاتی که لازم است و همچنین درمورد مسائل زنان. آنها می گفتند این حرف ها را نزن. می گفتم چرا نزنم؟ می گفتند می گویند توده ای هستی. می گفتم یعنی چه، این حرف ها چیزهائی است که برای پیشرفت اجتماع، برای پیشرفت زن لازم است، خوب اگر توده ای ها هم این حرف را می زنند پس آنها هم درست می گویند.

یک روز، یا یک شبی، قرار گذاشته بودند که گروه زنان چپ و زنان راست بحثی راه بیندازند. فکر می کنم محلش در تالار گراندهتل بود. وقتی ما رفتیم دیدیم که شورای زنانی ها طرف راست سالن نشسته بودند، تشکیلات زنانی ها و مریم فیروز طرف چپ نشسته بودند. من این جا تازه اولین بار دیدم که آن زن های دست راستی چه می گویند آن زن های دست چپی چه می گویند. واقعا یک مقدار همه مان یک چیزی می خواستیم. ما که نمی توانستیم چند جور چیز بخواهیم. بعضی ها هم به این فکر بودند که ایجاد یک همکاری هائی بکنند، ولی می دانید که کمونیست ها در هیچ جا با غیر کمونیست ها همکاری نمی کنند. من خودم بعدها در کارهای بین المللی ام از راه شورای بین المللی زنان خیلی سعی کردم ایجاد یک همکاری هائی بکنم با دستگاه های کمونیست، ولی نمی شد. آنها همکاری نمی کنند.

درآلمان که تحصیل می کردید مسئله زنان هیچ وقت شما را جلب کرده بود؟

در آلمان من در دورانی بودم که وضع زنان خوب نبود، برای این که هیتلر می خواست عقیده خودش را تحمیل بکند و سازمان های زنان با مخالفت با او خودشان را منحل کرده بودند. البته آن موقع ما این را نمی دانستیم. من این را بعدها فهمیدم. آن موقع می دیدم تشکیلات زنانی آن جا نیست، غیر از دو تشکیلات خیریه فوق العاده قوی که خیلی عالی کار می کردند و وابسته به حزب ناسیونال سوسیالیست بودند. اینها در موقع جنگ این قدر خدمت و فداکاری کرده بودند که بعد از جنگ متفقین تنها شاخه حزب را که از آن دفاع کردند و تبرئه اش کردند همین قسمت خیریه زنان بود.

شما از کی به فکر زنان، نهضت زنان، و کارهای جمعیت های زنان افتادید؟

از بچگی. شاید هفت سالم بود وقتی که از من می پرسیدند تو در آتیه می خواهی چکار بکنی، می گفتم می خواهم یک مدرسه بسازم که بیست طبقه داشته باشد و بیست کلاس برای دخترها. آن زمان که مدرسه فقط شش کلاس داشت من آرزویم این بود که امکاناتی باشد برای این که زن ها بتوانند تا کلاس بیستم بروند. در آن زمان که در ایران ساختمان بیشتر از دو طبقه پیدا نمی شد، من دلم می خواست یک مدرسه برای دخترها بسازم که بیست طبقه داشته باشد. یعنی بلند پرواز بودم از این نظر، با آرزوی این که باید وضع زن ها خیلی پیشرفت بکند. همان طور که گفتم تبعیض هائی که دراجتماع درباره پسر و دختر بود آدم را متوجه می کرد و متاسف که چرا باید این جور باشد. حالا که من فکر می کنم چرا مثل خیلی ها این تبعیض ها را قبول نکرده بودم، که خوب زنی گفتند و مردی گفتند، این شاید یک مقدار دلیلش طرز تربیت پدرم بوده، یک مقدار آشنائی با ادبیات خارج یا خواندن ادبیات درباره مسائل آزادی در ایران بوده. بالاخره ما شعرائی داشتیم که برای آزادی، برای مشروطیت نوشتند، راجع به زن ها نوشتند. البته خیلی از آنها را من آن موقع هنوز نمی شناختم، مثل دهخدا، مثل اشرف گیلانی، عارف و دیگرانی که در بدی وضع زن ها شعر گفتند. من آن وقت ها که در دبستان بودم آنها را نشناخته بودم. ولی به محض این که 1325 برگشتم ایران، جداً شروع کردم به فعالیت. چه با جمعیت های دیگر چه با حزب دمکرات ایران.

ازجمله کارهائی که ما آن موقع کردیم تشکیل جمعیتی بود برای کارهای اجتماعی به نام «انجمن معاونت زنان شهر تهران» که بعضی هایشان از شورای زنان بودند، خانم تربیت، مثلا آن جا بود، چند خانم دیگر بودند، من هم آن جا بودم. از جمله کسانی که اساسنامه آن جمعیت را نوشتند من بودم. این در همکاری با شهرداری و یکی از مدیرکل های شهرداری بود. ما در شهرداری جمع می شدیم و برای بهبود وضع موسسات شهرداری کار می کردیم. یادم است در این زمینه یک دفعه در ماه رمضان یک شب احیا در رادیو حرف زدم و گفتم که «عبادت به جز خدمت خلق نیست» و مردم را دعوت کردم که کمک بکنند به این جمعیت که می خواهد به این سازمان ها کمک بکند. بعضی ها گفتند که آخوندها بدشان می آد از این که گفتی «عبادت به جز خدمت خلق نیست». من گفتم حرف را باید به موقع خودش زد. آن موقع شوهر من رئیس اداره برق بود و آن جا یک لانه زنبوری بود برای توده ای ها. من رفتم آن جا کارخانه را ببینم. کارگری آمد جلو و گفت خانم من دیشب صدای شما را در رادیو شنیدم و پنج تومان به من داد و گفت این سهم من است که به جمعیت شما می دهم. من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. از او تشکر کردم، پول را گرفتم و آوردم و به رفقا گفتم که این پولی است که یک کارگر کارخانه برق داده است.

بازگشت به آلمان و اتمام دوره دکترا

من البته فکرم این بود که برگردم آلمان و دکترایم را بگذرانم. یعنی اگر هم شوهرم دوباره ماموریت نمی گرفت، من برای یک شش، هشت ماهی می رفتم. خوب، بچه کوچک بود می بایست یک خورده جان بگیرد، خانه می ساختیم می بایستی در جریان ساختمان خانه هم باشیم. خوشبختانه شوهرم ماموریت گرفت. ماموریت او دوباره برای تحویل کارخانه ذوب آهن بود. قراردادهای بسیاری که دولت ایران با آلمان ناسیونال سوسیالیست قبلا برای خرید کارخانجات بسته بود معوق مانده بود. شاید بیش از دویست قرارداد بود. پس قرار شد که دوباره یک هیئتی برود آلمان که به اینها رسیدگی بکنند و ببینند کدام یکی قابل ادامه دادن است و کدام یکی نیست. دراین موقع یک نفر آقای آلمانی بود که در استخدام دولت ایران بود از زمانی که بانک ملی را در ایران درست کردند، این آقا در آن جا کار می کرد و بعدها در وزارت دارائی از او استفاده می کردند. اسمش آقای “کارل هوفر” بود. طرف اعتماد دولت ایران بود و او را هم مامور کرده بودند که با این هیئت همکاری بکند. از دونفر مهندس، ایرانی این دفعه یکی، فقط شوهر من مهندس انصاری بود. ما رفتیم به اشتوتکارت. دلیلش این بود که آلمان بعد از جنگ چند قسمت شده بود و هر قسمتش تحت اشغال یکی از نیروهای خارجی بود. این قسمت در قسمت امریکائی ها بود که “اشتوتکارت” مرکزش بود، یعنی جنوب و جنوب غربی آلمان. نمایندگی ایران در آن موقع در آلمان نزد امریکائی ها بود، چون هنوز دولت آلمان را همه به رسمیت نشناخته بودند. ما روزهای آخر سال 1949 به اشتوتکارت رسیدیم. عید نوئل گذشت و از ژانویه کارهایمان شروع شد. درآن موقع رئیس هیئت نمایندگی آقای عبدالله انتظام(20) بود، آقای امیرعباس هویدا(21) کنسول بود، خدابیامرزها همه شان. . . آقای حسنعلی منصور(22) دبیر اول بود. حسین لقمان ادهم(23) از اعضای سفارت بود، یادم نیست دبیر اول یا دبیر دوم بود. چند نفر دیگر هم بودند و یا بعدها آمدند، مثلا نصیرعصار(24) آمد به ماموریت، خیلی جوان بود، شاید از اولین مأموریت هایش بود. آقای انتظام خیلی با همه مهربان بود. پدروار با همه رفتار می کرد. خیلی همه به او علاقمند بودند. تمام این آقایان بی زن بودند. من تنها زن ایرانی در محیط سفارت بودم. شوهر من چون مأمور دولت بود وابسته به سفارت بود. خوب جوان هم بودم و با اینها همه یک روابط دوستانه خوبی داشتیم و تا اندازه ای خانه ما مرکز تجمع همه این دوستان بود. آقای انتظام هم گاهی سر به سر من می گذاشت. مرا خیلی اذیت می کرد، ولی می دانم که از روی محبت بود. خدا بیامرزدش. آقای انتظام با خانواده ما خیلی دوست بود. با دائی های من خیلی دوست بود. ولی من در تهران ندیده بودمش. به هرحال ما چند سال درآلمان ماندیم. من پروفسور سابقم را پیدا کردم واو مرابه استادی به نام فون اکهارت(Von Ekhardt) درهایدلبرگ معرفی کرد و من رساله ام را در رشته ارتباطات جمعی و سوسیولوژی با او گذراندم. از تجربیات جالب این زمان سمیناری بود که با الفرد وبر(Alfred Weber) برادر ماکس وبر(Max Weber) معروف داشتم. به هرصورت دکترایم را در سال 1953 گذراندم و پس از چهارسال، این بار برای بار سوم، به ایران باز گشتم.

بعد که شما آمدید ایران، بچه را کودکستان گذاشتید، و زندگی تان به راه افتاد، چکار کردید؟ فعالیت اجتماعی تان چطور بود؟

سفری که در 1332 آمدم، به این فکر بودم که باید یک کاری بکنم، چون هم دوست داشتم که کار کنم و فعالیت داشته باشم، هم این که زندگی مان جوری بود که خیلی دست و بال مان باز نبود. ارثیه من همان قدری بود که خانه را ساخته بودیم و وقتی رفتیم سفر به ما کمک شد، یعنی خانه را اجاره دادیم و قرض هایش را دادیم. شوهرم هم یک عایدی نرمالی داشت. او هم از آدم هائی نبود که دو سه تا کار گیر بیاورد و چند جور حقوق بگیرد. برای تعیین ارزش دکترایم مدتی وقت گذشت، چون لازم بود که رساله دکترائی را که گذراندم ماشین بکنم و اقلا هفت نسخه بفرستم آلمان. مدتی طول کشید تا من یک نفر را پیدا کنم که آلمانی بداند و اسم های فارسی را درست بزند. اگر تا سر یک سال رساله را نمی دادم موضوع دکترا ملغی می شد. یکی دوبار هم پروفسورم دلواپس شد و به خانم همکارش گفته بود بنویس ببین چطور شد. او نوشت و من گفتم خاطرجمع باشید می رسانم. بالاخره من این را رساندم چون تا این نمی رسید دیپلم مرا نمی فرستادند. من هم تا آن موقع هرکه می خواست به من دکتر بگوید، می گفتم نگوئید، برای این که من هنوز دیپلمم به دستم نرسیده و نوشته بودند که تا دیپلم به دستش نرسیده نباید تیتر دکترا را به کار ببرد. به هرحال، می بردم یا نمی بردم مهم نبود. بعد تیتر رسید. من تنبلی کردم که دیپلم را بفرستم و تعیین ارزش بکنم. یک وقتی شنیدم . . . می دانید این جور چیزها درهمه جا هست، کسانی که حالا احساس رقابت می کردند یا دلشان می خواست که مرا از میدان در بکنند، چون شروع کرده بودم به فعالیت های اجتماعی، می گفتند این دروغ می گوید این دکتر نیست.

خانم ها؟

لابد.

آغاز کار در بنگاه عمران

من مترصد بودم که کاری پیدا کنم. یادم است یک شب در یک میهمانی ارتشبد عبدالله هدایت(25) را دیدم. پسردائی مادرم بود و می دانست که من آمده ام و می خواهم که یک کاری را شروع بکنم. آقای دکتر فخرالدین شادمان را دید.(26) مرا به دکتر شادمان معرفی کرد و گفت گمان می کنم در دستگاه شما این خانم به درد می خورد. این دستگاه بنگاه عمران کشور بود. درآن زمان اصل چهار کارها و تشکیلاتی در مملکت هائی شروع می کرد، در کشورهای درحال توسعه، و در ایران یک بنگاه عمران درست کرده بودند، با همکاری وزارت کشور، برای عمران دهات. طبعا بخشی از کارهای بنگاه عمران اجتماعی بود و “سوسیولوگ” هم لازم بود.

برنامه اصل چهار دو رئیس داشت، یک امریکائی و یک ایرانی. دکتر شادمان رئیس ایرانی صندوق مشترک بود. در بنگاه عمران کشور رئیس آقای “نورافشار” بود، یعنی یک رئیس امریکائی داشت و یک رئیس ایرانی که “نورافشار” بود. به هرحال حالا یادم نیست چه جوری به نورافشار گفتند. یادم است که مهندس حبیب نفیسی هم با نور افشار راجع به من صحبت کرده بود. چون بعدها نورافشار به من گفت که والله من چه می دانستم سوسیولوژی چه هست. به من مهندس نفیسی گفت این خانم خوب است، دختر فلان کس است، زن فلان کس است، من هم گفتم خوب بگوئید بیاید. ولی امریکائی ها عقب یک نفر “سوسیولوگ” می گشتند برای آن کار. من رفتم مدارک را نشان دادم و من را در بنگاه عمران کشور استخدام کردند. امریکائی ها زیاد مداخله نمی کردند، بیشتر تصمیمات با خود اداره بود. بنگاه عمران دو معاون داشت، یکی تیپ قدیمی تر داشت، یکی مدرن تر و به اصطلاح با اطلاعات جدید آشنا بود و انگلیسی می دانست وبیشتر با امریکائی ها صحبت می کرد. در این تشکیلات در یک بخش برای دهات نوشته بودند “ویمنز اکتیوی تیز” (women’s activities) یعنی فعالیت های زنان. در این اداره هیچ کس نمی دانست منظور از “ویمنز اکتیوی تیز” چه هست. از امریکائی ها هم نخواسته بودند بپرسند. به من گفتند شما فکر می کنید این چه هست. گفتم نظرهائی دارم که چکار می شود برای زنان کرد. نشستیم و برنامه ای نوشتیم و دادیم. اینها چون نمی توانستند هیچ تصمیمی بگیرند، آدم مفصل می نوشت می گفتند این را یک خورده مختصر کنید، مختصر می نوشت می گفتند برو یکی دیگر بنویس مفصل کن. خودشان هم درست نمی دانستند که باید چکار بکنند. ولی یک نفر خیلی خوب استفاده کرد. همان طور که گفتم، هر کارمند ایرانی یک “کانتر پارت” امریکائی داشت. در مورد فعالیت زنان یک خانم ایرانی بود که امریکائی شده بود، یعنی شوهر امریکائی داشت و انگلیسی بلد بود. او در قسمت اصل چهار در قسمت امریکائی فعالیت زنان بود، ولی کوچکترین اطلاعی نداشت که در دهات باید چکار کرد. چیزی را که من به فارسی نوشتم از من گرفت و گفت ترجمه می کنم، ولی ترجمه اش را به من نداد. بعد معلوم شد که خودش این طرح را به عنوان پیشنهاد خودش داده.

به هرحال از نظر ایرانی ها من دیدم که کاری پیش نمی رود. همین جور به دفع الوقت می گذرد. همان روزهای اول این آقای نورافشار به یکی از آن معاون ها که آقای غفاری نامی بود گفته بود که به خانم دولتشاهی بگو ما پانصد تومان به او می دهیم. آن وقت پانصد تومان به کم ارزشی حالا نبود، ولی آن وقت هم چیز کمی بود، چیز زیادی نبود. در اصل چهار حقوق ها بهتر از این بود. غفاّری رویش نمی شد بگوید پانصد تومان، گفت 5 هزار ریال. گفتم والله من برای پول این جا نیامدم. من برای این آمدم که تجربه پیدا کنم، بروم دهات ایران. یکی این که از اطلاعاتی که دارم استفاده بکنم و کاری بکنم و یکی این که واقعاً دلم می خواست که به اوضاع دهات ایران آشنا بشوم. ولیکن فکر نمی کردم که این پیشنهاد به من بشود. نورافشار گفت که ما به هیچ کدام از خانم های این جا چنین حقوقی نمی دهیم و برای شما خیلی بیشتر از آنها پیشنهاد کرده ایم. حالا خانم های دیگر چه بودند: یا منشی بودند یا تلفن چی. کسی نبود که تخصص یک کاری را داشته باشد. خودش هم بیچاره می گفت که معلوماتش در حدود کلاس شش ابتدائی است. ادعائی نداشت. منتهی چون کشاورزی به رسم عادی کرده بود و خودش ملک داشت و کشاورزی می کرد او را کرده بودند رئیس بنگاه عمران. انگلیسی هم بلد نبود و آن کسی هم که طرف مقابلش بود، یک ایرانی بود در اصل چهار که خیلی او را اذیت می کرد. به هرحال، من پس از مدتی گفتم اگر با من کاری ندارید من از این جا بروم. این که نمی شود. من نیامده ام بنشینم این جا توی اطاق. بعد، به هرحال، روی جدول هائی که امریکائی ها درست کرده بودند حقوق مرا به ماهی هفتصد تومان بالا بردند که بعد فهمیدم که مطابق جدول هم حقوق من از این بیشتر می شده. در عین حال اجازه دادند من بروم در دهات.

درآن موقع امریکائی ها در مامازان مدرسه ای به راه انداخته بودند برای تعلیمات و تربیت دخترهائی که قرار بود به دهات بروند. این مدرسه بعد دانشکده یا دانش سرا یا دانشگاه کشاورزی شد. پیشنهاد کردم که یک عده دختر را ما تربیت کنیم. گفتند نه، تشکیلات ما آمادگی ندارد و بودجه نداریم. من شروع کردم یک مقدار اطلاعاتی بدهم به کارشناس های مردی که می رفتند به دهات و شهرستان ها که آنها هم یک راهنمائی هائی به زن ها بکنند. چون یک چیزهای بهداشتی و ساده را آنها همان طور که به مردها یاد می دادند می توانستند به زن ها هم یاد بدهند. مثلا بعضی از تعلیماتی که آنها می دادند به زن ها کارهای مرغداری، سبزی کاری بود. دهاتی بود که مردم اسفناج ندیده بودند. به اینها یاد دادند که اسفناج بکارند و بعد هم خودشان بخورند. چون به این نتیجه می رسیدند که در این دهات خیلی جاها مردم خیلی از غذاها را نمی خورند در صورتی که به سادگی می توانند خودشان بکارند و خودشان هم بخورند. درنتیجه در واقع تغذیه کافی و کامل نداشتند. یا مثلا مرغ و بوقلمون و مانند آن تربیت می کردند ولی همه اش را می فروختند. یک مقدار اینها را تشویق می کردند که یک مقدارش را خودشان بخورند یا راهنمائی می کردند که چه کارها بکنند که محصولشان بیشتر بشود که یک مقدار خودشان بخورند. بعد، دخترها را هم که ما می فرستادیم، یک مقدار به آنها تعلیمات می دادند. یک خانمی رفته بود به یکی از دهات دماوند و خودش به فکر خودش آن جا راهنمائی می کرد به روستائی ها. او را به من معرفی کردند. فکرکردیم چه کمکی می توانیم به او بکنیم. اداره مقرراتی دارد و نمی تواند همین جوری به کسی مثلا کمک مالی بکند. بالاخره ما قرار گذاشتیم که کارشناس بنگاه عمران که می رود دماوند اقلا او را نیز ببرد و وقتی که می آید او را هم برگرداند که این خانم مجبور نباشد با وسایل دیگر برود. ما باعث کار خیر شدیم و این دو با هم ازدواج کردند و دو تائی در ده کار می کردند و به مردم کمک می کردند. اتفاقا من حوله ای ای نجا در پاریس دارم، یک دستمال کتانی است، از کارهای دستی است که این را یاد داده بودند به زن های دماوندی و آنها درست کرده بودند. به زن های روستائی آن طرف تر از دماوند هم یاد داده بودند. حوله ها را می آوردند و می فروختند. حالا کم کم من وارد کار شدم. برای من رفتن به دهات و آشنا شدن به محیط دهات خیلی جالب بود، چیزی بود که من همیشه می خواستم. چون در شهرها که آدم کم و بیش اوضاع را می شناخت و من یک مقدار هم که علاقمند بودم وارد این دستگاه بشوم برای این بود که با دهات ایران آشنا بشوم.

با شما به عنوان یک زن چگونه رفتار می کردند؟ آیا، به اصطلاح، شما را تحویل می گرفتند؟

وضع کار برای زنان مشکل بود. امّا، مردها هم متفاوت بودند. دکتر محسن نصر(27) خیلی طرفدار پیشرفت زن ها بود، و زمانی که وزیرکار بود پیشنهاد کرد در یک هیئتی که می رفت به ژنو برای کنفرانس کار من هم بروم. دولت هم قبول کرد ولی من متاسفانه آن موقع نتوانستم قبول بکنم. گرفتاری زندگی داشتم و نمی توانستم بروم. بعد دکتر نصر شهردار تهران شد و یک کنفرانس شهردارها در هند بود و روی همین که می خواست زن ها را جلو ببرد به من پیشنهاد کرد که با او بروم. گفتم من که در کادر شهرداری نیستم، گفت عیبی ندارد، خوب است که بیائی. من هم حاضر شده بودم، پاسپورت هم گرفته بودم، ولی سفر او بهم خورد و درنتیجه من هم نرفتم. البته من از رئیس اداره ام اجازه گرفته بودم و به نظرم دکتر نصر هم به او گفته بود و او موافقت کرده بود. او می دانست که من دارم می روم هند و پاسپورت و این هایم هم حاضر است. یک روز مرا صدا کرد در دفترش و گفت شما می خواستید بروید هند، البته می خواست زرنگی بکند و یک منتی سر من بگذارد. گفت شما می خواستید بروید هند، بهم خورد، من خیلی ناراحت شدم. گفتم چیزی نیست، یک دفعه دیگر آدم می رود. من تا آن وقت هند نرفته بودم. گفت حالا سفری هست که ما داریم می رویم. با همان شرایطی که شما داشتید آن جا می رفتید، چون من آن جا به خرج خودم می رفتم، اگر بخواهید بیائید من درست می کنم. گفتم اجازه دهید فکر کنم. دو سه روزی گذشت، هنوز جواب نداده بودم. او با یکی از اعضای هیئت مدیره صحبت می کرده و او گفته که شما فشار نیاورید، او شوهر دارد، شاید شوهرش موافق نباشد، بگذارید خودش تصمیم بگیرد. اتفاقا آن آقا یک بار با من صحبت کرد، من گفتم بله، هنوز دو دلم که بروم یا نروم. بالاخره فکر کردم که جالب است.

برنامه رفتن به هند از طرف اصل چهار تنظیم شده بود که چهار نفر از ایران می رفتند، همه مربوط به بنگاه عمران، برای این که برنامه های عمران روستائی هند را ببینند. هندی ها جلوتر شروع کرده بودند و یک خورده پیشرفته تر بودند. آن چهار تا به خرج اصل چهار می رفتند، من خودم می رفتم. چهار نفر هم یکی همین رئیس ایرانی بنگاه بود، یک نفر طرف مقابلش در اصل چهار که او هم ایرانی بود، یک نفر از طرف املاک پهلوی فرستاده بودند که خیلی کم انگلیسی بلد بود، و یک نفر هم از طرف وزارت کشور که او هم تقریبا انگلیسی بلد نبود. خود رئیس اداره مان هم که هیچ انگلیسی بلد نبود.

رئیس اداره تان همین آقای نورافشار بود؟

نور افشار بله.

ایرانی اصل چهار کی بود؟

سرتیپ معارفی بود. او البته انگلیسی بلد بود، ولی این دو رابطه شان با هم خوب نبود. بعد من فهمیدم چرا نورافشار علاقمند بود که مرا ببرد، برای این که هیچ کس آن جا نبود به داد او برسد. خودش گفت وقتی مدتی اینها حرف می زنند و آدم به آقای معارفی می گوید چه گفتند، می گوید راجع به مسائل کشاورزی صحبت کردند.

به هرحال، ما رفتیم هند. خیلی سفر جالبی بود و برای من فرصت خوبی بود که خیلی چیزها را به آقای نورافشار نشان بدهم و بگویم آن چیزی که من پیشنهاد می دهم این است، عمل بشود این جوری می شود. او هم خوشش می آمد که این چیزها را می دید. به علاوه هرجا که می رفتیم این امریکائی ها که چیزهائی را توضیح می دادند من ترجمه می کردم. برای آنهای دیگر هم همین طور، آن دوتای دیگر هم انگلیسی خوب بلد نبودند. من برایشان توضیح می دادم. ولیکن بعضی از این آقایان راه دستشان نبود که من در این هیئت دارای سمتی باشم. یعنی همانی که با نورافشار رقابت داشت به امریکائی ها گفته بود این خانم منشی هیئت است. یک دفعه یکی از امریکائی ها یا هندی ها به این موضوع اشاره کردند. من گفتم که چه گفتید؟ از پیش هم با نورافشار معین کرده بودم، گفته بود خیر شما مشاور امور اجتماعی هستید. گفتم کی به شما گفت که من منشی هیئتم. من اصلا منشی گری بلد نیستم. واقعا هم بلد نبودم و نیستم. گفت من نمی دانم، یکی از این آقا ها گفت. بعد به نور افشار گفتم مگر شما مرا درست معرفی نکردید؟ گفت چرا، من گفتم که این جور معرفی کنند. گفتم پس خواهش می کنم بگوئید که مرا درست معرفی کنند، چون من نه منشی گری بلدم و نه حاضر بودم به عنوان منشی هیئت بیایم. به هرحال، بعد دیگر جریاناتی پیش آمد و قضیه به طور خود به خود جور دیگر معرفی شد.

در همان روزهای اولی که ما به هند رفته بودیم یک برنامه گذاشته بودند نزد مستر “دِی”. مستر دی رئیس کل برنامه های هند بود و می گفتند دست راست نهرو است، که آن زمان نهرو نخست وزیر بود. گفته بودند هیئتی از ایران آمده، و از آن جا که هندی ها خودشان هم با اصل چهار همکاری داشتند، اصل چهار واسطه شده بود. نشستیم و مستر دی یک مقداری از برنامه های روستائی خودشان تعریف کرد و یک خورده هم آن وسط ها ما برای آقای نورافشار ترجمه می کردیم. بعد گفت که حالا اگر سوالی دارید بکنید. من دیدم آقایان سکوت کردند و من هم سوالی برایم پیش آمده بود. سوال کردم، خوشش آمد وگفت بله بسیار سوال به جائی است و من منتظر بودم که این سوال بشود و سپس او جواب داد. آنهائی که یک خورده ترجمه بلد بودند برای نورافشار گفتند که این آقا چه جواب داد. یک سوال دیگر من کردم. گفت شما به کلید مطلب دست زدید. توضیحی داد. بعد که جلسه تمام شد آمدیم بیرون گویا اینها بیشتر توضیح می دهند برای آقای نورافشار که بله فلان کس عجب سوال هائی کرد. درنتیجه نورافشار به من گفت، خانم شما آبروی هیئت را حفظ کردید و چه سوال های خوبی کردید. در دهات هم که می رفتیم برنامه های مختلف را به ما نشان می دادند و من هر برنامه ای را که می دیدیم، چون پیشنهادهائی که داده بودم همان جور مانده بود توی کشو، می گفتم فلان پیشنهادی که من دادم در عمل این جوری می شود. من آن چیزی را که به عقلم رسیده بود نوشته بودم، این جا می دیدم که دارد عمل می شود.

سفر هند خیلی جالب بود برای این که ما واقعا برنامه های خیلی خوبی را دیدیم در دهات، و خوب خیلی جاهای تاریخی و دیدنی هند را هم دیدیم. در بمبئی هم باز برنامه هائی در دهات نزدیک شهر داشتیم و پس از آن دیگر برنامه ها تمام شد و هرکسی می توانست هرکار می خواهد بکند. من می خواستم دو غار معروف هند، “آجاندا” و”اِلورا”، را که نزدیک “زینب آباد” در راه بمبئی بودند ببینم. سرکنسول ما آن جا، گمان می کنم آقای وحید بود، به من گفت که فلان آقا که در سفارت است، یک آقای میانه سنی که حالا اسمش یادم رفته، این غارها را ندیده و می آید با شما و گفت ضمناً هم من دلم نمی خواهد که این راه را شما تنها بروید. گفتم خیلی خوب، متشکرم و ما آمدیم تا “زینب آباد” با ترن و از زینب آباد هم با اتوبوس رفتیم تا خود “آجاندا” و “الورا”. اینها یک معبدهائی است که یکیش بیرون است، کوه را تراشیده اند یعنی معبدی را که آدم می بیند این چنین نیست که سنگ ها را آورده باشند تراشیده باشند و سوار کرده باشند. خود کوه را تراشیده اند تا پائین و یک معبد به چه عظمت درست کرده اند. یکی دیگر داخل کوه را کنده اند و رفته اند در غارها و درآن صومعه درست کرده اند و از خود سنگ تخت تراشیده اند که راهبه ها و اشخاص مذهبی روی همان سنگ می خوابیده اند. بعد یک مقدار هم این توها نقاشی داشته که می گفتند یک مقدار از اینها نقاشی هایش رنگ آبی ندارد، پیداست که مال قبل از سال 1200 میلادی است، ولی آنهائی که رنگ آبی دارد باید از سال 1200 به بعد باشد. چون تا آن زمان رنگ آبی در هند نبوده، تا وقتی که لاجورد را از ایران برده اند. این رنگ های قشنگ کاشی های ما از همان رنگی بوده که بعد به هند هم می بردند و از آن وقت است که این نقاشی ها رنگ آبی هم داشته. واقعا دیدن اینها یک چیز فوق العاده ای بود. ضمنا به تمام مذاهب آدم آشنا می شد چون مظهر تمام مذاهب هند را آن جا به صورت تراشیده های سنگ مجسم کرده بودند. البته فرض کنید بیم و امید، ترس، خوب اینها هم همه اش بود و انواع غرائز انسانی، همه چیز منعکس شده بود.

به هرحال، از سفر هند که برگشتم دیدم همه بنگاه عمران حرف از آن می زنند که از وقتی که آقای نورافشار آمده از شما تعریف می کند و می گوید که باعث آبروی هیئت بوده اید. ما که برگشتیم ایام عید بود و به مناسبت عید هم معمولا ارتقاء مقام می دهند. به ما هم یک ارتقاء دادند و آن اداره ای که این قسمت ما جزوش بود، ریاست آن را دادند به من، چون آن کسی که رئیس اداره بود در این ضمن رفته بود. نورافشار بعد به من گفت راستش را بخواهید من تا سفر هند به شما عقیده ای نداشتم، آن جا عقیده پیدا کردم. ولی این جا هم ببینید این عقیده پیدا کردن در چه حدود بود. بعد از مدتی آقای “دی” را دعوت می کنند که بیاید ایران، و برنامه هائی هم در این بنگاه عمران بوده که بزرگان قوم دعوت شدند که راجع به مسائل مختلف صحبت و تبادل نظر کنند. آن آقا قاعدتا انتظار داشته که من آن جا باشم. چون دیده بوده آن جا که من کسی بودم که به مسائل وارد بودم. ولی می بیند نیستم. اینها مرا برای آن جلسات دعوت نکرده بودند. و می پرسد که آن خانمی که در آن سفر بود کو، او خیلی وارد بود به این جور مسائل. اینها می بینند چه بگویند می گویند مسافرت است و چون می گویند مسافرت است دیگر فردایش هم نمی توانند مرا دعوت بکنند. ما یک وقتی فهمیدیم که مستر “دِی” آمد و رفت. این هم به عنوان نمونه از این که ما زن ها با چه مشکلاتی مواجه بودیم. زنان در ایران با خیلی از این مسائل مواجه بودند و می بایستی خیلی از خودشان لیاقت و کفایت نشان بدهند تا مردها قبولشان داشته باشند.

اتفاقا قدری نگذشت که رئیس بنگاه عمران عوض شد و یکی از آقایانی که فرهنگی بود، مثل این که از وزارت فرهنگ آمده بود، آقای دکتر “بیرجندی”،(28) که خوب البته سواد و اطلاعات بیشتری داشت، شد رئیس بنگاه عمران. او وقتی که آمد، شروع کرد اول به من اهمیت بدهد و ضمنا هم می خواست تغییراتی در تشکیلات بدهد. یک اداره آموزش آن جا بود که رئیسش یک مهندس بود که بعد ما فهمیدیم او را به مناسبت نسبت با آقای نورافشار آن جا گذاشته بوده اند. بیرجندی می خواست او را از این جا بلند کند و می خواست که دو اداره آموزش و اجتماعی را مخلوط کند که بشود “آموزش اجتماعی”. به من گفته بود که می خواهد ریاست این جا را بدهد به من. من به او گفتم اگر شما آن مرد را از آن جا بردارید و اداره اش را بدهید به من یک خورده اسباب ناراحتی خواهد شد. گفت نه، برای چه. آن سمتش مهندسی است، باید برود در کار مهندسی. آن جا اصلا برایش موردی ندارد. اتفاقا همین هم شد. آمدند و اداره آموزش و اجتماعی را قاطی کردند و توی جلسه ای هم به همه گفت بله چون این ارتباط دارد با رشته خانم دولتشاهی و ایشان هم که لایق فلان و از این حرف ها هستند، این را ما می دهیم به ایشان. حالا در قسمت خود من کس زیادی نبود، هرکه بود با من از قبل بود، ولی در قسمت آموزش سه چهار تا آقایانی بودند که بیشترشان هم از وزارت فرهنگ آمده بودند. آن زمان وزارت فرهنگ بود، هنوز فرهنگ و آموزش جدا نشده بود. اینها یکی یکی می روند پیش آقای بیرجندی و می گویند ما دیگر کار نمی کنیم. او می گوید چرا؟ می گویند ما زیردست یک زن کار نمی کنیم. البته رئیس هم یک کاری را که کرده است زود از آن بر نمی گردد و به آنها جواب سخت می دهد و بعد هم می گوید برای چه؟ این رشته اش و کارش این است و شما چکار دارید زن است یا مرد. ببینید کارش چه هست و با او چه جور می شود کار کرد. من این را شنیده بودم و به روی خودم نیاورده بودم. بعد از چند روزی که با همدیگر کار کردیم یکیشان با من صحبت کرد و از کرده خود اظهار پشیمانی کرد. من به روی خودم نیاوردم. گفتم نه چیزی نیست و اتفاقی نیفتاده. بالاخره ما با هم خیلی دوست شدیم و بعد ها هم همه مان اظهار خوشوقتی می کردیم از همکاری با همدیگر، هم من از آنها، هم آنها از من. و بعد ها هم که بنگاه عمران بهم خورد و متفرق شدیم تا سال های بعد که یک وقت گذارمان بهم می افتاد ابراز دوستی می کردیم و حتی دو نفرشان آمدند و عضو جمعیت راه نو شدند، وقتی ما جمعیت راه نو را بعد تشکیل دادیم.

به هرحال، ما یک مقداری کارمان راه افتاد و شروع کردیم به برنامه ریزی برای دهات. در این ضمن من به این فکر افتادم که یک برنامه اساسی بریزم برای تربیت کارشناس برای دهات. در برلن مدرسه ای بود، “لته هاوس”، که از صبح تا غروب برای حرفه های مختلف کلاس داشت و همه چیز یاد می داد. من پیش خودم فکر کردم با این بودجه کمی که ما داریم باید مدرسه ای داشته باشیم که در ساعات مختلف گروه های مختلف را تربیت بکند. از یک دوره مثلا سه ماهه داشته باشیم تا یک تعلیمات دوساله، سه ساله. مدتی روی این کار کردم و یک مدرسه خدمات اجتماعی که کارشناس هائی را برای مدت کوتاه تربیت بکنیم، که به دهات بروند، یک مدت که کار کردند برگردند و دوباره بیایند در مدرسه و هم از تجربیاتی که دارند برای مدرسه بیاورند و هم دوباره یک سری تعلیمات ببینند و درخلال این مدت چند جوان دیگر تربیت بشوند که معلوماتشان بالاتر برود که بتوانند کارهای بهتری را بکنند. مخصوصا در هند هم دیده بودیم که زن هائی بودند که سرپرست یک “بلوک” بودند، یعنی سرپرست چند تا ده بودند. و اینها راهنمائی می کردند آنهای دیگر راکه زیردستشان بودند. همین طورتا دوره مثلاً دو سه ساله که کارشناس های برجسته ای در بنگاه عمران معرفی نشده بود. یک نفر امریکائی هم بود که آورده بودند برای کار شهرداری. آن موقع نورافشار رفتبه شورای شهرداری ها، یک همچنین چیزی. نمی دانم چطور شد که من با این آقا آشنا شدم و به او گفتم من یک همچو طرحی دارم می ریزم. گفت فوق العاده است. اگر این اجرا بشود در ایران، بزرگ ترین خدمت راشما به مملکت خودتان کرده اید. این گذشت، بعد یواش یواش صحبت از این شد که امریکائی ها بنگاه را تحویل بدهند و بروند و دستگاه ها منتقل به شود به ایران. حالا عید سال بعد شد، عید 35 و در این موقع تشکیلات جدید و پست های جدید معلوم می شد. دو سه روز بعد از همین تعطیلات عید بود که من در اطاق یکی از اعضای هیئت مدیره بودم وصحبت می کردیم. گفتم تشکیلات جدید چه هست؟ گفت که خانم دولتشاهی به شما چیزی نگفتند؟ گفتم نه، هنوز به من چیزی نگفته اند، گفت تماس بگیرید با “بیرجندی” و ببینید که وضع شما چه هست. گفت من چیزی نمی بینم راجع به قسمت امور اجتماعی و فعالیت زنان. من رفتم پیش بیرجندی، گفت بله ما تغییراتی دادیم در دستگاه و آن آدمی که اول آن قدر از من تعریف می کرد دیدم سرسری حرف می زند. گفتم برای کارهای زنان چه پیش بینی شده؟ گفت بله، نمی دانم، فلان و حالا شما خودتان ببینید چکار این جاها می شود کرد. گفتم نه، شما باید بدانید که من چکار باید بکنم. خداحافظی کردم و از در آمدم بیرون. به همان آقا گفتم که به نظر من می آید که این کاری برای ما نگذاشته، کاری که جالب باشد. همان موقع رفتم کیفم را برداشتم، یک کاری هم داشتم با دائی ام که آن موقع معاون نخست وزیر بود. نخست وزیر به نظرم علاء(29) بود وآقای علم(30) وزیرکشور بود. بنگاه عمران زیردست او بود و بیرجندی هم از دوستان او بود. رفتم پیش دائیم و ضمن آن کاری که داشتم، گفتم که من فکر می کنم که جایم آن جا نیست. گفت چطور؟ گفتم این آقا تشکیلات را درست کرده حالا به من می گوید خودت ببین چکار داری، این که حرف نشد. من دیگر نمی روم. با دائی ام داشتیم از پله های نخست وزیری می آمدیم پائین، از روبرو علم رسید. همین جائی بود که کاخ والاحضرت اشرف، کاخ سابق والاحضرت اشرف بود. علم رسید و شروع کرد از من تعریف کردن به دائی ام. دائی ام گفت خوب اگر این قدر خوب است چرا بی کارش کردید؟ گفت چطور، مگر چنین چیزی ممکن است؟ گفت بله، در تشکیلات جدید به او کار درستی نداده اند و او هم می خواهد برود. علم کتابچه اش را درآورد و یک یادداشتی کرد و بعد هم هیچ خبری نشد. می دانید من از لحاظ کار در دستگاه های ایران و با ایرانی ها خیلی بی تجربه بودم. چون هیچ وقت در این دستگاه ها کار نکرده بودم. حالا از آلمان آمده و از دانشگاه آمده شروع کردم به این کارها. آن اوایل هم همین جور بود. من خیلی به خود کار فکر می کردم نه به تشریفات و فلان و اینها، بعد برای کسی این جریان را تعریف کردم، گفت خانم برایت زده اند، حالیت نیست.

چطور، چرا؟

نمی دانم، نمی دانم. می دانید از یک طرف این آقاها یک اشتباهی می کردند. شاید چون انتظار نداشتند یک زنی شعوری داشته باشد، زیادی تعریف می کردند از من، تعریف که می کردند یک عده دیگر را حسود می کردند. آن وقت آنها سعی می کردند که بزنند. من هنوز هم نمی دانم آن جا کی زد یا چرا زد. فقط از رفتار آقای بیرجندی خوشم نیامد. چنان که بعدها هم حزب مردمی ها آمده بودند سراغ من که مرا ببرند حزب مردم و می گفتند که بله تو برای خاطر علوم اجتماعی باید بیائی در کمیسیون اجتماعی باشی، و کمیسیون اجتماعی رئیسش بیرجندی بود. من گفتم که نه من نمی آیم. حتی خود بیرجندی را فرستادند سراغم و من نخواستم بروم. گفتم نه، حالا من همین کارهای جمعیت خودم را دارم، وقت من را می گیرد، و بیشتر از این نمی خواهم . . .

پس اداره شما خود به خود منحل شد.

چاداره اتوماتیک مان منحل شد. به اصطلاح آن وقت می گفتند “اینتگریشن” (Integration) و رفت جزو وزارت کشور. البته بعضی ها به من می گفتند اشتباه کردی، چون اگر همان موقع دنبال می کردی وارد وزارت کشور می شدی، آن دوسال کارت هم حساب می شد، جزو سابقه خدمتت می شد و می شدی کارمند وزارت کشور. ولی من چون ول کردم، آن دوسال سابقه خدمت هم از بین رفت و بعد هم من دیگر کارمند دولت نشدم.

بخش سوم

جمعیت راه نو

تاسیس جمعیت راه نو

ازکارهای دولتی تان گفتید. در جنب آن، کارهای زنان، جمعیت ها را آغاز نکردید؟

چرا، همان موقع شروع کردیم. من در سال 1334، البته در این یک سال، یک سال و نیمی که وارد شده بودم خیلی تماس گرفتم که جمعیت ها چکار می کنند. سازمان ها چه هست. به شما گفتم که از پیش از آن و قبل از این که بروم، بین دوسفر آلمان، انجمن معاونت شهر تهران را درست کرده بودیم. باز هم با آنها تماس می گرفتم برای بعضی کارهای خیریه. ضمنا با تماس هائی که با همدیگر می گرفتیم دیدم که لازم است که ما یک جمعیت جدید و مدرن تر از آنهای دیگر به وجود بیاوریم و بیشتر برویم دنبال حقوق زن و شناساندن ارزش زن در اجتماع. برای این که فقط آدم بگوید که ما این حقوق و آن حقوق را می خواهیم، ما چیزی از دیگران کمتر نیستیم، کافی نیست، مردم این را قبول ندارند. باید مردم یک چیزهائی به چشم خودشان ببینند. البته جمعیت های دیگر هم این کار را کرده بودند، منتهی ما با یک شکل مدرن تری شاید کردیم. خیلی زود جمعیت راه نو معرفی خوبی پیدا کرد. یک عده از خانم های تحصیل کرده را من دعوت کردم. یک مدت با هم می آمدیم و می رفتیم و صحبت می کردیم تا این که بالاخره در فروردین 1334 تصمیم گرفتیم که این جمعیت راتشکیل بدهیم. روزی که همه تصمیم ها را گرفتیم و اسم جمعیت موافقت شد، آن نه نفری که حضور داشتند، که حالا اسم هایشان را می گویم، موسسین جمعیت شدند و آن روز، سی ام فروردین 1334، روز تاسیس جمعیت راه نو شد. این اسم را خانم فروغ شهاب پیشنهاد کرد که همه موافقت کردند.

خانم هائی که در تاسیس جمعیت راه نو شرکت کردند همه افکار خوب داشتند. خیلی هایشان فرهنگی بودند. یکی از کسانی که وجودش از لحاظ نگارش آئین نامه ها فوق العاده مفید بود، خانم سعیده زنجانی بود. او معلم من بود در مدرسه زردشتی ها وقتی که ما متوسطه بودیم. بعد در وزارت فرهنگ به مدارس دیگر رفته بود و بعد مدتی در ادارات دولتی کارکرده بود. کارهای اداری را بلد بود و به سایرین هم یاد می داد. خانم های دیگر هم داشتیم که فرهنگی بودند، مثل پروین خانلری، قمر آریا، خانم شهاب، شکوه ریاضی، مهری آهی، که دانشگاهی بود. برای این که اسم کسی را از قلم نیندازم، بگذارید اسم اینها همه را یک دور بگویم. خانم سعیده زنجانی، مهری صادقی نژاد، پروین خانلری، فروغ شهاب، شکوه ریاضی، قمر آریا، مهری آهی، پریچهر حکمت و من. این نه نفر بودیم و خیلی زود تشکیلات را ریختیم و یک تعداد کمیسیون ترتیب دادیم. اتفاقا باز یکی از پیشنهادهائی که فروغ شهاب کرد این بود که به زندان زنان برسیم که آن جا وضعش بد است و خوب است که رسیدگی بشود. یک کمیسیون ترتیب دادیم برای زندان زنان، کمیسیون رفاه اجتماعی داشتیم، آموزش داشتیم. کمیسیون حقوقی داشتیم، کمیسیون مطالعات داشتیم.

همین 9 نفر بودید؟

با این 9 نفر شروع کردیم، بعد به تدریج همین ها خودشان کسانی را آوردند. عجله نمی کردیم در عضو گرفتن، به طوری که مثلا بعد از 9 ماه ده ماه در حدود 80-70 نفر بودیم. بعد دیگر به سرعت زیاد شد.

شرایط عضویت چه بود؟

شرایط عضویت چیز زیادی نبود، ایرانی بودن و مانند اینها. ما تصمیم گرفتیم که مردها را هم با یک انتخابی به عضویت بگیریم. البته یک جا تبعیض قائل شدیم. مردها حق نداشتند در هیئت مدیره باشند، برای این که اگر می آمدند کارها به دست مردها می افتاد. به علاوه از آن طرف هم منعکس می شد که زن ها خودشان نمی توانند کار خودشان را اداره کنند، تازه جمعیت زنان هم که تشکیل می دهند باید مرد برود در هیئت مدیره شان. ولی در کمیسیون ها آقایان می آمدند و آنهائی که می آمدند کارآمد بودند. . . سعی می کردیم که سختگیر باشیم در قبول کردن عضویت مردها. چون می دانید در محیط ایران کار آسانی نبود. یکی دوتایشان از آن همکارهای بنگاه عمران من بودند. یکی دوتایشان وکیل دادگستری بودند، که یکی شان روزنامه نگار هم بود. یکی شان آرشیتکتی بود که خیلی به درد جمعیت خورد. مثلا موقعی که ما نمایشگاه خیلی بزرگی، که بعد برایتان می گویم، ترتیب دادیم، این آقای آرشتیکت خیلی کمک کرد به ما برای ترتیب نمایشگاه. یک خانم آرشتیکت هم داشتیم.

نوع فعالیت های جمعیت راه نو

جمعیت راه نو خیلی زود صدا کرد. برای این که خیلی زود ما شروع کردیم که واقعا کارهائی که برای اجتماع ما مفید است بکنیم، به ویژه برای آگاهی زنان. البته سازمان های دیگر هم قبلا بودند و کار کرده بودند، ولی، همان طور که گفتم، ما به سبک جدیدتری کار کردیم. یکی از کارهائی که کردیم این بود که زنان باید باقوانین مدنی آشنا بشوند و کمیسیون های مختلف مانند مطالعات و حقوقی برای این کار به راه انداختیم. قرار این بود که کارهائی بشود که هم خود خانم ها احساس بکنند که کاری انجام می دهند و برای جامعه مفید واقع می شوند و هم مردم ببینند که خانم ها کار مفید می کنند. این کمیسیون زندان ما واقعاً یک معرف خیلی خوبی شد، تبلیغات خوبی شد. مثلا در شهربانی کل کشور برای ما تبلیغات شده بود. این خانم ها خیلی با علاقه و دلسوزی می رفتند آن جا، رسیدگی می کردند به بهداشت زندان، به زنان می رسیدند، دارومی بردند برای “دزنفکسیونشان” ، و تعلیمات می دادند. معلم برای با سواد کردنشان گذاشته بودیم. به طوری که من شنیده بودم که رئیس شهربانی هرجا می نشیند از ما تعریف می کند. خیلی موثر است که آن مأمور مربوطه کی باشد و راه بدهد و بگذارد که بروند، یا نه. مثلا رئیس زندان آن موقع یک آدم خیلی خوبی بود.

کی بود؟

سرتیپ ایران پور که خیلی استقبال می کرد. می گفت این خانم ها می آیند کارهای خوب می کنند، چرا استقبال نکنیم. یک وقتی یک سرهنگ جوانی بود که خارج هم تحصیل کرده بود، فرید یا فریدی، که او هم خانم ها را تشویق می کرد. اما این جا ما با یک نکته ای برخورد کردیم. اینها تجربه هائی بود که در ضمن کار پیدا می شد. این خانم های لیسانسیه تحصیل کرده و دیپلمه می رفتند زندان و می آمدند و راهنمائی می کردند و کار دستی یاد می دادند، بهداشت یاد می دادند، ولی آن نتیجه اصلی را نمی گرفتند که این زن از زندان که می رود بیرون دوباره دنبال کارهای قبلی اش نرود. ولی او می رفت دزدی می کرد و دوباره بر می گشت. در کمیسیون مطالعات این مسائل مطرح می شد که ببینیم چه باید کرد. دراین ضمن یک خانمی که سواد کمی داشت، در حدود شش کلاس ابتدائی خوانده بود، آن هم در مدارس اسلامی، چارقد هم سرش می کرد، خانم عشقی، عضو جمعیت شد. پیشنهاد شد که او برود در زندان و درس بدهد. چون این خانم حقش بود که یک حقوقی هم بگیرد، قرار شد حقوقی هم برایش معین بکنیم. این خانم که شروع کرد به اینها درس باسوادی بدهد ضمنا از مسائل مذهبی و اینها هم حرف زد، و ما دیدیم وضع زندان زنان دارد عوض می شود. چرا، برای این که از خدا و پیغمبر و دنیا و آخرت هم برایشان حرف می زد و از این راه به دل اینها راه پیدا می کرد. این زن ها گریه می کردند و اظهار پشیمانی می کردند از گذشته شان و شروع می کردند که توبه بکنند. آن وقت می گفتند حالا ما از این جا برویم بیرون چکار بکنیم. مثلاً بعضی ها که از شهرنو می آمدند می گفتند ما که برویم بیرون هیچ جائی را نداریم مگر دوباره برویم آن جا. این بود که قرار شد کمیسیون رفاه اجتماعی برای اینها یک فکری بکند و یک کاری پیدا بکند. اینها غالبا هم کار و حرفه ای بلد نبودند. چند جا برایشان توی خانواده ها کار پیدا کردیم. البته به رئیس یا به یک نفر از خانواده، مثلاً به خانم خانه، می گفتیم، ومی گفتیم این را دیگر نگوئید به کسی که اینها در زندان بودند. آبرویشان را حفظ بکنید. به خود اینها هم می گفتیم ببینید ما آبروی شما را حفظ می کنیم، شما هم آبروی جمعیت را حفظ بکنید. مبادا وقتی که توی این خانه ها می روید دست ازپا خطا بکنید. بعضی هایشان رفتند و در این خانواده ها ماندند و خیلی هم از همدیگر راضی بودند و مدت های زیادی هم بودند. بعضی ها هم نه. حالا بعد چه شدند، ما دیگر نمی دانیم. ولی به هرحال ما به این نتیجه خوب رسیدیم. از جمله خانم عشقی دنبال پرونده های این زن ها هم می رفت. یک وقت دنبال یک پرونده ای رفت به دادسرا و معلوم شد که این زن اصلاً جرمی نداشته و اگر هم داشته تنبیهش یک هفته زندان بوده، او حالا هشت ماه است که در زندان است و این باعث شد که آزاد بشود. در دادگستری هم خوششان می آمد از این کارهای ما. می گفتند این باعث می شود که یک مقدار آدم هائی که بی خودی آن جا هستند زود می آیند بیرون و زندان خلوت می شود. زندان زن ها خیلی هم شلوغ نبود.

همان طور که گفتم، فعالیت جمعیت راه نو خیلی اصولی و منظم و روی آئین نامه و تشکیلات بود. خیلی نضج گرفت. گاردن پارتی هایمان خوب شده بود. کارهای خیریه که می کردیم گداپروری نبود. مثلا یک مدرسه دخترانه ای را در جنوب شهر، در دروازه غار، به ما معرفی کرده بودند. آن جا طبقه فقیر مردم بودند. نباید فراموش بکنیم که در بیست سال بیست و پنج سال پیش، در دهه های 20 و 30، مردم هنوز خیلی فقیر بودند. اواخر رژیم گذشته نبود که پول زیاد شده بود و همه کار داشتند. تازه باز هم آدم فقیر و کم پول و بی کاره بود. برای این مدرسه دخترها یک کمیسیونی ازجمعیت ما می رفت که به این جا رسیدگی بکند. حتی بعضی از پدر مادرها چون نمی آمدند به انجمن خانه و مدرسه، اصلا انجمن خانه و مدرسه اینها تشکیل نمی شد، در صورتی که اگر تشکیل می شد خیلی کارها می توانست بکند. از خانم های جمعیت ما می رفتند به جانشینی پدر و مادرها و انجمن خانه و مدرسه را تشکیل می دادند و خیلی کارها که برای مدرسه لازم بود را می کردند، تلفن می گرفتند، لوله کشی آب می گرفتند، چرخ خیاطی آن جا می بردند و بعد ازکلاس مدرسه به بچه ها خیاطی یاد می دادند. آن وقت واقعا بعضی از بچه ها فقیر بودند و برای این که یک حالت ناراحتی پیدا نشود به عنوان جایزه به اینها چیز می دادند مثلا، ً خانم مدیر به بچه ها می گفت تو امروز نقاشی ات خوب بوده و این خانم ها مثل خاله تواند و برایت پیراهن آورده اند. بعد معلوم می شد که بعضی خانواده ها هفت، هشت تا بچه دارند، فقط یکیش می آید مدرسه. نمی شود به یکی از اینها بدهیم به آنهای دیگر ندهیم. این بود که قرار می شد برای آنها هم ترتیب هائی بدهیم، و خیلی آدم های خیّر بودند که وقتی که جمعیت راه نو می گفت ما احتیاج داریم، پارچه می دادند، برنج می دادند، روغن می دادند، صابون می دادند، همه چیز می دادند. همین کفش ملی درسال خیلی کفش می داد. ما شب عید گاهی برای زندان می بردیم، و به خصوص برای این بچه ها. بعد یک وقتی متوجه شدیم که اینها خیلی هایشان غذای کافی ندارند. هفته ای سه روز خانم های جمعیت ما غذا تهیه می کردند به تعداد بچه ها. چون مدرسه که غذا می بردند، نمی شد به یکی بدهند و به یکی ندهند. به همه غذای گرم می دادند هفته ای سه روز. واقعا یک مقدار کارهای اساسی می کردند. یک بار جشن آخر مدرسه بود و یکی از این بچه ها را یاد داده بودند که از ماها تشکربکند. گفت که «خانه بینوایان خانه خداست، با ما به خانه خدا بیائید». ما گفتیم نه، ما به خانه بینوایان نیامده ایم. شما فرزندان ما هستید و ما هم مثل خاله شما هستیم. بعد به معلم ها گفتیم که این چیزها را یاد ندهید به بچه ها و نگوئید که اینها آمده اند به شما کمک بکنند و شما بینوا هستید. . . یک خانم هائی هستند که دوست دارند و علاقمندند و دلشان می خواهد کمک را به عنوان همکاری بنمایند، مثل کمکی که مادر به فرزندش می کند یا خاله به خواهرزاده اش می کند. این کار ما خیلی اهمیت پیدا کرده بود. در دروازه غار و اطراف آن جا خیلی طرف دار جمعیت ما شده بودند، با این که می دانید یک عده خانم بروند کار بکنند در پائین شهر، کار آسانی نیست. ما اقدام کرده بودیم یک مدرسه نو به اینها بدهند. یک جائی بود دو تا مدرسه پیش هم ساخته بودند که یکی پسرانه بشود یکی دخترانه، دخترانه را به اینها دادند. بعضی از پدر و مادرها گفتند این جا خوب نیست، این وسط نرده است، آن جا پسرها این طرف را می بینند. خانم های ما رفتند، اقدام کردند، یک آهن سفید روی نرده ها گذاشتند، شاید هم خرجش را خودشان دادند که این اشکال از این مدرسه برداشته بشود. یک روز ما را دعوت کرده بودند به جشن آخر سال. یکی از آن آقایان تیپ پائین شهر، از داش مشتی های آن جا، رفت صحبت کند، فهمیده بود که من رئیس جمعیت راه نو ام، گفت خانم دولتشاهی، شیر نر و ماده ندارد. ما از خانم های شما، از جمعیت راه نو، خیلی متشکریم. آمده اند این جا بچه های ما را کمک کرده اند و راهنمائی کرده اند. حتی به خانم های ما راهنمائی می کنند. به جای ما آمده اند در انجمن خانه و مدرسه، ما خیلی از شما متشکریم. می خواهم بگویم این جور بود.

کانون خدمات جمعیت راه نو

یک وقتی عقب این می رفتیم که یک جائی گیر بیاوریم با یک وسعت بیشتری. می دانید، قدیم یک ماشین دودی بود که به شاهزاده عبدالعظیم می رفت، از محلی که به آن “پا ماشین” می گفتند، در یکی ازجنوبی ترین منطقه های تهران. یک حاجی که چند تا حمام در آن بخش شهر داشت و یک حمام مدرن هم در می خیابان کاخ ساخته بود، گفته بود که من بالاخانه یکی از حمام هایم را حاضرم برای کارهای خیریه بدهم به شیرو خورشید. آن بالاخانه را قرار شد بدهند به جمعیت راه نو که آن جا یک کارهائی را ترتیب بدهیم. این جا به اسم کانون خدمات جمعیت راه نو نمونه ای قرار گرفت برای تربیت کردن زنان. ما دیدیم که این زن ها که می آیند به شمال شهر با یک مسئله می آیند و نمی دانند این مسئله با مسائل دیگر توأم است. ما اگر برویم در محله آنها یک کارهائی بکنیم برای این که یک کمک اساسی به آنها بشود بهتراست. دراین کانون خدمات اولا کلاس هائی دائر کرده بودیم برای خانه داری، بچه داری، بهداشت، سوادآموزی، آشپزی، خیاطّی و این طور چیزها، واین خانم ها که می رفتند آن جا داوطلبانه تدریس بکنند به تدریج خیلی ازچیزهای زندگی را به اینها یاد می دادند: مثلاً برای کارهای بهداشتی خانه تان را تمیز نگاه دارید، آفتابه تان را نزنید توی حوضی که می روید دستتان را بشوئید، بچه هایتان را چه جور تمیز نگاه دارید. بعد کلاس آشپزی ما خیلی رونق پیدا کرد. اول کار گویا این مردهائی که می رفتند آن جا حمّام، به آن حاجی می گفتند حاج آقا این چیه این جا، خانم ها می آیند و می روند یعنی چه؟ حالا می گفتند حاج آقا چقدر ما از این خانم های شما راضی هستیم. حالا می فهمیم غذا چه می خوریم. زن هایمان حالا حسابی یاد گرفته اند غذا بپزند. یک مقدار از دعواها و مخالفت هائی که در خانه می شد سرغذای بد بود. مرد می آید خانه خسته، دلش می خواهد یک غذای خوشمزه بخورد، غذا خوشمزه نباشد زنش را کتک می زند. حالا غذا خوب شده بود اصلا روابط خانواده ها بهتر شده بود. مثلا زن هائی بودند چندین بچه داشتند. می آمدند پیش ما می گفتند برای ما کار پیدا کنید. می گفتیم با 5 تا بچه چطور می توانی بروی کار بکنی؟ این بچه ها از بین می روند. خوب، لازم بود برای این زن کاری در خانه اش ایجاد بکنیم. از جمله اینها به کلاس خیاطی ما آمدند. یک زنی بود که 6-5 تا بچه داشت و شوهرش هم یک کارگر معمولی شهرداری بود. نمی دانم روزی 8 تومان، چقدر حقوق داشت، همه اش را هم عرق می خورد. اصلا به این زن و بچه رسیدگی نمی کرد. این زن خودش با استعداد بود. خیاطی خوب یاد گرفت، شروع کرد در خانه اش خیاطی کردن. کارش گرفت و گرفت و بالا گرفت و تابلو زد و آن وقتی که این خیاطی می کرد و عایدی پیدا کرد مرد هم روبراه شد. دیگر خجالت کشید که تمام خرج زندگی را زن بدهد و او پولش را پای به عرق بدهد. او هم دست از عرق خوری برداشت و پولش را هم می آورد و با خانواده اش خرج می کرد. یعنی همین جور کارها می شد. به قول علی احضرت، وقتی که این داستان را برایشان تعریف کردم، گفتند این خودش خیلی خوب است، یک نفر که از شما یک چیز یاد می گیرد خودش باز به یک عده دیگری یاد می دهد. مثلا خانمی که خودش ماما بود، چند جلسه ای رفت آن جا آموزش بهداشت داد، از جمله یک مقدار مسائل خصوصی زن ها را با اینها در میان گذاشت. بعد اینها تعجب می کردند، چون هیچ عادت نداشتند راجع به این مسائل کسی با آنها صحبت بکند. این خانم که از درآمد بیرون گفتند وای این چه حرف ها می زند. آن یکی می گفت خوب است بگذار یاد بگیریم. کسی که این حرف ها را به ما نمی زند، بگذارید که این بگوید ما یاد بگیریم. خوب، راضی بودند، خوشحال بودند که این چیزها را یاد می گیرند. همان اوایل تشکیل سازمان زنان، یک کمیسیون برنامه ریزی بود که شیرین مهدوی یا رئیسش بود یا در آن بود. اینها یک دو نفر فرستادند به مرکز خدمات جمعیت راه نو. آنها که متصدی آن جا بودند به ما می گفتند و می پرسیدند که چه کارها می شود، مثل این که این نمونه قرارگرفت برای مراکز رفاهی که سازمان زنان درست کرد. چون روی همین می گردد. این جا ما یک کمک هائی از وزارت آموزش گرفتیم وازسازمان مبارزه با بی سوادی صندلی ادند، فیلم دادند برای مبارزه با بیسوادی و یک نفر مدیراین مدرسه شد که تمام روز آن جا باشد، هم به کارهای مبارزه با بیسوادی برسد وهم با معلم های ما همکاری کند.

چگونه کمک مالی سازمان کنراد ادنائر را از دست دادیم

درهمین راستا، ما برای کانون خدمات مان که در جنوب شهر دائر کرده بودیم با شهرداری و این جاها تماس داشتیم، اصلا خانم های جمعیت ما با شهرداری آن قسمت، سرآن مدرسه فیروزان، مدرسه دروازه غار، آشنائی پیدا کرده بودند. شهردار آن جا یک آدم خیری را به ما نشان داد و گفت که اگر شما بتوانید این جا یک جائی را بسازید ما او را می آوریم که به شما زمین بدهد. یک مرد با خدائی بود، خیلی مقدس، و مقدار زیادی زمین آن جا برای امور بهداشتی وقف وزارت بهداری کرده بود و در وقف نامه هم بود که وزیر وقت بشود متولی. این شخص توافق کرده بود که یک تکه از آن زمین، که در واقع یک کنار افتاده بود، دوهزار متر دو هزارو خورده ای متر، را بدهند به ما. خوب لازم بود کار جوری باشد که متولی بتواند وفق بدهد با موازین وقف نامه. ما گفتیم چون ما در این جا آموزش بهداشت هم می دهیم و کارهای بهداشتی هم در این جا می کنیم و چون قرار بود آن جا بیمارستان ساخته بشود، در کنار آن بیمارستان، درمانگاه هم باشد، بنابراین کار ما با موازین وقف نامه قابل تطبیق است. آن شخص چیزی نوشت و ما هم چیزی نوشته بودیم و او درکنارش نوشت که من موافقم. وزیر وقت بهداری هم که شوهر یکی از خانم های جمعیت ما با او خیلی دوست بود و من هم با او آشنا بودم و با برادر من همکلاسی بودند، موافقت خودش را ابراز کرده بود. ضمناً هم ما، در طی این جریان که تا به این مرحله برسد مقداری وقت گرفته بود، به علیاحضرت گفته بودیم که ما یک چنین کاری می خواهیم بکنیم و اگر یک چنین زمینی بگیریم برای ساختنش پول لازم داریم. از طرفی هم که آلمان ها برنامه ای داشتند برای کمک به کشورهای درحال توسعه، و بنیاد “کنراد آدنائر” یکی از سازمان های عامل این برنامه بود و من هم آشنائی داشتم به نام “ورنر” (Werner) که نماینده بنیاد “کنراد آدنائر” بود که ما او را در موقع نمایشگاه شناخته بودیم. او آمده بود ایران و عقب دستگاهی می گشت که احساس بکند عرضه کار را دارند. وقتی که آن نمایشگاه را دید و فهمید من آلمان تحصیل کرده ام، گفت اگر شما در جمعیت راه نو یک برنامه جالبی داشته باشید ما می توانیم به شما کمک هائی بکنیم. معمولا هم مقررات این کشورها این است که آدم محل را باید خودش بدهد آن وقت برای وسایل کار آنها کمک می کنند. من با رئیس شورای زنان آلمان صحبت کرده بودم که آنها واسطه این کار بشوند و از راه شورای زنان این کمک را به ما بدهند. خلاصه قرار شده بود که برای کلاس هائی که ما می خواهیم این جا دائر بکنیم وسایل کار بدهند و تخمین زده بودیم در حدود سیصد و پنجاه هزار مارک قیمت وسائلی بود که اینها حاضر شده بودند به ما بدهند. این جا ما طرح ساختمان را هم ریخته بودیم. همان آرشیتکتی که داشتیم طرح ساختمان را برای همان زمین کشیده بود و تخمین زده بودیم که 150 هزار تومان خرج دارد، چون نمی خواستیم ولخرجی بکنیم، می خواستیم خیلی ساده باشد و آن وقت هم هنوز قیمت ها بالا نرفته بود. تا به علیاحضرت گفتیم و نقشه را نشان دادیم، ایشان گفتند خیلی خوب من 150 هزار تومان را می دهم. این پول را دادند و ما تا باقی کارها روبه راه بشود این پول را گذاشتم در بانک رهنی که یک بهره ای هم به آن تعلق بگیرد. از این طرف می بایستی با وزارت بهداری هم یک قراردادی ببندیم که این زمین را در اختیار ما بگذارند، یا اجاره بدهند و بعد اجاره اش را ببخشند به خود مؤسسه، که به هرحال ما پولی ندهیم و ما هم این ساختمان را بکنیم و بعد هم این را اداره بکنیم. من با دقت زیاد رفته بودم با سازمان اوقاف صحبت کرده بودم که به تمام مقررات آشنا بشوم که همه کار را قانونی بکنیم. آن وقت آقای عصار رئیس اوقاف بود و یک نفر را مامور کرده بود که به ما کمک فکری بدهد. من با کمک نماینده اوقاف یک موادی را در قراردادمان گنجانده بودم که خود جمعیت راه نو را کنترل بکند. یعنی گنجانده بودیم که اگر یک روزی این جمعیت به آن هدف هائی که لازم است عمل نکرد، یا احتمالا جمعیت از بین رفت، این موسسه برود جزء موسسات خیریه شهبانو. ما دیدیم که وزیر بهداری این قرارداد را ازاین رو به آن رو می کند، امضاء نمی کند و جوابش را نمی دهد. ازمدیرکل می پرسیم می گوید اطاق وزیر است، مدتی است ما را سر می دوانند.

وزیر بهداری کی بود؟

دکتر شاه قلی.(31) از شاهقلی می پرسیدیم، می گفت که به نظرم واقف نمی خواهد و منصرف شده، به واقف می گفتیم، او می گفت نه. بیچاره چون با خدا هم بود، هم نمی خواست دروغ بگوید هم نمی خواست وزیر را خراب بکند. وزیر هم به پیرمرد وعده داده بود که من شهبانو را می آورم این جا چند میلیون پول بدهد که این زمین ساخته بشود، تا این زمینی که تو دادی برای بیمارستان، بیمارستان بشود و این نیت تو برآورده بشود. به این مرد که می گفتند چی شده شما راضی هستید یا منصرف شدید، می دید چه بگوید، می گفت لاالله الاالله، استغفرالله. بالاخره ما از مجموع فهمیدیم که وزیر بهداری نظرش این است که ما این پول را از شهبانو بگیریم بیائیم این جا خرج بکنیم و این چیزها را هم از آلمان ها بگیریم و بیاوریم و این تو بگذاریم، بعد این را وزارت بهداری به دست بگیرد. اصلا توی حرف های بعضی از مامورین وزارت بهداری که این وسط ها درآمد و شد بودند این خواسته درآمده بود. ما می خواستیم که این جور نشود. یک مدتی گذشته بود و ما هنوز کاری انجام نداده بودیم. البته صحبت بود که من بروم و شکایت بکنم به عنوان گزارش که کارها به کجا رسیده. بالاخره یک بار شهبانو پرسید چطور شده؟ گفتم والله هنوز یک خورده کار زمین معطلی دارد. گویا شهبانو هم تلفن می زند به نخست وزیر که کار زمین جمعیت راه نو چه شده و چرا معوق مانده. اتفاقا من یادم است یک دفعه نمی دانم برای چه بود وقت گرفته بودم رفته بودم پیش نخست وزیر و یک خورده ناراحت شده بود که شهبانو مواخذه کرده. گفت چه شده. گفتم این زمین همین جور مانده. گفت زمین مربوط به کی هست، گفتم به وزارت بهداری. از آن طرف گفت وزیر بهداری را بگیرند و بعد گفت اصلاً چرا به شهبانو می روید و اینها را می گوئید. گفتم برای این که شهبانو پول داده، یا من باید پولش را پس بدهم و بگویم ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم، یا اگر می توانیم، انجام بدهیم. ما باید، اگراشکالی داریم، بگوئیم اشکال کجاست. گفتم که از آن طرف حالا سیصد و پنجاه هزار مارک برای ما کمک می یاد و این می آید به مملکت ما، خوب ما دلمان می خواهد این کار را انجام بدهیم، کلاس هائی تشکیل بدهیم. الان در دو بالاخانه کار می کنیم، نمی خواستیم یک چیز لوکس بشود ولی همین کار را توسعه بدهیم. به نظرم بعد هم تلفن زد با وزیر بهداری و نمی دانم شاه قلی به او چه گفت، با همدیگر هم دوست بودند، و آقا ندادند که ندادند که ندادند. بعد من خیلی تلاش کردم که یک زمین دیگر در تهران پیدا بکنیم که این موقعیت از دست ما نرود، مخصوصاً آن چیزی که از آلمان ها می توانستیم بگیریم، در واقع هدیه ای که می توانستیم از آنها بگیریم، ولی نشد. با شهرداری تماس گرفتیم، زمین های بزرگی نداشتند. یا خیلی کوچک بود یا یک جائی بود که مناسب نبود، یا یک جاهای دور دستی. من نفهمیدم اوقاف چرا ما را این قدر سر دواند. از اوقاف چند جا را به ما نشان دادند. یک جاهائی به مانشان می دادند که ما وقتی می رفتیم، هرچه می گشتیم می دیدیم اصلا همچین چیزی نیست. من فکر نمی کنم مثلاً رئیس اوقاف سوء نیتی داشت. توی دستگاه از این چیزها خیلی مرسوم بود. یک زمینی بود به ما نشان دادند محلش هم خوب بود در خیابان ولی آباد. بعد گفتند نمی دانم کدام سپهبد این را می خواهد و می خواهد آن جا یک مدرسه که وقف کرده بسازد. گفتیم خوب آن هم اگر سپهبد فلان بالاسرش هست، پس این به ما نمی رسد. البته یک خورده کوچک بود ولی خوب به هرحال می شد جمع و جور کرد و در دو طبقه ساخت. ما دوبار پول گرفتیم از شهبانو یک بار 150 هزار تومان و یک بار صد هزار تومان. یک دفعه یک موردی پیش آمد یک خانه کوچک و کهنه ای را در بهجت آباد یکی می فروخت و قیمتش مناسب بود، ما گفتیم این را فعلا بگیریم برای جمعیت، هم قیمتش بالا می رود هم اگر شد تعمیرش می کنیم. البته این در شمال شهر بود ولی بازهم آن جا می شد این کلاس ها را دائر کرد. یا بعد آدم این را می فروخت و دوباره جنوب شهر درست می کرد. ما با آن صد و پنجاه هزار تومان اولی آن خانه را خریدیم، ولی منتظر بودیم که زمین حاضر بشود و بعد این را بفروشیم که آن جا خرج بکنیم خیلی خرج می شد، که حیف بود. به هرحال نفروخته بودیمش چون می خواستیم وقتی آن را بفروشیم که زمین داشته باشیم. خیلی ما رفتیم زمین دیدیم. تمام اطراف شهر تهران ما عقب زمین می گشتیم. حالا یا زمین خوب را به ما نشان نمی دادند، یا آنهائی که نشان می دادند خوب نبود. بعد دیگر دیدیم که دراین خانه خراب حقش نیست خرج کنیم. یک صد هزار تومان دیگر هم شهبانو داده بود که دربانک بود که حالا آن را هم توقیف کردند وگرفتند. خانه را هم گرفتند و درش رامهر کردند. به هرحال این هم داستان آن بود، یعنی تنها کاری که ما دست زدیم ونتوانستیم به آخربرسانیم این ساختمان محل کانون خدمات بود.

می فرمودید که شما زنان را به حقوق مدنی شان آشنا می کردید. از چه راهی و با چه کسانی شما تماس داشتید؟

یکی این که ما جلسات ماهیانه داشتیم. دراین جلسات ماهیانه راجع به مسائل مختلفی صحبت می کردیم. یکی این که مطالبی تهیه می کردیم و در اختیار زنان می گذاشتیم. مثلا یکی از کارها این بود که از کتاب های قانون مدنی آن موادی که مربوط به زن و خانواده می شد استخراج کردیم، چون کسی نمی رود تمام قانون مدنی را بخواند برای این که آن چند تا ماده را بداند. ولی این جوری این چند صفحه می شد، آن را استخراج و تکثیر می کردیم ومی دادیم به اعضای جمعیت خودمان و نیز جمعیت های دیگر که می خواندند و به قوم و خویش هایشان می دادند و به آشناهایشان می دادند. حتی یک وقتی دیدیم این یک عایدی می شود. فکر کردیم یکی 5 ریال اینها را بفروشیم. یک مدتی هم به خیلی ها 5 ریال این نوشته های “میموگرافی” کرده را فروختیم و درنتیجه خواندن این نوشته مردم روشن می شدند وتعجب می کردند که ما یک همچنین قوانینی داشتیم. بعضی قوانین خوب بود، ولی بعضی ها واقعا بد بود. من یادم است پسرخاله ام وقتی که قوانین خانواده را خواند، گفت، عجب، من خجالت می کشم از زنم که ما تحت چنین شرایطی در خانواده با هم زندگی می کنیم. اینها باعث می شد که زن ها متوجه بشوند که باید این قوانین اصلاح بشود. از خانمی که آمد عضو شد، که بعدها خیلی عضو فعالی بود، پرسیدم چه باعث شد، چه انگیزه ای باعث شد شما بیائید در جمعیت راه نو؟ گفت برای این که من 5 دختر دارم. فکر کردم آتیه 5 دختر من مطرح است، باید وضع زن در ایران عوض بشود. یکی از مسائل این بود که آگاهی ها زیاد بشود. ما متوجه شدیم که خیلی ها اصلا قانون اساسی مملکت را نخوانده اند. من یادم است اولین عید نوروز جمعیت ما بود، یعنی نوروز سال 35. جزوه هائی بود خیلی ارزان، یکی یک تومان روی کاغذ کاهی، من در کتابخانه ای دیده بودم و خریده بودم. من رفتم80-70 تا از این جزوه ها خریدم و آوردم به اعضای جمعیت عیدی دادم. گفتم اما به شرطی که اینها را بخوانید، بعد بیائید بحث بکنیم. در جلسات ماهیانه مان بحث در باره قانون اساسی گذاشتیم. یک نفر صحبت می کرد، آنهای دیگر هم راجع به آن بحث می کردند، برای این که اطلاعات بالا برود.

چون به مسائل روزمره طرف احتیاج مردم دست می زدیم مردم استقبال می کردند. وقتی که قانون اصلاحات ارضی قرار بود اجرا بشود، اول صحبت براین بود که هرکسی می تواند یک ملک شش دانگی برای خودش نگه دارد، بقیه را باید تقسیم بکند. این می بایستی معنایش این باشد که اگر یک زن و شوهر هر دو ملک دارند هرکدام ملک خود را نگه دارند. ارسنجانی(32) که آن موقع وزیر کشاورزی بود، خدا بیامرز، در رادیو گفت نه، زن و شوهر یکی حساب می شوند. دوتائیشان یک ملک باید نگه دارند. این باعث می شد که مردها مال خودشان را نگه می داشتند، مال زن می رفت و زن بی چیز می شد. یک عده از خانم هائی که خودشان ملک داشتند جمع شده بودند و آمدند جمعیت راه نو. اینها کی ها بودند؟ طبعاً از خانواده هائی که ملک داشتند. بعضی ها به ما اخطار دادند که بابا مواظب باشید اینها مالک های بزرگ اند. اینها مخالف اصلاحات ارضی هستند. ما گفتیم ما کاری به اصلش نداریم. ما با اصل اصلاحات ارضی مخالف نیستیم. ولی تا آن جائی که مربوط به حقوق زن است ما نمی ترسیم، ما اقدام می کنیم. این خانم ها می آمدند و می رفتند و صحبت می کردیم. ما با وزارت کشاورزی صحبت کردیم و جلسه ای گذاشتیم در جمعیت. آن موقع مدیرکل اصلاحات ارضی آقای عباس سالور(33) بود. با آقای سالور صحبت کرده بودیم و او به هرحال می آمد، قرار شد خود ارسنجانی هم بیاید. این خانم ها قرار بود بیایند و بحث بکنیم. ما گفتیم که یکی از مزایای دین اسلام، این است که زن مالک ملک خودش است. خوب این که درست نیست که شما این جوری زن ها را بی بهره می کنید. البته یکی از مسائل دیگر هم این بود که می گفتیم که زن ها به بیگاری کشیده خواهند شد توی دهات و روستاها. چون تا حالا خود مرد هم مالک نبود، حالا ملک تقسیم می شد، می رسید به مرد، و زن فقط می بایستی آن جا خدمت مجانی بکند. ولی این به آن آسانی ها به جائی نمی رسید، مگر بعضی جاها که خود زنها ملک داشتند و ملکی به آنها می رسید. آن شبی که قرار بود و اینها همه آمده بودند، یکی دو تا از کارمندهای ارشد، مدیرکل های وزارت کشاورزی، هم آمده بودند. یکی شان، گمان می کنم آقای مهندس فکری، به ارسنجانی تلفن زد و گفت شما نیائید، چون دید خیلی از خانم ها که حضور دارند از همان خانواده های مالک انند، در صورتی که اصلا آنها هیچ کار بدی نمی کردند، حتی توهین هم نمی کردند. یک وقتی به ما گفتند که ارسنجانی برایش گرفتاری پیش آمده و نمی آید. آن وقت خود آقای سالور یک مقدار صحبت کرد و اینها هم نظرهایشان را دادند و ما هم از مدیرکل کشاورزی و از مدیرکل اصلاحات ارضی خواستیم که به این مسئله توجه بکنند، که شاید هم بعد کردند. به هرحال این نوع کارها را جمعیت راه نوخیلی جدی دنبال می کرد و در نتیجه خیلی سریع اعضایمان هم درتهران زیاد شد و هم درشهرستان ها. به طوری که سال 1345 بود که دیگرشعبات شهرستان ها منحل شد وادغام شد درسازمان زنان وما در9 شهرستان شعبه داشتیم شعبه های حسابی خیلی فعال، درمشهد خیلی کارمی کردند، خیلی ها هم پول خودشان را جمع کرده بودند برای برنامه های مهد کودک وفلان و اینها. اهواز، آبادان شعبه داشتیم. کرمانشاه شعبه های خوبی داشتیم، چون من خودم رفته بودم و آمده بودم.

جمعیت های دیگر چه می کردند؟ چون جمعیت راه نو حتما تنها جمعیت نبود. آیا شما ارتباط داشتید با جمعیت های دیگر. . .

بله، بله خیلی جمعیت ها بودند که جلوتر از ما بودند. ما هم با ورودمان به محیط جمعیت ها سعی می کردیم احترام آنها را نگه داریم و به سابقه شان احترام بگذاریم. جمعیت هائی که از سابق بودند چند جور بودند. یکی که قبل از ما بود، یک خورده قدیمی تر بود، ما مدرن تر بودیم، شورای زنان بود. همان بود که اول حزب زنان بود و می خواست همکاری بکند با حزب دمکرات ایران و مبدل شدند به شورای زنان. یک عده از خانم های قدیمی تر بودند. بعد چندین جمعیت بود به مناسبت حرفه هایشان. بعضی ها هم بعد درست شدند. در مجموع من یادم است که وقتی که ما در 1336 به نظرم سازمان همکاری جمعیت های زنان را درست کردیم، 14 جمعیت عضو شد، مثل جمعیت پرستارها، جمعیت ماماها، بانوان پزشک، انواع اینها که به مناسبت حرفه هایشان بودند. بعضی ها هم جمعیت اقلیت ها بود، مثلاً جمعیت زنان زردشتی، سازمان بانوان یهود، سه تا سازمان ارامنه بود، همه خیریه. خوب اینها کارهای خوبی می کردند. در تشکیلات خودشان کودکستان داشتند، مهد کودک داشتند، کار دستی و این چیزها به مردم یاد می دادند، و می فروختند، و از این جورکارها. جمعیت ما وقتی به میدان آمد اولاً ما گفتیم ما جمعیت خیریه نیستیم، یک مقدار کارهای اجتماعی می کنیم، ولی نه به این عنوان که پول بگیریم از یکی به یکی دیگر بدهیم. کار اجتماعی می کنیم به صورتی که وضع طرف را بهتر بکنیم. کمک بدهیم تا وضع خودش را بهتر بکند. هدف اصلی مان حقوق زن بود. یک مقدار از آگاهی دهی ها و یک مقدار ازفعالیت ها برای این بود. مثلاً به بیمارستان ها می رفتند رسیدگی می کردند به حال بیمارها، کمکی اگر لازم بود برای بیمارها می شد. یا بنشینند برایشان مجله بخوانند، برایشان نامه بنویسند. خیلی هایشان که از دهات می آمدند سواد نداشتند نامه برایشان می آمد نامه می خواستند بنویسند یا می رفتند برایشان یک هدیه ای می بردند، چون کسی که از شهرستان آمده کسی را ندارد. خوب بیمار خوشحال می شد یکی برود احوالپرسی اش، برایش یک چیزی ببرد. البته بعضی اوقات خانم ها روی حسن نیتی که داشتند کمپوت، شیرینی و این نوع چیزها می بردند. پرستارها می گفتند نباید اینها را به بیماربدهید. ازما بپرسید تاما به شما بگوئیم که کی چه می تواند بخورد. به بیمارستان های مسلولین می رفتند، مخصوصاً آنها چون بیشتر می ماندند خیلی احتیاج به کمک های روحی داشتند. برایشان مجله می بردیم. به همه خانم ها می سپردیم هرچه می توانید مجله بیاورید، مجله ها را می آوردند بعد می بردند برای اینها.

همه داوطلب بودند، خانم ها؟

بله.

به جز خانم عشقی؟

برای خانم عشقی به زودی قرار گذاشتیم که شهربانی به او حقوق می داد، چون شهربانی خیلی از کارش راضی بود، می گفتند زن ها اخلاق شان بهتر شده، رفتارشان بهتر شده و او را چون که تعلیمات دینی می داد، به عنوان واعظه قبول کرده بودند. بیچاره از خودش هم خیلی خرج می کرد که دنبال پرونده ها برود. یک دفعه دنبال پرونده یک زندانی رفت همدان. آن وقت جمعیت گفت بابا اقلا خرج سفر همدانش را بدهیم.

شما که این قدر فعالیت می کردید به بچه تان می رسیدید؟

بله، بله، من بعد از هفت هشت سال که ازدواج کرده بودم بچه پیدا کردم و تولد این بچه برای من یک شادی و خوشبختی فوق العاده ای بود. اصلا روحیه من، وضع زندگی من به کلی عوض شد. یک خوشبختی فوق العاده ای آن موقع حس می کردم. نه ماه خودم شیرش دادم، البته مطابق متدهای مدرن. همه اش که شیر نمی دهند، خوراک و سوپ و آب میوه و سبزی و این چیزها به او می دهند. ولی خوب یک پرستار خوب داشتم. همان کسی که گفتم دایه برادرم بود و بعد هم از بچه خواهرم پرستاری کرده بود. حالا از او خواستیم، و او هم ما ها را دوست داشت، آمد و قبول کرد. خیلی آدم جدی و فهمیده بود و مطابق اصول مدرن هم که آدم از او می خواست کارهای بچه را می کرد و من خاطر جمع بودم که پشت سر من همان کارهائی که لازم است می کند، مثلا یواشکی یک چیز دیگر نمی دهد بچه بخورد. خودم هم حتی الامکان روزی چند ساعتی با بچه ام بودم. آن که مال زمان کوچکتریش بود. بعد رفتیم آلمان، وقتی که برگشتیم این بچه شش سال و نیمش بود. می بایستی مدرسه برود. جمعیت راه نو دفترش در منزل من بود. برای خاطر این من از خانه بیرون نمی رفتم. همه اش در خانه بودم. تماسم با خانه قطع نمی شد. اول در همان خانه بلوار الیزابت، که من آن جا بودم جمعیت هم آن وقت هنوز خیلی وسعت پیدا نکرده بود و در سالن و اطاق های من جلسات مان برقرار می شد. بعد که من از شوهرم جدا شدم، این خانه را می بایستی اجاره بدهم که با درآمد آن زندگی کنم. درآن خانه من و شوهرم با هم شریک بودیم و یک مدت اجاره را تقسیم می کردیم. بعد معاوضه کردیم. من زمین به او دادم او سهم خانه اش را به من داد. به هرحال برادرم یک خانه نسبتا بزرگی داشت که اجاره داده بود. آن موقع اجاره اش سر می رفت و او خودش در آپارتمان بود. من گفتم خانه ات را نگه دار من هم می آیم با تو در آن خانه با هم زندگی می کنیم، عوض این که تو یک جائی اجاره بدهی و من یک جا اجاره بدهم. رفتم منزل برادرم و یک اطاقی را که زیر زمین بود ولی گود نبود، و خیلی روشن و خنک و خوب بود، اختصاص دادیم به جمعیت راه نو. طوری ترتیب می دادیم که ساعت های کمیسیون ها با هم فرق داشت. از خیلی جهات خوب بود، کرایه محل برای جمعیت نمی دادیم و ازتلفن وبرق وهمه چیزآن جا استفاده می کردیم، اهل خانه ماهم رسیدگی هائی می کردند، مستخدم ما تمیز می کرد، اگر کسی می آمد نامه می آورد، پیغام می آورد، می رسیدند. این بود که دفتر جمعیت تا مدتی آن جا بود. بعد وقتی که کارهای جمعیت بیشتر شده بود، جمعیت به این فکر افتاد که یک طبقه آپارتمانی اجاره بکند. خیلی جاها رفتیم دیدیم خیلی مشکل است. اولاً مردم می خواستند به اسم یک کسی باشد که به او اطمینان بکنند، جمعیت بلکه دو روز دیگر نمی بود. حالا آن را می توانستیم یک کاری بکنیم. بعد همان خانه بلوار که من اجاره داده بودم تخلیه شد و من می خواستم بروم خودم آن جا بنشینم وچون سه طبقه بود، طبقه زیرزمین را جمعیت راه نو، که می خواست یک جائی را اجاره بکند، وحالا هم عایدی ای داشت، اجاره کرد.

از کجا عایدی داشت؟

یکی حق عضویت. چون عضوها بیشتر شده بود و حق عضویت بالا رفته بود. یکی این که ما سالی یک بار گاردن پارتی می دادیم و گاردن پارتی جمعیت راه نو خیلی می گرفت. گاردن پارتی های دیگری نبود و این را خود خانم ها همه کارش را می کردند و دعوت می کردند و بلیط می فروختند و محیط خوبی به وجود می آمد و. . .

در کجا؟

جاهای مختلف. مثلا از باشگاه ها و مانند آن استفاده می کردیم. یک سال باشگاه افسران بازنشسته را گرفتیم. سال دیگر یک باشگاه افسران دیگر بود، الان جایش یادم رفته، بعد یکی بود که آن بالاها همان جائی که ستاد ارتش هم بود، در راه شمیران که می خواستیم برویم بالا. . . متاسفانه بعضی اسم ها را فراموش کرده ام.

حق عضویت چقدر بود؟

حق عضویت نفری 5 تومان بود.

ماهی 5 تومان؟

ماهی 5 تومان و آن وقت برای این جاهائی که می گرفتیم از ما کرایه نمی گرفتند. هرچه عایدی می شد به جمعیت می رسید. خانم ها خودشان کارها را می کردند. ساندویچ درست می کردند، شامی درست می کردند. لاتاری می گذاشتیم و هر سال در حدود 25 هزار تومان عایدی می شد. خوب آن وقت ها این کم پولی نبود. اینها را روی هم می گذاشتیم. معامله کرده بودیم و ازآن عایدی داشتیم. بالاخره کسی که چندین سال پول جمعیت نزدش بود وسال ها هم خیلی به ماعایدی داده بود آخرش ورشکست شد و نتوانست آخرین پول را بدهد. به هرحال جوری شده بود که دیگر جمعیت می خواست که جا برای خود اجاره بکند. داشتیم یک پول هائی، یک کارهای دیگر هم می کردیم.

شما گفتید خانه تان را تخلیه کردید و . . .

بله. خانم های جمعیت به من گفتند که شما خودت که می خواهی یک آپارتمان اجاره کنی، ما هم که می خواهیم یک آپارتمان برای جمعیت اجاره کنیم، ما بیائیم در خانه شما و یک طبقه دیگرش را هم ما برایتان اجاره می دهیم. خانه سه طبقه بود، البته سه طبقه ای که برای سه طبقه جدا ساخته نشده بود. دو طبقه اش مال زندگی خودمان بود که ساخته بودیم، یک طبقه اش هم زیرزمین بود برای این که تابستان ها برویم آن جا. اما زیرزمین چون خشک بود و تمیز بود می شد از آن استفاده دفتری بکنیم، چون اطاق ها بزرگ بود. مثلا وقتی جلسه ماهیانه داشتیم که هفتاد هشتاد نفر آدم اقلا می آمدند، جا داشتیم. حتی برای بیشتر. این بود که خانم ها آن جا را پسندیدند و گفتند ما هرجا که برویم و اجاره کنیم دو سه تا اطاق کوچک به ما می دهند و مناسب نیست. این بود که جمعیت آمد آن جا، طبقه زیرزمین را از من اجاره کرد. من هم طبقه وسط نشستم، چون من احتیاج داشتم به اجاره آن خانه برای زندگیم. طبقه بالا را هم من می خواستم اجاره بدهم ولی نشد. چون من خودم آن جا زندگی می کردم نمی توانستم به هرکسی بدهم. بعد هم در این ضمن مادرم که قبلا با برادرم زندگی می کردند، دیگر می خواستند جدا بشوند. من مادرم را آوردم آن جا و طبقه بالا هم او زندگی می کرد و یک چند سالی این جوری همه با هم بودیم. بودن جمعیت راه نو درضمن هم طوری بود که توی خانه ما آمد و شدی به وجود می آورد، مثلاً برای مامانم خودش خیلی سرگرمی بود. یا برای من طوری بود که اصلا احساس تنهائی نمی کردم، مخصوصا بعد از آن که از شوهرم جدا شده بودم نوع معاشرت هایمان عوض شده بود.

شما پسرتان چند سالش بود که جدا شدید؟

پسرم هشت سالش بود.

بچه را هم خودتان نگه داشتید؟

بله، ما خیلی با توافق از همدیگر جدا شدیم. چون آن وقت که قانون حمایت خانواده نبود. قرار شد بچه پیش من باشد. منتهی بعد از یک دوسالی دیدم که بد جوری است. این بچه می رود و می آید عصبانی می شود. مثلاً شب های جمعه می رفت پیش پدرش. خوب، پدرها خیلی چیزها را جدی نمی گیرند. مثلا بچه را در یک 5 شنبه بعداز ظهر و شب سه دفعه سینما می برد. بعد می آمد من می گفتم نمی شود این قدر سینما بروی. پنجشنبه رفتی دیگر نمی شود. آن وقت از این طرف مادرم لوسش می کرد. مثلا وقتی می گفت من می خواهم بروم سینما، می گفتم حالا نمی شود، می گفت به ماما قشنگ می گویم مرا ببرد. خوب من هم به احترام مادرم نمی توانستم چیز دیگر بگویم. بعد بالاخره توافق کردیم بفرستیمش فرنگ. ده سالش بودکه من بردمش آلمان و با خودش گشتیم، همه جارا دیدیم. خیلی شبانه روزی ها را من دیدم. تقریباً به تمام شبانه روزی های آلمان من آشنا شدم و بالاخره برای اول کار، چون برای شبانه روزی لازم بود آلمانی بلد باشد و آلمانی یادش رفته بود، البته زود دوباره یادش آمد، ولی در سه چهار سالی که ایران بود یادش رفته بود، بالاخره در خانواده ای ترتیب شبانه روزی را دادم. خانواده کنتی بودند که در ملک خودشان زندگی می کردند. اینها خودشان پنج پسر داشتند و چند تا پسر هم پانسیون می گرفتند. بعد از جنگ، چون همه وضع مالی شان بدتر شده بود، یک چند تا پسر هم پانسیون گرفتند. آن خانم کنتس یک دختر عموئی داشت که او خیلی خوب بود و او به پانسیون و بچه ها رسیدگی می کرد. یکی از دوستان آلمانی به من نشانی داد و من رفتم آن جا را دیدم، خوشم آمد و دیدم بچه ها در یک محیط بازی هستند. در یک خانه بزرگی هستند. فرق دارد تا داخل شهرها در محیط تنگ. طبیعت خودش مزایائی داشت و بعد یک عده پسر هستند و با هم بازی می کنند و با هم بزرگ می شوند. البته آن اول که او را گذاشتم و آمدم چه کشیدم و چقدر برایم سخت بود. قطعا برای آن بچه هم سخت بود.

برای تحصیل فرزندتان شما خودتان تصمیم می گرفتید یا با پدرش. . . .

بیشتر کارها را پدرش می گذاشت به امید من، به خود بچه هم می گفت که تو بیشتر با مشورت مادرت کار بکن. او مصلحت تو را می داند. تابستان ها همیشه فرامرز می آمد و ما می آوردیمش تهران که وطنش یادش نرود، زبانش یادش نرود. و واقعاً الان فرامرز با این که این همه سال است که در اروپاست، از هر وطن پرستی وطن پرست تر است و خیلی به ایران و همه چیز ایران و ایرانی علاقه دارد. اوایل که بچه تر بود تابستان ها که می آمد من خودم با او سفر می رفتم. می بردمش به قسمت های مختلف ایران که یک جاهائی را ببیند و بشناسد. مثلاً تخت جمشید. ما یک وقتی چند روز رفتیم، تابستان هم بود و وسط روز نمی شد رفت. صبح زود بلند می شدیم می رفتیم و نزدیک ظهر می آمدیم به هتل و دوباره عصر می رفتیم که طرف غروب تماشا بکنیم. یا همین طور اصفهان و این جاها را. بعد که دیگر بزرگ تر شد خودش می رفت. دوستانی هم داشت با دوستانش قرار می گذاشت، از جمله همان آرشتیکتی که جزو جمعیت ما بود.

شما کارهای روستائی می کردید، هیچ به فکر نیافتادید که وارد وزارت کشاورزی بشوید، یا عمران روستاها. . .؟

نه به این فکر نیافتادم. اولا اگر می خواستم می بایست همان وقت وارد وزارت کشور شده باشم با همان بنگاه عمران. بعد هم من دیگر افتاده بودم در خط کارهای خودم. وقتی که جمعیت راه نو درست شد، دیگر تمام وقتم را گذاشتم برای کار جمعیت راه نو. در سال 1334 ما رشته جامعه شناسی نداشتیم. دکتر صدیقی(34) ضمن روان شناسی که تدریس می کرد یک قدری هم جامعه شناسی تدریس می کرد. از خدا بیامرز غلامحسین مصاحب(35) شنیده بود که من در این رشته تحصیل کرده ام. برای من پیغام داد که بروم با اوکاربکنم و دانشیارش بشوم. ولی من آن موقع استقبالی ازاین فکرنکردم، فقط به دلیل گرفتاری های زندگی و موضوع بچه. آن هم درموقعی بود که من و شوهرم در شرف جدا شدن بودیم. و من آن موقع نتوانستم تصمیم بگیرم و نرفتم آن جا. بعد هم در واقع کار جمعیت راه نوبرای من تمام وقت شده بود و من تمام وقتم را توی آن کار می گذاشتم. از آن زمان، یواش یواش مسافرت هائی به خارج می کردم. اول یکی دوسفرخودم آمدم خارج به پسرم سر بزنم و در همان حال به سازمان های زنان در انگلیس و در آلمان رفتم که از نزدیک اینها را ببینم. بعد یواش یواش افتادم در مسیر کارهای بین المللی و یک کار تمام وقت شده.بود برای من.

همکاری با سازمان های بین المللی زنان

از طریق جمعیت راه نو شما با شورای بین المللی زنان آشنا شدید؟

بله، من، خوب، سال ها اروپا بودم و با خیلی از خانم ها آشنا بودم، ولی به آن معنی با سازمان های زن های خارجی تماس نداشتم. در ایران شورای فرهنگی بریتانیا گاهی برنامه هائی داشت و دعوت هائی می کردند. من با آنها صحبت کردم که یک سفر که می خواهم بروم انگلیس بروم و تشکیلات زنان را ببینم. اینها استقبال کردند و به شورای فرهنگی لندن روز رسیدن مرا خبر دادند من که می روم برایم برنامه ای بگذارند که بروم و تشکیلات آنها را ببینم. این سال 1336 بود. اولین سالی بود که پسرم را گذاشته بودم و سال اول نمی خواستیم بیاریمش ایران، که تا عادت کرده به آلمان دوباره منقلبش کنیم. من قرار شد تابستان بروم. آن تابستان هم قرار بود من خیلی مدت اروپا بمانم. اول رفتم انگلیس و این سازمان ها را دیدم که خیلی واقعا جالب بود. چون تشکیلات زنان انگلیس واقعا نمونه است، یکی انگلیس و یکی آلمان. آنها همه را دیدم و به خصوص تشکیلات داوطلبانه را؛ یعنی بیشتر سازمان هایشان به طور داوطلبی است. بعضی ها در موقع جنگ به وجود آمده و بعد ادامه داده بودند. در دانمارک از یک دکتری وقت گرفته بودم. آن جا رفتم مریض خانه، یک دو هفته ای بودم، یک سری معاینه و اینها لازم بود بکنم. دردهائی که من داشتم بعدها معلوم شد از کیسه صفراست که آن موقع هنوز درست معلوم نبود. در دانمارک با بعضی سازمان های زنان نیز تماس گرفتم. بعد رفتم آلمان که پسرم را بردارم که با هم بیائیم فرانسه و تابستان را جنوب فرانسه بگذرانیم. درآن جا هم با بعضی خانم ها که در کار حقوق زنان کار می کردند دیدار و گفتگو کردم. این اولین بار بود که من آمدم به قصد این که سازمان های زن ها را ببینم.

شاید یک سال بعد در ایران، یک روز همان دائی ام که معاون نخست وزیر بود، زمان علاء، برای من یک یادداشت فرستاد که یک روز بیائید این جا آقای ناصرذوالفقاری(36) می خواهد شما را ببیند. آقای ذواالفقاری هم معاون نخست وزیر بود و هم سرپرست رادیو. ناصردوالفقاری با ما یک نسبتی هم دارد، خانمش با من قوم و خویش است. من رفتم نخست وزیری و رفتم پیش دائی ام و بعد پیش ذوالفقاری. دائی ام شوخی کرد و گفت بله یک مأموریتی است می خواهند یک کسی برود حبشه. من گفتم خیلی هم خوب است. من خوشم می آید این جاها بروم، چون آدم این جوری که به این جاها نمی رود مگر آدم را بفرستند. بعد معلوم شد که از شوروی دعوتی آمده و خیلی جالب بود. وزیرخارجه آن زمان آقای اردلان بود،(37) خدا بیامرز علی قلی خان اردلان. روس ها به نظرم می دانستند که او موافقتی نمی کند، از این جهت این دعوت از چند نفر زن را به وزارت خارجه نفرستادند و به نخست وزیری فرستادند. علاء استقبال بیشتری می کرد. به ذوالفقاری گفته بود ترتیبش را بدهید و یک چند نفری را در نظر بگیرید که بروند. اول خانم صفیه فیروز و مرا در نظر گرفته بودند. او رئیس شورای زنان بود، من رئیس جمعیت راه نو. خانم سعیدی را هم ذوالفقاری در نظر گرفته بود. نیره سعیدی در رادیو کار داشت، مثل این که آن کارش به هم خورده بود و رنجیده بود و حالا ذوالفقاری می خواست از دلش درآورد، او را هم گذاشته بود برای این برنامه. وقتی با من صحبت کرد گفتم من پیشنهاد می کنم که مهری آهی را هم بگذارید در این هیئت، برای این که خانمی است برازنده که خیلی خوب روسی می داند. استاد زبان و ادبیات روسی بود در دانشگاه، خوب است که او هم باشد چون روسی می داند. او هم عضو جمعیت راه نو بود. گفت که آخر ما ازجمعیت راه نو دونفر بگذاریم یک خورده مشکل است. گفتم او را از یک جمعیت دیگربگذارید. یک جمعیتی بود آن موقع ما درست کرده بودیم برای همکاری باوزارت کار به منظورکارهائی برای زنان وکودکان کارگر. عده ای ازماها آن جا بودیم. گفتم می خواهید از یک جای دیگر او را بگذارید.

بالاخره ما چهار نفر را معین کردند. ما رفتیم به سمینار خیلی بزرگی که در شوروی ترتیب داده بودند و دعوت کرده بودند از خیلی از کشورها برای این که وضع زنان را در شوروی بشناسانند. خیلی خوب پذیرائی کردند. ما که می خواستیم برویم، ویزا فورا رو به راه شد و می بایستی برویم بندرپهلوی و از آن جا با کشتی برویم. دراین ضمن سفیر شوروی می آمد با طیاره مخصوص. یک کسی در سفارت شوروی به این فکر افتاد که این طیاره که بر می گردد این خانم ها هم با آن بروند. ما پیغام دادیم که زود است، گفتند اشکال ندارد. مارا با آن طیاره مخصوص بردند وقتی که وارد مسکو شدیم آن جا سرد بود، ولی ایران هنوز گرم بود. ماه نوامبر یا اواخر اکتبر بود. یک چند نفری آمده بودند. یک خانمی از طرف سفارت آمده بود، خانم حکیمی، چند نفر هم از طرف خود آنها آمده بودند، از سازمان های زنان برای پیشواز ما. یک خانم نویسنده را آورده بودند، چون خانم سعیدی را گفته بودند نویسنده است. یک خانمی هم بود نسبتا قد بلند داشت چشم و ابروی یک خورده پر رنگ و خیلی خوب فارسی حرف می زد. من فکر کردم این هم یک کسی هست از سفارت خودمان. بعد دیدم نه، این همیشه با ما است، و معلوم شد مترجم آنهاست، و واقعا تمام مترجم هائی که برای زبان های مختلف داشتند هرکدام آن زبان را مثل خودشان حرف می زدند. اسم این خانم “داگ مارا” بود. او را در سفرهای بعد هم ما دیدیم. او از مترجم هائی بود که همه جا و همیشه بود. برای شاه و شهبانو هم، آن زمان شهبانو نبود، لابد ملکه ثریا بود، به هرحال برای اینها هم او مترجم بود. خانم مهربان و خوبی بود و خیلی با او دوست شدیم. به هرحال این اولین سفر من بود برای شرکت در یک اجلاس بین المللی. خوب این هم خیلی خوب بود و ماها هرکدام به موقع خودش یک صحبت هائی کردیم و یک مقدار از وضع زن ها در ایران گفتیم که حالا در حال پیشرفت است و حالا زن ها مدتی است که تحصیل می کنند و در مشاغل مختلف کار می کنند. هنوز که صحبت از حقوق سیاسی و اینها نمی شد کرد. سال 36 بود. من آن جا مقدار زیادی به طرز کار این مجالس بین المللی آشنا شدم. خانم فیروز قبلا هم رفته بود به بعضی از مجالس، ولی من هنوز نرفته بودم. این ابتدایش بود. البته، همان موقعی که فعالیت های جمعیت راه نو را داشتیم، برای این که از جاهای دیگر اطلاعات داشته باشیم جزوه ها و بروشورهائی تهیه می کردیم. از جمله، شورای زنان و سازمان زنان زردشتی عضو اتحادیه بین المللی زنان بودند. اتحادیه با شورای بین المللی فرق دارد. سازمان زنان عضو هردویش شده بود. اینها توصیه کردند که جمعیت راه نو عضو آن جا بشود. ما یک مقدار هم اساس نامه و مدارک دیگر اینها را هم دیده بودیم که چکارها می شود کرد.

آن موقع سازمان ملل در ایران دفتری داشت که تبلیغاتی برای شناساندن سازمان ملل می کرد. من جزوه های آنها را گرفته بودم و خوانده بودم و می دانستم برنامه هائی هست که از لحاظ کار زنان می شود رفت. یکی دوسال بعد، من به فکر این بودم که به یکی از اجلاس های سازمان ملل بروم. نمی دانم از کجا جزوه اش را دیدم که در رم یک کنفرانس می خواهند بگذارند برای سازمان های غیر دولتی. بعضی سازمان های غیر دولتی مقام مشورتی داشتند با سازمان ملل، یعنی برای این جورکنفرانس ها سازمان ملل به آنها کمک می داد. ولی خوب همه به خرج خودشان می رفتند. من چون به هرحال آن سال، که سال 1957 بود، می خواستم بروم اروپا و پسرم را بگذارم، گفتم من به این جا می روم. حالا درست هم آدم نمی دانست که باید قبلاً چکار کند. من تازه وقتی به آن جا رسیدم به سفارت گفتم برای این کار آمده ام. سفارت مرا به دفتر سازمان ملل در رم معرفی کرد. روز افتتاح سفیر هم آمده بود. ما رفتیم آن جا. البته با بودن بچه خیلی مشکل بود. من یکی از قوم و خویش هایم آن جا در سفارت بود، یعنی شوهرش دبیر اول بود، رایزن بود، و این خیلی کمک من شد. خودش برایم هتل گرفت. او خودش دو سه تا بچه داشت، بچه مرا هم می بردند با آنها بازیش می دادند. بعد در حاشیه این، می رفتم، با بچه می گشتم و موزه می رفتم.

راه نو مدتی بود عضو اتحادیه بین المللی زنان شده بود. آن سال که من برای معالجه رفتم دانمارک، پس از این که از بیمارستان بیرون آمدم تماس گرفتم با خانمی دانمارکی که رئیس اتحادیه بین المللی بود. او خیلی به من محبت کرد و مرا در ارتباط با کارهای اتحادیه قرار داد. همچنین بعضی از خانم های آلمانی که در این سفرها من با آنها روبرو شده بودم، مرا دعوت کرده بودند کنفرانس بدهم و اسم مرا داده بودند به رئیس شورای بین المللی، که آن موقع یک خانم فرانسوی بود.

این که می گویم با دوستان آلمانی و سازمان ها تماس هائی داشتم، مسبوق به سابقه است. خانواده ای را که پسرم را ابتدا بردم با آنها بگذارم خانمی که رئیس یکی از کلوب های زنان بود به من معرفی کرده بود. روز پنجم سپتامبر قرار شده بود من بروم درآن کلوب راجع به وضع زنان ایران صحبت کنم. من بچه ام را گذاشته بودم درآن پانسیون، روز چهارم سپتامبر، و از آن جا رفتم هتل که شب را بمانم و فردا بروم کنفرانس بدهم. ولی وقتی آمدم دیگر اختیاردست خودم نبود. مثل این که این بچه را از من گرفته اند و دیگر به من نمی دهند. آن شب و صبحش خیلی گریه کردم. اصلا همه چیز را فراموش کردم، صبحانه نخوردم، و از اطاقم بیرون نیامدم. یک وقت دیدم ساعت ده یک نفر از کلوب زنان به من تلفن می زند که خوش آمدید، ما بعد از ظهر می آئیم عقبتان. یادم آمد که بعد از ظهر باید کنفرانس بدهم. گفتم من الان این طوری است وضعم و ناراحتم. گفت بله ما می فهمیم. دیدم خیلی وضعم ناجور است. به خودم یک هی زدم، گفتم نمی شود، این جا دیگر آبروی مملکت است، آبروی سازمان ما است، باید خودم را جمع آوری کنم. تلفن کردم یک نفر از هتل رفت اسید بوریک خرید آورد و چشم هایم را شستم و خودم را جمع آوری کردم و ظهر هم به زور یک خورده غذا خوردم، و بعد از ظهر آمدند عقبم و رفتیم. ولی این قدر وضع چشمم خراب بود که یک عینک سیاه زدم. آن روز صحبت کردم، بد نبود و برگزار شد، و از من تشکر کردند که با وجودی که حال روحیم خوب نیست آمدم و صحبت کردم.

چندی بعد در تهران، در جمعیت راه نو، نامه ای آمد به امضای مادام “لوفوشو”،(le Faucheux) که من آن موقع هنوزنمی شناختمش، که ما سازمانی داریم و خوشحال می شویم اگر شما وسیله بشوید که ایران به شورای بین المللی به پیوندد. ترتیبش این است که باید اول یک شورائی در مملکتتان تشکیل بشود، بعد آن شورا عضو شورای بین المللی بشوِد. دیدم الان این کار از ما بر نمی آید. باید صبر کنیم ببینیم که چه می شود. یکی دوسال بعد در سال 1960، من می خواستم بروم اروپا و قرار شد اول بروم ترکیه. ترکیه رفتن دو دلیل داشت. یک، خانمی بود لیدی عبدالقادر پاکستانی، پسرهایش یکی آن موقع وزیر خارجه بود، یکیش سپهبدی در سازمان سنتو که مرکزش در ترکیه بود. این خانم رئیس یک کلوب زنان بود و اظهار تمایل کرده بود بیاید ایران. وزیر خارجه ما نیز دعوتش کرده بود که بیاید ایران. وزیرخارجه از من خواهش کرد که من از او پذیرائی بکنم.

ما برنامه هائی گذاشتیم، در جمعیت و جاهای مختلف و خانه بعضی از خانم ها. البته، از خانم های جمعیت های دیگر هم دعوت کردیم. یک میهمانی من از او کردم در موزه ایران باستان، و ترتیب میهمانی را وزارت خارجه داد. در موزه، از او پذیرائی کردیم که هم موزه را ببیند، چون جای قشنگی بود، و یک عده خانم های دیگر هم بودند که با این خانم آشنا شدند. این خانم گفت که شما می آئید ترکیه؟ گفتم که من می آیم ترکیه برای این که بروم به اجلاس شورای بین المللی زنان در استامبول. گفت پس خواهش می کنم وقتی که می آئید، چند روزی هم آنکارا میهمان من باشید. من اول رفتم آنکارا و خوب آن جا از پیش گفته بودند که خانم دولتشاهی میهمان خانم عبدالقادر است، و من وقتی وارد شدم رفتم خانه آنها. همان روز اول اینها یک عده ای را دعوت کرده بودند، از جمله اهل سفارت ما و خانم های ایرانی ای که آن جا بودند. از طرف ایران سپهبد باتمانقلیچ(38) درسنتو نماینده بود، خانمش را می شناختم، یک نسبت دوری هم با همدیگر داشتیم. وقتی مرا دید گفت شما هستید! من به خیالم خانم دولت آبادی می آید، برای این که گفتند دوست این خانم، من فکر کردم دوست این خانم لابد خانم صدیقه دولت آبادی است. گفتم نه، دوست این خانم منم. بالاخره من یک دو روزی میهمان آنها در آنکارا بودم و بعد رفتم استامبول که شرکت بکنم در کنفرانس شورای بین المللی زنان.

حالا در این میان یک تصادف جالبی هم شد. ما چند سالی بود که سازمان همکاری جمعیت های زنان ایران را تشکیل داده بودیم. یواش یواش شورای عالی زنان درست شد که طبعا قرار بود که سازمان همکاری جمعیت ها درآن ادغام بشود. امّا هنوز درست معلوم نبود چه می شود. من از یکی از قوم و خویش هایم شنیدم که این کنفرانس در استامبول هست. گفتم خوب من ترتیب کارم را جوری می دهم که سر راه که می خواهم بروم اروپا پیش پسرم، بروم استامبول. آن موقع باهم انطباق ندادم که این همان جمعیتی است و همان سازمان است که مادام “لوفوشو” به من نوشته بود. از آن طرف هم به نظرم از راه امریکائی ها یک خانم دیگری از همکارهای سازمان همکاری ما، چون او از طرف یک جمعیت دیگر بود، او هم خبر شده بود، با یکی دو سه نفری صحبت کرده بود، و خیلی محرمانه او هم می خواست برود. او را به نظرم امریکائی ها خرجش را می دادند. آن موقع یک عده از خانم های امریکائی برای این که کشورهای درحال توسعه بتوانند در سازمان های بین المللی بیایند خرج می کردند، از خودشان خرج می کردند. آن اوایل هم که من آمده بودم می دیدم که بعضی از این خانم های امریکائی خیلی پول به سازمان هائی که طرف علاقه شان است می دادند، یکی ممکن بود شورای بین المللی باشد، یکی ممکن بود چیز دیگر باشد، به هرحال او به خرج آنها می آمد. بعد ما فهمیدیم که دو نفری ما می رویم. ما دو نفری رفتیم استامبول و خوب برای اولین بار آشنا شدیم. دیدم تشکیلات خیلی بزرگی است و فعالیت های زیادی دارد. تاریخچه اش را خواندیم، دیدیم که یک سازمان خیلی قدیمی است، در 1888 تأسیس شده، قدیمی ترین سازمان زنان که هست، هیچ، یکی از قدیمی ترین سازمان های بین المللی است. گفتند ایران را قبول می کنیم به عضویت. ما هم چون هنوز نمی توانستیم بگوئیم شورای عالی جمعیت ها، سازمان همکاری را عضو کردیم، چون ما را در واقع سازمان همکاری معرفی کرده بود. سازمان همکاری جمعیت های زنان شد عضو شورای بین المللی.

که شورای زنان هم جزو این شورای بین المللی زنان بود؟

نه، شورای زنان و سازمان زنان زردشتی عضو اتحادیه بین المللی بود. سازمان همکاری جمعیت های زنان، که نماینده اش من بودم حالا، عضو شورای بین المللی زنان شد، و من هم همان جا عضو کمیسیون حقوقی شدم. رئیس آن کمیسیون یک نفر خانم یونانی بود. اتفاقا آنجا یک نفر یک سوالی کرد و او یک جواب عوضی داد. خیلی از این اروپائی ها، از خیلی از مقررات کشورهای دیگر خبر ندارند. واقعا مقررات مذهبی و قانون مدنی و مانند آن همه جا مختلف است. یکی از خانم های افریقائی پرسید که شورای بین المللی برای جلوگیری از تعدد زوجات چکار می کند. آن خانم جواب داد که حالا قرار است که از طرف سازمان ملل اقداماتی بشود که همه جا ازدواج را ثبت بکنند، “رجیستر” بکنند. این که شد دیگر کسی نمی تواند دو تا سه تا زن بگیرد. من به او گفتم نه، این طور نیست، برای این که ممالکی هست که در آن دو تا سه تا زن گرفتن آزاد است، قانونی است. همان جور قانونی، می روند و آنرا “رجیستر” می کنند. گفت این جور است؟ گفتم بله. درکشورهای شماها بله، اگر قرار است “رجیستریشن” بشود، دیگر نمی توانند دو تا زن، یعنی زن دوم بگیرند، ولی در کشورهائی که تعدد زوجات مجازاست می توانند که باز هم بگیرند. گفت ببینید که چقدر اهمیت دارد. الان این خانم تازه وارد سازمان ما شده یک اطلاعی به ما داد که برای مان اهمیت داشت. بهرحال این شروع ورود ما شد به شورای بین المللی زنان.

سازمان همکاری جمعیت های زنان

حالا چون صحبت از سازمان همکاری کردم آن را برایتان بگویم. شاید یک سالی بود که از تاسیس جمعیت راه نو گذشته بود، شاید درسال 1335 بود، جمعیت های مختلف زنان به فکر این افتادند که با هم جمع بشویم و ایجاد یک همکاری کنیم. مقدمه این هم آن تشکیلاتی شد که ما با وزارت کار داشتیم. چون دکتر نصر که دلش می خواست که زن ها را به یک کارهائی بکشد، یک چیزی در کنار وزارت کار درست کرده بود و از همه جمعیت ها دعوت کرده بود. درنتیجه ما آن جا یک سری همکاری هائی می کردیم، با همکاری وزارت کار. به این فکر افتادیم که خودمان بیائیم یک سازمان همکاری درست کنیم، که همان جور که خیلی جاهای دنیا هست، فدراسیونی باشد از جمعیت ها. دیگران را هم خبر کردیم، چهارده جمعیت جمع شد و ما سازمان همکاری را تاسیس کردیم. مقررات و اساس نامه برایش نوشتیم. از هر جمعیت دو نماینده می رفت، از بین این نماینده ها یک هیئت مدیره انتخاب می شد و یک سری کارهائی را قرار گذاشتیم که….

این جمعیت ها یادتان می آید که کدام بودند؟

چرا، حالا اگر همه شان هم اسمشان یادم نیاید، در جزوه هائی ممکن است داشته باشم و بعد اضافه می کنیم. شورای زنان بود، جمعیت راه نو بود، چند جمعیت اقلیت ها بودند، مثل سازمان زنان زردشتی، سازمان بانوان یهود، سه سازمان خیریه ارامنه، سازمان بانوان پزشک، سازمان پرستاران، سازمان ماماها. الان دیگر یادم نیست که کی ها بودند.

پس شورای زنان هم پیوست؟

بله، بله درآن سازمان همکاری اینها همه بودند. این وسط یک جمعیت هم درست شد به نام جمعیت 17 دی، که نیامد در سازمان همکاری و حتی هیچ خوشش نیامد. برای این که آن جمعیت با گذاشتن این اسم فکر می کرد که یک شخصیتی باید داشته باشد و او باید همه جمعیت ها را زیر پر بگیرد.

آنها کی بودند؟ رئیس آن جمعیت کی بود؟

رئیسش خانم قمر ناصر بود. البته ما هیچ کس را نمی خواهیم کوچک بکنیم. ولی این خانم نه معلوماتش، نه طرز کارش چیزی نبود که بتواند زن های جالبی را جلب بکند. یک عده ای هم که به آن جا می رفتند، برمی گشتند و نمی ماندند. آن وقت از طرفی هم این خانم دلش می خواست همه کار را مطابق همه بکند. آن موقع یا بعد، شوهرش شد وزیر دارائی(39) و او به اتکاء این که خانم وزیر بود، مثلا حتی به مجامع بین المللی می خواست برود. زبان هم بلد نبود، نمی دانست این مجالس چه است. یک نفر را با خودش می برد که زبان بلد باشد، مثلا یک خانم شیکی که در اجتماع می چرخد و یک خورده هم زبان انگلیسی بلد است، ولی البته یک همچنین کارهائی را نمی توانست بکند. یکی از دلایلی که شورای عالی درست شد این بود که اعلیحضرت مرحوم به والاحضرت اشرف سفارش کردند که به کارهای زن ها برسد، به خصوص کارهای بین المللی، گفتند شما نظارت بکنید که هرکسی هرجا نرود که اسباب آبرو ریزی باشد، کسی برود که واقعا بتواند از عهده آن کار بربیاید. به هرحال این سازمان همکاری اسباب آبرو شده بود و در مقابل کسانی که آماده بودند بگویند که در ایران زن ها نمی توانند با هم کار بکنند، این معرفی خوبی بود که چهارده جمعیت جمع شدند که با همدیگر کار بکنند. مثلا آن موقع کانون بانوان هم بود، ولی کانون بانوان با ما نیامده بود، چون دولتی بود. یک دوسالی سازمان همکاری کار می کرد.

یکی از چیزهائی که برایتان نگفتم این بود که در سال 1334 که جمعیت راه نو تاسیس شد سال ها بود که جشن هفده دی(40) را نمی گرفتند. بعد از 1320 آخوند بازی شده بود و دیگر ترسیده بودند و 17 دی را جشن نمی گرفتند. سال 1334 ما تصمیم گرفتیم که جشن 17 دی را بگیریم. بعضی ها می گفتند مواظب باشید که اوباش می ریزند، سنگ می اندازند، فلان و اینها. ما گفتیم نه. اصلاً معرفی جمعیت راه نو در اجتماع با جشن 17 دی شد. از آن سال دیگر جشن 17 دی را می گرفتیم و جمعیت های دیگر هم می گرفتند. حالا سالی که سازمان همکاری تشکیل شده بود می خواستیم یک جشن 17 دی مفصلی بگیریم به نام سازمان همکاری. مقدماتش فراهم شده بود و صحبت کرده بودیم که ملکه ثریا می آید به جشن و او هم قبول کرده بود. از این طرف گفتم رئیس جمعیت 17 دی با این سازمان روی خوشی نداشت. او رفته بود با کانون بانوان صحبت کرده بود که جشن را آنها با هم بگیرند. کانون بانوان هم از لحاظ وابستگی به وزارت فرهنگ یک موقعیتی داشت، مخصوصا چون خانم دولت آبادی رئیسش بود همه برای کانون بانوان یک احترامی قائل بودند. نمی دانم هم چرا وزارت فرهنگ در کار برنامه 17 دی آن موقع یک مداخله ای می کرد. جلسه ای در باره 17 دی بود در سازمان همکاری و صحبت شده بود که جشن را چگونه برگزار می کنیم. اتفاقا آن روز من حضور نداشتم، تصمیم گرفته بودند که من سخنران روز 17 دی باشم. من از طرف جمعیت راه نو در سازمان همکاری بودم. روزی که در وزارت فرهنگ جلسه بود برای این کار، قرار شد من بروم. من رفتم. وزارت فرهنگ می خواست پا درمیانی کند که جمعیت 17 دی و کانون بانوان و ما با همدیگر همکاری کنیم. گفتم با کمال میل، اشکالی ندارد. ما یک سازمانی هستیم از چهارده جمعیت، اقدام کرده ایم، ملکه را دعوت کرده ایم. ولی، خوب، البته با همدیگر کار می کنیم. خانم ناصر می خواست کاری بکند که اسم سازمان همکاری نباشد. آتوی عجیبی پیدا کرد. گفت که این سازمان هنوز به ثبت شهربانی نرسیده. راست هم می گفت، برای این که ما تقاضا داده بودیم هنوز جوابش نیامده بود. عجله نکرده بودیم برای این که جوابش یک روزی می آمد. من متاسفم که اینها را می گویم، ولی حقیقت را باید گفت. از قرار معلوم خود این خانم رفته بود به وسیله خانم وزیر کشور اقدام کرده بود که شهربانی به ما به این زودی جواب ندهد، و هنوز جواب نیامده بود. او گفت شما چطور می خواهید اجازه بدهید سازمانی که هنوز به ثبت شهربانی هم نرسیده و هنوز پروانه ندارد، ملکه مملکت را دعوت کند. آن آقا هم سست می آمد. حالا این که پروانه را به ما بدهند و سازمان ما تصویب بشود، مگر چه فرقی می کند. همین سازمانی هستیم که همه می شناسند مان و تمام این جمعیت هائی که در این سازمانند به ثبت رسیده اند. در این میان می خواستند زیر پای من بنشینند که شما به اسم جمعیت راه نو صحبت کن- خانم ناصر از طرف جمعیت 17 دی، شما هم از طرف جمعیت راه نو. من گفتم که من این کار را نمی کنم، برای این که جشن قرار است از طرف سازمان همکاری باشد، سازمان همکاری مرا انتخاب کرده که سخنران آن روز باشم و من نمی توانم جر بزنم و از طرف جمعیت راه نو صحبت کنم. من این کار را نمی کنم. من یک چیزی نوشته بودم برای آن روز که برای رفقای خودمان بخوانم. اتفاقا آن روز آن آقا گفت که نوشته دارید، گفتم بله. اتفاقا همراهم بود. وقتی آمدم بخوانم، آمد توی بعضی قسمت هایش مداخله بکند. من نوشته بودم مثلاً زن ایرانی با زن هندی و ترک و پاکستانی چه فرق دارد. می گفت این را نگذار، خوب یعنی چه. اصلا من نمی خواستم اجازه بدهم که او به مطالب ما مداخله بکند. بالاخره به جائی رسید که گفتند اگر تا روز 17دی پروانه سازمان همکاری رسید شما به اسم سازمان همکاری صحبت بکنید، اگر نرسید به اسم جمعیت راه نو صحبت بکنید، و الا نمی شود. ما آمدیم به رفقا گفتیم. از آن طرف من پاشنه ام را کشیدم بروم دنبال پروانه و جواب شهربانی. به رفقا هم گفتم که این جور قرار شده، گفتند که ما موافقیم، اگر واقعاً نشد، تو به اسم جمعیت راه نو صحبت کن. گفتم نه من پروانه را می گیرم.

گفتم به شما که به مناسبت فعالیت جمعیت راه نو در زندان، ما در شهربانی آبروئی داشتیم. رئیس شهربانی، سپهبد علوی مقدم،(41) را هم من می شناختم. برای همین کارها پهلویش رفته بودم. وقت خواستم، رفتم پیش رئیس شهربانی و گفتم آقا ما مدتی است که منتظر پروانه مان هستیم و این جا مانده. گفت عجب، این شما بودید؟ ما خودمان جلویش را گرفتیم ندادیم. گفتم بله، این چهارده سازمان همه به ثبت رسیده اند. او مطلب را به من لو داد و گفت ما خودمان جلویش را گرفتیم، ای بابا این کارها چیه، و فوری دستور داد که پروانه را بدهند. حالا امروز روز پیش از جشن است و قرار بود فردا صبح پروانه به دست ما رسیده باشد. ما رفتیم تالار فرهنگ، دلمان شور می زند، ساعت نگاه می کنیم که ببینیم چه شده پروانه نیامده! ساعت چهار یا چهار و نیم قرار است مراسم شروع بشود، سه و سه نیم بود یک نفر از شهربانی آمد و پروانه را داد دست من. حالا هنوز خانم ناصر نمی داند که قضیه چه هست. من یواشکی به همکارهای خودمان از سازمان همکاری گفتم که پروانه آمد. خانم ناصر آن دم آخر آمد و گفت که خوب خانم دولتشاهی از شهربانی که خبری نشد، پس شما به اسم جمعیت راه نو حرف می زنی. گفتم نه، من به اسم سازمان همکاری حرف می زنم، پروانه رسید. گفت عجب، گفتم بله پروانه در کیف من است. هیچی، آن زمان ملکه ثریا آمد و ما جشن را برقرار کردیم و خانم ناصر هم صحبت کرد و مراسم جشن برگزار شد.

این نکته را نیز باید بگویم که من برای این که وزارت فرهنگ دست نبرد در نطقم و مجبورم نکنند که دست بزنم، قبلا توافق آقای علاء وزیردربار را گرفته بودم. آن موقع دیگر من روابطم با آقای علاء خیلی خوب شده بود. موقعی که از سوی جمعیت راه نو گاردن پارتی داشتیم، دیده بودم که یک فیل در گاراژ سلطنتی است. رفتم پیش آقای علاء که اجازه بده آن فیل را بفرستند در گاردن پارتی ما، و فرستادند. چند بار نزد او رفته بودم و می شناختمش. وقت گرفتم رفتم پیش آقای علاء گفتم چون که چند روز دیگر مراسمی هست در حضور علیاحضرت و من قرار است که نطق بکنم، گفتم که احتیاطا خوب است که نطقم را بیاورم که شما ببینید. گفت حتما چیزی که شما نوشتید صلاح است. گفتم خوب، با وجود این خوب است که یک صحه ای از طرف دربار باشد. او هم نمی دانم خودش نوشت یا به شفا گفت، شفا مشاور فرهنگی بود، که به نطق فلان کس ایرادی وارد نیست و ما پا شدیم و آمدیم. بعد که باز آن مدیرکل وزارت فرهنگ گفت خوب نطق چی و فلان، گفتم به تصویب دربار رسیده و حاشیه اش هم امضاء شده. هیچی یکی از مثلا مسائلی که ما داشتیم این چیزها بود.

تبدیل سازمان همکاری به شورای عالی جمعیت های زنان

حالا چه شد که سازمان همکاری جمعیت های زنان مبدل شد به شورای عالی جمعیت های زنان. چون این سازمان همکاری را وقتی ما درست کردیم با همدیگر مشورت کردیم که آیا از ملکه، از خواهرهای شاه، دعوت بکنیم که ریاستش را قبول بکنند یا نه. جنبه های مثبت و منفی اش را که سنجیدیم، خانم ها گفتند که فعلا نکنیم این کار را. از یک جهت آنها پشتیبانی هائی می کنند از یک طرف ما تعهدهای بی جائی پیدا می کنیم. یا ممکن است به خاطر آنها یک اشخاصی، به خصوص از مردها، مداخله هائی بکنند در کار ما، پس بهتر است فعلا این کار را نکنیم و صبر بکنیم، روی پای خودمان به ایستیم که نشان بدهیم که ما زن ها بدون حمایت خاصی توانستیم که یک تشکیلاتی را بدهیم. خانم ناصر که جمعیت هفده دی را درست کرده بود رفت و تقاضا کرد از والاحضرت اشرف که ریاست عالیه آن جمعیت را قبول بکنند. ایشان هم قبول کردند. بعضی از جمعیت ها و بعضی از این خانم ها گله کردند که خوب والاحضرت چرا این جور می کنند، چراریاست یک چنین جمعیتی را قبول می کنند. اگر هم می خواستند این کار را بکنند، می بایستی چیز بهتری باشد. به علاوه ایشان مقامشان بالاتر است، ایشان هروقت بخواهند حمایتی از جمعیت ها بکنند می توانند بکنند. اتفاقا چند سال پیش از این من یک بار به والاحضرت گفتم که خوب است شما بیائید در کارهای زنان، گفتند نه بابا مهرانگیزخانم من حوصله کارهای زنان را ندارم، قبلا گفته بودند. حالا این بار نمی دانم چه شده بود. خوب چند سال هم فاصله بود. آقای علاء این گله خانم ها را به شاه می گوید. و می گوید که خانم های دیگر گله می کنند که والاحضرت ریاست عالیه آن جمعیت را قبول کردند. اعلیحضرت هم گفتند که بله والاحضرت نباید که تبعیض بکنند، اگر قبول می کنند باید همه را قبول بکنند.

همه را قبول بکنند یعنی سازمان همکاری را هم قبول بکنند. یک روز دعوتی از ما شد، از همه جمعیت ها، دعوت به اسم اشخاص بود ولی همه آن افراد در سازمان همکاری بودند، در سالن مدرسه پرستاری اشرف پهلوی. والاحضرت اشرف هم آمدند و گفتند که خیلی خوب خواستید که من ریاست را قبول بکنم، متشکرم و قبول می کنم. قبلا هم صحبت هائی شده بود که یک انتخاباتی بشود، حالا نمی دانم همان جلسه بود یا نه. مثل این که اول گفتند من قبول کردم، باشد تا ترتیبات را بدهید، شاید هم یک چند نفر مامور شدند که اساسنامه ای بنویسند، یک مقدار هم والاحضرت با اشخاصی مشورت کردند، مثل متین دفتری(42) یا همان علوی مقدم رئیس شهربانی و اشخاص دیگر، که چکار بکنیم و کی ها را بیاوریم در کار. متأسفانه یا خوشبختانه، دو سه نفرشان به والاحضرت نظر داده بودند که مرا بکنند دبیر این تشکیلات. یک روز ایزدی، رئیس دفتر والاحضرت، به من گفت که والاحضرت نظرشان این است. گفتم خانم های مسن تر هستند، مثل خانم تربیت، و به اینها برمی خورد. گفت حالا می خواهید خودتان بیائید و با والاحضرت صحبت کنید. یک روز قرار شد ما برویم پیش والاحضرت، سعدآباد. مطلب را گفتم، گفتند ولم کن مهرانگیز خانم اینها دیگر پیر شده اند. من می خواهم کسی باشد که سنش به خودم نزدیک تر باشد، تحصیلات مدرن داشته باشد، و شما باید خودتان قبول کنید. بعد جلسه عمومی درست شد. حالا قرار است که آن روز انتخابات بکنند. این قضیه هم به نظرم درز کرده بود. ایزدی به نظرم گفته بود به بعضی ها. خانم ناصرگفته بود که برای چه باید او باشد و گفته بود آخر او لیسانسه است، دکتر است، و والاحضرت می خواهند که یک کسی باشد که معلومات جدید داشته باشد. خانم ناصر رفت به فکر این که در مقابل من یک کسی را پیدا بکند. حورآسا شکوه، که خوب او هم لیسانسیه بود، او را کشید میدان، که او را جلو بیندازد. از طرفی هم به نظرم با خیلی واسطه و فشار، چون خیلی آشنا داشت نزدیک به والاحضرت، که خود او دبیرکل بشود. به او گفته بودند که نمی شود برای این که آدم باید تحصیل کرده باشد. بالاخره آن روز دیدیم که صحبت می شود که کاندیدها را پیشنهاد کنید. اول والاحضرت گفتند که من یک کسی را می خواهم که این باشد: دوسه تا زبان بلد باشد، اقلا لیسانسه یا دکتر باشد و به چیزهای اروپائی آشنا باشد، خارج بوده باشد، و از این چیزها، که بعضی ها می گفتند که با این شرایط که گفت، همین مانده بود که بگوید می خواهم مهرانگیز دولتشاهی باشد. خوب، نمی خواست اسم بیاورد. اینها را که گفت، بعضی ها، درصورتی که از خیلی جهات شایستگی داشتند، ولی گفتند تمام این شرایطی که والاحضرت گفت در ما نیست. مثل خانم عذرا ضیائی، که به او گفتند شما می خواهید، گفت این شرایطی که والاحضرت گفتند درمن نیست. بعد دو سه نفر دیگر. بعد یکی حورآسا را پیشنهاد کرد، یکی مرا پیشنهاد کرد، یکی خانم ضیاء اشرف نصر را پیشنهاد کرد، و خود خانم ناصر. من دیدم خیلی شلوغ شده. گفتم اجازه بدهید من کنار باشم، دیگران هستند به قدر کفایت. والاحضرت گفتند بَه ! شما کسی بودید که من می خواستم، حتی این جور هم یک خورده فهماندند. خانم ناصر بیشتر لجش گرفت. بالاخره این چهار نفر که اسمشان آمد یک نفر از آن وسط گفت که خوب هرچهارتاشان باشند. والاحضرت گفت خوب. حالا فکرش را بکنید چهار نفر خیلی ناجور، ما قرار است که دبیر این شورا باشیم. هیچی آئین نامه ها نوشته شد و کمیسیون ها معین شد و گاهی هم والاحضرت صدا می کرد من می رفتم و راجع به اساس کارها صحبت می کردم. چون والاحضرت خیلی کارها کرده بودند، ولی هیچ چنین کارهائی نکرده بودند که اساس تشکل زن ها چه باشد، درجاهای دیگر چه هست و چه دیدیم. ماشاءالله والاحضرت می دانیم که خیلی باهوش است، و خیلی زود مسلط می شود به کارها. البته، با کسان دیگر، از جمله با متین دفتری و امثال او، هم مشورت می کرد. کارها را در واقع والاحضرت با من می کرد. اسمش بود که چهارتا دبیر است. حالا در دبیرخانه هم یک قراری گذاشته بودند. خانم نصر می رفت آن جا یک کاری می کرد و خانم شکوه هم کارهائی می کرد، مثلا ثبت را او داده بود و امضاء کرده بود. او امضاء می کرد. والاحضرت می گفتند که هیچ کس یک نفری نباید امضاء بکند. شورای عالی درست شد، حالا با سازمان همکاری چکار بکنند؟ قرار شد که بگویند آن در این ادغام بشود و نگویند که سازمان همکاری منحل می شود. سازمان همکاری در این جا ادغام شد و همان جمعیت ها آمدند و یکی دو تا جمعیت هم اضافه شد، یکی هفده دی بود و یکی کانون بانوان، یکی دیگرش را من نمی دانم چه بود که ما اول 14 تا بودیم و بعد هفده تا. بعد یواش یواش یک جمعیت های دیگری هم اضافه شد.

تا مدتی که شورای عالی جمعیت های زنان بود والاحضرت ریاست کمیسیون بین المللی را خودشان گرفتند. امّا، بیشتر کارهایش با من بود، چون دبیر هم بودم. ما به والاحضرت گزارش دادیم که عضو شورای بین المللی شدیم، چون قبلاً سازمان همکاری بود، حالا شورای عالی شروع شده بود. گفتیم شورای عالی هنوز تشکیلاتش معلوم نبود و دیر می شد اگر ما آن موقع مطرح می کردیم، حالا رفتیم و عضو آن جا شدیم. می خواهید ادامه می دهیم و اگر نه، می گوئیم نیستیم. گفت نه شما باشید. به این ترتیب همکاری ما با شورای بین المللی شروع شد. از آن به بعد من به تمام جلسات شورای بین المللی رفتم. اول عضو یک کمیسیون بودم، بعد عضو کمیسیون روابط بین المللی و صلح شدم، بعد مشاور منطقه ای شدم. بعد درسال 1345 کنفرانس شورای بین المللی در ایران بود که واقعا موفقیت بزرگی بود. خانم های ایرانی به قدری لیاقت از خودشان نشان دادند در اداره این کنفرانس و همه تشکیلاتش که هنوز دوستان ما و دوستان بین المللی ما صحبت آنرا می کنند و می گویند چقدر خوب بود و ما دیدیم که زن های ایرانی چقدر لایق بودند.

انتخاب به ریاست شورای بین المللی زنان

در آن اجلاس من نایب رئیس انتخاب شدم. و بعد از دو دوره که نایب رئیس بودم کاندیدا شدم برای ریاست شورای بین المللی. البته در سال 1970 که کنفرانس در تایلند بود، موردی پیش آمد که در آن جا پیشنهاد کردند که من رئیس بشوم، ولی قبول نکردم. اولا فقط یک دوره بود که من در هیئت مدیره بودم، دلم می خواست که بیشتر مسلط باشم. یک موردی بود که رئیس قبلی چون دو دوره رئیس بوده دیگر مطابق اساسنامه نمی توانست دوره سوم دیگر کاندیدا باشد. دونفری هم که کاندیدا بودند استعفاء کرده بودند هرکدام به دلیلی. یک عده ای هم بازی می کردند برای این که همان رئیس قبلی باشد. یک عده ای نمی خواستند و چند نفر را که واجد شرایط بودند پیشنهاد کردند که یکی من بودم و یکی از همکارهایمان بود که خودش تایلندی بود، پرنسس پرم، به ایران هم آمد و خیلی خانم خوبی بود. بعد از من رئیس شد. در آن موقع شورای خودشان با او موافق نبود در صورتی که ما در خود تایلند بودیم و برای او زمینه بود. این بود که او هم قبول نکرد. به من که پیشنهاد کردند من گفتم نه. اگر می خواستم یک چنین کار پرمسئولیتی را قبول کنم، قبلا با دستگاه خودم صحبت می کردم، با والاحضرت صحبت می کردم که حمایت هائی که لازم دارم می شوم یا نه. نمی شد که دن کیشوت وار بروم جلو. به خصوص چون پای والاحضرت درمیان بود، نمی شد که بدون نظر او کاری کرد. و تا اندازه ای هم می خواستم که یک مدت بیشتری باشم و ورزیده تر شده باشم. همه آنهای دیگر که رئیس شده بودند سال ها بود که در هیئت مدیره بودند. آن سال اتفاقاً رئیس جلسه هیئت مدیره که در آن راجع به این مطالب می بایستی بحث بشود، خانم شولر، نمی خواست آن جلسه را خودش اداره کنِد، از من که یکی از نایب رئیس ها بودم خواهش کرد که جلسه آن شب را اداره کنم. خیلی جلسه سختی بود، چون خیلی بحث ها شد و تا دو بعد از نصف شب ما جلسه داشتیم. یکی از چیزهائی که بعداً به نفع من تمام شد این بود که می گفتند چقدر خوب و بی طرفانه آن جلسه را من اداره کردم. به هرحال در سال 1970 من این را قبول نکردم. بعد در 72 که کمیته “اکزکوتیف” (Executive)(کمیته اجرائی) در آمستردام تشکیل می شد درآن جا دوباره بامن صحبت کردند، گفتند سال دیگر موقع انتخاباتمان است، تو درگذشته قبول نکردی. گفتم آن زمان وضع پخته نبود، حالا چیز دیگری است. گفتند قبول می کنی؟ گفتم البته من باید بروم تهران صحبت بکنم، با شورای خودمان صحبت بکنم، و اگر شورای خودمان موافق باشد، ممکن است. من آن وقت رئیس کمیسیون بین المللی بودم. من آمدم تهران به والاحضرت نگفتم، چون دیدم تا به والاحضرت بگویم می گویند بله بله قبول کنید. والاحضرت شش سال جلوترش می گفت تو چرا رئیس نشوی، اگر رئیس نشوی باید نایب رئیس بشوی. گفتم نه والاحضرت، حالا زود است. ما حالا هنوز خیلی کارها داریم. درسال 1970 خود والاحضرت در کنفرانس شورای بین المللی در واشنگتن شرکت کرد. من اول با آقای انصاری(43) که قائم مقام والاحضرت بود صحبت کردم. گفتم ببینید این را نمی شود همین جوری قبول کرد، کار پُرمسئولیتی است، کار پُرزحمتی است، کار پُرخرجی است، اگر ما می خواهیم باید همه این وسائل را فراهم بکنیم، و بگوئیم که می کنیم. گفت بله خیلی جالب و خیلی اهمیت دارد. من به والاحضرت می گویم. گفتم اما باید جوری به والاحضرت بگوئید که این چیزهایش قطعی بشود. والا آدم یک کسی را بیندازد میدان، بعد از او پشتیبانی نکند کار خراب می شود. یک خورده هم خاطر جمع نبودم که سازمان زنان از من حمایت می کند. می بایستی حمایت خود والاحضرت را داشته باشم. او به والاحضرت گفت، والاحضرت خوشش آمد، و مرا خواست. رفتم و گفتم والاحضرت شما ده سال پیش می خواستید ما رئیس بشویم، زود بود آن موقع، حالا وقتش شده. گفت بله حتما باید دنبال بکنید، خیلی خوب است. حالا، در این ضمن، خودش بیشتر با شورای بین المللی آشنا شده بود. در خیلی جاها که رفته بود میسزشولر را دیده بود. در سازمان ملل می رفت اینها را می دید. آن سالی که کنفرانس در ایران بود، خودش علاقه و عقیده پیدا کرده بود به شورای بین المللی و اهمیت می داد. بعد به انصاری گفت با نخست وزیر صحبت بکند که برای من بودجه معیّن بکنند. به من گفتند که پیشنهاد بودجه بده و از دو سه ماه جلوتر هم دفتر من دائر شد در سازمان زنان پایتخت که برای من آمد و شدش راحت تر بود. آن جا دو تا اتاق برای من اختصاص داده شد. والاحضرت گفتند یک جا اجاره کن، گفتم بی خود خرج تراشی بکنیم چکار، من جائی نمی خواهم. برای من دو اتاق بس است. من اصلا عقیده ندارم در این جور کارها آدم زیاد خرج بکند، یک مبل های خیلی ساده ای هم انتخاب کردیم، گرفتند برایمان. یکی دو نفر هم منشی انتخاب کردیم. اول یک خانم ارمنی به نام کناریک آواکیان، خیلی خانم خوبی بود، نیر ابتهاج سمیعی به من او را پیشنهاد کرده بود. خانمی بود خیلی باسواد، دو سه زبان می دانست، در بانک ملی کار می کرد، قبلا بازنشسته شده بود. او را از کنفرانس تهران، آن کنفرانس شورای بین المللی، شناخته بودم؛ از طرف سازمان های ارامنه معرفی شده بود. من با او صحبت کردم و خیلی به درد من خورد. در واقع دفتر مرا او متشکل کرد. او لیلی زند را پیشنهاد کرد و گفت منشی دائمی تان او باشد و من هم می روم و می آیم. حقوق نمی خواهم. به او در بعضی کارها کمک می دهم، فقط پول ایاب و ذهاب به من بدهید. ما هم قرار گذاشتیم، مثلاً یک کرایه تاکسی به او می دادیم، ولی منشی اصلی لیلی بود. چند ماه بعدش متاسفانه این خانم فوت کرد. لیلی مدتی بود و رفت. بعد ما یک فرد دیگری را گرفتیم، بعد یک منشی فارسی هم گرفتم چون در خود ایران مقداری مکاتبات فارسی داشتم. واقعاً یک دوره جالبی بود، برای اینکه ایران واقعا موقعیت خوبی پیدا کرده بود در مجامع بین المللی. والاحضرت هم واقعا مراقبت می کردند. اشخاص خوبی را انتخاب می کردند که می آمدند و در کمیسیون ها شرکت می کردند، در جلسات شرکت می کردند. دوران ریاست من در شورای بین المللی از لحاظ کارهای بین المللی که شورای بین المللی درآن شرکت داشت خیلی جالب بود. در سازمان ملل به دیدن “کورت والدهایم” رفتیم برای کارهائی که مربوط به زنان بود. دو سه سازمان زنان بودیم که پیشنهاد سال زن را دادیم. بعد به مکزیکو رفتیم برای همکاری هائی بین سازمان های زنان غیردولتی که با سازمان ملل همکاری دارند. چون می دانید بسیاری از این سازمان ها مقام مشورتی دارند. درخلال این جریان ها، که البته پیش از ریاست من و در زمان مسیزشولر(Craig Schullir) بود، مقام مشورتی شورای بین المللی از طبقه بندی (category) دو شد طبقه بندی یک، که خیلی اهمیت داشت. رؤسای سازمان های زنان غیردولتی (women’s non- governental organizations) ازچندین سال پیش، زمانی که مادام”لوفوشئو” رئیس شورای بین المللی بود، قرار شده بود سالی یک بار دور همدیگر جمع بشوند برای اینکه تبادل نظرهائی بکنند، و به خصوص کارهائی را که با سازمان ملل دارند همآهنگ بکنند. این جلسه را گذاشته بودند قبل از جلسات “اکوسوک”(ECOSOC) چون در واقع مقام مشورتی این سازمان های غیردولتی با شورای اجتماعی و اقتصادی سازمان ملل است و هروقت که اجلاس این شورای اجتماعی و اقتصادی در ژنو بود یک دو روز زودتر رؤسای این جمعیت ها که می خواستند درآن جا شرکت بکنند می رفتند و این اجلاس خودشان را تشکیل می دادند. پیش از این که من رئیس بشوم “میسزشولر” به یک جلسه مرا به جای خودش فرستاد برای این که به این کارها وارد بشوم. اتفاقا آن سالی که من رئیس می شدم، ریاست این جلسات با شورای بین المللی بود و آن سال دو دفعه تشکیل شد، یک دفعه در نیویورک و یک دفعه در ژنو. به هرحال فعالیت زیادی و فعالیت خیلی جالبی بود، چه از لحاظ کارهای بین المللی زنان و چه از لحاظ زن های خودمان.

شما در سازمان های بین المللی با خانم های فرنگی همکاری نزدیک داشتید؟

بله فعالیت نزدیک داشتم، داخلش بودم.

فکر می کنید خانم های فرنگی، بیشتر از خانم های ایرانی گرایش به همکاری داشتند؟

به طور کلی نمی توانیم بگوئیم که صد درصد خانم های فرنگی همکاریشان بیشتر است. من این جا در فرانسه می بینم که بین خانم های فرانسوی چقدر نبود همکاری وجود دارد. یکی یکی را “پوسه” می کند و یکی یکی دیگر را می خواهد و برای همدیگر کارشکنی هم می کنند. ولی از طرفی در کل تشکیلات، فرنگی ها بیشتر حسن همکاری داشتند. مثلا خانم شولر وقتی که قرار بود من رئیس بشوم مقدمتا از یکی دوسال پیش سعی می کرد مرا به خیلی جاها بفرستد. ولی یک چیزی هم هست، او به هرحال خیلی کارها را به نایب رئیس ها رجوع می کرد، چون خودش نمی توانست همه جا برود. واقعا خیلی کار مشکلی است اگر رئیس بخواهد خودش به همه اجلاس ها برود. در سال 1970 یک سمیناری بود مربوط به حقوق بشر در مسکو، خواسته بود که من از طرف شورای بین المللی بروم. آن موقع والاحضرت اشرف رئیس هیئت ایرانی حقوق بشر در سازمان ملل بود. خودشان نمی خواستند بروند، مرا معین کردند که از طرف دولت ایران بروم. اتفاقا آن اجلاس از نظر ما ایرانی ها جالب بود، چون مرا “راپورتور”، مخبر اجلاس، انتخاب کردند. راجع به هرکدام از این ها خیلی حرف می شود زد، خیلی مطلب هست، مثلا ممکن است یک جائی هم پیش آمده باشد در دوران ریاست من، مثلا همان خانم شولر یک موردی می توانسته به من یک کمکی بدهد نداده باشد. در خود ایران، خوب، واقعا ما یک عده ای بودیم در شورای عالی که پشت همدیگر بودیم و همه جور به همدیگر کمک می دادیم. مثلا وقتی که شورای عالی جمعیت های زنان درست شد و سازمان همکاری به هم خورده بود، یک عده ای از ما که واقعا علاقمند بودیم اساس کار حفظ بشود، برای این که بتوانیم ازخارج این جا راحفظ بکنیم ونگذاریم که لطمه ای به آن بخورد، بدون این که اشخاص دیگر بدانند، شش هفت نفر بودیم از جمعیت های مختلف، که خودمان بین خودمان جلسه می گذاشتیم. یکیش خانم ابتهاج سمیعی بود، خانم یگانگی بود، مهری آهی بود، به نظرم خانم بیژن بود. کار زیرزمینی نمی کردیم، ولی فکرمان این بود که دائماً مراقب این دستگاه باشیم، و به یک شکلی هم از خارج سعی بکنیم، نمی خواهم بگویم که والاحضرت را اداره بکنیم، ولی به آن معنی که مانع آن اثراتی بشویم که ممکن بود از خارج به وجود بیاید که موجب اعمال نفوذ بشود. خوب، اینها واقعاً برای علاقه به کار بود که ما این کار را می کردیم، برای علاقه به حفظ تشکیلات. این عده خیلی با همدیگر متحد بودند. ولی خوب مثلاً یک خانم ناصر هم پیدا می شد. من هر دو را دیدم، هم نهایت همکاری و حسن نیت را دیدم، هم کارشکنی و حسادت و رقابت را، هم در ایران هم در خارج. واقعاً بی انصافی است اگر بگوئیم که در خارج نیست. البته کسانی که در یک رده ای از کار و فعالیت هستند که به این سازمان های بین المللی می آیند، طبعاً آدم های منزّه تری هستند و با بلند نظری بیشتری با همدیگر همکاری می کنند. چیزی که خیلی واقعاً رویم اثر گذاشته، این چند سالی که من به اجلاس های شورای بین المللی نمی روم، خیلی به من محبت می کنند در غیاب من، می آیند احوال مرا می پرسند، سراغ می گیرند، سلام می رسانند، آدرسم را پیدا می کنند برایم نامه می نویسند، یا این چیزهائی را که راجع به زنان ایران می خوانند، برای من در نامه می نویسند و اظهار تأسف می کنند، که اینها محبت ها و صمیمیت هائی است که واقعا به این آسانی ها به وجود نمی آید.

برپائی نمایشگاه بین المللی زنان( 1339)

یکی از کارهای جالبی که جمعیت راه نو کرد، و خیلی هم سر و صدا بلند کرد و خیلی به نفع زن ها شد، یک نمایشگاه بین المللی بود که ما درسال 1339 ترتیب دادیم.

شما در شورای بین المللی زنان بودید یا در اتحادیه بودید؟

جمعیت راه نو قبلا عضو اتحادیه بین المللی زنان بود، حالا عضو شورای بین المللی بود. من نماینده شورای عالی در شورای بین المللی بودم و درآنجا کارم را ادامه دادم، اتحادیه بین المللی را ول کردم. پیشنهاد کردم، در جمعیت ما کسی داوطلب نشد که مرتب برود. یکی از خانم ها، خانم فتح الله زاده، رفت به یکی از اجلاس های اتحادیه، ولی بعد دیگر نرفتند. خرج داشت، زحمت داشت، جمعیت ما هم آن قدر بودجه نداشت، ول کردیم. گفتیم خوب اگر ما می خواهیم کار بین المللی بکنیم از این راه داریم می کنیم. من در سال 1339 یا 1960 که رفته بودم استانبول و ما وارد شورای بین المللی زنان شدیم آنجا مطرح کردم که ما چنین نمایشگاهی می خواهیم بگذاریم و از کشورهای مختلف دعوت بکنیم و فعالیت زنان را نشان بدهیم و پرسیدم شما چه کمکی می توانید بکنید. گفتند ما به همه کشورها می نویسیم که چنین نمایشگاهی هست و از آنها خواهیم خواست با شما همکاری بکنند. گفتم بگوئید از راه سفارتخانه هایشان همکاری کنند.

ما یک بار قبلا در ایران، آن زمان که جمعیت راه نو را تشکیل داده بودیم، همان اوایل کار، از خانم های سفرا دعوت کردیم برای اینکه خودمان را معرفی کنیم، برای این که بگوئیم که چنین جمعیتی به وجود آمده و هدف هایش این است. اینها خوششان آمد و گفتند ما چکار می توانیم برایتان بکنیم. ما گفتیم به این فکر نبودیم از شما چیزی بخواهیم و الان آماده این نیستیم که بگوئیم چه می خواهیم. اگر یک روزی دیدیم شما می توانید کاری بکنید خبرتان می کنیم. حالا که ما اینها را دعوت کردیم، من به آنها گفتم که چند سال پیش که ما شما را دعوت کرده بودیم و شما پیشنهاد کمک به ما کردید، ما آن آمادگی را نداشتیم. حالا یک پیشنهادی داریم که اگر با ما همکاری بکنید خیلی متشکر می شویم. ما می خواهیم فعالیت زن را در کشورهای مختلف نشان بدهیم از راه یک نمایشگاه. شما هر کمکی که بتوانید بکنید ممنون می شویم. اینها خوششان آمد و استقبال کردند. جلسات زیادی داشتیم با اینها. برنامه کار را ریختیم. یک هیئت هائی هم معین کرده بودیم. از آن طرف هم به فکر بودیم که محل این نمایشگاه را کجا بگذاریم. گفتند که در امیرآباد یک جائی هست برای نمایشگاه ها. اتفاقا این اواخر هم یک نمایشگاه خیلی وسیعی بود که آلمان ها آمده بودند و ترتیب داده بودند. ما رفتیم تماشا کردیم و دیدیم که محل خیلی بزرگ است، اگر یک تکه آن را هم به ما بدهند خیلی خوب است. بعد معلوم شد که این زمین مال دانشگاه است که در اختیار آلمان ها گذاشته و آلمان ها هم قرار است وقتی که می روند تمام ساختمان هائی را که اینجا می کنند، ولو اینکه خیلی هایش به درد نمی خورد، بگذارند برای دانشگاه. گفتیم خوب این خیلی خوب می شود. ما مکاتبه کردیم و اجازه دادند به ما از آن محوطه استفاده بکنیم. در این ضمن هم ما از شهبانو، که آن موقع عنوان ایشان شه بانو نبود، ملکه فرح پهلوی بود، و هنوز شهبانو نشده بودند، و تازه ازدواج کرده بودند، یعنی آن موقع صحبتش بود و هنوز ولیعهد دنیا نیامده بود، خواهش کرده بودیم که ریاست افتخاری (Patronage) این نمایشگاه را قبول بکنند. همان موقع من به والاحضرت اشرف هم گزارش این کار را دادم که یک چنین کاری می خواهیم بکنیم و علیاحضرت هم “پاتروناژش” را قبول کرده اند و ایشان هم خوشحال بودند و خودشان هم همکاری می کردند و قرار شده بود که این نمایشگاه تشکیل بشود. بعد ما نوشتیم و از دانشگاه اجازه خواستیم که در آن محل ما ترتیب نمایشگاه بدهیم و آنها هم قبول کردند. کمیته های مختلف انتخاب کردیم که هریک مسئول کاری شدند، از جمله تماس با سازمان ها و مکاتبه با سفارتخانه ها، تقسیم غرفه ها و مانند آن. بعضی ها می گفتند که ممکن است ما نتوانیم یک غرفه تشکیل بدهیم، ولی ممکن است مثلا فیلم بیاوریم. شوروی ها خیلی کارها دلشان می خواست بکنند، مثلا یک گروه رقص می خواستند بیاورند. بعضی از این کارها را وزارت خارجه نمی خواست قبول بکند. می گفتند نه. گروه رقص اتفاقا اگر می آمد خیلی هم قشنگ بود. وزارت خارجه می گفت نه، گروه رقص نیاورند. یک غرفه خیلی بزرگی درست کرده بودند، عکس های خیلی خوبی از ورزش ها و اینها گذاشته بودند. آن وقت خیلی از اینها فیلم هم آورده بودند که نمایش بدهند. اتفاقا یک آمفی تآتر هم بود در آنجا، در همان امیرآباد که آنجا می شد فیلم هم نشان داد. بعد از ظهر هم از ساعت 5 تا 9 فیلم های این کشورهای مختلف را نشان می دادیم. بعضی ها بودند فقط فیلم داده بودند، چیز دیگری نداده بودند. بهرحال می توانید تصورش را بکنید که چقدر کار داشت. کارهای مربوط به طراحی فضا، اینکه طرح معماری اینجا چه جوری تقسیم بشود، مرکز کار نمایشگاه کجا باشد غرفه ها چه جور باشد را دو تا آرشتیکت برای ما کردند. یکی یک خانمی بود به نام نکتار پاپازیان آندرف و یکی یک آرشیتکت جوان به نام لطیف ابوالقاسمی. خانم آندرف، فامیل شوهرش آندرف بود، که فرانسوی بود، از روس های سفید بودند که فرانسوی شده بودند. خود خانم ارمنی بود. خواهرش هم خیلی خوب پیانو می زد، موزیسین بود، او هم در فرانسه تحصیل کرده بود. این دو طرح معماری را ریختند، با نظر خانم شکوه ریاضی که او هم از موسسین جمعیت ما و در آن موقع رئیس دانشکده هنرهای تزئینی بود. خانم برازنده ای هم بود. ما از خیلی از موسسات مملکتی خواهش کردیم که به ما کمک بکنند و می گفتیم که پاتروناژش با علیاحضرت است. خوب، دفعه اولی هم بود که یک چنین کاری می شد. هنوز خیلی ها نمی دانستند نتیجه اش چه می شود، یا به چه بزرگی می شود. مثلاً، شرکت نفت، گذشته از این که دستور دادند بیایند و یک غرفه آنجا تشکیل بدهند، مقدار زیادی برای ما عکس تهیه کردند، عکس هائی که ما می خواستیم را برای ما بزرگ کردند، چون عکس بزرگ کردن خیلی کار دارد. تعدادی از عکس ها را سازمان برنامه برای ما بزرگ کرد، تعدادی را وزارت فرهنگ و هنر. بعد خیلی گشتیم چیزهائی را پیدا بکنیم که معرف فعالیت های زنان باشد، مثلاًوزارت فرهنگ و هنر یا وزارت کشاورزی عکس های خیلی بزرگی آورده بودند ازمناظرچای کاری های گیلان که زن ها با لباس های رنگ و وارنگ در مزرعه کار می کنند. از مؤسساتی مثل شاه پسند دعوت کرده بودیم که آمد و غرفه تشکیل داد، مثل لابراتوار، چون یک خانم شیمیست داشتند که در لابراتوارشان کار می کرد، به نمایشگاه آمده بود. یا از سازمان های زنان در ایران و جمعیت های مختلف زنان دعوت کرده بودیم که شرکت بکنند، که بعضی شرکت کرده بودند. یک مقدار هم فعالیت جمعیت راه نو را با عکس نشان دادیم. از مدرسه پرستاری غرفه ای بود که کار پرستار را نشان می داد. خیلی خوب بود. یک قالی باف نشسته بود و قالی بافی می کرد.

در این نمایشگاه هم فعالیت زنان ایران را نشان می دادیم هم فعالیت زنان ممالک دیگر را. ما در این کار دو هدف داشتیم. یکی اینکه خارجی ها ببینند که آن جور که خیال می کنند، که زن ایرانی هیچی نیست، این طور نیست، از قدیم هم در اقتصاد نقشی داشته و در خانواده نقشی داشته. مثلاً کار آنها درکشاورزی منعکس بود، یا در قالی بافی و امثال آن. اینها چیزهائی بود که خوب نشان می داد که زن ایرانی همیشه فعالیت هائی داشته و حالا چه ترقیاتی کرده و چه فعالیت های جدیدی پیدا کرده است. از طرف دیگر می خواستیم به ایرانی ها نشان بدهیم که خارجی ها چنین نیست که فقط دکلته بپوشند و شب نشینی بروند. زن ها در مملکتشان کارهائی می کنند و کارهای مفید می کنند، به نفع مملکتشان فعالیت می کنند. اگر ما می خواهیم، که عدهای خیال می کنند، مثل فرنگی ها بشویم، معنی اش این نیست که می خواهیم یک مشت بی بندو باری داشته باشیم. اولا ما نمی خواستیم صد درصد مثل فرنگی ها بشویم، ثانیا تازه فرنگی ها یا امریکائی ها یا خارجی ها هم زن هایشان برای مصالح مملکتشان کار می کردند، که در این نمایشگاه خیلی خوب منعکس بود. واقعا خیلی هم اثر خوبی کرد.

می خواستیم نمایشگاه روز17 دی افتتاح بشود. یک برج بلندی در وسط محل بود. آرشتیکت های ما گفتند از این برج استفاده می کنیم، رویش عکس های عمده را می گذاریم. یک عکس رضا شاه، به طول 2 متر، دادیم فرهنگ و هنر برایمان تهیه کرد. شوخی نبود عکس های به این بزرگی. اگر خودمان تهیه می کردیم درحدود دوهزارتومان می بایست پول بدهیم. عکس را در محل ورود بالای برج زده بودیم، پائینش هم عکس هائی از 17 دی و فعالیت های جمعیت راه نو و کمیسیون های مختلف آن، مانند کمیسیون زندان، کمیسیون رفاه اجتماعی ومانندآن. پائین تر هم دفتری بود محل پذیرائی مان بود، که روز اول هم که علیاحضرت و والاحضرت برای افتتاح آمدند، آن جا آمدند و در آن دفتر نشستند و دفترمان را امضاء کردند، و بعد از آنجا شروع به بازدید نمایشگاه کردند.

از نهم آبان تا اسفند که بگیریم، به نظرم ولیعهد در آن زمان سه چهار ماهش بود. علیاحضرت هم خودشان شیر می دادند. علیاحضرت با دقت تمام این غرفه ها را نگاه می کردند، می ایستادند، آنهائی که مال خارجی ها بود با آنها صحبت می کردند، آن هائی که مال داخلی بود دقت می کردند و سوال می کردند. آنجا هم بالاخره سرد بود، حرارت مرکزی که نداشت، بخاری حسابی که نداشت. در هر غرفه ای یک چیزی برای گرم کردن گذاشته بودند. این آقایانی که دنبال علیاحضرت بودند مجبور بودند که بیایند و بایستند. آقای نبیل(44) گاهی به من می گفتند که خانم دولتشاهی به علیاحضرت عرض بکنید که ساعت شیر والاحضرت دیر می شود. خدایا، من چه جوری بگویم! من هم آهسته به ایشان می گفتم که آقای نبیل عرض می کنند که ساعت شیر والاحضرت رسیده، ولی اصلا به روی خودشان نمی آوردند. کار خودشان را می کردند و با دقت تمام غرفه ها را نگاه کردند.

نمایشگاه و مشکل دانشگاه تهران

اما از مشکلاتی که در این کار قبلا پیش آمد، یکی این بود که ما ضمن اینکه خیلی موسسات را دعوت کرده بودیم، گروهی بود در دانشگاه به نام سازمان دختران دانشجو، اینها را هم دعوت کرده بودیم که بیایند و شرکت بکنند. اینها به این فکر افتادند که حالا که کارها توی دانشگاه است و اوضاع مساعد است و ملکه مملکت پاتروناژ نمایشگاه را قبول کرده، اینها نمایشگاه را به دست خودشان بگیرند. من نمی دانم چطور به این فکر افتاده بودند. کارهائی را شروع کردند و آن وسط ها کارشکنی هائی برای ما می شد. یک روز ما دیدیم که جلوی بعضی از کارهایمان را می گیرند. این در حالی است که از دفتر علیاحضرت هم به اینها نوشته بودند که این نمایشگاه تحت حمایت علیاحضرت است. یک روزی، یعنی 15، 16 روز مانده به افتتاح نمایشگاه، ما اعضای جمعیت را دعوت کرده بودیم که آخرین تعلیمات را بدهیم که وظیفه هرکسی آن روز چیه و چکارها باید بکند. پیش از این که همه بیایند و جلسه برقرار بشود، یک نامه به من از دانشگاه رسید که نوشته بودند که نمی شود این جا را به شما بدهیم و نمی شود در این تاریخ نمایشگاه برگزار بشود. ای وای، مگر می شود یک چنین چیزی! ما این همه را از همه جای دنیا دعوت کرده ایم. من این نامه را گذاشتم درکشو. آمدیم و همه آمدند و صحبت هایمان را کردیم. هرکسی که در جریان کارهائی بود، گزارشی می بایست بدهد، داد و بعد اینها رفتند. وقتی که اینها رفتند، خانم فاطمه پیرزاده را که آن موقع دبیر جمعیت بود صدا کردم و این کاغذ را نشانش دادم. گفت این کاغذ کی آمده، گفتم ظهر. گفت پیش از این جلسه. گفتم بله. گفت این کاغذ را تو خوانده بودی و این جا این طور حرف زدی. گفتم بله. اگر من غیر از این حرف می زدم که همه سست می شدند و می رفتند. گفت حالا چکار کنیم. گفتم ما باید این کاغذ را برگردانیم. نمایشگاه را نمی شود به هم زد. دیدم چاره نیست، فردا صبح رفتم دفتر علیاحضرت پیش آقای نبیل. گفتم که ما پنجاه، شصت کشور را این جا به اسم علیاحضرت دعوت کرده ایم، تمام سفارتخانه ها چند ماه با ما همکاری کرده اند. اجناسشان آمده یا در حال آمدن است. این یعنی چه؟ از اول به ما گفتند می توانید، پس چرا حالا می گوئید نه. گفت یعنی چه و گوشی را برداشت که دفتر دکتر فرهاد(45) را بگیرد که رئیس دانشگاه بود. جواب نمی داد. هی می گرفت هی آن طرف حرف می زد. گفت پا شوید برویم دانشگاه خانم دولتشاهی. پا شدیم آمدیم، دیدیم یک عده زیادی آن جا هستند، از جمله مهندس ریاضی(64) که رئیس دانشکده فنی بود و ما بیشتر سر و کارمان هم با او بود. خوب اصفیا،(47) که می دانید سال ها استاد دانشکده فنی بود و طبعا با مهندس ریاضی آشنا بود. ما خانم اصفیا را که عضو جمعیت ما بود گذاشته بودیم رابط با دانشکده فنی. غالبا که کار داشتم، من و او با هم می رفتیم به نمایشگاه و گاهی هم آن جا مهندس ریاضی را می دیدیم. حالا در دانشگاه پیدا بود که یک جلسه ای هست مبنی بر همین که می خواهند عذر ما را بخواهند. ما با آقای نبیل آمدیم و با آقای ادیب هویدا که معاونش بود، او هم یادم است که بود. ادیب هویدا پسرعموی امیرعباس بود و سال ها در دفتر علیاحضرت رئیس تشریفات علیاحضرت بود و معاون آقای نبیل. آقای نبیل هم به روی خودش نیاورد و گفت چون که نمایشگاه تحت ریاست علیاحضرت است لازم بود که من بیایم و رسیدگی بکنم که در چه مرحله ای هست. اینها گفتند مثل این که مشکلاتی هست. او رویش را کرد به من و گفت خانم دولتشاهی از نظر شما چه؟ گفتم از نظر ما کارها رو به راه است و سفارتخانه ها همه مشغول هستند و سازمان هائی که قرار بود شرکت بکنند اسباب هایشان را یا فرستاده اند و یا دارند می فرستند. دیدند دیگر کاری نمی شود کرد. گفتند خوب، بله، نمایشگاه که، خوب، هست، منتهی می خواستند که به دست آنها انجام بگیرد. در ضمن، از کم عقلی، سازمان دختران دانشجو مصاحبه ای کرده بودند با روزنامه که نمایشگاهی خواهد بود به ریاست علیاحضرت و من این بریده روزنامه همراهم بود. این را دادم به هویدا و او خواند و داد به نبیل. نبیل این را دید و فهمید که یک چیزی توی کار است. این بود که آخر سر وقتی که گفتند همه چیز مرتب است. یک بار دیگر گفت، خیلی خوب، پس نمایشگاه برقرار می شود تحت ریاست علیاحضرت، و برگزار کننده نمایشگاه جمعیت راه نوست. و خانم دولتشاهی رئیس جمعیت راه نو مسئول است و ما از ایشان این چیزها را می خواهیم، البته دانشگاه هم که همه جور همکاری و کمک می کند. بعد از این، طبیعتاً، اینها مجبور شدند.

حالا هنوز 15،16 روزی مانده. ما هی می رویم و می آئیم، می بینیم اشکال ایجاد می کنند. مثلاً یک اتاق خیلی بزرگی بود، نمی دانم برای چی در نمایشگاه قبلی درست کرده بودند، دور و برش شیشه، یک چیز سنگین و گنده، این را دخترهای دانشگاه آورده بودند گذاشته بودند سر راه. ما می گفتیم این را بردارید، می گفتند نمی شود، این را دختران دانشجو می خواهند، لازم دارند. خوب یعنی چه، موقع افتتاح، موقعی که علیاحضرت وارد می شوند این جا، همه باید بایستند. اصلا برایتان نمی توانم بگویم که این چند روز آخر چه جور با اعصاب ما بازی کردند، روی مشکلاتی که از طرف دانشگاه برای ما درست کرده بودند. هر روز می رفتیم می دیدیم که یک بازی درآورده اند. از آن طرف هم من یک “لارنژیت” کهنه ای داشتم که زمستان ها عود می کرد و هروقت که یک فشار زیادی روی اعصابم بود و حرف زیاد می زدم بدتر می شد. آن موقع هم که، معلوم است، این همه که کار داشتیم. . . صدایم پاک گرفته بود. بعضی روزها مجبور بودم بخوابم در رختخواب که گرم باشم، چون سرما هم خورده بودم. یک تعداد از خانم های جمعیت پهلوی من پست می دادند که وقتی تلفن می شود آنها به تلفن جواب بدهند و حرف بزنند و پیغامش را به من بدهند. طوری شده بود این روزهای آخر که هرکی که خیال کنی آمد در اتاق خواب من. چون من خوابیده بودم، آنها مجبور بودند، می آمدند و می رفتند، کار داشتند. از آن طرف هم با شهربانی و سازمان امنیت و اینها سر و کار داشتیم. دو روز پیش از نمایشگاه از طرف سازمان امنیت و شهربانی آمدند و تمام این محوطه بزرگ را، که گویا سه هزار مترمربع بود، محوطه ای که ما از آن استفاده می کردیم، رسیدگی کردند و همه جا پلیس گذاشتند. حالا دیگر هیچ کس نباید بیاید و برود. روز پیشش، حالا یا عمدا دختران دانشجو به آقای شیبانی معاون دانشگاه می گویند برود آن جا، یا این که اتفاقا او می خواهد برود سری بزند، وقتی می خواهد برود تو، پلیس، چه می داند کیه، جلویش را می گیرد. باز دانشگاهیان آمدند، فریاد که واویلا، جمعیت راه نو چرا این جور کارها می کند، چرا جلوی معاون دانشگاه را می گیرد. گفتیم والله آن جا الان دیگر اختیارش از دست ما خارج است، دست پلیس است. خوب ما از شهربانی هم خواسته بودیم که از نظر استحفاظ آن جا، از نظر جلوگیری از دزدی، در محوطه پلیس گذاشته بودند. خوشبختانه، بعد درنتیجه گیری ازکار نمایشگاه، که یک روز ازسفارتخانه ها دعوت کرده بودیم که از آنها تشکر کنیم، گفتند خوشبختانه حتی یک دانه دستمال هم کم نشد. دراین مدت، لااقل تا آن جائی که من می دانم، واقعاً هیچ چیز کم و کسر نشده بود. خلاصه از این جور اشکال ها هم پیش می آمد.

رئیس دانشگاه کمکی به شما نکرد؟

نمی خواست. یک خورده هم می خواستند ما را اذیت کنند. یک دور خواستند کار ما را از دستمان بگیرند، ما پافشاری کردیم، رفتیم آقای نبیل را آوردیم. اینها هنوز انگلک می کردند، می خواستند تا دقیقه آخر اذیت بکنند. روزی که نمایشگاه افتتاح می شد من دیگر اعصابم خورد بود. فکر می کردم حالا چه جوری برگزار می شود.

افتتاح نمایشگاه

بالاخره روز افتتاح رسید. علیاحضرت و والاحضرت آمدند، هیئت دولت بود و تمام سفارتخانه ها دعوت داشتند. مراسم سخنرانی و خیر مقدم را مجبور بودیم در آمفی تآتر بگذاریم. چون جایش کوچک بود، نمی توانستیم خیلی زیاد آدم دعوت بکنیم، از جمله، همه روزنامه نگارها را دعوت نکردیم که یک مقدار اسباب گله شد. روزنامه نگار قلم دستش هست، و مضایقه کردند که آن جوری که باید نمایشگاه را منعکس بکنند. روز افتتاح یکی از خانم های جمعیت را لباس خوبی تنش کرده بودیم و عصائی دستش داده بودیم به عنوان راهنمای تشریفاتی، که جلوی علیاحضرت و والاحضرت می رفت که کجاها باید بروند. علیاحضرت و والاحضرت با همدیگر بودند، با همدیگر آمدند و باهم هم رفتند. به راهنما گفته بودیم کجاها باید برود و می دانست که کجاها باید برود و راهنمائی بکند. دختر سرلشگر همایونی بود. بعد از آن که مراسم برقرار شد، سه، چهار ساعت علیاحضرت در نمایشگاه ماندند و دیگر شب بود وقتی می رفتند، با وجودی که ما هی زیر گوششان گفتیم که بچه را باید شیر بدهند. بعد خانم دیبا گفتند که از همان جا بلافاصله رفتند پیش ولیعهد که شیر بدهند. ما آمدیم تا دم در. دکتر فرهاد چون رئیس دانشگاه بود، هم میزبان بود، هم پیشواز آمده بود. او هم برای بدرقه آمد. رفتیم تا دم اتومبیل و علیاحضرت و والاحضرت سوار شدند رفتند. ما که آمدیم برگردیم به ساختمان، دم در ساختمان که رسیدیم، دکتر فرهاد ایستاد با من دست داد و گفت به شما تبریک می گویم، موفقیت بزرگی بود.

برگزاری نمایشگاه تجربه جالبی بود برای ما از چند جهت. ما به آن هدفی که می خواستیم، که گفتم دو سه هدف بود، رسیدیم. یکی این که واقعاً خیلی ها آمدند و دیدند که خارجی ها هم کار مثبت می کنند برای مملکتشان. و ما اگر بخواهیم تقلید بکنیم از یک چیز بدی تقلید نمی کنیم. و خارجی ها هم متوجه شدند. یکی این که چند زن ایرانی چنین کار عظیمی را کردند. این خودش لیاقتی می خواست. بعد کارهای دیگر زنان را هم دیدند. خانم های ما که در این غرفه ها بودند می شنیدند که مردم چه می گویند و چه اظهار نظر می کنند. مثلاً مردم پائین شهر نگاه می کردند می گفتند عجب زن های ما هم جنبیدند. این ها زن های ایرانی هستند، اینها زن های ما هستند که چنین کاری را انجام داده اند. یعنی اینها تیپ مردم معمولی بودند که این حرف ها را می زدند، که شنیده می شد و ما نتیجه گیری می کردیم که اثر خوبی گذاشته است. در خارج از ایران، اتحادیه بین المللی زنان، در بروشورشان نوشته بود از جمله کارهائی که خیلی مفید است که زن ها برای نشان دادن کار زنان بکنند، برگزاری نمایشگاه است که یکی از جمعیت های عضو ما، جمعیت راه نو، این کار را در تهران کرده.

جمعیت راه نو تحولی در وضع جمعیت های دیگر و سازمان های زن ها به وجود آورد و از آن موقع تحرک دیگری به وجود آمد. شاید هم همان تحرک باعث شد که والاحضرت اشرف علاقمند شدند که بیایند توی کار. قبلاً هروقت که صحبت می شد، چندان علاقه ای نشان نمی دادند. جمعیت راه نو شیوه جدیدی را شروع کرد، مثل یک اداره جدی بود. خیلی از جمعیت های زنان جمع می شدند و کاری را همین جوری می کردند، ولی جمعیت راه نو به کلی یک سیستم خیلی جدّی، مثل جمعیت های فرنگی، به وجود آورد. البته یکه و تنها نبودم. خیلی ها بودند. حمل برخودستائی نشود. ولی این را خیلی ها دیدند و گفتند و تشخیص دادند و این باعث یک تحولاتی در وضع جمعیت ها شد. خوب، می دانید که این خیلی اهمیت دارد که جمعیت ها در فعالیت هائی که دارند از خودشان چیزی نشان بدهند که جامعه قبولشان بکند. یا آن آقایانی که باید تصمیم بگیرند که حقوق بیشتری به زن ها بدهند یا آنها را در کارهائی دخالت بدهند، قبول بکنند، نه روی صرف تشریفات، بلکه واقعا قانع بشوند که زن ها می توانند منشاء اثری بشوند، می توانند کار جدی انجام بدهند، می توانند طرح بریزند، برنامه بریزند و اجرا بکنند. از این حیث واقعا من باید بگویم که جمعیت راه نو یک نقش موثری داشته درنهضت زن ها.

نمایشگاه و روزنامه نگاران

یک مسئله مهم این بود که ما در اوایل روابط خوبی با روزنامه ها داشتیم. روزنامه ها آن وقت ها مطلب زیادی نداشتند که بنویسند و رو می آوردند به جمعیت های زنان. ما هم خیلی وسواس داشتیم که عین کارهایمان را منعکس بکنیم و مبالغه نکنیم. کاری که نشده نگوئیم. همیشه صبر می کردیم وقتی کاری انجام شد می گفتیم. تشکیلات شسته رفته ای داشتیم و همه چیز روشن و معلوم بود، از انتخابات گرفته تا کمیسیون ها، تا هیئت مدیره. در جلسات ماهیانه کمیسیون ها، همه گزارش می دادند. اعضائی که می آمدند می دیدند کار می شود. اظهار نظر می کردند، با سیستم دموکراتیک. روزنامه ها را هم خبر می کردیم. هروقت می خواستند می آمدند توی کارهای ما. بعضی روزها، مثلاً به مناسبت سال تاسیس یا 17 دی یا این جور وقت ها، مصاحبه هائی ترتیب می دادیم. یعنی وقتی یک کاری در پیش داشتیم خبرشان می کردیم. بعضی وقت ها می آمدند کارهای زندان زنان ما را می دیدند. یک دفعه یکی از این مجله ها از خانم های ما پشت میله ها عکس انداخته بود و می خواستند که این را در مجله شان چاپ بکنند. من فهمیدم و گفتم که این کار را نکنید، این خیلی بد است. چون این خانم ها تنها نیستند، شوهرهایشان هم هستند و خوششان نمی آید که عکس زن هایشان را پشت میله زندان، ولو اینکه با پالتو و لباس هستند، بگیرند و صحیح نیست. یکی از اینها اصرار داشت که این کار را بکند. من نمی دانستم که اینها این قدر از اسم ساواک می ترسند. به آنها گفتم که این کار را نکنید، اینها شوهر هایشان خوششان نمی آید، یکی از این خانم ها که شوهرش در ساواک است می گفت اگر چنین چیزی بشود شوهر من خیلی ناراحت می شود. این اسم را که شنیده بود، ترسیده بود، بعد رفته بود و گفته بود که من بدجوری با او حرف زدم. گفتم نه، من نمی خواستم بترسانمش. من واقعیت را به او گفتم.

به هرحال، روابط ما با روزنامه ها روی هم رفته خوب بود. امّا در موقع نمایشگاه اینها با ما خوب معامله ای نکردند. یعنی رفتند دنبال تبلیغات چی ها. مثلا موسسه ای مثل شاه پسند درسال مقدار زیادی پول تبلیغات می دهد به روزنامه اطلاعات. خوب، عکس علیاحضرت را فقط در غرفه شاه پسند در روزنامه گذاشتند. غرفه فرانسه یا انگلیس یا سازمان ملل، حتی سازمان ملل غرفه گذاشته بود در نمایشگاه ما، البته فقط بیرق و عکس و اینها، عکس آنها رانگذاشته بود. یا یک مقدار از کارهای خود جمعیت را منعکس بکند؟ نه. یک مقداری این جوری کارهای تبلیغاتی کرده بودند. یک خورده هم از این لجشان گرفته بود که ما روز افتتاح دعوتشان نکرده بودیم. البته، بعد ما یک روز اختصاص دادیم به روزنامه نگارها، گفتیم آنها را دعوت می کنیم و از آنها پذیرائی می کنیم و هر توضیحی بخواهند می دهیم. آن روز نیامدند. خیلی هایشان نیامدند. به آنها برخورده بود که چرا روز اول آنها را دعوت نکردیم. شاید هم اگر بیشتر سعی می کردیم بهتر بود. چون بعدها فهمیدیم که خیلی باید لیلی به لالای روزنامه نگارها گذاشت.

تشکیل سازمان زنان ایران

چطور شورای عالی تبدیل شد به سازمان زنان؟

والاحضرت بعد از این که شروع کردند به مسافرت هائی به عنوان رئیس سازمان های زنان، مثلا دعوت می شدند به لهستان، آن جا می پرسیدند سازمان زنان تان چند عضو دارد، می گفتند سه میلیون. خوب درممالک کمونیستی ، تمام تشکیلات کارگری را یک کاسه می کردند برای این که رقم ها را بالا ببرند. والاحضرت هم روی آن بلندپروازی که برای ایران و ایرانی و سازمان زنان داشتند، دلشان می خواست که خوب در ایران هم خیلی تشکیلات زنان زود جلو برود. می آمدند می گفتند این کار را بکنید، عضو زیاد بکنید. ما هم خوب مقتضیات ایران را می دانستیم. به ایشان می گفتیم باید یواش یواش مردم تشویق بشوند که بیایند، با زور نمی شود زنان را آورد، ما هم که حقوق نمی دهیم، خوب یواش یواش یک تدبیرهائی اتخاذ می کنیم. حوصله شان سر می رفت. به این فکر افتادند که یک کمیسیونی را مامور بکنند که مطالعه بکند که چه کارها می شود کرد که این تشکیلات وسعت بیشتری پیدا بکند. یک کمیسیونی بود از سه چهارخانم و سه چهار آقا. من یادم است خانم هایش مثل این که نیر ابتهاج سمیعی(48) بود، من بودم، شاید مهری آهی بود، خانم پارسا(49) بود یادم نیست، فرنگیس یگانگی(50) هم بود یا نبود. دو سه آقا بودند، فریدون هویدا(51) بود، یادم نیست مجید رهنما(52) هم بود یا نه، و احسان نراقی(53) بود. سه تا آقا بودند که گاهی بودند و گاهی نبودند. مشورت می شد که چکاربکنیم که کارها وسعت بیشتری پیدا بکند. می گفتیم که در جاهای دیگر هم این جور شوراها، جمعیت ها، هستند که باید تقویت بشوند، باید تدابیری به کار برد که مردم به این جمعیت ها به پیوندند، منتهی هرکس به هرکدام که می خواهد برود و به این ترتیب عضو شورا هم زیاد می شود. از یک طرف می گفتند ممکن است کسانی باشند که در این جمعیت ها نخواهند بروند، ولی در شورا بخواهند بیایند، پس خوب است که عضو فردی هم بگیرید. این خودش یک مسئله ای می شد. یعنی اگر عضو فردی را تشویق می کردیم به دلیل این که شورای عالی است و رئیسش والاحضرت هست، و فرد فرد می رفتند آن جا، جمعیت ها خالی می شد. البته همه نمی رفتند، ولی جمعیت ها تضعیف می شدند. اگر که می خواستیم که جمعیت ها را تقویت بکنیم، دیگر نمی شد روی عضو فردی فشار بیاوریم، می بایستی بگذاریم به طور عادی بیایند جلو. به هرحال، نمی دانم شاید بودند بعضی آقایانی که نظرشان این بود که اصلاً باید همه جمعیت ها یکی بشوند، باید جمعیت ها را منحل کرد، و فقط یک جمعیت باشد. یک خورده هم این فکر به والاحضرت تلقین شد. چون در بعضی از جلساتی که بعضی از آقایانی که به والاحضرت نزدیک بودند، مثلا دکتر آشتیانی،(54) بودند، می دیدیم که از این حرف ها گفته می شد. از طرفی شهرستان ها هم مطرح شد، گرچه عده زیاد نبود. شورای زنان در یکی دو شهرستان شعبه داشت، و جمعیت راه نو، شاید بعضی از اقلیت ها، والاجمعیت های دیگری نبود که بگوئیم در شهرستان ها با هم همکاری نکنند و اختلاف بیافتد. به هرحال این فکر در والاحضرت تقویت شد. آن وقت بعضی ها هم گاهی والاحضرت را تیر می کردند. مثلا می آمدند می گفتند فلان جا رفتیم اسمی از شورای عالی نبود ولی جمعیت راه نو خیلی فعال بود. می گفتند که چرا باید جمعیت راه نو باشد و شورای عالی نباشد. بالاخره در این کمیسیون آمدیم و مقداری مطالعه کردیم و گزارش نوشتیم. آقای نراقی که حس می کرد والاحضرت یک چیز دیگر دلش می خواهد، رفت و یک چیز دیگری پیشنهاد داد. والاحضرت دستور دادند که در تمام شهرستان ها شعب جمعیت ها تعطیل بشود و فقط شورای عالی باشد. خوب ما دیدیم دیگر چه کار کنیم، نمی شود که بگوئیم نه. بیشتر از همه هم به جمعیت راه نو لطمه می خورد. در شهرستان ها پس شد فقط شورای عالی. برنامه که تهیه شد، قرار شد که اسم عالی را بردارند و یک چیز عادی باشد که مال همه است و مال زن هاست. قرار شد که اسمش باشد سازمان زنان.

اینها را حالا همه توافق کرده بودیم. ولی این همان سالی بود که قرار بود کنفرانس شورای بین المللی در تهران تشکیل بشود. خانم عذرا ضیائی دبیر کل بود. خانم سمیعیان به نظرم دبیر دوم بود. خانم ضیائی به والاحضرت گفت که والاحضرت هر تغییری که می خواهید بدهید الان ندهید بگذارید این کنفرانس برگزار بشود با همین عده ای که هستند و آمادگی دارند، بعد هر تغییری می خواهید بدهید. برای کنفرانس واقعا زحمت کشیده شد. یک کمیته اجرائی بود. عده زیادی را هم آماده کرده بودیم برای انواع کارها و رسیدگی ها. خانم های ایرانی، دخترهای جوان، در گیشه ها نشسته بودند و کار می کردند و جواب می دادند و به کارهای همه رسیدگی می کردند. کنفرانس در وزارت خارجه بود. مثلا این از آن چیزهائی بود که والاحضرت وقتی که می گفت می دادند، والا اگر یک سازمان عادی بود و می خواست وزارت خارجه را بدهند، حتماً نمی دادند. دولت بودجه گذاشت برای این کار، و ما قریب 100 نفر خانم را از شش ماه پیش تربیت کردیم برای اداره کردن کنفرانس. یکی از چیزهائی که ما توجه کرده بودیم این بود که تعلیماتی راجع به مملکت ایران به اینها بدهیم که هرکدام یک چیزی نگویند. آن وقت ها یک خارجی از یک نفر می پرسید جمعیت ایران چقدر است، اویک چیزی می گفت، یک کس دیگر یک چیز دیگر می گفت. کلاس هائی برایشان ترتیب داده شده بود از کارشناس ها، مثل آقای مصطفوی(55) که میآمد و راجع به ایران باستان و خیلی از مشخصات ایران برایشان صحبت می کرد برای این که اینها آمادگی داشته باشند برای پذیرائی از خارجی ها. هرکس می آمد می رفتند فرودگاه پیشوازش، از پیش تعیین می شد که کی هتل می رود، کی خانه اشخاص می رود. مراسم خیلی خوبی بود. خواهش کرده بودیم نخست وزیر یک میهمانی کرده بود از شورای بین المللی، و در کاخ گلستان هم خود والاحضرت دعوت کردند. یک دعوت من در خانه ام کردم. من تازه انتخاب شده بودم به عنوان نایب رئیس و خوب نماینده اصلی ایران در شورای بین المللی هم بودم. البته جا نداشتم که از همه دعوت بکنم. فقط هیئت مدیره قدیم و جدید بودند، یک عده بودند که حالا می رفتند و یک عده بود که انتخاب می شدند. به هرحال، این پیشنهاد خوبی بود که خانم عذرا ضیائی داد که هرکار که می خواهند بکنند بعد از این باشد.

بعد اعلان شد که سازمان زنان ایران درست می شود. در تهران جمعیت ها می توانند در شورای بین المللی فعالیت بکنند و عضو باشند. ولی درشهرستان ها فقط سازمان زنان باشد و همه ادغام بشوند در سازمان زنان. این جا دیگر شروع این بود که یک مقدار جمعیت ها تضعیف شدند. چون که سازمان زنان دیگر به این فکر بود که جنبه های دیگر را تقویت بکند. عضو فردی زیاد بشود، سازمان زنان دروزارتخانه ها درست بشود، یا حتی به بعضی ها می گفتند شما پزشک هستید چرا توی فلان جمعیت هستید؟ شما باید بروید درجمعیت پزشکان. به این ترتیب سازمان زنان ایران درست شد که طبعا در تهران همان جمعیت ها و همان خانم ها هم درآن کار می کردند. این دیگر موقعی بود که ما وکیل بودیم و در این موقع که شورای بین المللی آمد یکی از سرفرازی های ما این بود که زن ها حقوق سیاسی به دست آورده اند و در آن موقع سه سال بود که ما نماینده مجلس بودیم.

شما شرکت داشتید در تظاهراتی که برای بدست آوردن حق رأی زن ها انجام دادند؟

من در تمام مراحل بودم، ولی تظاهرات خیابانی نکردیم. نه حالا آن را باید حسابی برایتان تعریف بکنم که چه جوری ماعمل کردیم وکار ما چه فرقی با سایر کشورها داشت. این که آن فرق ها را داشت دلیل این نمی شود که زن های ایران فعالیت نکردند. قضیه این را که می گفتیم این بود که دیگر مبدل شد به سازمان زنان، آن وقت سازمان زنان هم باز در مراحل مختلف تغییراتی کرد با آمدن و رفتن دبیرکل ها یک مقداری هی کارش و سیاستش و اینها درباره جمعیت ها تغییر می کرد. مثلاً یک زمانی یک کسی را مأمور جمعیت های پایتخت کردند که اصلاً خودش مخالف جمعیت ها بود، و خوب کار جمعیت ها را پیش نمی برد. البته او ظاهر نمی کرد زیاد، ولی عقیده نداشت. خودش از آن آدم هائی بود که عقیده داشت همه باید یک کاسه بشوند.

کی بود آن خانم؟ ………

نمی خواهید بگوئید. به هرحال حالا می دانید من کاری به شخص ندارم. من مسائلی را می گویم ممکن است کسانی که دست اندرکار بودند الان این حرف های مرا بشنوند، بعضی هایش را خوششان نیاید، ولی من واقعیت را می گویم، چون سال ها از نزدیک با اینها در تماس بودم، و یک کاری بوده که دلم می خواسته که پیشرفت بکند. نظر هم به هیچ شخصی نداشتم. اگر می بینم که فلان کس مثلا درجهت پیشرفت زن ها کار کرده می گویم. اگر هم می بینم یک کسی کاری کرده، شاید هم حسن نیت داشته. خانم ناصر نمی خواسته که کار زن ها خراب بشود، ولی خوب یک کارهائی می کرد که به ضرر زن ها بود. یک سالی هنوز همان شورای عالی بود و ماها هم دور و ور والاحضرت می گفتیم که خوب است که در جلسات سازمان ملل از زن ها بفرستند. چون می دانید که آن جا در هیئت ها زن ها بودند و بعضی از کمیته ها بود که اصلا زن ها می رفتند. یکی از اعضای وزارت خارجه یک بار به من گفت که در کمیته سوم سازمان ملل از بسیاری از کشورها خانم ها هستند و من خجالت می کشم که فقط مال ایران و مال یکی دو تا از کشورهای عرب است که نماینده اش مرد است. بعد ما به والاحضرت پیشنهاد کردیم و والاحضرت گفتند خیلی خوب و پیغامی دادند برای وزیر خارجه که آن موقع آقای آرام بود. به من هم گفتند برو وزیر خارجه را ببین. ضمنا هم با همدیگر صحبت کرده بودیم که ما می گوئیم که نظر والاحضرت این است که کسی که می رود این جور و این جور واجد شرایط باشد. یعنی نمی خواهیم به صرف هوس یک زن برود. بعد والاحضرت به آقای ایزدی گفتند و برای من وقت گرفتند و من رفتم پیش آقای آرام(56) و گفتم که والاحضرت نظرشان این است که در هیئت هائی که به سازمان ملل می رود همین جور که از سایر جاها هم می روند، از ایران یک خانمی هم برود. گفتم والاحضرت هم نظرشان این است که کسی که می رود این طور باشد و این طور باشد، معلوماتش این باشد، زبان این جور بداند، و با مجامع بین المللی آشنا باشد، خارج بوده باشد. اگر شما شرط اضافه ای دارید به این اضافه کنید. گفت نه، این شرایطی که والاحضرت می گویند کامل است. بعد حالا یک سری اسم هم داده بودیم. من گفته بودم به والاحضرت سه چهار تا اسم بدهید که از بین سه چهار نفر وزارت خارجه انتخاب بکند. آقای آرام گفتند که بین اسم هائی که والاحضرت داده اند، اسم شما هم هست. اگر شما انتخاب نشوید چه کار می کنید. گفتم من تمام اطلاعات ومدارکی را که دارم، چون من قبلا به طور مستمع آزاد به کمیسیون مقام زن رفته بودم و خیلی چیزها از سازمان ملل، مثل بروشورها و امثال آن را داشتم، گفتم من تمام این بروشورها را در اختیار آن شخص می گذارم و هر اطلاعی بخواهد در آن حدودی که دارم در اختیارش می گذارم. گفت خیلی خوب. بعد گفت شما یک دیداری هم از آقای دکتر اقبال(57) بکنید، ایشان نخست وزیرند و در یک چنین مسئله ای باید نظر بدهند. ما هم وقت خواستیم و رفتیم پیش دکتر اقبال و صحبت کردیم. دکتر اقبال گفت که بابا اینها چیه، این جمعیت زن ها دکان شده برای خانم ها. من دیدم اشاره اش به جمعیت هفده دی است، که اصلا صلاحیت خیلی کارها را ندارند و می آیند وارد این کارها می شوند. دکتر اقبال، خدا بیامرز، عادت داشت خودش یک نفری صحبت می کرد. چیزهائی گفت که من دیگر خیلی لجم گرفت، گفتم که متاسفانه آقای دکتر اقبال خودتان تصدیق بفرمائید که آنهائی که واجد شرایط کمتری هستند بیشتر از طرف مقامات حمایت می شوند. چون خانم ناصر را هم خود او حمایت می کرد. نمی دانم با شوهرش دوست بود، چی بود، که به این خیلی رو می داد، یا شاید هم می خواست کار ماها را عقب بزند. گفت که من مخالف پیشرفت زن ها نیستم. من خودم زنم فرنگی است. در صورتی که هیچ دلیل نمی شود. خیلی ها زنشان فرنگی است و هیچ عقیده ای هم ندارند. گفتم که ما چیز غیر عادی نمی خواهیم، خانم ها می خواهند خدمتی بکنند، کاری بکنند، والاحضرت هم می خواهند زن ها پیشرفت بکنند و پیشنهادشان هم این است که حتما کسی که صلاحیت کاری را ندارد نرود، به عکس، اگر آدمی داریم که صلاحیت دارد پیشنهاد می کنیم، اگر نداریم صبر می کنیم تا داشته باشیم. دیدم که نه روحیه اش این نیست که بخواهد همکاری کند. من بعد شنیدم که آن موقع یک کنفرانس بانک بین المللی بود که مثلاً ممکن بود خود آقای ناصر صلاحیت این را داشته باشد که برود، که سال ها رئیس بانک ملی بود، وزیر دارائی بود، ولی خانمش که دیگر نمی تواند برود که اطلاع بانکی و پولی ندارد. این خانم رفته بود، پیله کرده بود که مرا بفرستید برای کنفرانس بانک بین المللی. آخر این جور کارها را می کردند. ولی آقای نخست وزیر هم که آن جا نشسته، می بیند که آن پیشنهاد با این که من یا خانم آهی را بفرستند به سازمان ملل خیلی فرق دارد. به هرحال روی موافقی نشان نداد. ما هم آمدیم به والاحضرت گفتیم که مثل این است که دلش نمی خواهد. به هرحال، آن موقع نشد و نفرستادند. ولی بعدها خوب این کارها شد.

یکی از جاهائی که حقش بود برویم کمیسیون مقام زن بود. کمیسیون مقام زن عضویتش می چرخد. مثل تمام تشکیلات سازمان ملل، آن 5 تا عضو اصلی همیشه هستند، کشورهای دیگر می آیند و دو سال به دو سال عوض می شوند. مدت ها بود که ایران تقاضای عضویت کمیسیون مقام زن را نکرده بود. سال ها پیش یک دفعه خانم فیروز رفته بود. در سال 1960 من به والاحضرت گفتم که اگر اجازه بدهید من داوطلبانه می روم به عنوان ناظر. چون وقتی که کشوری عضو نیست می تواند ناظر بفرستد. والاحضرت گفتند برو، دستور هم دادند که آن جا مرا معرفی کنند و سفارت مرا معرفی کرد و من به عنوان ناظر رفتم به کمیسیون مقام زن. اینها اهمیت داشت. آدم اطلاعاتی پیدا می کرد، می آمد می گفت و عده ای را آماده می کرد که به عنوان عضو واقعی بروند. اتفاقا یک کاری هم من آن روز کردم. جزو ناظرها من بودم و کشور عراق بود و اتریش. نماینده اتریش یک آقا بود. مال عراق یک خانم بود که خانم واردی هم بود. بعد شنیدم خیلی جاها در مجامع بین المللی همین خانم را می فرستند. خوب خیلی از کشورها خیلی آدم نداشتند، یکی دو تا داشتند همه جا همین ها را می فرستادند. آن موقع هم خیلی جاها والاحضرت به یکی دو تا از ما می گفتند بروید اما ما می گفتیم بگذارید یک عده جوان تر هم در خلال این مدت بیایند و ورزیده بشوند. بعضی ها به والاحضرت می گفتند نگذارید چند نفر بروند به یک کمیسیون یا به یک اجلاس. من می گفتم، برعکس، بگذارید چند نفر بروند که آن تازه کارها هم یاد بگیرند. الی الابد که خانم دولتشاهی نیست، خانم آهی نیست. اینها هم باید یواش یواش بیایند توی کار. به نماینده اتریش که یک آقا بود گفتم که چطور شما یک خانم نفرستادید این جا. فردا یا پس فردایش من دیدم یک خانمی آمد که اتفاقاً من از شورای بین المللی می شناختمش. گفت تو باعث شدی که من آمدم. گفتم چطور؟ گفت: گفتی چرا خانم نفرستادید و آقا آمده، او هم تلگراف زد به وین که نماینده ایران یک خانم است، “آبزرور”، به من می گوید چطور زن نفرستادید، آنها هم فورا مرا فرستادند. او هم خانمی بود که البته سابقه این جور کارها را داشت. بعدها هم دیگر به اجلاس های رسمی هم ما رفتیم. یک دفعه هم کمیسیون مقام زن در ایران تشکیل شد رئیس هیئت ایرانی والاحضرت بود و چند نفر از ماها بودیم و عده بیشتری هم بودیم چون در ایران بود. خانم اردلان بود، خانم آهی بود، خانم نحوی بود،دو سه تا از آقایان بودند که همراه والاحضرت بودند و کارهایشان را می کردند. آن اجلاس هم خیلی خوب در تهران برگزار شد. به هرحال دیگر ادامه پیدا کرد همین طور که خودمان می دانستیم و امیدوار بودیم.

البته، خیلی خانم هائی هم بودند که خارج از شورای عالی و سازمان زنان خودشان فعالیت بین المللی داشتند به مناسبت کارهائی که داشتند. مثلا همان هائی که در اتحادیه بین المللی بودند خودشان می رفتند و می آمدند. خانم صفیه فیروز تا مدتی می رفت و می آمد و نایب رئیس شد در آن جا. بعد مثلا ستاره فرمانفرمائیان به مناسبت مدرسه خدمات اجتماعی در سازمان های بین المللی خدمات اجتماعی می رفت و می آمد. او هم به نظرم تا نایب رئیس رسید. خانم منوچهریان که عضو اتحادیه زنان حقوقدان بود در اتحادیه بین المللی زنان حقوقدان به ریاست رسید. خوب بودند خانم هائی که در خارج از مسیر شورای عالی داشتند این جور فعالیت ها را. من، راستش، اگر حمایت والاحضرت نبود از لحاظ مالی هم که بود نمی توانستم این فعالیت ها را این جور ادامه بدهم. برای این که رفتن به این جاها خرج داشت. همه جا آدم مجبور بود هتل برود. ممکن بود گاهی بتوانم بروم، ولی تمامش را نمی توانستم بروم، اگر حمایت تشکیلاتمان نبود. باید بگویم والاحضرت از لحاظ شخصی نبود که مرا حمایت می کردند، از لحاظ تشکیلات بود، از لحاظ کار زنان بود.

شما غیر از این که یک انتقادی دارید روی سازمان زنان که این جمعیت ها را ضعیف کرد، هیچ انتقاد دیگری ندارید روی سازمان؟

والله چرا خیلی کارها هست که می توانیم بگوئیم خوب بود، بعضی کارها هم بود که خوب نبود. راستش را بخواهید این سال های آخر من خیلی دور بودم، نمی توانم زیاد اظهار نظر بکنم. ولی از دیگران می شنیدم یک انتقادهائی را. ولی خوب چیزی را که خودم نمی توانم از نزدیک ببینم بهتر است که نگویم. از وقتی که سازمان زنان درست شد و یک شورا هم داشت، در خود سازمان زنان، نمی دانم چرا یک حالت رقابتی با قدیمی ها پیدا شد، می خواستند قدیمی ها را عقب بزنند. قدیمی خود به خود می رود. الان خیلی ها که می گویند شما چرا یک کارهائی را نمی کنید، می گویم دوره ماها گذشته، الان یک نسل جدیدی باید بیاید و یک کارهائی بکند. منتهی آن موقع هنوز ما این قدر پیر نشده بودیم که به کلی از گردونه خارج بشویم. هنوز یک کارهائی می کردیم، هنوز فعالیت داشتیم، هنوز می توانستیم مفید باشیم. خوب بعضی ها مشورت هائی را که لازم بود با ما می کردند، نظر از ما می گرفتند، بعد خودمان را هم عقب می زدند. بعضی قسمت از کارها یک مقدار سطحی شده بود، مثل خیلی کارهای مملکت. فقط کارهای زنان نبود. مثلاً در شهرستان ها سمینار فلان و اینها درست می کردند، اسم های گنده گنده، برنامه ها را که می خواندید گنده گنده بود، والاحضرت می رفت و بیا و برو، طیاره و پیشواز و سمینار را افتتاح می کرد و می آمد. بعضی جاها آدم می دید، این کلاس هائی که دائر می شد خوب بود، بچه ها را نگه می داشتند. حالا تا چه حد وسعت کافی داشت؟ مثلا در کرمانشاه من می دیدم، خوب یک مشت بچه را یک جا نگه می داشتند، ولی آن محوطه تکافوی این عده را نمی کرد که تمام زن های کارگر بچه هایشان را آن جا بگذارند و خودشان بروند کار. یعنی لازم بود یک مقدار کارها را بگذارند تشکیلات مملکتی بکند. می دانید بعضی کارها را که ما اختصاص می دادیم به سازمان زنان یا بعضی از جمعیت های خیریه، درست ترش شاید این بود که می گذاشتیم تشکیلات خود مملکت بکند. اولا بهتر ماندگار می شد، ثانیا فقط به پشتیبانی اشخاص متنفذ نباشد، چون که اینها نمی توانستند در سطح مملکت این کارها را بکنند. مثلا سازمان زنان نمی توانست به قدر کفایت مهد کودک در تمام مملکت دائر بکند. آن وقت جمعیت خیریه فرح هم یک کاری می کرد برای بچه ها، خوب آنها که بچه های شبانه روزی بودند در پانسیون بودند. آن وقت این هم می کرد، آن یکی هم می کرد، شیرو خورشید هم می کرد. خیلی دوباره کاری می شد. خوب می دانید یک مقدار خودخواهی ها هم یک وقت ها بود. تا اندازه ای هم طبیعی است. آدم نمی خواهد ولی تا اندازه ای پیش می آید. متاسفانه این دو صنفی که درست شده بود بین جدیدی ها و قدیمی ها، به ضرر کاربود.

بعد از یک طرف قدیمی ها را هم می خواستند بیاورند. والاحضرت نمی خواست به کلی قدیمی ها را کنار بگذارد. یا برای این که به والاحضرت نشان بدهند آنها هم هستند گاهی به عنوان زینت اطاق دعوتشان می کردند، ولی عملا به وجودشان این قدرها اهمیت نمی دادند. با رفتن ما به مجلس هم یک حس حسادت پیدا شد. طبعا وقتی میان این همه آدم فقط شش تا زن رفتند به مجلس، یک حسادتی هم بین زن ها به وجود آمد و هم بین مردها که فکر می کردند عجب! این شش تا کرسی مال ما بود که اینها گرفتند. یک موجی از حمله به زن های مجلس پیدا شد. بعضی از روزنامه ها این را وسیله بالا بردن تیراژ خودشان کردند. یک مدتی یک حمله های عجیبی مجله زن روز می کرد. مجله زن روز این جور وانمود می کرد در نوشته هایش که هرچی برای زن ها می شود مجله زن روز می کند و در نتیجه پیشنهادهای اوست هرکاری که می شود. اصلا نمی خواست راجع به زن ها که چه کار کرده اند حرفی بزند. زن هائی را که سال ها کار کرده بودند و زحمت کشیده بودند و حالا به مجلس رفته بودند می کوبید. مرجعی که می بایست از اینها حمایت بکند سازمان زنان بود، اما نمی کرد. ولی خوب یک مقدار هم می گویم از کسانی که در شهرستان ها بودند شنیدم، من که خودم همه جا نبودم، می گفتند یک عیب سازمان زنان این است که اولا یک مقداری ولخرجی می کنند، از این طرف ولخرجی می کنند، از آن ور یک جاهائی که لازم است پول نمی دهند، و از یک طرف یک مقدار کارهای سطحی می کنند به عمق کارها خیلی نمی پردازند. من خیلی وقت ها مثلا یک مطالبی بود که در تهران پیشنهاد می کردم و اینها می گفتند بله ما این کارها را داریم می کنیم ولی هرچه منتظر می شدیم به نتیجه اش نمی رسیدیم.

مثلا

یک دفعه من عقیده داشتم، و جمعیت راه نو می خواست بکند، ولی سازمان زنان نگذاشت که یک سمیناری تشکیل بدهیم راجع به آن چه از مسائل و مطالبی که در سنن ما هست در آداب و رسوم مملکت خودمان هست، در جهت تقویت زن و احترام زن و حقوق برای زن است که ما اینها را بیاوریم بیرون که آنها را تقویت کنیم. همه اش به تقلید فرنگی ها نگوئیم که ما فلان کار را بکنیم، ما فلان کار را بکنیم، حقوق سیاسی بدهیم چون که فرنگی ها هم دارند. این یک کار خوبی می شد اگر این سمینار تشکیل می شد. حتی ما شروع کردیم و چند تا از دانشگاهی ها را هم خواستیم و صحبت کردیم. حالا من باب مثال می گویم. دلم نمی خواهد خیلی اینها را بگویم، شما خودتان هم توی سازمان زنان بوده اید. من با والاحضرت صحبت کردم. یک روزی که روز تاسیس جمعیت راه نو بود که سی ام فروردین می شد، آن سال هم نمی دانم چندمین سال تاسیس این جمعیت می شد که ما این حرف را می زدیم.

چه سالی بود یادتان نمی آید؟

همان سال های آخر بود. شاید 52، 53 شمسی بود، شاید هم 54 بود. ما می خواستیم یک کار اساسی خوبی بکنیم. من به والاحضرت گفتم ما یک چنین سمیناری می خواهیم تشکیل بدهیم و خواهش می کنم شما هم تشریف بیاورید. گفت بله، خیلی هم خوب است، من هم می آیم. بعد من به آقای عبدالرضا انصاری گفتم چه صحبت شده با والاحضرت. گفت خیلی خوب، این را به من بنویسید که من ببینم چه جوری است و کدامش را دنبال کنیم. ما این را نوشتیم. بعد مثل این که این کاغذ من رفته باشد به سازمان زنان. دانه به دانه این کارها جوری عمل شد که به ما چیزی نرسد. یکی این که یک برنامه را گذاشتند سی ام فروردین در مشهد که والاحضرت برود آن جا. یکی این که یک سمیناری مشابه این اما نه به همین اسم، در شهرستان دیگری گذاشتند. بعد هم چیزی از تویش درنیامد. نمی دانم یک پیشنهاد دیگری هم کرده بودم، درست نعل بالنعل این دو سه تا کاری که من پیشنهاد کرده بودم برای جمعیت راه نو به یک صورتی خنثی شد. من هیچ به روی خودم نیاوردم و فکر کردم ما این سمینار را به هرحال تشکیل می دهیم. حالا سی ام فروردین هم نباشد یک روز دیگر. پریچهرحکمت آن موقع رئیس جمعیت بود.با چند نفر از دانشگاهیان و بعضی هایشان که در سازمان زنان هم بودند صحبت کردیم که این بررسی ها را بکنیم و اینها یک مدتی طول کشید و مواجه شد با آمدن من و خارج شدن من از ایران و این سمینار ماند. و این را واقعاً ما یک روزی باید انجام بدهیم، چون خیلی اهمیت دارد. آدم از سنن و آداب خودش دربیاورد و همان ها را تقویت بکند خیلی بیشتر اثر می کند تا جنبه این را داشته باشد که یک وصله ناجور باشد.

بخش چهارم

زنان در مجلس

مطالعه درباره مسائل حقوقی زنان

درمورد حمایت از زنان، اصلاحات ارضی و همچنین حمایت خانواده بعد از مدت کمی که جمعیت راه نو تشکیل شده بود و یک قدری مطالعات اولیه را کرده بودیم، شروع کردیم قدم به قدم جلو برویم که چه کارها بایستی کرد. یکی استخراج قوانین مدنی بود برای این که در اختیار مردم گذاشته شود. در جلسات ماهانه مان در باره قانون اساسی و قوانین دیگر بحث های مفصل می کردیم. از جمله در یک مطالعه یک سری خواسته های جمعیت را آوردیم روی کاغذ. یادم است که شده بود 19 ماده. وقت گرفتیم رفتیم پیش نخست وزیر وقت، آقای علاء، و اینها را به او دادیم. البته اشاره ای هم به قانون حمایت خانواده کردیم، آن موقع هنوز فرم نگرفته بود که اسمش را بگویم، ولی این مسائل آن جا منعکس بود. آقای علاء اینها را گرفت و با دقت خواند و گفت شما فکر می کنید که در ظرف چند سال این کارها انجام بشود. ما گفتیم اگر در50 سال آینده همه این کارها بشود خوب است و ما قبول داریم. گفت پس خوب است. یعنی که می خواست بگوید که چطور شما همین حالا می خواهید که همه این کارها بشود. بعد مطالعات را ادامه دادیم. البته هرکسی متوجه بود که بعضی مواد قوانین خانواده خیلی به ضرر زن است، به خصوص قوانین مربوط به طلاق. منتهی ما می خواستیم که با یک مطالعات دیگر هم بودند و من هم در آن شرکت داشتم، از حقوقدان ها، استادهای دانشگاه، وکلای دادگستری، قضات دادگستری به تدریج طی چندین هفته یا ماه دعوت کردیم که با آنها مشورت بکنیم. می گفتیم ما عقیده داریم که اینها اصلاح می خواهد، منتهی می خواهیم با نظر شما باشد و با هم فکری شما به طوری که با بقیه قوانین و مقررات مملکت مغایرت پیدا نکند، یا به یک صورتی باشد که قابل عمل باشد. البته لازم بود به یک صورتی تدوین بشود که مغایرتی با قوانین اسلامی نداشته باشد. این آقایان نظر می دادند و می رفتند. کسی که بیش از همه در این قسمت با ما همکاری کرد آقای شهاب فردوس بود که خودش سال ها قاضی بود و آن موقع هم قاضی دیوان کشور بود که تقریباً متن قانون حمایت خانواده به قلم او نوشته شده. چندین ماه این کار طول کشید و این طرح قانون حمایت خانواده تهیه شد.

چه سالی بود؟

این باید سال های 36، 1337 باشد. خوب، ما دیگر این را در دست گرفته بودیم، می رفتیم این طرف و آن طرف، دادگستری وغیره که، خوب، اینها یک جوری ما را می چرخاندند. یک زمانی مجلس نبود، می گفتند حالا که مجلس نیست، باشد تامجلس بازبشود. پیدابود که روی موافقی دستگاه های دولتی به این کار نشان نمی دادند. ما خواستیم که برویم آن موقع ملکه وقت را، یعنی ملکه ثریا را، ببینیم و از راه ایشان مطالبمان را به شاه برسانیم. در اواخر 1335 بود که ما این تقاضا را کرده بودیم که برویم پیش ملکه، طول کشید و به ما جواب ندادند. نمی دانستیم چطور است که به ما جوابی نمی دهند. آن موقع هم می دانید یک جمعیت خیریه بود. اول بود جمعیت خیریه فوزیه پهلوی، بعد شده بود جمعیت خیریه ثرّیا پهلوی. درآن جا او یک ریاستی داشت، ولی آن قدرها ملکه ثرّیا در کارهای اجتماعی دخالت نداشت. ما حالا نمی خواستیم ریاست جمعیت را از او بخواهیم. ولی می خواستیم بگوئیم یک چنین تقاضاهائی داریم و خواهش می کنیم شما حمایت بکنید از این کار.
ضمنا ما شروع کردیم تحقیقی بکنیم که چطور شده که به ما وقت ندادند. یادم نیست این تحقیق بوسیله کی شد. من با ارتشبد هدایت، که گفتم که با ما منسوب بود، صحبت کردم که ملکه نمی دانم چرا به ما وقت نمی دهد. او گفت من ترتیبش را می دهم. همان وقت که من در اتاقش بودم تلفن زد به دکتر ایادی.(58) دکتر ایادی با دائی های من دوست بود، با خود ارتشبد هدایت دوست بود، و می شناخت فامیل ما را ولی من تا آن وقت ندیده بودمش. گفت که من دختر عمه ای دارم و یک چنین کارهائی دارد و من می خواهم که تو با او آشنا بشوی. قرار شد یک روز خانه هدایت ما همدیگر را ببینیم. وقتی که آن جا همدیگر را دیدیم، او تحقیق کرده بود و فهمیده بود که ملکه تا آمده فکری بکند که به اینها وقت بدهم یا ندهم، به او گفته اند که خانم دولتشاهی کمونیست است و خواهر زن مظّفر فیروز است، و از فامیل قاجار است و خانم فروغ ظفر(59) مانع این شده که او به ما وقت بدهد. حالا دلیل این که خانم فروغ ظفر مخالف من شده بود را من فهمیدم چه بود. به دلیل این بود که یک خورده قبل از این، در همان سازمانی که گروهی از زن ها را دکتر نصر دعوت کرده بود که همکاری با وزارت کار داشته باشند، من یک خورده گل کرده بودم. اشخاصی که در جمعیت خیریه ثریّا بودند، از جمله خانم نصر، یک خورده کوک بودند از دست خانم فروغ ظفر، چون سوادی نداشته و به اینها تحکم می کرده، چون قوم و خویش ملکه بوده. یک روزی این خانم به ملکه ثریا می گوید که یک عده آدم های با سواد و تحصیل کرده را بیاورید این جا در کارها وارد بشوند، مثل خانم مهرانگیز دولتشاهی که تازه تحصیل کرده و از آلمان آمده. فروغ ظفر هم چون خودش سواد زیادی نداشته از این ناراحت بوده که حرف سواد و معلومات بزنند. دیگران هم برای این که او را اذیت کنند مسئله بی سوادی را مطرح می کردند. فروغ ظفر تا این حرف را می شنود، می گوید که اینها کی اند که این جور راهنمائی ها را به شما می کنند؟ اینها قاجاراند و اینها دشمن های شاه هستند، و دولتشاهی خواهر زن مظفر فیروز است، مبادا بیاوریدش این جا. این فکر در سر ملکه بوده. وقتی که لیست هیئت مدیره جمعیت راه نو را نزدش بردند یک خورده وحشت می کند و دست نگه می دارد در وقت دادن. وقتی که آقای ایادی این را می فهمد و می پرسد که چطور وقت ندادید، می گوید آخر می گویند که اینها کمونیستند، مساله دارند، خوب نیستند. او می گوید تحقیق بفرمائید. ممکن است یک کسی یک نسبتی داشته باشد، ولی باید فهمید که فعالیتش و نوع کارش چه هست؟ بفرمائید تحقیق کنند. دستور می دهند که تحقیق کنند. اوایلی بود که ساواک تشکیل شده بود. گمان می کنم دستور می دهند که ساواک تحقیق کند. بعد از یک مدتی گویا جوابی می آید. یک روز باز ایادی آن جا می خواسته تحقیق بکند و شنیده بوده که جواب مثبت بوده و این جمعیت عیبی ندارد و هیچ کدام از اعضایش سابقه سیاسی ناجوری ندارند. ایادی عمداً طوری مطلب را جور می کند که شاه هم برسد و حرف اینها را بشنود. اعلیحضرت می پرسند که خوب چیه، می گویند راجع به فلان کس صحبت بود و جمعیت راه نو. اعلیحضرت می گویند من او را می شناسم، فامیلش را می شناسم، آن چکار به آن یکی دارد، زن فهمیده ای است و زن تحصیل کرده ای است. خوب، این دیگر تا اندازه ای وضع ما را روشن کرد. بعد ملکه ثریا به ایادی می گوید خیلی خوب حالا صبر کنید من بروم و بیایم. صحبت از این بوده که برود، که بیچاره رفت و دیگر نیامد و ما نتوانستیم که طرح خودمان را به وسیله ملکه برای شاه بفرستیم.

درضیافت شاه به افتخار ملکه انگلیس

شورای عالی جمعیت های زنان که تشکیل شد ما این طرح حمایت خانواده را برداشتیم بردیم آن جا. وقتی کمیسیون حقوقی اش تشکیل شد، قرار شد کمیسیون حقوقی هم بررسی کند. در کمیسیون حقوقی بعضی آقایان هم می آمدند. خانم هائی هم بودند و دیدند که همه چیزش خوب است. قرار شد که به اصطلاح طرح را به تایید شورای عالی برسانند. باز هم این طرف و آن طرف و وزارت دادگستری، و گفتند حالا که مجلس نیست و البته این وسط هم یک دوره ای یک مجلسی آمده بود و نیمه کاره رفته بود و آن وقت هائی بود که مجلس ها زود استعفاء می دادند. در خلال این مدت یادم است آن سالی بود که ملکه انگلیس قرار بود بیاید ایران، همان روزها انتخابات شده بود و قرار بود مجلس تشکیل بشود. من یک روز، نمی دانم برای چه کاری، رفته بودم پیش علاء، که آن موقع وزیردربار بود. شاید شریف امامی(60) نخست وزیربود. علاء سخت مشغول کار آمدن ملکه الیزابت بود. پائین کاخ گلستان کاخ کوچکتری بود که اسم خاصی داشت و داخلش هم خیلی زیبا بود، منتهی آماده پذیرائی خارجی ها آن موقع نبود. آقای علاء گفت که ما داریم در آن قسمت تعمیرات می کنیم، حمام مدرن و این چیزها درست می کنیم برای پذیرائی از شخصیت های خارجی، برای این که دربار برای این جور پذیرائی ها محل آبرومندی ندارد و این آماده خواهد شد برای پذیرائی ملکه انگلیس. حالا دیگر مقدمات فراهم شده بود و دعوت ها را هم فرستاده بودند. گفت که شما ملکه انگلیس را دیده اید یا نه؟ گفتم نه. گفت که در این میهمانی ها شما نیستید؟ گفتم نه، معمولا می دانید خانم هائی دعوت می شوند که شوهرهایشان کاره ای هستند، ماها که دعوت نمی شویم. گوشی را برداشت، وزارت خارجه رئیس تشریفات را گرفت، به آقای عدل طباطبائی(61) گفت یکی از خانم های برجسته و با شخصیت الان پیش من است، فکر می کنم که علیاحضرت ملکه انگلستان که این جا تشریف می آورند خوب است که با بعضی ازاین قبیل خانم ها هم آشنا بشوند. شما در یکی ازمیهمانی ها ایشان را دعوت بکنید، خودتان هم مراقبت بکنید- خیلی هم مرتب می گفت- او را به علیاحضرت ملکه انگلستان معرفی کنید. طباطبائی گفت من می شناسمش. ما را دعوت کردند. یک شبی بود. خوب، میهمانی های کوچک تر و شام نشسته و اینها که نمی شد و برحسب مقام کسانی دعوت می شدند. یک شب بود که در وزارت خارجه یک میهمانی،(62) یک شام نشسته بود، بعدش یک بوفه بزرگ تر بود که عده بیشتری، شاید دویست نفری، دعوت شدند. در آن دعوت، شب دیرتر، مرا دعوت کردند. شام در یکی از آن سالن ها بود.

بعد از شام ملکه انگلیس و پرنس فیلیپ و اعلیحضرت هرکدام به یک طرف حرکت کردند و رفتند توی مردم و با مردم می ایستادند و حرف می زدند. من یک جائی ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم چه می شود و چه می گذرد. اعلیحضرت یک جائی رسیدند، آن طرف تر پرنس فیلیپ بود و آن طرف هم پهلویشان شریف امامی بود. آن موقع دکتر معظّمی(63) که رئیس دانشکده حقوق بود انتخاب شده بود برای مجلس و از کسانی بود که به عنوان رئیس دانشکده حقوق ما دعوت کرده بودیم و مورد مشورت قرار گرفته بود در جمعیت راه نو. شاه داشت با او صحبت می کرد که خوب حالا مجلس آینده چطور خواهد بود و من آن طرف ایستاده بودم، فکر نمی کردم شاه مرا می بیند. رویش آن طرف بود. اعلیحضرت می گفتند که در این مجلس آینده چکارها باید بشود و از نظر مملکت چه چیزها اهمیت دارد و چه قوانینی خوب است که حالا بررسی بشود و از این جور چیزها با او صحبت می کردند. یک دفعه اعلیحضرت رویشان را برگرداندند این طرف و گفتند که حالا ببینیم خانم “سوفراژیست” مان چه می گوید. خوب، می دانستند دیگر، کراراً از این صحبت ها شده بود. من خودم هم در هر فرصتی هرجا دیده بودم از این حرف ها زده بودم و یک پیغامی یک وقتی داده بودیم خدمتشان. من فوری از فرصت استفاده کردم و گفتم قربان از همه مهم تر این است که قانون حمایت خانواده در این مجلس به تصویب برسد. همان نزدیکی ها در پاکستان هم یک کاری شده بود. زمان “بوتو” خیلی کارها می کردند، خیلی مدرن تر بودند. یک شورائی برای رسیدگی به کارهای خانواده درست شده بود. گفتم درآن جا هم یک شورائی برای رسیدگی به امور خانواده و امر طلاق و اینها تشکیل شده. اتفاقا یک خانمی بود، همسر وابسته نظامی پاکستان، که چند سال بود در ایران بود، فارسی خوب حرف می زد. خانم هم مثل این که “اوری ژین” (origin) ایرانی داشت. خیلی محبوب بود و مردم می شناختندش. او هم در نزدیکی بود، فورا دنبالش را گرفت و گفت بله آن جا یک شورا تشکیل دادند که به امور خانواده می رسند. آن وقت شریف امامی دید خیلی این جا دارد طرفدار پیدا می شود، شاه هم دارد روی موافق نشان می دهد، گفت قربان قوانینی که ما داریم خیلی خوب است از نظر زنان، زنان وضعشان عیبی ندارد، چه می خواهند، چه تغییری می خواهند؟ من گفتم نه، در امر خانواده خیلی جاهائی هست که اصلاح می خواهد. خوشبختانه دکتر معظّمی آمد به کمک من. چیزی آن وسط یک کسی یا خود شاه گفت و یا یک کسی گفت که مذهب و اینها را هم باید پائید. دکتر معظّمی گفت آن چه که این خانم ها می خواهند هیچ مغایرتی با مذهب ندارد و کاملاً قابل قبول است. من خیلی از او متشکر شدم. خوب، تمام شد و شاه رفت و بعد هم عدل طباطبائی رسید مرا به ملکه معرفی کرد. ملکه دو سه تا حرف زد و خانم سفیر انگلیس که پهلویش بود به ملکه انگلیس گفت که خانم دولتشاهی دکتر از دانشگاه “هایدلبرگ” است.

ما حرف قانون حمایت خانواده را آن وقت آن جا به گوش شاه رساندیم. آن زمان نمی دانم چی شد که باز ما این را نتوانستیم به مجلس بدهیم. یعنی آن موقع مسائل مختلف بود در مملکت، و الان درست یادم نیست مجلس چندم بود، و نمی توانم بگویم دوامی هم کرد یا نکرد. به علاوه وزرای دادگستری و نخست وزیرها راه دستشان نبود. تازه، آن کارهائی که ساده تر بود، گفتم، دکتر اقبال که نخست وزیر بود قبول نکرد یک نفر زن با هیئت ایران به سازمان ملل برود، این که یک مسئله مهمی بود. بعد هم نه که این برنامه های بزرگ رفرم ایران در پیش بود، همه سرگرم آن بودند و می خواستند محیط را آرام نگه دارند که آن کارها انجام بشود. به هرحال به هرصورتی ما فعالیت می کردیم، مخصوصاً از راه سازمان همکاری که اول بود، و بعد هم شورای عالی. به نظرم هفته ای یک بار جلسات شورای عالی پیش والاحضرت تشکیل می شد و دائما هم به والاحضرت نق می زدیم که این است و این است، فلان کس این جور می گوید، فلان نخست وزیر مخالفت می کند شما صحبت بکنید. جریان شب مهمانی ملکه انگلیس را هم من بعد برای والاحضرت تعریف کردم اعلیحضرت تا اندازه ای روی موافق داشتند، ولی شریف امامی یک خورده خراب کرد، ولی معظّمی بهترش کرد.

مشارکت زنان درهمه پرسی شش بهمن


بعد چطور شد که زن ها حق رأی گرفتند؟

وقتی که قرار شد که شش ماده اصلاحاتی که اعلیحضرت می خواستند پیشنهاد بکنند به همه پرسی گذاشته بشود، که البته از چند ماه پیش مقدماتش بود و صحبتش بود و اعلام شده بود که کسانی می توانند در رفراندم شرکت بکنند که حق رأی در مجلس دارند. یعنی زن ها نمی توانستند در این جا شرکت بکنند. ما شروع کردیم به فعالیت و اعتراض از چند هفته پیش. این طرف برو و آن طرف برو، این را ببین آن را ببین، و حرف بزن و اعتراض بکن. روز هفده دی، یادتان هست چندین سال بود که رسم بود زن ها می رفتند سر آرامگاه رضا شاه و گل می گذاشتند، عصرش هم مراسمی بود و والاحضرت اشرف می آمد، و گاهی هم ملکه، حالا هرکدام که بود، می آمد. از سال 1334 دیگر رسم شده بود که جشن هفده دی گرفته می شد. جمعیت های مختلف جشن می گرفتند. روز هفده دی جلوی زن ها را نمی گرفتند و می گذاشتند هرکاری بکنند، بروند بیایند، جشن بگیرند. آن سال، 1341، جمعیت زیادی به آرامگاه آمده بود. ما قرار گذاشته بودیم از آرامکاه برویم به نخست وزیری. خوب جسته گریخته نخست وزیری هم فهمیده بودند که ما آن جا می رویم چون ما قایم نکرده بودیم، تصمیم گرفته بودیم که برویم. در ضمن نمی خواستند هم که جلویمان را بگیرند. چون ما در حدود سیصد، سیصد و پنجاه نفری که آمدیم جلویمان را نگرفتند. ما آمدیم در نخست وزیری روی پله ها و در راهرو، راهروی این طرف که سالن انتظار بود، حتی توی حیاط. یواش یواش دیدیم یک عده ای از رفقایمان نمی آیند. یعنی چه؟ چرا نمی آیند؟ بعد به ما گفتند از سر یک چهار راه پلیس ها اتوبوس ها را برمی گرداندند. دیگر لابد از این جا دستور داده بودند که بیش از این نگذارید آدم بیاید. ولی به قدر کفایت ما نخست وزیری را تسخر کرده بودیم و می گفتیم ما می خواهیم نخست وزیر را ببینیم. اول که ردمان کردند و گفتند نخست وزیر نیست. یک وقتی گویا می خواستند از پنجره با نردبان نخست وزیر را ردش کنند که برود. خانم تربیت خیلی زرنگ بود، خدا بیامرز، یا به قصد این که برود تو و دور و بر ببیند که چه خبر است و یا این که اتفاقاً توی باغ بود، می بیند و می رود آن جلو راه می رود و چند نفر را هم صدا می کند و می روند جلوی پنجره قدم می زنند و نخست وزیر می ماند توی اتاق.

علم بود نخست وزیر؟

علم بود. ما حالا این جا حرف می زدیم چکارها باید کرد. بعضی ها می گفتند روزنامه ها چرا نمی گویند. یکی دیگر می گفت این روزنامه ها فقط فکر تیراژ هستند، ملاحظه می کنند، حرف ما را درست نمی نویسند، گرچه اگر می نوشتند به تیرازشان کمک می کرد. بعد چرا نخست وزیر نمی آید؟ حالا بعضی از آنها، مثلا معاونی یا کس دیگری، می آمدند، می رفتند و مراقب ما بودند. بالاخره نخست وزیر مجبور شد بیاید توی ما. آمد، حالا پالتویش را پوشیده، کلاهش در دستش است، و می خواهد برود. آمد توی سرسرا و ما عده ای رفتیم دورش و حرف هایمان را زدیم. گفتیم چرا شما به حرف ما گوش نمی دهید؟ گفت بله من نمی دانستم که شما تشریف می آورید که وقت بگذاریم برایتان، کارداشتم و از این نوع حرف ها. بعد دیدند این جا خیلی شلوغ است گفتند بفرمائید توی اتاق، چند نفر نماینده بیایند. نخست وزیر رفت توی اطاق و یک چند نفر از ماها هم رفتیم تو و گفتیم چرا نمی گذارید ما رأی بدهیم. این حق ماست به ندای شاه مان جواب بدهیم.

با خود علم صحبت کردید؟

با خود علم.

یادتان می آید کی ها بودید؟

دو نفر را که خوب یادم است خانم صفی نیا و خانم صوفی بودند. لابد خانم فیروز هم بوده. شاید ظفردخت اردلان هم بوده، درست یادم نیست. می دانم یک شش هفت نفری در محوطه بودیم که رفتیم تو. او هم دیگر چه بگوید، گفت خیلی خوب من مطالعه می کنم و با هیئت دولت مشورت می کنم که ببینیم چکار می شود کرد. آخر قانون این است که هرکس که برای مجلس رأی می دهد این جا هم رأی بدهد. من گفتم که نه این چیز دیگری است. این یک مسئله مهمی است که شاه از تمام ملت خواسته و ما هم می خواهیم دراین رأی گیری شرکت بکنیم. چون خودمان می دانستیم که این مقدمه بقیه می شود. گفت من مطالعه می کنم. ما هم دیگر نمی خواستیم بیش از این پیله کنیم، می دانستیم که این الان نمی تواند قانون بگذراند. متفرق شدیم و رفتیم.

به دنبال این ما مرتب درتلاش بودیم. جلساتی داشتیم. درمحل جمعیت هایمان جمع می شدیم. آن موقع اطلاعات بانوان هم جمعیتی درست کرده بود که آنها هم با ما همکاری داشتند. آن روزها همه اش صحبت از اصلاحات ارضی بود که چه می شود و چه جوری می شود و سهم مالک چه می شود و سهم زارع چه می شود و حق مالک پایمال نمی شود و این حرف ها. یک روز در دفتر مجله اطلاعات بانوان یک عده زیادی را دعوت کرده بودند و آقای ارسنجانی آمد که صحبت کند. یک مقدار صحبت کرد و بعضی سوال ها از او می کردند و یک وقت ها جواب های سمبلی می داد و خانم ها برایش دست می زدند. من گفتم که خانم ها چرا دست می زنید، آقای وزیر شما را دست می اندازد، با این جواب هائی که می دهد چرا برایش دست می زنید. ارسنجانی هیچی نگفت. آن جا در جلسه هیچ کس نمی آمد به آقای وزیر این جور اعتراض بکند. این بود که می دانست که من یک آدمی هستم که یک موقعی اگر لازم باشد حرفم را می زنم. من ارسنجانی را آدم روشنی می دیدم و اتفاقاً خوشم می آمد با او حرف بزنم و بحث کنم. چون آدمی بود که می شد با او بحث کرد. چون همان طور که گفتم یک دفعه دعوتش کرده بودم به جمعیت راه نو که همکارهایش نگذاشتند بیاید. معلوم شد که تلفن زدند و گفتند نیاید، ترسیدند که خانم هائی که این جا هستند زیاد به او اعتراض بکنند.

کار خیلی بالا گرفته بود و سخت زن ها مشغول فعالیت بودند. یک روز من در خانه بودم دیدم آقائی آمده می خواهد مرا ببیند و می گوید من رئیس سازمان امنیت تهران هستم.

اسمش را می دانید؟

یک سرهنگی بود، اسمش یادم نیست. من این آقا را قبلا هم دیده بودم. به مناسبت نمایشگاه بین المللی دیده بودم. آمد و گفت خانم دولتشاهی این فعالیت چی است؟ گفتم آقا فعالیت ما پنهانی نیست. همین هاست که علنی است و ما داریم تقلا می کنیم برای این که در رفراندم رأی بدهیم. گفت، خوب، می دانید که دولت مخالف شما نیست، اما یک طوری باشد که آرامش برقرار باشد و اوضاع به هم نریزد، چون که می دانید مخالفینی هستند برای این کار و باید مواظب بود که فعالیت های شما را وسیله قرار ندهند که به کار خودتان لطمه بخورد. گفتم اگر راهنمائی داشته باشید ما حرفی نداریم که گوش بکنیم، به شرطی که نخواهید به کلی جلوی کارمان را بگیرید. گفت خیلی خوب، پس من با شما در تماس می مانم. گفتم ما کارمان هیچ چیز پنهانی ندارد و اگر هم می خواهید، به بعضی از جلساتمان بیائید. بعد من فوری به رفقا، که خانم بامداد هم جزو آنها بود، خبر دادم که یک چنین چیزی شده. گفتند خوب کاری کردی. می خواهند بیایند بیایند. ما که کار خلاف اساس مملکت نمی خواهیم بکنیم. ضمنا در این جریان و این تقلاها نخست وزیر به والاحضرت گفته بود و خواهش کرده بود که والاحضرت نگذارند که ما این کارها را بکنیم. والاحضرت هم به ما گفتند، اما خصوصی، نه در جلسه عمومی. به والاحضرت گفتیم که والاحضرت به نام شورای عالی ما کاری نمی کنیم، اما بگذارید که به نام جمعیت هایمان بکنیم. چند تا از ما مسئولیت را به گردن می گیریم و می کنیم، گفتند خیلی خوب شما کارهای خودتان را بکنید. یعنی دید که ما واقعا رعایت احتیاط را می کنیم. خودش رفت مازندران، که دیگر کاری به کارش نداشته باشند. واقعاً والاحضرت آن جا خیلی ژست خوبی کرد.

روز دوّم بهمن قرار بود ما یک جائی جمع بشویم رئیس سازمان امنیت هم بیاید به آن جائی که ما هستیم. تلفنش را هم به من داده بود. گفتم ما امروز در مدرسه خانم بامداد(64) هستیم. رفتیم، نشتسیم و دیدیم خبری نیست، کسی نمی آید. من به او تلفن زدم گفتم ما این جا جمع هستیم و منتظر شما هستیم. گفت خانم دولتشاهی الان نمی توانم بیایم، الان خیلی گرفتارم، دم بازار دعواست، چند تا آخوند را کتک زده اند و من باید مراقب آن جا باشم و باید در دفترم باشم و مرتب اخبار آن جا را گوش بکنم. گفتم، پس ما مشغول کارهای خودمان هستیم. گفت خیلی خوب. من آمدم به خانم ها گفتم که بچه ها مثل این که ورق به نفع ما دارد بر می گردد. اگر دارند آخوند را کتک می زنند پس کار ما جلو است.
به طور کلی، ما می خواستیم درجاهائی که زن ها بیشتر هستند فعالیت بکنیم، مثلا در مدارس، در بانک ملی، سازمان برنامه، شرکت نفت به همه زن ها شفاهاً خبر داده شده بود که روز سوم بهمن “گرو” (اعتصاب) بکنند. گفتیم که ما نمی خواهیم در خیابان برویم برای این که یک مشت اوباش و اراذل می ریزند، چاقو می زنند، و ما را متفرق می کنند. ما که آمادگی نداشتیم مثلا50 هزار نفر آدم ببریم در خیابان. تازه 50 هزار نفر هم می بردیم باز از این جور چیزها پیش می آمد و بدتر کار را خراب می کرد. گفتیم که داخل ساختمان ها زنان آن روز کار نکنند. به طور خصوصی هم سپرده بودیم کاری بکنید که کارهای مهم نماند. مثلا کارهای ماشین زدنی دارید، از روز پیش بکنید که آن روز نتوانند به شما ایراد بگیرند که کارهای بزرگی خوابیده. در شرکت نفت سالنی بود، سالن اجتماعات، گویا زنان می خواستند آن جا جمع بشوند. مسئولین شرکت از روز پیش می روند در آن را می بندند برای این که اینها در آن جا جمع نشوند. ما شنیدیم که در سازمان برنامه هم گفتند که اگر کار نکنید از حقوق هایتان کم می شود. خوب این خبرها به ما می رسید. من روز پیش، هم به آقای انتظام که آن وقت رئیس شرکت نفت بود تلفن زدم، هم به آقای اصفیا رئیس سازمان برنامه، گفتیم که این گروه ها غیرقانونی نیست و خانم ها نمی خواهند شلوغ بکنند. شنیدیم که آن جا یک همچنین تهدیدی به آنها شده. اصفیا گفت نه گمان نمی کنم یک چنین چیزی باشد. گفتم بدانید کسی نمی خواهد خرابکاری بکند، ولی ما باید از حق مان دفاع بکنیم. او گفت نخیر، خاطرجمع باشید این طور نیست. بعد به انتظام هم تلفن زدیم، گفت نه اینها در این جا کارهای خودشان را می کنند. به هرحال ما به زن ها گفتیم لازم نیست بروید توی آن اطاق بزرگ، هرکسی توی اطاق خودش باشد. همان کار را هم کرده بودند. مثلا یکی ماشین نمی زده و چیز می بافته. نشسته بودند، شلوغ هم نشد. در شرکت نفت خانمی گفته بوده که من کارم را می کنم، می ترسم ازحقوقم کم بکنند. آنهای دیگر می گویند نکن، اگر از حقوقت کم کردند ما می دهیم، ما روی هم می گذاریم و به شما می دهیم. در مدرسه ها معلم ها سرکلاس رفتند، اما درس ندادند. خیلی عالی بود که چقدر قشنگ زن ها همکاری کردند و هم آهنگی به وجود آمده بود. درس ندادند و راجع به حقوق زن ها و راجع به این چیزها برای دخترها صحبت کردند، البته در دبیرستان های دخترانه. در بانک ملی هم نسبتا خوب برگزار شد. در یکی از این بانک هائی که بانک خارجی بود، نمی دانم بانک ایران و انگلیس، یک همچنین جائی بود، که یک خانمی را اخراج کردند سر این که آن روز کار نکرده. آن را هم ما رفتیم و اقدام کردیم و او را برگرداندندش. این سوم بهمن بود که ما این کار را کردیم، برای اعتراض به این که به ما حقوق مان را نمی دهند.

یک روز ما رفتیم نخست وزیری، آن هم همین مأمور سازمان امنیت به من بروز داد. آمده بود منزل، گفتم که ما این روزها می خواهیم برویم پیش نخست وزیر. گفت چرا همین حالا نمی روید. الان در دفترش است. من هم فوری به خانم ها خبر دادم و همان روز پا شدیم رفتیم نخست وزیری. آن جا یک نفر بود، معاون نخست وزیر، مثل این که آقای باهری(65) بود، گفت آقای نخست وزیر تشریف ندارند. ما گفتیم ما صبر می کنیم، تا تشریف بیاورند. بالاخره ساعت اداری است لابد تشریف می آورند. ما نشستیم این اطاق، یک شد و یک و نیم شد. این روزها که ما این طرف آن طرف می رفتیم مادرم خیلی دلواپس می شد، چون از آن وقت ها شایع بود که آخوندها می خواهند به ما ها اسید بپاشند. به ما می گفت که مواظب باش بیرون می روی اسید رویتان می پاشند. من هم گوش نمی دادم. برای یک همچو چیزی که آدم نمی شد بترسد. خواستم تلفن بزنم که دلواپس نشو و بگویم که کجا هستیم. اداره نخست وزیری در کاخ سابق والاحضرت اشرف بود. من بلد بودم جای تلفن کجا است. توی راهرو که آمدم تلفن بزنم، یک ورقه ای بود پهلوی تلفن، تلفن داخلی همه اتاق ها، رویش از جمله تلفن اتاق خود نخست وزیر هم بود. من تلفنم را که زدم با مادرم صحبت کردم که دلتان شور نزند، دیر شده ما در نخست وزیری هستیم، بعد تلفن اتاق نخست وزیر را گرفتم. یک عدد دو رقمی بود. خودش گوشی را برداشت. سلام و تعارف و فلان و اینها. گفت شما کجا هستید؟ گفتم در نخست وزیری. منتظریم، گفتند که شما کار دارید ولی ما منتظر هستیم که خدمتتان برسیم. گفت من الان کمیسیون دارم. آن روز نیامد بیرون. بعد هم مدتی که ما ماندیم، آقای باهری آمد و گفت که آقای نخست وزیر کمیسیون دارند. دو سه دفعه آمده بود و رفته بود و دستور داده بود چائی بیاورند. گفت که آقای نخست وزیر کمیسیون دارند. دیدیم دیگر بیش از این چه سماجت بکنیم. الان هم که او نمی تواند فوری به ما وعده بدهد. گفتیم پس خواهش می کنیم که پیغام ما را به ایشان بدهید که ما اصرار داریم که روز ششم بهمن رأی بدهیم. گفت بله چشم.

این روزها ما مرتب دور همدیگر جمع می شدیم. چهارم بهمن اعلیحضرت رفتند قم و نطقی کردند در میدان جلوی حرم، که گویا آن جا یک عده از آخوندها هم آن روز کتک خوردند. ولی خوب این خودش خیلی اهمیت داشت که یک همچو کاری در قم شد. ما سابقه این کار را داشتیم که هر وقت می خواستند که یک امتیازی به آخوندها بدهند زن ها وجه المصالحه قرار می گرفتند.

روز پنجم اعلام شده بود چون یک مسأله عمده مسئله مالکین و مسئله تقسیم اراضی بود، ارسنجانی که وزیر کشاورزی است آن شب که شب ششم باشد در تلویزیون مصاحبه می کند و مالکین اگر می خواهند صحبتی بکنند و پیشنهادی بدهند بیایند. ما به همدیگر گفتیم که ما هم برویم امشب تلویزیون و یقه ارسنجانی را بگیریم که ما فردا باید رأی بدهیم. شش نفر بودیم، همان هائی که فعالیت می کردیم و قرار بود هر کاری می کنیم به اسم جمعیت هایمان بکنیم، اسم شورای عالی را به میان نیاوریم. خانم فیروز بود، عاطفه بیژن بود از طرف جمعیت پرستارها، از طرف حقوقدان ها نمی دانم خانم صفی نیا بود یا خانم صوفی بود، چون غالبا یکی از این دو تا می آمدند. من بودم و دیگر خانم پارسا نمی دانم بود یا نه. به هرحال من یادم است که ما شش نفر بودیم که آن شب رفتیم. قبلا قرار شد تلفن بزنیم به ارسنجانی خبر بدهیم که ما امشب می خواهیم بیائیم و در مصاحبه شرکت بکنیم. خانم فیروز قرار شد تلفن کند، تلفن زد و او گفت خیلی خوب بیائید و مانعی ندارد. شب برنامه ها که تمام می شد، آن مصاحبه شروع می شد، مثلاً ساعت نه، نه و نیم می بایستی که ما آن جا باشیم. رفتیم، اول دم در به ما گفتند که خبری نیست. ما گفتیم نخیر ما می خواهیم بیائیم. خبر دادیم و به داخل خبر دادند و آقای ثابت66 گفت که بگذارید بیایند تو. ما رفتیم تو و آقای ثابت ما را تعارف کرد وبرد دریک اتاقی ورفت بیرون و دررا قفل کردو رفت. ما یک مدتی آن جا نشستیم وگفتیم حالا ببینیم چه می شود. نمی شود که مارابه کلی این جاحبس بکنند. یک وقتی دیدیم برگشت.

با کلید قفل کرد؟

بله. اینها باورشان نمی شد که ما همه کار را با مطالعه و متانت می کنیم. خوب، همه جای دنیا زن ها کارهای عجیب و غریب کرده اند برای به دست آوردن حقوقشان. ما می دانستیم که در کل کار شاه با ما همراه است. این خودش خیلی اهمیت داشت. تازه اگر هم می دانستیم که نیست، با جار و جنجال و مثلا شیشه شکستن کار پیش نمی رفت. چه فایده داشت؟ به هرحال، آقای ثابت بعدها تعریف کرده بود که تلفن می زند به ارسنجانی و ارسنجانی می پرسد کی ها هستند. او اسم می آورد این و این و این هستند. ارسنجانی می گوید دولتشاهی را بپا. چون من خیلی جاها با او یکی به دو کرده بودم. یعنی نه یک و به دوی بی خودی. برایتان گفتم که ما دو سه روز پیشش در اطلاعات بانوان چه اقداماتی کرده بودیم، به هرحال ارسنجانی می گوید خیلی خوب، باشد.

آقای ثابت در را روی ما باز کرد و گفت تشریف داشته باشید تا بیایند. بعد بردند همه را در سالنی که مصاحبه در آن جا انجام می شد. آن طرف صاحبان اراضی نشستند که می خواستند صحبت کنند، این طرف هم ما. آنها همین طور صحبت کردند و سوال کردند و ارسنجانی جواب داد. ما دیدیم که ساعت دارد دوازده می شود و تمام می شود این مصاحبه، و هی ساعت هایمان را نگاه کردیم و اشاره کردیم به آقای وزیر. بالاخره، به نظرم قبل از این که مصاحبه به کلی تمام بشود، گفت خوب خانم ها خیلی وقت است معطلند، ببینیم اینها چه فرمایشی دارند. ما شروع کردیم حرف هایمان را بزنیم، که چرا ما نباید رأی بدهیم؟ مگر ما مردم این مملکت نیستیم؟ روستائی هائی که این همه زحمت می کشند حق شان است که رأی داشته باشند. ما زنان هم حق داریم. چرا هر کاری باید به ضرر زنان انجام گیرد. البته یک ایرادی هم داشتیم به همان قانون اصلاحات ارضی و گفتیم که قوانینی که به ضرر زن هاست همه سرجایشان هست، این یکی به نفع زن ها بود، که حق مالکیت داشتند در قانون اسلام و قانون مدنی، و مالک مال خودشان بودند و می دانستند دارند چکار می کنند. این را هم که دارید از بین می برید. گفت ما مسئول آن های دیگر نیستیم. گفتم خوب مسئول آنهای دیگر نیستید، ولی می توانید این را که مسئولش هستید، تا آن های دیگر درست نشده، خراب ترش نکنید. گفت ببینیم و می رویم و مطالعه می کنیم. بعد مسئله حق رأی فردا را آوردیم پیش. گفتیم ما فردا می خواهیم به ندای اعلیحضرت جواب بدهیم و اعلیحضرت از ملت ایران خواسته اند و ما هم جزو ملت ایرانیم و نمی توانید ما را سوا بکنید. یک خورده که این بحث را کردیم که زن ها این قدر زحمت می کشند گفت بله، چون خودش وزیر کشاورزی بود می خواست بیشتر در جنبه روستائی ها حرف بزند، گفت بله به عقیده من هم زن های روستائی خیلی زحمت می کشند و واقعا باید حق رأی داشته باشند. ما خوشحال شدیم که این یک وعده ای داد. گفتیم خوب پس شما چکار می کنید. گفت من امشب با دولت صحبت می کنم. یعنی صبح دیگر ما حق رأی داریم. ما پا شدیم از در بیائیم بیرون دیدیم خانم تربیت دارد می آید تو. خانم تربیت توی خانه اش پای تلویزیون بوده این را شنیده خوشحال شده آمده این جا که ماها را ببیند به ما تبریک بگوید.

ما همه رفتیم خانه و تا صبح تلفن زدیم. پیش از آن هم گفته بودیم هرکسی به چند تا تلفن می زند و آنها هرکدام به کسان دیگر که صبح زن ها بدانند که باید بیایند دم صندوق های رأی. صبح اعلان کردند که زن ها هم رأی می دهند، ولی در صندوق های جداگانه. پیدا بود که از روز پیش یک خورده آمادگی داشتند. جلوتر هم نمی خواستند اعلان بکنند. می خواستند دم آخر این کار بشود، برای این که در تهران صندوق ها آماده بود. اما در شهرستان ها آماده نبودند و صبح تلگراف شده بود به شهرستان ها. در شهرستان های کوچک تر که تازه بعد از ظهر خبر رسیده بود مردم سبدهای آشغال را که تویش کاغذ خورده می ریزند برداشته بودند، فوری رویش کاغذ چسبانده بودند، و صندوق رأی درست کرده بودند. واقعا به نسبت مدت کوتاهی که مردم وقت داشتند خیلی خوب استقبال شده بود. و نباید فراموش کرد که همه جا که زن ها رأی می دادند با حضور مردها بود. مردهایشان و فامیلشان و همکارهایشان می دیدند و کسی مخالفتی نمی کرد. پس در واقع مردم رأی دادند به حق رأی زن. آن وقت ما چند نفر می رفتیم به جاهای مختلف که رسیدگی بکنیم ببینیم وضع چه هست و مردم می آیند و رأی می دهند یا نه. شوفر تاکسی، پرتقال فروش، کسبه خیابان اسلامبول همه خوشحال بودند، به ما تبریک می گفتند. ما می گفتیم شماها راضی هستید؟ می گفتند بله. شما خواهرهای ما هستید، برای چه نباید شما حق رأی داشته باشید. شما خانم های تحصیل کرده چرا نباید حق رأی داشته باشید. واقعا این طبقات مردم جور عجیبی استقبال می کردند. یک جائی به یکی از این حوزه ها رفتم، دیدم که می گویند یک خانم کارگری این جا بود می خواست با شما صحبت بکند. اعتراض داشت به آقای وزیرکشاورزی. اتفاقا در یک حوزه دیگر دیدمش، گفت خانم دولتشاهی برای چه آقای وزیرکشاورزی می گوید فقط زن های روستائی زحمت می کشند. مگر ما زحمت نمی کشیم؟ ما هم خانه مان را اداره می کنیم، هم بچه هایمان را نگه می داریم، هم در کارخانه کار می کنیم. این کارخانه ها به دست ماها دارد می چرخد. به قدری این زن کارگر قشنگ حرف زد، گفتم بله شما حق دارید. من پیغام شما را می دهم به آقای ارسنجانی.

جریانی همان روز پیش آمد که یک مقدار برای ما مشکل به بار آورد. ساعت 11 وزیرکشور، که تیمسار امیرعزیزی(67) خودمان بود (بعدها قوم و خویش شدیم، آن موقع نبودیم، دخترش الان زن پسردائی من است)، در رادیو صحبت کرد گفت رأی زن ها به حساب نمی آید. حالا خیلی ها متوجه نبودند و می رفتند رأیشان را در صندوق جدا می ریختند. ولی یک عده آدم های باسوادتر و فهمیده تر به ما ایراد گرفتند که پس شماها چکار کردید؟ این چه مسخره بازی است؟ ما آمدیم رأی دادیم، حالا می گویند به حساب نمی آید. گفتم بابا رأی تان را بریزید، بالاخره یک روزی یک جوری می شود. آخر سر هم چی به حساب نمی آید. صندوق ها جدا بود، بعد شمردند گفتند این قدر ملیون رأی مردها بود، سیصد و شصت و چند هزار هم رأی زن ها بود. خوب این را شمردند دیگر. حالا قاطی هم نبود. البته مسئولین امور هم خوب کاری کردند. اگر قاطی می شد بعد ممکن بود کسانی این آراء را باطل بکنند و بگویند کسانی رأی دادند که حق رأی ندارند. مطابق قانون آراء مخدوش است. آنها حق داشتند که یک همچنین کاری را بکنند.

آن موقع حرف وزیر کشور یک مقدار لطمه به ما زد. بلافاصله وقتی که همه جا مخابره شده بود که زن ها دارند رأی می دهند، یک عده از دوستان بین المللی ما به ما نامه نوشتند و تلگراف زدند و تبریک گفتند، که ما موفق شدیم و حق رأی گرفتیم. پشت سر آن نامه ها نامه دیگر آمد که ای وای ما خیلی متأسف شدیم. این چه جوری بود؟ مگر شما را گول زدند؟ چطور حق دادند بعد پس گرفتند. آنها نمی دانستند جریان چه بوده. ما به آنها نوشتیم که ما نگران نیستیم. مرحله به مرحله جلو می رویم. این یک حق رأی بود که هنوز از مجلس نگذشته و حالا هیچ ضرر ندارد و دنبالش را می گیریم. البته ما داشتیم اقدام می کردیم که این کافی نیست، این که حق رأی نشد، باید رسمیت پیدا کند. آن موقع مجلس نبود و خیلی کارها که لازم بود در مملکت بشود طبق لایحه های قانونی از هیئت دولت می گذشت که این ها باشد هر وقت که مجلس دائر شد این لوایح برود در مجلس، که بعد وقتی که خودمان در مجلس بودیم ششصد و خورده ای از این لایحه ها بود که آمد. پس لازم بود که فعلا هیئت دولت حق رأی زن ها را تصویب بکند تا این که زن ها بتوانند شرکت بکنند. ما دائماً گوش به زنگ بودیم که ببینیم کی چه خبر می شود. از این طرف هم اقدام می کردیم، می رفتیم، می آمدیم، صحبت می کردیم، یک مقدار یقه ارسنجانی را می گرفتیم چون می دیدیم او یک آدمی است که مدرن فکر می کند و الان هم دست اندرکار این کارهای پیشرفته و مدرن است. امیدمان به او بود.

بعد حق رأی زن ها از تصویب قانونی گذشت؟

گفتم ما گوش به زنگ بودیم ببینیم چه وقت خبری می شود. روز هشتم اسفند، قرار بود شاه یک کنفرانس اقتصادی داخلی را در سالن مجلس سنا افتتاح بکند. در محل جمعیت راه نو نشسته بودم نطق شاه را از رادیو گوش می کردم. شاه حرف زد و حرف زد و حرف زد و به یک جائی رسید که گفت در آتیه این کشور کشور آزاد زنان و آزاد مردان خواهد بود. گفتم خوب این خوب حرفی است که شاه زده، گوشمان را تیز کنیم ببینیم پشت سرش چه می گوید، برای این که در کنفرانس اقتصادی لزومی نداشت که این حرف را بزند. اگر زده پس می خواهد دنبالش یک چیزی بگوید. بعد ما بیشتر گوش کردیم و دیدیم پشت سرش یک خورده که حرف های دیگر زد دوباره آمد و گفت باید زن ها حق رأی داشته باشند و این ننگ را هم از دامن اجتماع ایران، این آخرین ننگ را هم پاک بکنیم و باید زن ها در آتیه دارای حق رأی باشند. خوب دیگر این حرف را که شاه زد پیدا بود که دیگر کار تمام است و تلفن ها شروع به کار کرد. من دلم می خواست باقی نطق را گوش بکنم، نمی شد. دائما تلفن می زدند. بعضی ها به من تبریک می گفتند و بعضی ها می گفتند حالا چکار می کنیم. گفتیم خوب باید به یک شکلی یک قدردانی بکنیم. یادم است یک روز چهارشنبه ای بود، درآن زمان دکتر خانلری وزیر فرهنگ بود، به من تلفن زد گفت عده ای از خانم های فرهنگی می خواهند به یک شکلی از اعلیحضرت تشکر بکنند. من فکر کردم که خوب است با شما تماس بگیرند و ببینند که چکار بکنند. گفتم بله، ما هم با یک عده ای از خانم های جمعیت ها الان در تماس بودیم، و با فرهنگی ها با هم همکاری می کنیم و چکار بکنیم و چکار بکنیم و با دربار مشورت بکنیم. خودمان با هم مشورت کردیم و گفتیم بعد از ظهر برویم دم کاخ شاه، منزل شاه هم در این کاخ گوشه ای بود.

شهر بودند هنوز؟

بله آن موقع شهر بودند. منزلشان در همین کاخ گوشه ای بود که اسمش را نمی دانم کاخ مرمر بود یا چی بود؟

کاخ اختصاصی؟

کاخ اختصاصی، بله کاخ اختصاصی بود. کاخ مرمر در واقع دفتر بود، آن طرف بود، طرف مقابل. همه همدیگر را خبر کردند. بعد از ظهر ما رفتیم دم کاخ اختصاصی، مردم یعنی زن ها پُر بودند. ازقرار معلوم چهارشنبه ها نهار اعلیحضرت می رفتند منزل خواهر کوچکشان والاحضرت فاطمه. به ایشان خبر می دهند که خانم ها آمده اند دم قصر و می خواهند از شما قدردانی بکنند و تشکر بکنند. اعلیحضرت می آیند از منزل والاحضرت فاطمه، حالا یا زودتر از معمول می آیند یا همان ساعتی که قرار بوده و منتهی لابد دیدند در کاخ اختصاصی نمی شود، گفتند همه بروند در باغ کاخ مرمر. ما همه رفتیم در باغ کاخ مرمر، عکس خیلی قشنگی گرفتیم، عکسش هست. اعلیحضرت رفتند در کاخ، طبقه بالا کنار پنجره، و دست تکان دادند و زن ها هم هلهله کردند و تشکر کردند. آن روز به این طریق گذشت. حالا دیگر ما منتظر بودیم ببینیم دنبالش چه پیش می آ ید.

با والاحضرت اشرف در هفتاد و پنجمین سال شورای بین المللی زنان در امریکا

تابستان سال 1342 من برنامه ای داشتم که قرار بود بروم امریکا. دعوت داشتم به امریکا. آن وقت ها دعوت هائی می کردند امریکائی ها، از خیلی کشورها می کردند، برنامه هائی داشتند، “گرنت” می دادند، و “لیدرزگرنت” داشتند. مثلاً اگر سردار فاخر را دعوت می کردند روی “لیدرزگرنت” بود. ما دیدیم که یک دعوت برای من آمده و من را در چارچوب لیدرزگرنت دعوت کرده اند. اول بار بود که یک زنی را از ایران در این برنامه دعوت می کردند. من آن موقع رئیس جمعیت راه نو بودم، ضمنا هم نماینده ایران در شورای بین المللی بودم. سال 1963 یعنی 1342 که قرار بود کنفرانس شورای بین المللی در واشنگتن تشکیل بشود، ضمناً هفتاد و پنجمین سال تأسیس شورای بین المللی هم بود، چون شورای بین المللی در واشنگتن تاسیس شده بود و همان موقع شورای زنان امریکا هم تشکیل شده بود. در واقع، آن سال شورای زنان امریکا جشن هفتاد و پنجمین سال خودش را می گرفت و جشن هفتاد و پنجمین سال شورای بین المللی را. اوایل کار ما بود و هنوز من نمی دانستم می توانم بروم یا نه. ولی خیلی امیدوار بودم، چون نماینده ایران بودم درآن جا و سه سالی بود که شرکت کرده بودم. خانم های امریکائی که در این شوراها بودند ارتباط داشتند، مثل خودمان که در مملکت خودمان مثلا می دانیم که دانشگاه به یک کسانی بورس می دهد، و ما اقدام بکنیم که بدهند. اینها هم با دستگاه وزارت خارجه شان تماس می گیرند می گویند این آدم این است و این است. از مملکت خودشان در شورای خودشان این جور است گفته بودند: She is an assistant to Princess Ashraf

یعنی مثلا یکی از همکارهایش هست و یکی از کمک هایش هست، که بعضی ها آن جا برای آن شاخ و برگ درست کرده که مثلا من گفتم (Assistant Princess) والاحضرت آسیستانم. می دانید. آدم هائی که می خواهند شکرآب درست بکنند. بعد هم من برای والاحضرت تعریف کردم که چه جوری شد مرا دعوت کردند. من اصلا نمی دانستم آنها چه گفته اند و مرا چه جور معرفی کرده اند. خواسته بودند به من آن سال یک “گرنت” بدهند، طوری گفته بودند که من بتوانم به واشنگتن بروم و دراین کنفرانس شرکت بکنم. بعضی ها برای این که می خواستند جلوی رفتن مرا بگیرند به والاحضرت می گفتند چه فایده که آن جا جمعیت زیاد بفرستیم. عده زیاد بروند با هم دعوایشان می شود، خانم یارشاطر در نیویورک هست بگوئیم از همان جا برود، خرج زیادی هم نمی شود. یک نفر برود کافی است. والاحضرت هم گفته که خوب خانم یارشاطر می رود برود، اما خانم دولتشاهی هم باید برود، ضمنا یک عده دیگری هم دلشان می خواست بیایند به خرج خودشان. من به والاحضرت گفتم که اجازه بدهند اینها هم بیایند. والاحضرت می گفت که، همان طور که به ایشان گفته بودند، که اگر عده زیاد باشد و با هم نسازند چکار می کنید، من گفتم یعنی چه والاحضرت، برای چه با هم نسازند. آخر احتمال داشت خودش هم بیاید، گفتم مخصوصا اگر خودتان تشریف بیاورید، یک هیئت هفت هشت نفری باشد، بهتر است که خودتان در رأس یک هیئت هفت هشت نفری بروید. اینها هم که خرجی برای شورا ندارند، می خواهند به خرج خودشان بیایند. چندین نفر می خواستند بیایند. گفت بسیار خوب. اول بار بود که والاحضرت می خواست در کنفرانس شورای بین المللی شرکت بکند. من به ایشان پیشنهاد کردم که درآن روز سخنرانی بکنند. اول می گفت نه، من خجالتی هستم، نمی توانم سخنرانی بکنم. من می گفتم والله خیال می کنید. خیلی خوب می توانید. شما فرانسه حرف می زنید، آن جا هم فرانسه حرف بزنید. گفتم، من یک روز یک ضبط صوت می آورم شما صحبت کنید، بعد خودتان گوش کنید ببینید که خیلی هم خوب است. گفت نه، حالا ببینیم. به هرحال، بعد راضی شد و تصمیم گرفت که صحبت هم بکند. اینها توصیه کرده بودند وبرای من دعوتی آمد. سوال کرده بودند ازسفارت آمریکا که این آدم واجد چه شرایطی است. یک مستر”پاول” بود که نفربعد ازسفیر بود. خانمش را من می شناختم. به مستر پاول گویا رجوع کرده بودند که اظهارنظر بکند وآنها هم خیلی خوب اظهارنظرکرده بودند. این خانم پاول بچه اش با بچه والاحضرت فاطمه درکودکستان هم کلاس بودند. من گاهی او را خانه والاحضرت فاطمه می دیدم. آن خانم به او گفته بود که از امریکا سوال کرده اند و من از راه آنها شنیدم و اینها هم خیلی خوب نظر دادند.

بالاخره ما را دعوت کردند، تاریخش تا اندازه ای دست خودم بود، تاریخی که آن جا می رسیدم. من ابتدا رفتم اروپا پسرم را دیدم، سری به دفتر شورای بین المللی در پاریس زدم، و بعد رفتم واشنگتن. دو ماه من آن جا دعوت داشتم که در قسمت شرق برنامه ام را اجرا بکنم، در نیویورک جاهائی که می خواستند مرا ببرند، چون من گفته بودم چه چیزها را می خواهم ببینم و چه موسساتی را می خواهم ببینم، از زندان زنان تویش بود تا هرچه را که خیال بکنید. یک چیزهائی را هم آنها پیشنهاد کردند و با همدیگر صحبت کردیم، یک چیزهائی را هم اضافه کردیم. اتفاقا سر صحبت والاحضرت هم من یک بلائی کشیدم با آقای مجید رهنما، برای این که سخنرانی والاحضرت را آقای رهنما تهیه کرده بود. من جزو همان برنامه بازدید و مطالعه رفته بودم نیویورک. والاحضرت به رهنما گفته بودند که نطق مرا نشان خانم دولتشاهی بده. ما نشسته بودیم و می خواندیم. خوب، من هم فرانسه ام ضعیف است، بالاخره به زحمت می فهمم باید تلاش بیشتری بکنم تا بفهمم. این نطق را آقای رهنما طوری نوشته بود، مثل این که نماینده دولت ایران در سازمان ملل دارد صحبت می کند. من گفتم که این این جوری نمی شود باشد. چون من فرانسه ام ضعیف است نمی توانستم به زبان فرانسه بگویم که این باید چه جوری باشد. دو سه ساعت ما سر این بحث کردیم، سر بعضی تاریخ ها حرف داشتیم، همین ششم بهمن و هشتم اسفند و مانند آن، که بالاخره درست شد. در نیویورک هم به نطق والاحضرت رسیدیم. یک خانم امریکائی هم بود که می خواست والاحضرت را ببیند، او را بردم پهلویش بعد برگشتم واشنگتن.

کنفرانس را در واشنگتن بودیم و بعد از کنفرانس رفتم به طرف غرب. پله به پله جاهائی را که می بایست ببینم دیدم تا سانفرانسیسکو. گفتم من که تا آن جا می روم بلیت مرا ترتیب بدهید، اگرهم تفاوت قیمت دارد من خودم می دهم، که از هاوائی وژاپن وهنگ گنگ برگردم به ایران. گفتند مانعی ندارد. به نظرم مختصرتفاوتی هم داشت امّا ازمن نگرفتند. این بود که من یک برنامه طولانی آن سال تابستان داشتم. سه ماه و نیم خارج بودم. بنابراین درجریان خرداد 42 من نبودم، من تازه رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم بعضی ها یک چیزی می گویند اما حرف نمی زنند. آدم می گوید چه بود، هیچ کس حرف نمی زند با آدم. بعدها فهمیدم جریان آخوندها وخمینی و اینها آن سال در خرداد 42 بود.

انتخاب به مجلس شورای ملی

من از راه شرق که می آمدم، نامه ای از یکی از دوست هایم، لوسای حمزوی که حالا لوسای پیرنیا بود، شوهر کرده بود، در هنگ گنگ به من رسید. نوشته بود که این جا بحبوحه انتخابات است و خانم ها هم دارند شرکت می کنند و تو دیگر زیاد آن جاها نمان و بیا. من پیش خودم گفتم، اینها پیش خودشان خیال می کنند که ما حالا وکیل می شویم، حالا تازه می گذارند که ما برویم رأی بدهیم. ما که نمی توانیم رأی بیاوریم که وکیل بشویم. برگشتیم دیدیم همه در فعالیتند و ما هم شروع کردیم به فعالیت. جلساتی تشکیل می دادیم، خانم ها را تشویق می کردیم حالا که حق رأی داریم بروید و شرکت بکنید و زیاد هم شرکت بکنید و از این حرف ها. راجع به شش ماده انقلاب صحبت می کردیم، تا این که قرار شد که کنگره آزاد زنان و آزاد مردان تشکیل بشود. در کنگره خیلی از ما رفتیم و درکنگره یک هیئتی را معین کردند که رسیدگی بکنند بین کاندیداها. پیش از آن، همان دوستم لوسا به من گفته بود که چه اقدامی می کنی؟ گفتم حالا ببینم. او خودش با یکی از آشناهایش صحبت کرده بود که چه صلاح هست و دولتشاهی چکار باید بکند. او هم گفته بود که یک عریضه بنویسد به شاه و اجازه بخواهد که شرکت بکند. گفتم خیلی خوب. من یک عریضه نوشتم و نوشتم که هرجور که اجازه بفرمائید یا از کرمانشاه و یا از تهران من شرکت بکنم. گویا چند تا عریضه بوده درآن موقع و آن آقا داده بوده حضور شاه. یکی دو تا را انداخته بوده آن جا و این یکی را نگه داشته و یک خورده رویش فکر کرده است. به آن آدم آن موقع چیزی نگفته بود، ولی بعد ما شنیدیم که صحبت شده که ساواک گفته این خانم خواهر زن مظفر فیروز است. ای داد و بیداد، چکار باید کرد با این جریان. من خودم که، خوب، کاری نداشتم که بکنم. چه بگویم، خودشان گزارش داده بودند به ملکه ثریا که این کارش شسته و رفته است و عیبی ندارد. اتفاقاً یک وقتی هم ارتشبد هدایت به من گفته بود که از شما پنهان نمی کنیم، ما گزارش داریم از همه کارهای شما، و جمعیت شما گزارش هایش خوب و شسته رُفته است. به هرحال حالا این را آن مأمور ساواک توی پرونده من نگاه می کند، می بیند، حالا نمی داند که پشت سرش چه ها شده. فوری این سنگ را می انداختند جلوی من. کسی هم که نمی رود به شاه بگوید یا اگر یکی دوبار شاه گفته: نه او عیبی ندارد، که من این را نمی توانم تابلو بزنم به گردن بیندازم و راه بروم. گویا یک روز خانم دیبا به علیاحضرت فرح این را می گفتند که واقعا ظلم می شود به فلان کس. حالا درآن زمان من خبر ندارم از این جریان، بعدها شنیدم که گفته بوده ما می شناسیم او را که چه تیپ آدمی است، چقدر وطن پرست است و ظلم می شود به او.

خانم دیبا، گویا، هیچ وقت راجع به هیچ کس با شاه صحبت نمی کرده، اصلا دلش نمی خواسته که در کارهای سیاسی مداخله بکند. او این حرف را زده و علیاحضرت به او می گویند که اعلیحضرت که می آیند خودت بگو. دراین ضمن شاه می رسد. علیاحضرت می گوید به مادرش مطلب را بگوید. خانم دیبا هیچی نمی گوید. اول سکوت می کند. بعد علیاحضرت می گویند: بگو مامان، خودت بگو. او می گوید من داشتم به علیاحضرت این را عرض می کردم که این سنگ را هی جلوی پای فلان کس می اندازند، در صورتی که ما می شناسیم که او چه جور آدمی است. آن وقت اعلیحضرت هم می گویند: بله ما هیچ وقت چیز ناجوری راجع به او نشنیده ایم و تا آن جائی که من می دانم زن فهمیده ای است. آن وقت علیاحضرت می گویند که مامانم که خیلی به او عقیده دارد. آن وقت می فرمایند نه، بی خود این ایرادها را می گیرند. این حرف خوب است و بالاخره هرکس باید پیغامش را برساند و می رساند، و سپس این اشکال آن موقع برداشته می شود.

کی به منصور این جریان را می گوید دیگر نمی دانم. لابد دستورش را می دهند. در جریان کنگره منصور به من گفت که شما نمی خواهید عضو کانون مترقی بشوید، گفتم اگرلازم است چرا، اشکالی ندارد، ومن شنیده ام که کانون شما خوب کانونی است. گفت بیا یک سری آن جا به من بزن و عضو کانون بشو. بعد هم گفت حالا من نمی دانم، ببینم چکار می کنیم. شاید فکر می کرد من کرمانشاه راضی نباشم و بخواهم حتما از تهران وکیل بشوم. گفت ببینم چکار می کنم، اگر تهران نشد کرمانشاه. گفتم من کرمانشاه هیچ بدم نمی آید، خیلی هم خوب است. گفت می دانید یک چند نفری هستند که مجبوریم برای تهران بگذاریم. گفتم باشد و من کرمانشاه می روم، اشکالی ندارد. راحت شد، چون خانم پارسا را که مجبور بودند تهران بگذارند، خانم جهانبانی(68) را مجبور بودند تهران بگذارند، خانم تربیت را تبریز می گفتند نمی شود و به مردم آن جا نمی شود زن را قبولاند. او را هم می خواستند تهران بگذارند. آن وقت نیر ابتهاج سمیعی که جایش رشت بود، معلوم بود. من هم خوب کرمانشاه، بالاخره خانواده ام آن جا بودند، چند نفر از فامیل ما آن جا وکیل شدند، پدر من سه دوره از آن جا وکیل شده بود بالاخره. . .

دیگر از شش نفر چه کسانی بودند؟

یکی نزهت نفیسی(69) بود. او از کرمان، یعنی از بافت وکیل شد. بعد رفتیم و عضو کانون مترقی شدیم. دیگر حالا در کنگره بودیم. یک هیئتی را معین کردند که بروند به کاندیداها رسیدگی بکنند. کاندیداها به کلی آدم های تازه ای بودند، زن که به کلی تازه بود، کارگرها که به کلی تازه بودند، از کشاورزها یک عده بودند که به کلی تازه بودند. خیلی عوض شده بود تیپ نماینده های مجلس. از مثلا مالکین قدیم هیچ نبود، تقریبا هیچ نبود. این هیئتی که قرار بود برود به اینها رسیدگی بکند، یکیش خانم تربیت بود. می روند و لیست ها را نگاه می کنند و خانم تربیت مرا بعد از ظهرش دید گفت چرا کاندید نشدی؟ گفتم نشدم فکر کردم ما رأی نمی آوریم. این دفعه کسی نمی گذارد ما وکیل بشویم. گفت نه بابا این چیزها نیست. چرا جمعیت راه نو تو را کاندید نکرده، و سپس گفت از آبادان کاندیدت کرده اند. ما آن جا یک شعبه جمعیت داشتیم، آنها مرا کاندید کرده بودند. گفت چرا از تهران، از مرکز جمعیت کاندیدت نکردند و از آبادان و کرمانشاه کاندیدت کرده اند. خوب است که از مرکز هم باشی. گفتیم خیلی خوب، آمدیم به مرکز جمعیت گفتیم و یک چیز فوری نوشتند. پریچهرحکمت آن موقع نایب رئیس بود، من خودم رئیس بودم، او امضاء کرد و فرستاد رفت توی پرونده. بعد روزی که داشتند اسم ها را می خواندند، روز اول یک عده را خواندند، چند خانم اسمشان خوانده شد که با حروف تهجی شاید جلوتر بودند. خانم سمیعیان هم که کاندید بود و دلش می خواست وکیل بشود، دیدم خیلی توهم است. عصر که می آمدیم گفت که به من و شما خیلی ظلم شد که ما را نگذاشتند. من هم هیچی نگفتم، دیدم چه بگویم، من می دانستم که باید یک جائی باشم. یک عکسی دارم از آن موقعی که اسامی اعلام شده بود. دوستم پروین خانلری که آن طرف تر نشسته خوشحالی می کند، خنده می کند، اشاره کرده به من، از پشت من دستم را برده ام، دستمان را به همدیگر رسانده ایم. آن وقت بعضی ها پشت نشسته اند و با یک عنقی به من نگاه می کنند. خوب حق داشتند. کسانی بودند که انتظار داشتند. گرچه یکی شان سناتور شد. نمی دانم چرا اوقاتش تلخ بود. به هرحال، ما کاندید کنگره آزاد زنان و آزاد مردان شدیم برای کرمانشاه. نماینده دیگر خود شهر کرمانشاه یک کارگر بود، کارگر شرکت نفت بود. ولی متأسفانه بین کارگرها محبوب نبود. کارگرهای دیگری بودند محبوب تر بودند. این خیلی محبوب نبود. ولی خوب لازم بود که وقتی می رویم که فعالیت بکنیم از یکدیگر حمایت کنیم. خیلی من او را حمایت می کردم و ماشاءالله ماشاءالله می گفتم، و به او اهمیت می دادم. به دهات می رفتیم، مثلاً در ایل زنگنه ها، محمدخان زنگنه، محمدخان سنجابی، که با آن ها صحبت کنیم که شماها با ما موافقت کنید. بعد محمدخان گفته بود خانم دولتشاهی آمده بود، یک کسی را هم آورده بود و می گفت این هم کاندید است. من گفتم خوب شما می گوئید به این رأی بدهیم، ما هم می گوئیم به او رأی بدهند. به هرحال جریان این بود که ما حق رأی پیدا کردیم.

شما قبلا می خواستید که راجع به انتخابات انجمن شهر هم صحبت کنید.

بله، بله چند سال جلوترش اصولا وقتی قانون انجمن شهر را گذراندند، نمی دانم از دستشان در رفت، یا آگاهانه ننوشتند که زن ها مانع دارد رأی بدهند. نگفتند نه منعی دارد و نه ندارد. یک وقتی متوجه شده بودند که عده ای از زن ها سعی می کنند از این استفاده بکنند. حتی یک دفعه، به نظرم در رشت، یک زن داوطلب شده بوده. نمی دانم انتخاب شده بوده یا نه. امینی در آن زمان نخست وزیر بود و او هم با این موضوع نظر موافقی نداشت. در اصفهان یک خانم حکمی هست، خیلی خانم فعالی است. او عضو شورای زنان هم بود، آمده بود تهران که تقلا بکند که در اصفهان بگذارند کاندید بشود. چون او کاندید بود، اعضای انجمن شهر نمی گذاشتند که انتخابات بشود، هی انتخابات را عقب می انداختند. او آمده بود تهران و من و خانم فیروز هم دنبال کار او را گرفته بودیم، این ور برو آن ور برو، پیش نخست وزیر برو. پیش انتظام رفتیم که بالاخره رئیس شرکت نفت بود و می توانست جاهائی توصیه هائی بکند. از جمله خواستیم برویم پیش آیت الله بهبهانی که در تهران برو بروئی داشت. وقت خواستیم، گفتند بهبهانی مریض است و پیش دامادش ما را فرستادند، حاج آقا بهاء الدین، اسمش چنین چیزی بود. ما سه نفری رفتیم آن جا، البته یک چیزی سرمان کردیم رفتیم. یک مقدار صحبت کردیم و حاج آقا بهاءالدین گفت بالاخره این کارها می شود، شما عجله نکنید. خوب یک چیزهائی است، و باید یک چیزهائی را در نظر گرفت، مردم متعصب اند و این چیزها. گفتم آخر این که یک خانم برود بنشیند در انجمن شهر ضرر ندارد، و یک مشت از این حرف ها زدیم. البته او هم نمی توانست یک دفعه به ما قولی بدهد، اما یک مقدار حرف هایمان را می خواستیم به گوش اینها برسانیم. یا بگوئیم که زن ها اگر می خواهند که توی فعالیت ها بیایند واقعا چه جوری است و چکار می خواهند بکنند. صحبت بی بند و باری و آزادی بی معنی و این چیزه نیست. چنان چه که زمان نخست وزیری علاء یکی از پیشنهادهای 19 گانه ای که ما به دولت دادیم این بود که یک نفر را نخست وزیر معین بکند که جمعیت های زنان بیایند و خواسته هایشان را به او بگویند، همیشه که نمی شود رفت نخست وزیر را دید. آن نماینده می تواند با زنان در تماس باشد و زنان پیشنهادهائی را که دارند بدهند و دولت هم نظراتی که دارند بگویند. علاء از این فکر خوشش آمد. آن موقع انتظام وزیر مشاور یا نایب نخست وزیر بود، او انتظام را معین کرده بود برای این کار. ما ها حرف هائی داشتیم می رفتیم پیش انتظام می زدیم. آخوندها هم وقتی که در این باره ها می خواستند با نخست وزیر حرف بزنند، او انتظام را می فرستاد آن جا. آن موقع هنوز زمان بروجردی بود. یکی از پیشنهادهائی که ما به دولت کردیم، گفتیم جلوی اعلان های وقیحی که می کنند و این جور وجود زن را در واقع در معرض خرید و فروش می گذارند و سوء استفاده می کنند را بگیرید، اینها خیلی زشت است. خانواده ها ناراحتند و می گویند ما دلمان نمی خواهد که این مجله ها دست دخترها و پسرهایمان بیفتند، زن لخت و منظره های بد و اینها رویش می گذارند. یکی از پیشنهادهای ما به دولت این بود. یک دفعه بروجردی پیغامی داده بود برای نخست وزیر، نخست وزیر آقای انتظام را فرستاده بود و او رفته بود قم و با هم صحبت کرده بود و ایشان گفته بود که بله اینها که صحبت ازانتخابات و فلان و اینها می کنند، این جمعیت ها چه می گویند که می آیند و می روند. آقای انتظام می گوید که والله این جمعیت ها چیزهای بدی نمی خواهند. اینها جلوی خیلی از بی و بند و باری ها را می خواهند بگیرند. بروجردی گفته بود که ما نگران این هستیم که مردم متعصب اند و نگران این هستیم که بی بند و باری هائی پیش بیاید. انتظام گفته بود که این جمعیت ها این جور نیستند، اینها برعکس آمده بودند پیش من و گفته بودند که جلوی این مجله ها را بگیرید. مرحوم بروجردی گفته بود عجب، این جور است، و انتظام گفته بوده بله، اینها خانم های محترمی هستند، وزین هستند و کارهای خوب و خیر می خواهند در اجتماع انجام بدهند، ضمنا هم می گویند ما حق رأی می خواهیم، مجلس هم می خواهیم برویم. این منافاتی ندارد با این که کارهائی که می خواهند خیلی هم جدی است. آن وقت انتظام به او گفته بود که حضرت آیت الله چه ایرادی می بینید در این که زن ها بروند پای صندوق رأی بیندازند؟ این که منافاتی ندارد با مذهب اسلام. آیت الله گفته بود که والله ندارد. من هم شخصاً حرفی ندارم، ولی به این مردم متعصب چی بگوئیم. اینها ناراحت می شوند. البته او شاید خودش هم باطنا موافق نبوده، امّا این یکی از مطالبی بود که مطرح بود.

بعد آن وقت که انتخابات شد شما رأی آوردید؟

بله، انتخابات شد، و مردم سر و شوری داشتند. تغییرات بزرگی شده بود. به کلی نماینده های مجلس قیافه های دیگری بودند و اشخاص دیگری می آمدند. در کرمانشاه که زن ها با سر و شور عجیبی فعالیت می کردند.

بعد دفعه اولی که آمدید به مجلس، آن اتمسفر مجلس یا جو مجلس را چطور شما احساس می کردید؟

دوره اول خیلی خوب بود، می دانید چرا؟ اولاً بیشتر مردها مثل ما بودند. آنها هم تازه آمده بودند. آنها هم کسانی بودند که باورشان نمی شد یک روزی بیایند مجلس. می خواهم بگویم که سال اول محیط خیلی خوبی بود. همه باهم صمیمی بودند. بعد یواش یواش فرق کرد. مخصوصا مردها به خیالشان بود که این ملک بابائی شان است، ارث بابائی شان است، و زن ها زیادی اند. البته نمی خواهم بگویم که واقعا اتمسفر مجلس این بود، ولیکن می خواهم به شما بگویم که در مجلس شورای ملی از بهترین و شریف ترین و نجیب ترین آدم ها وجود داشت تا پست ترین و بدترین. همه جور آدم آن جا می آمد و واقعاً یک تجربه بزرگی بود برای زندگی من، این محیط مجلس. بعضی ها هستند کوچک فکر می کنند. من این حرف را یکی دوبار گفته ام: گفتم که من در عمرم عبارت خاله زنک خیلی شنیده بودم، ولی خاله زنک ندیده بودم. من خاله زنک را به تمام معنی بعدها در محیط مجلس دیدم، اما نه بین زن ها بلکه بین مردها. با تمام صفاتی که راجع به خاله زنک می گویند- تفتین، بدگوئی، تقلب، پشت سرهم بدگوئی و این جور چیزها. خوب، البته آدم های شریف و خوب هم خیلی بودند و در واقع کارهای اصلی به وسیله آنها، که اکثریت هم بودند، انجام می شد.

در آن جا می توانستید برای زن ها کارهائی بکنید؟

بله، بله، خیلی جاها ما روی تجربیاتی که داشتیم می توانستیم اطلاعاتی بدهیم، نظرهائی بدهیم در لوایح که به هیچ جا هم برنمی خورد، که خیلی آسان می شد آن را قبول کرد، برای این که مردها ممکن بود متوجه اینها نباشند. برای زن ها خیلی جاها بود که می شد مقرراتی گنجاند و ما می گنجاندیم. از همه مهم تر قانون حمایت خانواده بود.

شما چند دوره وکیل شدید؟

من سه دوره، سه تا چهار سال.

طرح لایحه حمایت خانواده

قانون حمایت خانواده چطور از تصویب مجلس گذشت؟

بله این خودش یک بحث جالبی است. همان ماه های اولی که رفته بودیم به مجلس، در جمعیت راه نو نشستیم با هم مشورت کردیم که حالا چه جوری عمل بکنیم با قانون حمایت خانواده. تصمیم گرفتیم که یک نامه به رئیس مجلس بنویسیم و شش تا هم به شش وکیل زن، یعنی یک نسخه هم از این طرح یا لایحه برایشان بفرستیم و از آنها خواهش بکنیم که به این امر رسیدگی بکنند. همین کار را هم کردیم. من امضاء نکردم، نایب رئیس امضاء کرد که پریچهرحکمت بود. این نامه ها را فرستادیم. این نامه ها که آمد ما خانم ها با همدیگر نشستیم و صحبت کردیم که چکار بکنیم. گفتیم برویم پیش رئیس با رئیس صحبت بکنیم که چه جور عمل بکنیم. رفتیم پیش رئیس و او هم به اصطلاح سختی نشان نداد، آسان کنار آمد. چیزی می دانست، چیزی از خارج به او گفته بودند، یا این که خودش فکر کرد که به هرحال دورانی است که قرار است بهبودی هائی در وضع زن ها بشود.

قرار شد ما یک کمیسیون خصوصی تشکیل بدهیم و عده ای از حقوقدان ها و اعضای کمیسیون دادگستری را دعوت بکنیم و نماینده های دیگر مجلس را و احتمالا اگر لازم باشد کسانی از خارج، مثلا از دادگستری. از نماینده های مجلس دسته دسته دعوت کنیم که بیایند و ما با آنها صحبت کنیم و برایشان توضیح بدهیم که اینها را ما برای چه می خواهیم و آنها اگر نظری دارند بگویند، نظر مخالف را بگویند و موافق را هم بگویند تا این پخته بشود. این کار تقریبا سه سال طول کشید. ممکن است بعضی ها خیال بکنند که همین جوری شاه یک چیزی را دستور می داد که فوری انجام می شد، ولی این جور نبود. شاه درست است که خیلی اقتدار داشت و نفوذ داشت و چیزهائی را که لازم می دانست توصیه می کرد، ولی این چنین هم نبود که فشار بیاورد و بگوید که حتماً همین را که من می گویم بکنید. بلکه می گذاشت که هرچیزی مطالعه بشود.

در خلال این مدتی که ما این اقدامات را می خواستیم در مجلس بکنیم، من رفتم حضور علیاحضرت و لایحه را بردم و ضمنا هم برایشان توضیح دادم که چه جور روی اینها بحث شده و حقوقدان ها چه نظر دادند، در قانون مدنی فعلی چه هست، و چه اصلاحاتی لازم دارد. یادم است یک روز من این را نوشته بودم، یعنی نکاتی که لازم بود راجع به قانون حمایت خانواده صحبت بکنیم، که روی میز بود، یک مقدارش را صحبت کرده بودیم، بقیه اش مانده بود. غالبا نزدیک ظهر به من وقت می دادند، طول می کشید، و گاهی اعلیحضرت تشریف می آوردند. آن روز آقای نبیل آمد تو و عرض کرد که اعلیحضرت تشریف آورده اند. خوب، من می دانستم که باید پا شوم. علیاحضرت گفتند راجع به بقیه به زودی صحبت می کنیم. من مثل این که یادم رفت، هولکی می خواستم بیایم بیرون که مزاحم نباشم، این کاغذ ماند روی میز. دو سه روز بعد که به من وقت دادند من دوباره رفتم، دیدم کاغذ را علیاحضرت آورده و می گوید که خوب تا این جا گفتید، باقیش را بگوئید. ما اینها را خوب توضیح داده بودیم که علیاحضرت هم با اعلیحضرت صحبت بکنند و اعلیحضرت هم خیالشان راحت باشد که کاملا با موازین اسلامی تطبیق داده شده است. این قبیل کارها بود.

حالا لازم بود که در جلسات کمیسیون در اطراف موضوع بحث بشود. البته بعضی از وکلا که می آمدند خیلی قدیمی فکر می کردند و اینها را خوب نمی دانستند، جور بدی صحبت می کردند. خوشبختانه کسانی که در این کمیسیون خیلی به درد ما می خوردند آقایانی بودند که خودشان قاضی بودند قبل از این که وکیل بشوند، و به وضع دادگستری آشنا بودند، و اینها بهترین مدافع این لایحه بودند. برای این که برای آنهای دیگر تعریف می کردند و می گفتند شما نمی دانید در دادگستری به زن ها چه می گذرد. خیلی زن ها هستند که حق دارند اما نمی توانند به حقشان برسند. چون قوانین ما نارسا است نمی توانیم قضاوت عادلانه بکنیم و به دادشان برسیم، چنین قانونی لازم است.

وکیلی بود به نظرم از خوزستان. یک روز جوری حرف زد که پیدا بود گوشه اش به من بود. اینها کم و بیش می دانستند که من شوهرداشتم و طلاق گرفتم. گفت بله، بعضی زن ها دلشان می خواهد که همه زن ها راتشویق بکنند به طلاق گرفتن و خانواده ها ازهم پاشیده شود وفلان واینها. ما صبرکردیم اینها حرفهایشان را زدند و بعد من شروع کردم به دفاع از این لایحه. در این کمیسیون بیشتر من دفاع می کردم. یواش یواش طوری شده بود که خانم های دیگر نمی آمدند، می گفتند تو که هستی کافی است. جلساتی در وزارت دادگستری مثلا تشکیل می شد و دعوت می کردند که ما برویم، گاهی من و خانم تربیت بودیم، گاهی من تنها می رفتم. مدیرکلی بود که بعدها وزیر شد، آقای پرتو،(70) این کار زیرنظر او بود. به هرحال در این کمیسیون آن روزی که این آقا این را گفت، من بعد از آن که نوبت صحبتم شد، گفتم در قدیم وضع جور دیگری بود. در خانواده به مسائل جوان ها رسیدگی می کردند، رؤسای خانواده حکمیت می کردند، ریش سفیدی می کردند. من که این حرف را می زنم، چون پدرم خودش یک چنین موقعیتی در خانواده داشت و خیلی از دعواهای جوان ها می آمد آن جا و حل و فصل می شد، روی تجربه زندگی می گویم. ما همه می دانیم که طلاق چیز بدی است و حتی الامکان باید جلویش را گرفت و به ضرر اجتماع است و به ضرر خانواده است. اما لازم است یک مرجعی باشد که به اینها رسیدگی کند، حالا جوان ها می روند و آپارتمان می گیرند و خودشان جدا زندگی می کنند و ممکن است روی بی مبالاتی ولج و لج بازی با همدیگر یک کاری کنند که خودشان هم پشیمان شوند. از این رو یک مرجعی خوب است باشد که به اینها رسیدگی بکند. چه بهتر از دادگاه، مطابق موازین اسلامی، که حکم باشد و رسیدگی کند و بعد هم حکم عادلانه بدهند. دیدم قیافه این مرد عوض شد، مثل این که خودش پشیمان شد از این حرفی که زده بود. از این جور صحبت ها خیلی داشتیم.

یکی از کسانی که خیلی کمک ما بود آقای صادق احمدی(71) بود، که قاضی بود و بعدها خودش وزیر دادگستری شد. او برای نماینده های مجلس توضیح می داد که در دادگستری چه مشکلاتی دارند و این لایحه خوب است و لازم است. آقای شهاب فردوس هم آمد، چون همان طور که گفتم، قسمت عمده این طرح به قلم شهاب فردوس بود. پس ابتدا در این کمیسیونی که نماینده های مجلس را دعوت کرده بودیم، که سه سال طول کشید، این طرح تا اندازه ای پخته شد. بعد صحبت از این شد که طرح را چه جوری بدهیم به مجلس. چون راه تقدیم لایحه به مجلس سه تا است. یکی این که وزارتخانه مربوطه می دهد، یکی این که اقلا 15 وکیل می توانند یک لایحه ای را امضاء بکنند و تقدیم مجلس بکنند، یکی این که شاه بدهد. خوب شاه که صحیح نبود که مداخله بکند. ظاهرا، این جا دولت هم نمی خواست لایحه بدهد و ترجیح می دادند که به وسیله خود وکلا و حزب بشود. در خلال این مدت هم حزب ایران نوین درست شده بود. چون اول ماها از راه کانون مترقی آمده بودیم، بعد یک فراکسیون ششم بهمن درست شد که ما عضو آن فراکسیون بودیم. بعد حزب ایران نوین درست شد. حزب مردم قبلا وجود داشت. حالا رسما فراکسیون درست کردند، که در اقلیت بودند چون عده شان خیلی کمتر بود از فراکسیون ایران نوین. حالا صحبت از این شد که پس فراکسیون ایران نوین این لایحه را بدهد به مجلس. برای این کار در حزب مذاکره شد که ما سمیناری تشکیل بدهیم برای بررسی مسائل زنان به طور کلی، آن وقت از درون سمینار این لایحه در بیاید. این سمینار قرار شد تشکیل بشود. ما دلمان می خواست که برای افتتاح این سمینار شهبانو بیاید. خوب البته سر این بحث بود. بعضی ها می گفتند به کار سیاسی که نمی شود شهبانو مداخله بکند و بعضی ها می گفتند که این را یک جوری بکنیم که جنبه سیاسی نداشته باشد، و بالاخره اگر توی حزب بود که نمی شد شهبانو بیاید. این بود که ما یک روزی در تالار فرهنگ دعوتی کردیم و شهبانو آمدند. ما این را مطرح کردیم که از لحاظ پیشرفت کار زن ها می خواهیم یک چنین بررسی روی مسائل ایران بکنیم. اصلا اسم حمایت خانواده را هم نیاوردیم. بقیه جلسات را بردیم توی حزب، که البته بعضی ها در دربار انتقاد کردند و گفتند که کی باعث این کار شده، زیرا حقش نبود که کاری را که مربوط به حزب بوده نزد شهبانو ببرند. خوب، حالا دیگر آمده بودند. گویا اعلیحضرت هم راه دستشان بود که این کار بشود و به یک صورتی حمایت شهبانو بیاید پشت این کار. بقیه جلسات سمیناردرحزب بود. درآن سمینار چند روز مطالعه شد و قطعنامه ای درآمد راجع به مسائل مختلف زنان، مانند کار و بهداشت و مانند آن، از جمله موضوع خانواده. البته گزارش این سمینار را روزنامه ها مرتب می نوشتند و نتیجه نهائی را نیز نوشتند و همه فکر می کردند که دارد یک کار جدید و مهمی برای زن ها می شود. آنهائی که در متن کار بودند می دانستند که این قانون حمایت خانواده است.

ما زن هائی که در مجلس بودیم، تقریبا همه مان عضو حزب ایران نوین بودیم. 5 تا از ما عضو حزب ایران نوین بودیم، خانم نفیسی عضو حزب مردم بود. در سنا 2 نفر بودند، شمس الملوک مصاحب و مهرانگیز منوچهریان. خانم مصاحب خیلی در کارهای سیاسی و حقوقی کار نمی کرد. خودش فرهنگی بود. هردو سناتور انتصابی بودند. خانم منوچهریان همیشه فعالیت این جوری داشت و کتابی نوشته بود راجع به قوانین مربوط به زن ها. او هم نظریاتی شبیه ما داشت، چون بالاخره برای حمایت خانواده همین چیزها بود که می شد گفت. من یک سال که کمیسیون مقام زن در تهران بود با خانم عزیزه حسینی که خانم خیلی برازنده ای است و از طرف مصر می آمد صحبت می کردم. آنها هم دراین جریان بودند که قوانینی برای خانواده بگذرانند، وقتی باهم صحبت کردیم دیدیم هردو شبیه هم است. آنهاهم همین چیزها را پیشنهاد مید هند که ما می دهیم، ولی متأسفانه مال آنها هنوزهم (سال 1982) تصویب نشده. این قدراوضاع سیاسی آنها عوض شد، که مال آنها تصویب نشد. مال ما هم که تصویب شد به کجا رسید؟

خانم منوچهریان و لایحه حمایت خانواده در سنا

مجلس شورای ملی هیچ وقت دوشنبه ها تشکیل نمی شد، یک شنبه و سه شنبه و پنجشنبه تشکیل می شد، سنا شنبه و دوشنبه و چهارشنبه. یک روز دوشنبه ای در پیش بود و ما دوشنبه بعد از ظهر دیدیم که روزنامه های عصر با خط درشت نوشتند امروز در سنا خانم منوچهریان لایحه حمایت خانواده را تقدیم سنا کرد. از جمله مواد مهمش درشت نوشتند که زن شوهردار حق دارد خانه ای غیر از خانه شوهرش داشته باشد و حقوق بچه خارج از ازدواج محفوظ بشود و از این جور حرف ها. سر و صدا بلند شد. ما گفتیم ای داد و بیداد، این چه کاری است که این خانم کرده و حالا لایحه عقب می افتد. دویدیم آمدیم حزب و آن جا عقب هویدا و خسروانی (72) می گردیم. خسروانی دبیر کل حزب و هویدا نخست وزیر بود. گفتند که اینها الان سعدآباد هستند، در شورای اقتصاد و حضور اعلیحضرت اند. هیچ الان نمی شد با آنها تماس گرفت. خدایا وقت دیر می شود! هرلحظه به ما تلفن می کنند که چه شده، این داستان کارتان را خراب می کند. معلوم شد خانم منوچهریان هم علاقه داشته به این کار و برای این که مسئله پیش برود فکر کرده حالا دیگر موقعی رسیده که . . .

اصلا با شما مشورت نکرد؟

نه خیر، او در سنا بود. می دانید خانم منوچهریان خیلی خانم برازنده ای است، از اولین زن هائی بوده که تحصیل حقوق کرده در ایران. خانم منوچهریان و خانم صفی نیا کسانی بودند که مبارزه کرده اند برای ورود به دانشکده حقوق. یعنی با این که دانشگاه باز شده بود و چادر نبود و زن ها حق داشتند بروند دانشگاه، اما دانشکده حقوق زن نمی پذیرفت و این دو مبارزه کرده بودند. بعد خوب دلش می خواسته که این کار را در دامن سنا بگذارد، تا بالاخره تا اندازه ای کار در دست خودش باشد یا به اسم خودش تمام بشود. او همان روز صبح لایحه را داشته، شاید هم قبلا تهیه کرده بوده، و می آورد به 15،16 سناتور می دهد، آنها هم امضاء می کنند و تقدیم می کند. تقدیم که می کند حالا فوری که در مجلس مطرح نمی شود، تازه قرار است برود به کمیسیون. روزنامه نگارها می آیند و طبعا می پرسند چه داده ای، یا خود آدم می دهد. خانم منوچهریان به روزنامه نگارها می گوید این بود لایحه ای که ما داده ایم. روزنامه ها آن چیزهائی را که بیشتر به نظرشان چشمگیر می آمد، آن را منعکس کردند. ما حالا در حزب نشسته ایم که چه بکنیم که هرچه زودتر خبر را برسانیم به هویدا و خسروانی. نشستیم و یک مطلبی برای هرکدامشان نوشتیم و تمام خانم ها هم بودند. خانم تربیت و اینها، همان هائی که به اصطلاح گردانندگان کارها بودیم. من گفتم که چون راننده من آن جاها را بلد است و می داند که کجا برود و چکار بکند، نامه ها را می دهم او ببرد. آدم فهمیده ای بود. گفتم به او می سپریم که نامه را بدهد و ضمناً بگوید به دست این دونفر برسد، یک پاکت به اسم آقای هویدا و یکی هم برای خسروانی. راننده رفت، خیلی طول کشید، بعد که برگشت گفتیم چکار کردی؟ گفت اولاً کاغذ را قبول نمی کردند ببرند تو. می گفتند اگر نامه ای باشد باید برود دفتر، ما اجازه نداریم این جا نامه بگیریم. من هم گفتم این برای حضور اعلیحضرت نیست، برای این دو نفر است. گفتند نمی شود، مگر این جا بایستی تا خودشان که می آیند بیرون نامه را بدهی. او هم می ایستد تا شورای اقتصاد تمام می شود و اینها می آیند بیرون و کاغذ هرکدام را می دهد دستشان، اینها می خوانند و ناراحت می شوند که چکار بکنند. هویدا زودتر می رسد به خانه اش و تلفن می زند به حزب که چه شده. حالا روزنامه جلوی ماست. داد و بیداد، این چه کاری بود که کرده اند. خانم تربیت پای تلفن بود، با هویدا صحبت می کرد. یک دفعه هویدا گفت گوشی گوشی…. او هم گوشی را ول کرد و آقای هویدا رفت. معلوم شد که اعلیحضرت او را پای تلفن خواسته اند. اعلیحضرت از شورای اقتصاد می آید بیرون، می گویند از قم تلفن زده اند و واویلا، این زن کافر است و بیرونش کنید. شاه با هویدا صحبت می کند که چطور شده که این کار را کرده، مگر این زن دیوانه شده است. یعنی اعلحیضرت با آقای هویدا صحبت می کند که چطور شده این کار و چرا بی مطالعه انجام شده. خوب، حالا دیگر کاری است که شده و ببینیم چکار می کنیم. بعد خسروانی هم آمد و قرار شد که فردا یک نفر صحبت بکند در مجلس، چون حالا که الان نمی توانیم لایحه را بدهیم. باید صبر بکنیم و ببینیم چه می شود. خانم جهانبانی روز بعد صحبت کرد که ما هرکاری که بخواهیم بکنیم می خواهیم متین باشد و با سنن ما وفق بدهد و با موازین اسلام منطبق باشد. از این حرف ها. از آن طرف هم آخوندها فشار آورده اند و می خواهند خانم منوچهریان را تکفیر کنند. خوب طبعاً یک عده ای هم میانه افتادند که آنها این کار را نکنند. بالاخره زیر تیغه فشار آخوندها به خانم منوچهریان گفتند سه چهارماهی برود، دم نظرها نباشد. رفت نمی دانم تفرش یا کجا که ولایتشان است و تهران نماند. بعد دوباره البته آمد.

لایحه حمایت خانواده را ندیده بود خانم منوچهریان؟

دراین سال هائی که ما این را تهیه می کردیم طبعاً دیده بود. به علاوه وقتی در جمعیت راه نو این را تهیه کردند برای تمام جمعیت ها فرستادیم. خودش هم حقوقدان بود و عقلش به همه اینها می رسید.

خودش در کدام جمعیت بود؟

آنها یک جمعیتی داشتند به نام اتحادیه زنان حقوقدان، و عضو اتحادیه بین المللی زنان حقوقدان هم بود، و یک زمانی هم عضو شورای زنان بود. خودش هم در کتاب هائی که می نوشت و مطالبی که می نوشت که لازم است این قانون ها درست بشود، تقریبا همین مطالب را می نوشت. آن چه که او می گفت با آن چه که ما می گفتیم چندان فرقی نداشت، چنان که همانی را که ما تهیه می کردیم شبیه آن چیزی بود که مصری ها تهیه می کردند.

اطلاع نداشت که شما چکارهائی دارید می کنید؟

چرا، آن را که می دانست. منتهی خوب آن را آدم می تواند این جور بفهمد که بالاخره او هم به اصطلاح این آمبی سیون ( Ambition) را داشت، حق خودش هم می دانست که این کار را بکند، یا در سنا این کار را بکند. بعد گفتند که اعلیحضرت وقتی که با شریف امامی صحبت می کردند گفتند که این چه کاری است که شده، و او در پاسخ گفته: والله من دیدم 15،16 تا سناتور امضاء کرده اند، بعد به این سناتورها گفته بودند که چطور شد شما این را امضاء کرده بودید، گفتند والله ما نخواندیم، گفتیم لابد این خوب است و درست است. آن وقت شاه گفته بود بلکه حکم اعدام مرا بهتان بدهند، همین طور نخوانده امضاء می کنید؟ به هرحال، دیدیم عجالتا کار ما مسکوت می ماند و فقط باید کاری بکنیم. درنتیجه همان روز خانم جهانبانی در مجلس صحبتی کرد که عجالتا نشان داده بشود که ما پشت آن لایحه نیستیم.

تصویب لایحه حمایت خانواده

حالا مانده ایم که چکار بکنیم. یک فکر جدیدی باید بکنیم. هویدا پرسید که در کشورهای اسلامی دیگر چکارها کرده اند؟ من آنهائی را که اطلاع داشتم همه را تهیه کردم و به ایشان دادم. چون من می دانستم از راه شورای بین المللی. با وجود این هویدا گفت تلگراف زدند به سفارتخانه های خودمان در کشورهای اسلامی که مطالعه کنند آنجا چه کارها شده و بعد از چند هفته گزارش ها آمد. قرار شد بنشینیم نگاه بکنیم. نشستیم و مقابله کردیم، دیدیم آنها یا کمتر از ما هست یا فوقش در ردیف همین است و به هرحال همین کارهاست. آن وقت هویدا این لایحه را با دو تا از مجتهدها مطرح کرد، ولی نجف نفرستاد. یکی به عصار داد، پدر همین نصیر عصار، و یکی هم به سنگلجی. آن موقع سنگلجی زنده بود. آنها هم این را مطالعه کردند، گفتند عیبی ندارد و گفتند فقط یک چیزهائیش را بگذارید، چیزهای کوچکی، که درآنها تغییر بدهیم. مثلا این کار را بگوئیم که مرد بکند، مثلا دادگاه خودش دستور طلاق را ندهد، یعنی نظر بدهد که دیگر امکان سازش نیست، آن وقت دستور بدهند به مرد که حالا که امکان سازش نیست باید طلاق بدهی، که به اصطلاح حق طلاق که در قانون به دست مرد است از او به کلی گرفته نشود. والا دیگرهمه اش تصویب شد. البته چندین ماه فاصله شد. بعد لایحه را خود دولت آورد و بعدها شنیدیم که به نجف هم فرستاد. و همین شد که تقریبا سه سال و خورده ای ما در مجلس بودیم که تازه این لایحه در خرداد 1346 به تصویب مجلس رسید.

البته تصویب لایحه حمایت خانواده خیلی برای ما ها جای خوشحالی و مباهات بود. من یادم است که آن روز رفتم پشت تریبون، بعد از تصویب لایحه، به مجلس بیست و یکم تبریک گفتم. گفتم به شما تبریک می گویم که افتخار تصویب این لایحه که این قدر برای اجتماع ما لازم است و اهمیت دارد نصیب این مجلس شد. من قبلا همیشه می گفتم که خوب حالا تا حق رأی به ماها بدهید، اقلا این کارها را بکنید، اینها یک مسائل منطقی است، بکنید. ولی بعد دیدم که عملا نمی شد. چون دیدم وقتی که ما خودمان در مجلس بودیم، چقدر کار کردیم تا اتمسفر و محیط مجلس را مساعد کردیم. دیدم که تا زن ها به مجلس نمی رفتند این کار نمی شد. قبلا خیلی ها می گفتند که خیلی از قوانین را فایده ندارد که دنبالش می روید. اول باید حق رأی بگیرید، بعد از آن که حقوق سیاسی پیدا کردید می توانید این کارها را انجام بدهید. و واقعا در عمل هم دیدیم که مسئله همین جور است. و واقعا این خیلی اهمیت داشت. من همان روز در مجلس گفتم فرض کنید که خیلی از زن ها هستند که از این حق استفاده نمی کنند، سال تا سال خبر نمی شوند که مسائل سیاسی مملکت چه هست. شاید اگر رأی هم می دهند اصلاًملتفت نیستند که چکار کرده اند، یا اصلا رأی هم نمی دهند. ولی این قانون، اعم از این که کسی ملتفت باشد یا نباشد، به کمک همه خانواده ها می آید. ما مکرر می گفتیم که این فقط به نفع زن ها نیست، به نفع مردها هم هست. اولا این زن ها مگر کی هستند؟ دختر شما هستند، خواهر شما هستند، همسر شما هستند. شما خودتان هم باید علاقمند باشید که زن ها این جور زجر نکشند و در محرومیت نباشند. واقعاً خیلی ها طرفدار این قانون شده بودند و با میل هم تصویب کردند.

ما در این لایحه اسمی از تعدد زوجات نیاوردیم، برای این که دیدیم فعلا زورمان نمی رسد که این کار را بکنیم و اگر همه سنگینی را می خواستیم در یک لایحه بگذاریم آن وقت نمی شد. گفتیم بگذاریم قدم به قدم جلو برویم. اول یک دادگاه درست بشود برای دعاوی خانوادگی، آن وقت معلوم بشود چکار باید بشود، چه جور باید مراحلش طی بشود. این خیلی اهمیت دارد، برای این که مراحلی که باید در دادگاه طی بشود، وقتی خیلی مفصل و سخت باشد زن ها نمی توانند دنبال کنند. برای این که زن ها غالبا پول ندارند که بروند وکیل بگیرند. خودشان هم بلد نیستند، گرفتارند، نمی توانند هر روز بروند دادگستری. از این رو همان تسهیلاتی که این لایحه پیش بینی می کرد این خودش کمک بزرگی بود برای زن ها، واینها را همان آقایانی که دردادگستری بودند برای آنهای دیگرتوضیح می دادند. می خواهم بگویم که از این قانون به طور ناخود آگاه تمام زن ها بهره مند می شدند.

خیلی ها در اجتماع خیال کرده بودند که با تصویب قانون حمایت خانواده، تعدد زوجات هم قدغن شده و متوجه نشده بودند که آن اصلا مطرح نیست. و واقعاً خیلی از مردها خیال می کردند که حالا دیگر نمی شود زن دوم و سوم گرفت تا این که چند سال بعد قرار شد یک تجدید نظری دراین بشود، که سازمان زنان مطالعاتش را کرده بود و طرح آن را داده بود به دولت، و دولت آورد به مجلس که ما در مجلس که این را می خواندیم از بعضی جهات یک خورده ایراد به آن داشتیم. یعنی می گفتیم یک چیزهائیش، الان درست یادم نیست، بدتر از لایحه اولی است، ولی یک چیزهائیش اضافه بود. با تجربه ای که در این چند سال پیدا کرده بودند یک نکاتی را یک تغییرات مختصری داده بودند و در این جا زن مجدد را محدود کرده بودند به دوتا. آن وقت خیلی ها می گفتند ای وای چند زنی که قدغن شده بود پس چطور دوباره اجازه دادند. آن وقت آن موقعی بود که شهرت پیدا کرده بود که شاه زن گرفته یا می خواهد بگیرد. می گفتند، ها! پس شاه می خواهد زن بگیرد، زن دوم بگیرد، این است که دوباره اجازه داده اند. بی خودی می گفتند. واقعا که این نبود. نمی دانستند که قدغن نشده بود. ما البته خوشحال بودیم که تعدد زوجات محدود می شود به دو تا و بیشتر نه، آن هم تحت شرایط خاصی، اگر زن اولی مریض باشد یا نازا باشد و امثال اینها.، اما شرط عمده رضایت زن اول بود.

من یک سفری در اندونزی بودم. سال هائی بود که به نظرم رئیس شورای بین المللی بودم. در اندونزی اکثریت زیادی مسلمان هستند، نود درصد، وکلای مجلسشان هم مسلمان هستند. سفیر ما که آن موقع آقای آهنین بود یک میهمانی کرد در سفارت. البته سازمان زنان آنها و شورای زنانشان که با من در تماس بود مرا دعوت می کردند و آن جا یک عده ای را می دیدم. سفیر ما هم یک میهمانی خیلی مفصلی کرد و و کلای مجلس را از زن و مرد دعوت کرده بود. عده زیادی هم آنها نماینده زن داشتند. نماینده های زن و خانم مالیک، که شوهرش یکی از سیاستمدارهای برجسته است و گمان می کنم حالا نخست وزیرشان باشد (سال82)، خیلی خانم روشنی بود و از خانم های فعال اجتماع بود، او هم خیلی به من محبت می کرد و مرا جاهائی می برد. به هرحال او هم بود در آن میهمانی. آن خانم هائی که نماینده مجلس بودند دور من جمع شدند که شما چکار کردید که قانون حمایت خانواده تان گذشت، چون ما هم این را می خواهیم. گفتم والله اگر آدم سنگ بزرگ بردارد نمی تواند بزند. ما در فکر بودیم که مرحله به مرحله جلو برویم، یک دادگاهی باشد، یک مقدار به امور طلاق رسیدگی بشود، و ما مسئله تعدد زوجات را اصلاً مطرح نکردیم، گذاشتیم برای مرحله بعدی. اینها در خواسته هایشان ماده اولش این بود که تعدد زوجات مردود است. خانواده یعنی فقط یک زن و یک مرد، و یک چند تا مطلب دیگر که آنهای دیگرش خوب معلوم بود دیگر. آن وقت اینها می گفتند که برای ما خیلی مشکل است برای این که نود درصد نماینده های مجلس ما مسلمان هستند و با این لایحه مخالفت می کنند. مثل این که در اندونزی هنوز هم نتوانسته اند قانون حمایت خانواده را بگذرانند.

بعد آن دو دوره دیگر هم شما به آسانی انتخاب شدید از کرمانشاه؟

بله، برای این که دیگر جا افتاده بودیم. دیگر یک تعداد مرا شناخته بودند. پدر من خیلی محبوب بود در کرمانشاه. البته خیلی وقت بود که فوت کرده بود، ولی خاطره اش بود و پیرترها خوب می دانستند و می شناختند.

شما هیچ وقت در کرمانشاه زندگی نکرده بودید؟

من نه، برای این که ما ها در تهران بزرگ شده بودیم. گاهی مسافرت می رفتیم برای دیدار خانواده مان. پدرم هم وقتی برای فعالیت انتخاباتی می رفت خودش تنها می رفت، ماها با او نمی رفتیم. موقع انتخابات می رفت و چند ماه می ماند. خانه قوم و خویش ها می ماند. ما اصلا خانه نداشتیم کرمانشاه. دو سه بار به نظرم او وکیل شد.

شما مرتب وکیل که بودید سر می زدید به کرمانشاه؟

بله، خیلی زیاد می رفتم کرمانشاه. بله، با مردم آدم باید تماس داشته باشد. مردم خیلی چیزها از وکیل می خواهند، ولو این که وظیفه وکیل نیست.
ولی می آمدند واقعاً و از شما می خواستند. . .

بله، بله تهران می آمدند سروقتم. آن جا که می رفتم می دانستند که کجا منزل دارم. من خانه یکی از قوم و خویش هایم بود که همیشه آن جا می رفتم حتی وقتی من نبودم می رفتند خانم پسرعمویم را می دیدند، چون او هم خودش بعد عضو انجمن شهر شد، مطالب را به او می گفتند که با من چکار دارند، پیغام می گذاشتند برای من و یا می پرسیدند کی می آید، و او می گفت من کی می آیم و بعد آنها می آمدند مرا می دیدند. خیلی چیزها در کرمانشاه به واسطه این که من زن بودم انجام شد. خوب می بایستی هم این جور باشد. این شوراهای داوری که درست شده بود، خیلی جاها درست کار نمی کرد، و زن ها در آن نبودند، یا آن جوری که باید نبود. مثلا بسته به سلیقه آن اشخاصی که آن جا هستند بود. اگر یک مشت آدم های قدیمی بودند به روال همان چیزهای قدیمی رأی می دادند. در این شوراهای داوری که یکی دو تا از خانم ها بودند، مراقب بودند چون بعضی وقت ها اعضای مرد می خواستند رأی را براساس قوانین قدیم بدهند و آن وقت اینها یادآوری می کردند. یا یک جاهائی اگر به یک زنی می خواست اجحاف بشه، که بعضی ها می خواستند رویش سرپوش بگذارند، اینها یک جوری می رساندند که خانم دولتشاهی خبر می شود، یا به خانم دولتشاهی خبر می دهیم. یک وقت ها یک مطالبی را می خواستند قایم بکنند. یک دختری بود در یک خانوادهای، آقائی به او تجاوز کرده بود و بچه ای پیدا شده بود. آن مرد این را ردش می خواسته بکند که دیگر به من مربوط نیست. بعد این زن یک روز آمده بود منزل ما، یعنی منزل همان پسرعمویم. پسرعموی درجه دوم و سومم است و خیلی آدم خوب و شریفی بود. خانمش هم خیلی خانم نازنینی بود و با همدیگر دوست بودیم و من همیشه منزل آنها می رفتم. خلاصه آن زن آمده بود که مرا بببیند. آن آقا هم چون آشنای نزدیک بود، به پسرعموی من گفته بود که خیلی بد است اگر در خانه ما این را رویش بکنید. تو را به خدا یک کاری بکنید و یک جوری قضیه را درست بکنید. بعد خانم های دیگر به من گفتند که شما در آن جا این مسئله را رسیدگی نکنید، برای این که واقعا برای ابونصر میرزا ناگوار است. گفتم بسیار خوب، من در خارج از آن جا به این مسئله رسیدگی می کنم. آن دختر آمد پیش من با بچه اش. بالاخره آن آقا مجبور شد که یک چیزی به زن بدهد و بچه را هم بدهد و سجلش را هم به نظرم درست بکند. خیلی مؤثر بود. هرجا وقتی زن ها بودند می توانستند جلوی خیلی از اجحاف ها را بگیرند. ما نباید فکر بکنیم که همین قوانینی هم که وجود داشت خود به خود و به راحتی اجرا می شد. هیچ جا نمی شد. این جاها هم نمی شود. این جاها هم یک مقدار زیادی به زن ها واقعاً یک جاهائی اجحاف می شود، که البته قابل مقایسه نیست با آن که آن جاها می شود، نه در نتیجه نبودن قانون، بلکه در نتیجه عادات و رسومی که از قدیم بوده. همان طور که چون بچه خوب نمی فهمد خیلی چیزها را می شد به او تحمیل کرد، به زن هم خیلی چیزها را تحمیل می کردند. زن ها هم یک مقدار از بی اطلاعی هایشان صدمه می کشیدند

روزنامه ها و نمایندگان زن

روزنامه ها قبل از این که ما به مجلس برویم از جمعیت های زنان و کارهای زنان و از جمعیت خود ما مطالب را منعکس می کردند. بعد از آن که به مجلس رفتیم، ورق برگشت. من می خواهم این جور نتیجه گیری بکنم که حرف گفتنی دیگر زیاد شد. اولا مدت ها بود که مجلس ها تعطیل بود، حالا مجلس بود و مجلس بعد از انقلاب بود. یعنی ما خودمان هم می گفتیم مجلس انقلاب. لوایحی که چند سال جمع شده بود، ششصد و چند لایحه بود، می آمد به مجلس. لوایحی که مربوط به مواد ششگانه انقلاب سفید بود. مطالب تازه ای داشتند که بگویند. از طرفی، من فکر می کردم که اینها حس می کنند که به ما حمله بکنند دو گروه را خوشحال می کنند، یکی تقریباً همه مردها را، نود درصد مردها را، و یکی هم یک درصد زیادی از زن ها را. و مثلا من می دیدم یک آقائی که خودش روزنامه نگار هم بود، خیلی بدجوری می نوشت، در صورتی که سابق با ما خوب بود، یک مدتی هم عضو جمعیت ما بود. عضو حزب مردم هم بود. این را هم باید برایتان بگویم، یک همکاری کوتاه با حزب مردم، و این حالا آن جا بد می گفت. من یک دفعه به یکی از آقایانی که با او آشنا بود گفتم این چرا به ما بد می گوید، گفت این دلش می خواست خودش روی این صندلی شما نشسته باشد. گفتم مگر من مانعش شدم. خوب، از طرف کنگره اینها همه تصمیم گرفته شده بود. به هرحال بعد از یک مدتی به خصوص روزنامه زن روز واقعا حمله های خیلی بد می کرد. بعضی از روزنامه ها اصلاً عبارات زننده می نوشتند که اینها لایق نبودند، اینها نالایق بودند اینهائی که رفتند مجلس.

همان اوایل یا بعد؟

همان اوایل، که ما رفته بودیم مجلس. یک روز نمی دانم در دانشگاه چه خبر بود، دو تا از این خانم هائی که برای زن روز کار می کردند آمدند دور و بر ماها که چرا کاری نمی کنید در مجلس؟ گفتیم حالا اوایل کار است، سعی می کنیم، جواب هائی می دادیم و یک مقدار کارهائی را هم که واقعاً می کردیم نمی خواستیم بگوئیم. همین کمیسیون هائی که دائر شده بود ولی قرار بود در اطرافش حرف نزنیم. اینها هم می خواستند از ما حرف دربیاورند. بعد می رفتند خیلی زشت چیز می نوشتند. یک مدتی خیلی حمله کرده بودند به خصوص به من. یک دفعه یکی از این روزنامه ها که مدیرش آقای عظیمی بود که من از روزنامه کیهان می شناختمش، بعد خودش یک روزنامه داشت، الان یادم نیست روزنامه اش چی بود، یک چیز بی خودی نوشته بود. مثلا نوشته بود که در مجلس خانم دولتشاهی پایش گرفت به قالی، زمین خورد، و پای ظریفش صدمه دید. اصلا همچو چیزی نشده بود. بعد به او تلفن زدم گفتم آقای عظیمی این که واقع نشده، چنین چیزی اگر هم می شد چه اهمیتی داشت، فرض کنید یک وکیلی پایش گرفت به قالی زمین خورد، این جزو اخبار مهم مجلس است که آدم منعکس بکند؟ گفت خوب بالاخره مخبرهای ما دلشان می خواهد یک چیزهائی بنویسند که مردم بخوانند. گفتم چرا این را گرفتند؟ گفت برای این که اگر بنویسند خانم دولتشاهی، خواننده دارد و به اصطلاح بیشتر جلب توجه می کند. می دانید از این جور کارها. بعضی هایشان یک وقت هائی یک چیزهای لوس و بی معنی می نوشتند که قصدی نداشتند، ولی زن را کوچک می کردند. اوایل شروع کرده بودند بگویند “وکیله” و بعضی ها خیال می کردند که “وکیله” درست است برای زن ها. ما می گفتیم بابا لغت اختراع نکنید، این درست نیست، همه وکیلند در مجلس، وکیله یعنی چه. زن روز آن قدر به ما حمله می کرد، که یک قدری آقای هویدا اجبارا مداخله کرد، ولی آنها باز هم کوتاه نیامدند. یکی از آشناهای من رفت پیش امیرانی، مدیر مجله خواندنی ها. او مثل این که یک دل پُری داشت از روزنامه زن روز و روزنامه کیهان. نمی دانم او چه گفت که امیرانی را تحریک کرد که بنویسد. امیرانی شروع کرد یک خورده دفاع از ما، ولی بعد پیله کرد به دستگاه کیهان و زن روز و در هر شماره به اینها حمله می کرد. من هم خوب چکار داشتم، نه درآن مداخله کرده بودم و نه فکر می کردم این کارها را برای خاطر مامی کند. فکر می کردم اینهاخودشان باهم یک حساب هائی دارند. به جائی رسیده بود که این قدر آنها ناراحت شده بودند که به نخست وزیر متوسل شدند. نخست وزیر هم به انصاری(73) گفته بود، هوشنگ انصاری آن موقع وزیر اطلاعات بود. هوشنگ انصاری به من تلفن زد. او خیال می کرد من گفتم به امیرانی. به من گفت به امیرانی بگوئید دیگر بس بکنید. گفتم والله آقای انصاری من خیال می کنم اگر آقای امیرانی مرا ببیند نمی شناسد، من هم نگفته ام و فکر هم نمی کنم که او به حرف من گوش بکند، این شنیده که یک قضیه ای است، به نظرم خودش دلش می خواسته و شروع کرده به حمله. گفتم به نظرم شما اگرخودتان بگوئید بهتر است. آن وقت خودش گفت و دیگر امیرانی هم کوتاه آمد و دعوای بین این مجله و روزنامه ها که سر ماها شروع شده بود تمام شد.

بعد زن روز هم کوتاه آمد بعد از این جریان.

زن روز هم بعد کوتاه آمد. ما خانم پناهی را داشتیم در جمعیت مان. او از اعضای خیلی وفادار و علاقمند به جمعیت و خواهر خانم مصباح زاده بود. خیلی ناراحت شده بود، رفته بود دعوا و گریه کرده بود که اینها چیه که شما درباره خانم دولتشاهی می نویسید، شما که او را می شناسید، نمی دانید که یک عمر این چه کار کرده برای زن ها. آنها گفته بودند روزنامه است و الان سیاستش این است، و آقای هویدا گفته بود چی می گوئید شماها، با این حمله هائی که به شماها کرده اند 5 هزار تیراژش بالا رفته و آن دنبال تیراژ می رود، دنبال احساسات انسانی و اینها نمی رود. بعد آقای دواچی، مدیر مجله زن روز، گفته بود که خوب بگوئید به ما جواب بدهد. جواب بدهد، هرچه جواب بدهید ما چاپ می کنیم. خانم پناهی به من گفت، من گفتم من جواب نمی دهم. او گفته که من جواب بدهم، یکی او بگوید یکی من بگویم، من وارد این بحث نمی شوم. با دواچی من بحث نمی کنم، یعنی با این سبک. من با شخص دواچی که اختلافی نداشتم، ولی گفتم با این سبکی که اینها شروع کرده اند من جواب نمی دهم. گفتم بگو در روزنامه کیهان عبدالرحمن فرامرزی به من حمله کند، من به او جواب می دهم. برای این که می دانستم اگر عبدالرحمن فرامرزی حمله بکند حمله ناجوانمردانه نمی کند، یک حمله منطقی می کند. بسیار خوب، من هم به او جواب می دهم. همان طوری که گفتم خیلی ما ها را سبک می کردند. استدلال می خواستند بکنند که ما دلمان خوش است که رفتیم در مجلس. دیگر فراموش کرده ایم که زن ها هستند و برایشان کاری باید کرد. یا ما در عمرمان هم کاری نکرده ایم برای زن ها. می دانید درست برعکس آن چه که واقعاً این خانم هائی که رفته بودند در مجلس انجام داده بودند. مثلاً خانم تربیت یک عمر کار کرده بود. آنهای دیگر همه فرهنگی بودند و یک عمر برای آموزش زن ها کار کرده بودند. بالاخره من بودم که واقعاً سال ها بود که برای حقوق زن کار می کردم و همه اینها هم می دانستند. رفقای ما هم می گفتند که بین ماها بیش از همه ظلم به مهرانگیز می شود برای این که او بیشتر از همه در این کارهای سیاسی بوده. واقعاً هم بیشتر از همه به من پیله می کردند. می گفتند ما وقتی اسم شما را می آوریم بیشتر خوانده می شود، چشمگیرتر می شود. به هرحال بعد دیگر جمع و جور شد. امّا، به طور کلی، مجله زن روز برای هیچ کس حقی قائل نبود که کاری کرده برای زن ها. این طور وانمود می کرد که مملکت بود و مقررات و شاه مطلبی را خواسته، و بعد هم این زن روز است که همه چیز را پیشنهاد می کند، یعنی همه چیزهای مفید را.

یک وقتی در سازمان زنان سمیناری تشکیل شد راجع به قانون حمایت خانواده که تصویب شده بود. من هم آن جا بودم. یک مقدار سوالاتی کردند و ما گفتیم که چه بود و برای چه این جور شد و چرا ما این طور پیشنهاد کردیم. از جمله مسئله چند زنی مطرح شد. بعضی ها گفتند بله این خیلی بد است و توحش و قرون وسطائی است. چرا این را قدغن نکردید. من توضیح دادم که یکی این که نمی شد دراین یک لایحه همه چیز را گنجاند و لازم بود قدم به قدم جلو برویم. این را که به نظرمان مهم تر آمد جلو انداختیم، بقیه را گذاشتیم برای بعد. به علاوه با چیزهائی که سنتی است و در اجتماع ریشه دوانده به این آسانی ها نمی شود مبارزه کرد و به این آسانی کنار گذاشت. مثال زدم که ایندیرا گاندی به من گفته بود. . . در هند می دانید که رسم بوده که از قدیم بچه ها را یعنی دخترهای کوچولو را شوهر می دهند، اینها را عقدشان می کنند و می فرستند به خانواده شوهر. هنوز در واقع اینها زن آن مرد نیستند. غالبا هم مردها سنشان بیشتر است. این دختران در آن خانواده در واقع مطابق میل و سلیقه آنها تربیت می شوند و وقتی به سن بلوغ رسیدند رسماً زن و شوهر می شوند. این کار را قدغن کرده بودند در زمان نهرو. آن سفری که ایندیرا گاندی با پدرش آمده بود ایران ازوزارت خارجه خواسته بودند که من با او باشم و به اصطلاح میهمان دار عالی او بودم. خوب زیاد می دیدمش و باهم راجع به این مسائل صحبت می کردیم. گفتم که با این مسئله چه شده، و آیا نتیجه گرفته اید. گفت این قانون هست، ولیکن مردم عادت دارند. فکر نمی کنند این کار بد است و این کار را می کنند. دولت هم که نمی تواند 50 درصد مردم را بگیرد بیندازد توی زندان. مجبور است اغماض بکند، تا یواش یواش مردم عادت بکنند. و این را برایشان مثال زدم که این جور چیزها را نمی شود از امروز به فردا به زور قانون تغییر داد. یک مقدار هم باید با تفاهم خود مردم باشد. از جمله، در ترکیه که چند زنی را سال ها پیش قدغن کردند، مردم خودشان را مسلمان می دانند و فکر می کنند کار بدی نیست و می توانند زن دوم هم بگیرند. عقد می کنند و می گویند حلال است و بچه پیدا می کنند. این عقدی که اینها می کنند عقد مذهبی است و رسمیت مملکتی ندارد چون به اصطلاح به ثبت رسمی نمی توانند برسانند. درنتیجه بچه ها معلوم نیست تکلیفشان چیست. نه سجل می شود برایشان گرفت، نه چیزی. هرچند سال یک دفعه، حالا آن موقع این طور بود شاید حالا هم خیلی فرق نکرده باشد، دولت ترکیه مجبور بود یک لایحه ببرد به مجلس و این بچه هائی را که در مدت این چند سال به دنیا آمده اند قانونی اعلام بکند، (Legitimate) “لژی تیم” اعلان بکند، مطابق قانون های خاص. خوب پس فایده ندارد قانونی را تا زمانش نرسیده باشد تحمیل بکنید. من این مثال ها را زدم، فردا رفتند در روزنامه اطلاعات و کیهان نوشتند خانم دولتشاهی موافق چند زنی است. موافق تعدد زوجات است. بعضی ها خیلی تعجب کرده بودند. علیاحضرت به خانم دیبا گفته بود چطور خانم دولتشاهی طرفدار تعدد زوجات است. بعد دیگر ما دوباره یک مقداری مصاحبه کردیم، می آمدند با من مصاحبه می کردند، توضیح می خواستند، من توضیح می دادم، دوباره می رفتند همان را می نوشتند. یکی از خانم های جمعیت ما یک چیزی نوشت و برد به روزنامه و گفت من خودم در آن جلسه بودم و دیدم که خانم دولتشاهی چه گفت.

مسئول روزنامه گفته بود خیلی خوب ما مطالب شمارا چاپ می کنیم، منتهی چه کرده بود: یک مقداری مطالب غیر مهمش را آن بالا ریز چاپ کرده بود بقیه اش را. . . چون معمولاً مطالب مهم را آن بالا درشت چاپ می کنند. این بود که آن طوری که باید مطالب این خانم منعکس نشد. یک خانمی هم بود، اتفاقا مثل این که کرمانشاهی هم بود، در وزارت کشور کار می کرد، او را هم نمی دانم گولش زده بودند، برداشته بود باز یک حمله ای به من کرده بود. بعد یک خانم دیگری که عضو جمعیت ما بود و کرمانشاهی بود و او را می شناخت گفت من یک چیزی می خواهم بنویسم خطاب به این زن و جوابش را بدهم. یک چیزی نوشته بود و یک خورده من اصلاحش کردم چون بعضی چیزهایش را ابتدائی نوشته بود، با لحن ساده خودش که حرف می زد. این را برد به مجله زن روز. اینها او را ترساندند، چون دیدند جواب های محکمی داده به آن زن گفتند که ما حرفی نداریم این را چاپ بکنیم، اما ممکن است که اسباب دردسر شما بشود. این ممکن است برود به دادگاه شکایت بکند از شما. بی خودی گفته بودند و او را ترسانده بودند. من هم هیچی نگفتم به آن زن. گفتم بی خود گفته اند، ولی خوب حالا که آمدی، آمدی دیگر. این جوری بود که خیلی ها به دفاع از ما پا شدند. خانم پارسا یک مقاله ای نوشت نمی دانم کجا، که خواندنی ها هم چاپ کرده. چون خواندنی ها از روزنامه های مختلف می گرفت. به یک شکلی گفته بود که این مرد دیروز است، اسم این مجله «مجله زن روز است» اما گرداننده اش مرد دیروز است، با این حرف هائی که می زند. آنها هم لجشان گرفته بود. گله کرده بودند. به هرحال این جور چیزها بود. یادم است بعد از رأی گیری، روز همه پرسی، روز رفراندم، من یک مقاله ای نوشتم در روزنامه اطلاعات تحت عنوان “آسمان نطپید”. اتفاقا این اواخر در کاغذهایم دیدم این جا هست. در مقاله نتیجه گیری کردم که در واقع مردهای ایران رأی دادند به حق رأی زن. چون که زن ها با کمک مردها و زیرنظر مردهاو با حضور مردها همه رفتند رأی دادند و هیچ جا ما نشنیدیم که کسی ممانعتی کرده باشد یا مخالفتی کرده باشد. همه جا مردها خودشان کمک دادند به زن هایشان یا به دخترهایشان یا به خانواده هایشان که بیایند و رأی بدهند. و در واقع این رأی که زن ها آن روز به شش ماده مطرح شده از طرف اعلیحضرت دادند، این یک تأییدی هم از طرف مردها داشت درآن روز و هیچ اتفاقی هم نیافتاد و همه هم موافق بودند و راضی بودند.

شما در زمان نمایندگی مجلس باز هم به جمعیت راه نو می رسیدید؟

بله، بله من کاملا علاقمند بودم. . . .

همان طور فعالیت داشت جمعیت تان؟

جمعیت ما خیلی فعالیت داشت. من عقیده نداشتم که یک نفر مدت طولانی رئیس باشد. در خیلی از جمعیت ها رؤسا مادام العمری می شوند. در جمعیت عده ای را کاندید می کردیم، و رأی مخفی می گرفتیم. انتخابات دموکراتیک بود. هفت نفری که بیش از همه رأی می آوردند هیئت مدیره بودند، سه نفر بعدی اعضای علی البدل بودند. بازرس جداگانه انتخاب می شد. هرکس از همه بیشتر رأی داشت رئیس می شد. ما چند بار رئیس عوض کردیم. من این 7 سالی که رئیس جمعیت بودم، به دفعات مختلف بود. بعد از آن که من وکیل شدم، خواهش کردم که دیگر چند دوره به من رأی ندهند و بگذارند که من خارج هیئت مدیره باشم. ولی همین جور فعالیتم را داشتم و با هیئت مدیره همکاری می کردم. در خیلی از جلسات هیئت مدیره شرکت داشتم. یک چیزهائی را می خواستند با من مشورت بکنند، مشورت می کردند. ما چندین رئیس داشتیم. اولین رئیسمان خانم سعیده زنجانی بود، بعد خانم ملکه حکمت بود، فاطمه مینوئی بود، من بودم، پریچهرحکمت بود، فاطمه پیرزاده بود. ما سال به سال انتخابات داشتیم، یکی ممکن بود دوسال رئیس بود، بعد رئیس نمی شد و دوباره ممکن بود برگردد. البته الان چندین سال است که خانم پریچهر حکمت رئیس است. یکی دو سه سال همه خواستند که خودش باشد، از زمان انقلاب هم دیگر عوض نکردند.

بعد از انقلاب هم هنوز هست جمعیت؟

بله. در اوایل آمده بودند رسیدگی که بیائید و بروید و کمیته و فلان و اینها. کانون خدمات را فوری مصادره کرده بودند و پول های بانک ما را هم مصادره کرده بودند. بعد از آن که تحقیقی کرده بودند آمدند و گفتند بیائید دوباره کارهایتان را بکنید. ولی اعضا خودشان تصمیم گرفته بودند که دیگر آن کار را نکنند، برای این که دائم سر و کار خواهند داشت با کمیته بازی و پاسدار. آن حمام هم متعلق به دو تا برادر بود. بعد با همدیگر تقسیم کردند و این حمام افتاد در سهم برادر کوچک که آدم خوش جنسی نبود. آن برادر بزرگ خیلی خوب بود. آن جا را مجانی به ما داده بود. ولی بعد آن برادر کوچک فشار آورد و اول به بهانه پول برق، و اینها یک چیزی دادند، و بالاخره مال الاجاره به او می دادند. او رفته بود گفته بود که اینها از شهبانو پول گرفته اند. بعد آمده بودند رسیدگی و اینهاگفته بودند بله شهبانو برای خیلی کارهای خیر پول می داد، ما هم گرفتیم. می خواستیم این جا را درست کنیم. پولش در بانک بود که گرفتند. فهمیدند پولی بوده که شهبانو داده، گرفتند. حالا اینها آن فعالیت خیلی علنی را نمی کنند، ولی خودشان دور هم جمع می شوند. جمعیت را حفظ کرده اند، که انشاءالله بتواند یک روزی دوباره فعالیت بکند، با هم تماس داریم که چکارها می کنند.

چکار می کنند؟

دور هم جمع می شوند. با بعضی از خانواده هائی که به آنها کمک می کردند تماس دارند، خیلی ها مشکلاتی دارند، رجوع می کنند و آنها تا آن جائی که می توانند کمک می دهند. یک مقدار هم خودشان دور هم جمع می شوند که چیزی را حفظ بکنند.

جمعیت های دیگر چه، شما خبر دارید؟

از جمعیت های دیگر من خبر ندارم. چون الان فعالیتی که نمی توانند بکنند. فکر می کنم که آنها هم همین جور باید آتش زیر خاکستر باشند، اگر به کلی از بین نرفته باشند.

خیلی ممنونم خانم دولتشاهی این مصاحبه مطمئنا برای همه آنهائی که به مسائل زنان در ایران علاقمندند، مردان و زنان هر دو، بسیار جالب خواهد بود.

پی نوشت ها

1- میرزا یوسف خان مودب الملک ریشار فرزند مادری ایرانی و پدری فرانسوی بود که در مدرسه دارالفنون تدریس می کرد. میرزا یوسف خان برای تعلیم و تربیت دو دختر خود امیلی خانم و قمرخانم به همراهی دوستانش که خواهان تعلیم و تربیت دختران خود بودند درسال 1906 میلادی درخانه ای شخصی مدرسه ای دخترانه تشکیل داد.2- از خانواده های ادب پرور ایران. رضاقلی خان هدایت اولین رئیس ایرانی دارالفنون بود.

3- صدیقه دولت آبادی از پیشروان نهضت آزادی زنان در ایران از خانواده ای مذهبی بود. او اولین مدرسه دخترانه را در اصفهان درسال 1917 میلادی بنیاد گذارد. درسال 1918 انجمن زنان را تاسیس کرد و در 1920، در ارتباط با انجمن زنان، مجله زبان زنان، نخستین مجله در ایران به سردبیری یک زن، را منتشر نمود.

4- نویسنده معروف، به گفته ای مجرّب ترین “نوولیست” ایران.

5- نصرت الدوله فیروز، فرزند عبدالحسین میرزا فرمانفرما از دختر مظفرالدین شاه، ابتدا وزیر عدلیه و سپس وزیر خارجه کابینه وثوق الدوله در زمان عقد قرارداد 1919 بود. او ابتدا از نزدیکان رضاشاه بود، اما پس از چندی به زندان افتاد و در دی ماه 1316 در زندان در گذشت.

6- عبدالحسین تیمورتاش (سردار معظّم خراسانی) وزیردربار رضاشاه از قدرتمندترین صاحب منصبان دوران رضا شاه بود. او در سال 1311 از وزارت دربار عزل شد. رضاشاه تاسال 1318، که محمود جم به وزارت دربار منصوب شد، برای دربار سفیری برنگزید. تیمورتاش در مهرماه 1312 در زندان به طرز مرموزی از بین رفت.

7- دکتر سعید مالک (لقمان الملک) درسال 1306 به ریاست صحیه کل مملکتی منصوب شد. او، دراین سمت، درسال 1308 اولین لایحه اجباری بودن آبله کوبی در ایران را به مجلس تقدیم کرد.

8- از فعالین نهضت زنان و یکی از بنیانگذاران کانون بانوان درسال 1313

. Jane Elizabeth Doolittle -9 ، از میسیونرهای امریکائی، در 1921 به ایران رفت و به مدت 45 سال در زمینه آموزش دختران خدمت کرد.

10- علی اصغر حکمت یکی از پایه گذاران نظام نوین آموزشی در سلطنت رضاشاه بود. او در کابینه ذکاء المللک فروغی درسال 1312 به کفالت وزارت معارف منصوب شد و از آن پس همواره در مناصب عالی گوناگون، از جمله وزیرمعارف، رئیس دانشگاه تهران، وزیرکشور، وزیر دادگستری، و وزیرخارجه خدمت کرد.

11- میرزا یحیی خان دیبا (ناظم الدوله) در کابینه مخبرالسلطنه هدایت در دی ماه 1306 به معاونت نخست وزیر منصوب شد و این سمت را در کابینه فروغی نیز حفظ کرد.

12- ر. ک. به بیوگرافی کوتاه مهرانگیز دولتشاهی در این کتاب.

13- هاجر تربیت از پیشگامان نهضت زنان ایران و اولین رئیس کانون بانوان در سال 1313 بود. وی از اولین زنانی بود که به مجلس سنا راه یافت.

14- صفیه فیروز، از خانواده نمازی و همسر سرلشکر محمدحسین فیروز فرزند عبدالحسین میرزا فرمانفرما بود. او در زمان جنگ دوم و اشغال ایران برای مبارزه با مخالفین نهضت زنان ابتدا حزب زنان و سپس شورای زنان را تأسیس کرد.

15- احمد قوام (قوام السلطنه) از سیاستمدارن دوران قاجار و پهلوی چندین بار به وزارت و نخست وزیری رسید.

16- مظفر فیروز، فرزند نصرت الدوله فیروز، از نزدیکان قوام السلطنه و در کابینه قوام السلطنه در زمان مسأله آذربایجان معاون نخست وزیر بود.

17- دکتر حسین پیرنیا، از صاحبمنصبان وزارت دارائی، در ادوار 17، 18، و19 مجلس شورای ملی از نائین به نمایندگی انتخاب شد. او از متخصصین نفت و استاد دانشگاه تهران بود.

18- سیدحسن تقی زاده، از دولتمردان پرسابقه ایران بود و فعالیت سیاسی اش به دوران جنبش مشروطیت باز می گشت. تقی زاده در دوران پس از جنگ جهانی دوم سال ها رئیس مجلس سنا بود.

19- عباس اسکندری درسال 1300 روزنامه تندروی “سیاست” را انتشار داد. بعد از شهریور 1320 وارد صحنه سیاست شد. ابتدا از م,سسین حزب توده بود، اما بعد به قوام السلطنه نزدیک شد. او در دوره پانزدهم به وکالت مجلس از همدان انتخاب شد.

20- عبدالله انتظام، از صاحب منصبان برجسته ایران، خدمت دولت را از وزارت خارجه آغاز کرد. او در کابینه اول حسین علاء و در کابینه سپهبد زاهدی وزیرخارجه بود. انتظام سپس برای مدتی مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران بود. در دوران انقلاب انتظام به عضویت شورای سلطنت تعیین شد.

21- امیرعباس هویدا خدمات دولتی را در وزارت خارجه آغاز کرد، سپس در شرکت نفت عضو هیئت مدیره و مسئول اموراداری و در اسفند 1342 در کابینه حسنعلی منصور وزیر دارائی شد. هویدا در 7 بهمن 1343، پس از کشته شدن منصور، مأمور تشکیل کابینه شد و تا تابستان 1356، به مدت دوازده سال و نیم، نخست وزیر بود. هویدا در دوران انقلاب تصمیم گرفت در ایران بماند. او پیش از انقلاب زندانی شد و پس از انقلاب به دست جمهوری اسلامی کشته شد.

22- حسنعلی منصور، فرزند علی منصور (منصورالملک) در کابینه اقبال ابتدا وزیرکار و سپس وزیر بازرگانی شد. منصور برای مدتی دبیر شورای عالی اقتصاد بود. او در 1339 کانون مترقی را پایه گذاشت که بعداً در سال 1342 به حزب ایران نوین تبدیل شد. منصور در 17 اسفند 1342 مأمور تشکیل کابینه شد. او در اول بهمن 1343 در جلوی درب ورودی مجلس شورای ملی از سوی محمد بخارائی هدف گلوله قرار گرفت و روز شش بهمن درگذشت.

23- حسین علی لقمان ادهم، دارای دکترا در حقوق از دانشگاه پاریس، از صاحبمنصبان وزارت خارجه بود و پس از طی مدارج اداری در کشورهای مختلف از جمله سوئیس (1968) و آلمان غربی (1971) سفیر بود.

24- نصیر عصار، فرزند سید محمدکاظم عصارو از صاحبمنصبان وزارت خارجه، پس از طی مدارج اداری و سیاسی در 1343 به معاونت نخست وزیر و ریاست سازمان اوقاف، در 1351 به دبیرکلی سازمان پیمان مرکزی (سنتو) و در 1354 به معاونت سیاسی وزارت خارجه برگزیده شد.

25- عبدالله هدایت از امرای ممتاز ارتش ایران بود. او نخستین امیر ارتش بود که به درجه ارتشبدی رسید. ارتشبد هدایت در مقام های گوناگون خدمت کرد. آخرین مقام او ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران بود. هدایت در اسفند 1339 بازنشسته شد و از سوی شاه به عنوان سناتور انتخاب شد. هدایت در شهریور 1341 به اختلاس متهم و پس از یک محاکمه پُر سرو صدا محکوم شد.

26- فخرالدین شادمان در زمان وزارت عدلیه داور به عضویت پارکه دیوان جزاء منصوب شد. شادمان در 1327 در کابینه عبدالحسین هژیر ابتدا به وزارت اقتصاد ملی و سپس وزارت کشاورزی برگزیده شد. شادمان در کابینه سپهبد زاهدی مجدداً وزیر اقتصاد ملی شد.

27- حسین نصر خدمات دولتی را در وزارت دادگستری آغاز کرد. در کابینه سپهبد رزم آراء کفالت وزارت کشور را به عهده داشت. در 1331 برای مدتی شهردار تهران بود. او در کابینه علاء در سال 1335 وزیر کار، در کابینه امینی در 1340 شهردار تهران و در همان کابینه در خرداد 1341 وزیر مشاور شد.

28- امیر بیرجندی، در رشته مهندسی مکانیک از آمریکا دکترا گرفت. او از پیش کسوتان آموزش عمومی در ایران بود. او سرپرستی هیئت ایرانی در کنفرانس بین المللی پیکار با بیسوادی سال 1964 در تهران را به عهده داشت. بیرجندی در سال های آخر پیش از انقلاب رئیس دانشگاه سپاهیان انقلاب بود.

29- حسین علاء از سیاستمدارن ممتاز ایران بود. او متجاوز از نیم قرن در مشاغل گوناگون از ریاست بانک تا سفارت، وزارت و نخست وزیری خدمت کرد. علاء هنگام اشغال ایران از سوی متفقین و امتناع شوروی از تخلیه ایران، طی سخنرانی مبسوطی در شورای امنیت سازمان ملل سیاست تجاوزکارانه شوروی را محکوم کرد. علاء چندین سال وزیردربار و چند بار نخست وزیر بود. او درسال 1343 در سن 82 سالگی درتهران درگذشت.

30- امیر اسدالله علم، فرزند امیرشوکت الملک، از خوانین و صاحب منصبان قدرتمند ایران و در کابینه های مختلف وزیر بود. او در کابینه سپهبد حاجیعلی رزم آرا وزیرکار و هنگام ترور رزم آرا همراه او بود. علم پس از سقوط کابینه امینی، در تیرماه 1341 فرمان نخست وزیری گرفت و هنگام وقوع حوادث بهمن ماه 1341 و در گیری با آیت الله خمینی نخست وزیر بود. علم از دوستان نزدیک محمدرضا شاه و از سال 1345 تا 1357 وزیردربار بود. او در فروردین 1357 به بیماری سرطان خون درگذشت.

31- منوچهر شاهقلی، طبیب و از دوستان نزدیک امیرعباس هویدا بود. شاهقلی عضو کمیته اجرائی حزب ایران نوین بود. او در اردیبهشت 1344 به سمت وزیر بهداری و در شهریور 1352 به سمت وزیر علوم و آموزش عالی تعیین شد.

32- دکتر حسن ارسنجانی، وکیل دادگستری و زمانی ناشر روزنامه داریا، در 19 اردیبهشت 1340 به عنوان وزیرکشاورزی معرفی شد. او یکی از نظریه پردازان عمده و مجریان اصلاحات ارضی بود. ارسنجانی در کابینه علم که در 30 تیر 1341 معرفی شد در سمت خود ابقاء گردید. او در اسفند 1341 از وزارت ساقط و در فروردین 1342 به سفارت ایران در ایتالیا منصوب شد. ارسنجانی درسال 1348 درگذشت.

33- عباس سالور خدمات اداری را در وزارت کشاورزی آغاز کرد و پس از طی مدارج اداری، از جمله مدیریت کل اصلاحات ارضی، به معاونت وزارت کشاورزی و سپس استانداری کرمانشاه و خوزستان منصوب شد.

34- دکتر غلامحسین صدیقی، فارغ التحصیل دانشگاه سوربن در پاریس، استاد جامعه شناسی و فلسفه در دانشگاه تهران بود او در کابینه دکتر مصدق ابتدا وزیر پست و تلگراف و سپس وزیر کشور شد. در زمان انقلاب کوشید تا همکاران خود را در جبهه ملی برای مبارزه با خمینی بسیج کند، اما به نتیجه نرسید.

35- دکتر غلامحسین مصاحب استاد ریاضیات دانشگاه تهران، سرپرست دانشنامه فارسی و نیز سردبیر مجله «ریاضیات علمی و مقدماتی» بود.

36- ناصر ذوالفقاری، فرزند سردار اسدالدوله ذوالفقاری از خوانین زنجان، همراه با برادران خود برعلیه فرقه دموکرات جنگید. او در زمان جنگ و پس از آن چند دوره نماینده مجلس شورایملی بود. در زمان ملی شدن نفت از سوی نمایندگان به عضویت کمیسیون نفت انتخاب شد. او مدتی شهردار تهران و در کابینه های علاء و امینی معاون نخست وزیر و وزیر مشاور بود.

37- علیقلی اردلان خدمات اداری را در وزارت امورخارجه آغاز کرد. او در چند کشور، از جمله ترکیه، امریکا، آلمان و نیز در سازمان ملل به عنوان سفیر ایران خدمت کرد. اردلان درسال 1334 وزیر خارجه شد. علیقلی خان اردلان آخرین وزیر دربار دوران پهلوی بود.

38- سپهبد نادر باتمانقلیچ از همکاران سپهبد فضل الله زاهدی بود. در زمان مصدّق زندانی شد. پس از سقوط مصدق به ریاست ستاد ارتش منصوب گردید. او زمانی سفیر ایران در پاکستان و در عراق بود. باتمانقلیچ همچنین ریاست نمایندگی دائمی ایران را در سازمان پیمان مرکزی به عهده داشت، در کابینه اقبال چند ماه وزیر کشور بود.

39- علی اصغر ناصر در 4 شهریور 1332 به مدیریت کل بانک ملی ایران انتخاب شد.. ناصر قبلا نماینده دائمی ایران در بانک بین المللی ترمیم و توسعه بود. وی در کابینه اقبال در فروردین 1336 به وزارت دارائی منصوب گردید. ناصر در آذر 1338 با سمت سفیر کبیر به دانمارک رفت.

40- به مناسبت 17 دی 1314، روز اعلام کشف حجاب در جشن دانشسرای عالی در حضور رضاشاه، که درآن ملکه و شاهزاده خانم ها شمس و اشرف بدون حجاب حضور یافتند.

41- سپهبد مهدیقلی علوی مقدم در کابینه علاء در 1330 به فرماندهی ژاندارمری، در کابینه مصدق به فرمانداری نظامی تهران، در کابینه زاهدی به ریاست شهربانی و سپس در کابینه های دیگر از جمله کابینه شریف امامی به وزارت کشور منصوب شد.

42- دکتر احمد متین دفتری، داماد دکتر مصدق، در اواخر سلطنت رضاشاه به نخست وزیری رسید. پس از جنگ دوم در سلک مشاورین محمدرضا شاه درآمد. او از آغاز تایس سنا در آن مجلس مشارکت داشت.

43- عبدالرضا انصاری پس از اتمام تحصیلات در آمریکا و بازگشت به ایران در اصل 4 آغاز به کار کرد. او مدارج گوناگون، از آن جمله خزانهدارکل، وزیرکار، مدیرعامل سازمان عمران خوزستان، استاندار خوزستان و وزیر کشور را پیمود. انصاری در سال های آخر پیش از انقلاب رئیس سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی و قائم مقام شاهدخت اشرف پهلوی در امور اجتماعی بود.

44- فضل الله نبیل خدمات خود را در وزارت امورخارجه آغاز کرد. او چند بار سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی بود. در این زمان، فضل الله نبیل رئیس دفتر ملکه فرح بود.

45- دکتر احمد فرهاد، استاد دانشکده پزشکی، در اردیبهشت 1346 به ریاست دانشگاه تهران انتخاب شد و تا 1342 در این سمت خدمت کرد.

46- مهندس عبدالله ریاضی، فارغ التحصیل در رشته آب و برق از فرانسه، سال ها استاد، معاون و رئیس دانشکده فنی دانشگاه تهران بود. ریاضی از دوره بیست و یکم به ریاست مجلس شورایملی انتخاب شد و تا چند ماه پیش از انقلاب این مقام را حفظ کرد. مهندس ریاضی از سوی نظام جمهوری اسلامی بازداشت، محکوم و کشته شد.

47- صفی اصفیا فارغ التحصیل مدرسه پلی تکنیک و مدرسه معدن پاریس و استاد معدن شناسی در دانشگاه تهران، از صاحبمنصبان برجسته دولت در دوران پیش از انقلاب بود. ابوالحسن ابتهاج پس از انتصاب به مدیریت عامل سازمان برنامه مسئولیت طرح ها را به اصفیا تفویض کرد. اصفیا در زمان نخست وزیری علی امینی مدیرعامل سازمان برنامه شد. او همچنین مدت ها به عنوان وزیر مشاور در امور اقتصادی خدمت کرد و در بسیاری از زمینه ها حلاّل مشکلات دولت بود.

48- نیره ابتهاج سمیعی از فعالان نهضت زنان ایران بود. او در ادوار 22، 23 و 24 مجلس از رشت به نمایندگی انتخاب شد.

49- فرخ رو پارسا، دختر فخرآفاق پارسا، دبیر روزنامه «جهان زنان» و از رهبران نهضت زنان در ایران بود. او در رشته پزشکی از دانشگاه تهران دکترا گرفت. او در دهه 30 شمسی معلم و بعد رئیس دبیرستان نوربخش (رضاشاه کبیر) بود. فرخ رو پارسا نخستین زنی است که در ایران به مقام معاونت وزیر و سپس در شهریور 1347 وزارت (وزیر آموزش و پرورش) رسید. پس از انقلاب او را به جرم فحشاء و محاربه با خدا محکوم و سنگسار کردند.

50- فرنگیس یگانگی (شاهرخ)، از خانواده های برجسته زرتشتی ایران، از پیش کسوتان مبارزه برای پیشبرد حقوق زنان در ایران و نیز پیشبرد صنایع دستی ایران، سال ها دبیر شورایعالی زنان ایران و نیز معاون دبیرکل سازمان زنان ایران بود. او بویژه با زندگی روستائی ایران آشنائی داشت.

51- فریدون هویدا برادر امیرعباس هویدا و فرزند عین الملک هویداست. او پس از تحصیل در بیروت به پاریس رفت و به اخذ درجه دکترای دولتی در حقوق نائل شد. در ایران، درسال 1334 به وزارت امورخارجه پیوست. درسال 1344 معاون وزارت خارجه شد واز1350 تا انقلاب نماینده دائم ایران در سازمان ملل بود.

52- مجید رهنما در 1948 از دانشگاه پاریس در رشته حقوق دکترا گرفت. او خدمت اداری را در وزارت خارجه آغاز و مدارج مختلف را طی کرد. در 1958 سرکنسول ایران در سانفرانسیسکو و از 1965 تا 1967 سفیر ایران در سوئیس بود. رهنما پس از اعلام انقلاب آموزشی در 1967 در کابینه امیرعباس هویدا به وزارت علوم و آموزش عالی منصوب شد.

53- احسان نراقی پس از اخذ درجه دکترای جامعه شناسی از دانشگاه سوربن در پاریس به ایران بازگشت و در دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. از زمره مشاغل او می توان از ریاست موسسه علوم اجتماعی دانشگاه تهران، مشاورت اجتماعی شورای عالی اقتصاد، و ریاست موسسه تحقیقات و برنامه ریزی علمی و آموزشی نام برد.

54- دکتر جواد آشتیانی سال ها رئیس دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود. او در دوره پانزدهم به مجلس راه یافت و از دوره چهارم تا هفتم سنا، عضو آن مجلس بود. آشتیانی همچنین از سال 1326 مدیرعامل سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی بود.

55- سید محمدتقی مصطفوی از نخستین باستانشناسان ایران بود. وی پس از سال ها کاوش در شوش و تخت جمشید و حفریات در دیگر مناطق ایران به ریاست اداره کل باستانشناسی منصوب شد.

56- عباس آرام کاریر اداری خود را در وزارت خارجه آغاز کرد و پس از طی مدارج اداری در مرداد 1338 در کابینه اقبال به وزارت خارجه منصوب شد. او در سال 1351 به عنوان نخستین سفیر ایران به چین کمونیست رفت.

57- دکتر منوچهر اقبال، از رجال سیاسی ایران بعد از جنگ بینالملل دوم، استاد و رئیس دانشکده پزشکی دانشگاه تهران، رئیس دانشگاه تهران، چند بار وزیر، و از فروردین 1336 تا شهریور 1339 نخست وزیر ایران بود. او در آبان سال 1342 به سمت مدیرعامل و رئیس هیئت مدیره شرکت ملی نفت منصوب شد و تا 4 آذر 1356، که به علت سکته قلبی بدرود حیات گفت، مصدر این کار بود.

58- سپهبد کریم ایادی پزشک مخصوص شاه و از دوستان نزدیک او بود.

59- خانم فروغ ظفر از خانواده ایلخانان بختیاری، دختر عموی پدر، و “دام دُنور” مخصوص ملکه ثریا بود.

60- مهندس جعفر شریف امامی رئیس مجلس سنا، چند بار وزیر و دوبار نخست وزیر شد. از جمله مشاغلش نیابت ریاست بنیاد پهلوی، ریاست اطاق صنایع و معادن، رئیس هیئت مدیره بانک توسعه صنایع و معادن، و نیز استادی اعظم لژ فراماسونری را می توان نام برد. دوره دوم نخست وزیری شریف امامی، پائیز 1357 (1967) مصادف با شتاب گیری جنبش انقلابی در ایران شد. شریف امامی در سال 1998 در امریکا درگذشت.

61- مرتضی عدل طباطبائی، از صاحبمنصبان قدیمی وزارت خارجه، مدارج مختلف، از جمله ریاست اداره تشریفات، را طی کرد و به عنوان سفیر در چند کشور، از جمله آرژانتین، سوئد، و سنگال خدمت نمود.

62- ملکه انگلیس و پرنس فیلیپ از 11 اسفند 1339 تا 15 اسفند 1339 در ایران بودند. جعفر شریف امامی، نخست وزیر، در شب 14 اسفند ضیافتی به افتخار آنان در کاخ وزارت خارجه ترتیب داد.

63- دکتر عبدالله معظمی، استاد دانشکده حقوق و نماینده مجلس، از یاران دکتر مصدّق بود. وی در تیرماه 1332 به ریاست مجلس انتخاب شد. پس از سقوط مصدق، معظمی برای مدتی زندانی شد، اما پس از چندی به شغل استادی دانشگاه بازگشت. خویشی معظمی با شریف امامی کمک کرد که او دگربار به صحنه سیاست بازگردد.

64- بدرالملوک بامداد از پیشگامان جنبش زنان در ایران و از اولین زنانی که به دانشگاه راه یافتند بود. او شرح جنبش بانوان را در کتابی به نام «از تاریکی به روشنائی» به رشته تحریر درآورده است.

65- دکتر محمد باهری در کابینه علم ابتدا معاون نخست وزیر و سپس در بهمن 1341 وزیر دادگستری شد. او از نزدیکان علم بود وزمانی که علم وزارت دربار را داشت او معاون وزارت دربار در امور اجتماعی بود.

66- حبیب ثابت از تعمیر دوچرخه و رانندگی کامیون آغاز کرد و در نهایت به یکی از بزرگترین سرمایه داران و صاحبان صنایع ایران – از جمله شرکت ثابت پاسال، شرکت زمزم (پپسی کولا)، اولین تلویزیون ایران- تبدیل شد. او در هیئت مدیره بسیاری از شرکت های عمده عضویت داشت.

67- سپهبد صادق امیرعزیزی پس از پیمودن مدارج و فرماندهی های مختلف در ارتش، در کابینه علی امینی و سپس در کابینه اول اسدالله علم وزیر کشور شد.

68- شوکت ملک جهانبانی، فارغ اتحصیل دانشسرای تربیت معلم، از فرهنگیان بود. پس از تأسیس حزب ایران نوین به شورای مرکزی و نیز کمیته اجرائی حزب انتخاب شد. جهانبانی در ادوار 21، 22 و 23 نماینده مجلس از تهران و در دوره های ششم و هفتم نماینده مجلس سنا بود.

69- نزهت نفیسی فرزند دکتر لقمان نفیسی و همسر احمد نفیسی، زمانی شهردار تهران بود. او از سوی حزب مردم کاندید و در دوره بیست و یکم از بافت کرمان به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد.

70- منوچهر پرتو پس از پایان تحصیلات در رشته حقوق در دانشگاه تهران به وزارت دادگستری پیوست. او پس از طی مراحل اداری، از جمله مدیریت و معاونت وزارت دادگستری، و نیز عضویت در دیوان عالی، در آذر 1347 ضمن ترمیم کابینه امیرعباس هویدا به عنوان وزیر دادگستری معرفی شد. پرتو در دوره ششم سنا نماینده انتصابی تهران بود.

71- صادق احمدی پس از پایان تحصیلات در رشته حقوق در دانشگاه تهران به وزارت دادگستری پیوست. او پس از طی مراحل اداری و حقوقی، از جمله دادستانی تهران و معاونت پارلمانی وزارت دادگستری، در سال 1350 به عنوان وزیر دادگستری معرفی شد.

72- عطاءالله خسروانی، از صاحبمنصبان وزارت کار، در کابینه علی امینی وزیرکار شد و این سمت را در کابینه های علم، منصور و هویدا (1340-1348) حفظ کرد. او از 1342 تا 1348 همچنین دبیرکل حزب ایران نوین بود. خسروانی در 22 مرداد 1348 به علت نزاع با غلامرضا نیک پی، وزیر آبادانی و مسکن وقت، از وزارت و نیز دبیرکلی حزب ایران نوین معزول شد.

73- هوشنگ انصاری ابتدا به عنوان وابسته مطبوعاتی و پس از چندی بازرگانی در سفارت ایران در ژاپن خدمت کرد. وی طی دهه قبل از انقلاب چند بار به وزارت و سفارت رسید. در سال آخر رهبر جناح سازنده حزب رستاخیز و مدیرعامل و رئیس هیئت مدیره شرکت ملی نفت ایران بود. هوشنگ انصاری در زمینه تعیین سیاست های اقتصادی ایران در دهه پنجاه نقشی موثر ایفا کرد.

 

فهرست نام ها

آ

– آرام، عباس
– آريا، قمر
– آشتياني، جواد
– آندرف، خانم
– آواکيان، کناريک
– آهي، مهري

الف

– ابتهاج سميعي، نيره
– ابراهيميان، کفّاش
– بوالقاسمي، مهندس لطيف
– ابونصرميرزا
– اتحاديه بين المللي زنان
– اتحاديه زنان حقوقدان-احمدي، صادق
– اردلان، ظفردخت
– اردلان، عليقلي
– ارسنجاني، حسن
– اسکندري، عباس
– ارغون، فخرايران
– اصفيا، صفي
– اصلاحات ارضي
– اعلم، ايران
– اقبال، دکتر منوچهر
– ام ليلا،(اوميلو)
– اميراني، علي اصغر
– اميرعزيزي، سپهبد صادق
– انتخابات انجمن شهر
– انتظام، عبدالله
– انجمن معاونت زنان شهرتهران
– انصاري، عبدالرضا
– ايادي، دکتر کريم-
– ايرانپور، سرتيپ
– ايزدي، علي

ب

– باتمانقليچ، سپهبد نادر
– باهري، محمد
– بختياري، فروغ ظفر
– بروجردي،آيت الله العظمي
– بنگاه عمران
– بنياد کنراد، آدنائر
– بهاء الدين، حاج آقا
– بهبهاني، آيت الله
– بيرجندي، امير
– بيژن، عاطفه


پ

– پارسا، فرخ رو
– پرتو، منوچهر
– پناهي، خانم-پهلوي، اشرف (والاحضرت؛ شاهدخت)
– پهلوي، رضاشاه (اعليحضرت)
– پهلوي، غلامرضا (شاهپور، والاحضرت)
– پهلوي، فاطمه (والاحضرت)-پهلوي، فرح (علياحضرت؛شهبانو)
– پهلوي، محمد رضا شاه(اعليحضرت؛ شاهنشاه)
– پيرزاده، فاطمه
– پيرنيا، حسين-پيرنيا، لوسا (حمزوی)

ت

– تربيت، هاجر(سناتور)
– تيمورتاش، عبدالحسين (سردار معظم)


ث

– ثابت، حبيب

ج

– جشن 17 دي
– جعفرآباد
– جمعبت 17 دي
– جمعيت خيريه فوزيه پهلوي
– جمعيت خيريه ثرپا پهلوي
– جمعيت راه نو
– جهانباني، شوکت ملک،

ح

– حزب ايران نوين
– حزب دموکرات ايران
– حزب زنان
– حزب توده
– حسيني، عزيزه
– حکمت، پريچهر
– حکمت، سردار فاخر
– حکمت، علي اصغر
– حکمت، ملکه
– حمزوي، اميرمنظم
– حمزوي، لوسا،(پيرنيا).

خ

– خانلري، پروين
– خانلري، دکتر ناتل
– خانم آقا سيدکاظم يزدي
– خسرواني، عطاءالله

د

– داگ مارا (مترجم روسي)
– دانشگاه تهران-دواچي، مديرمجله زن روز
– دولت آبادي، صديقه
– دولتداد، عصمت الملوک
– دولتشاهي، اخترالملوک
– دولتشاهي،محمدميرزا(مشکوةالدوله)
– دولتشاهي، مهين
– دوليتل، ميس جين اليزابت
– ديبا، حميده
– ديبا، فريده خانم
– ديبا، ناظم الدوله

ذ

– ذوالفقاري، ناصر

ر

– رئيس، محسن
– رشديه، ميرزاحسن
– روزنامه دموکرات
– رهنما، حميد
– رهنما، مجيد
– رياضي، شکوه
– رياضي، عبدالله
– ريشار، مودب الملک

ز

– زند، ليلي
– زنجاني، سعيده

س

– سازمان اوقاف
– سازمان بانوان پزشک
– سازمان بانوان يهود
– سازمان پرستاران
– سازمان زنان ايران
– سازمان زنان زردشي
– سازمان ماماها
– سازمان ملل متحد
– سازمان همکاري جمعيت هاي زنان
– سالور، عباس
– ساواک
– سردار سپه (رضاخان)،
– سعيدي، خانم
– سميعيان، عفت
– سفره حضرت خضر
– سنگلجي، مجتهد
– سياّح، فاطمه.

ش

– شادمان، فخرالدين
– شاهقلي، دکتر منوچهر
– شريف امامي، جعفر
– شکوه، حورآسا
-شفا، شجاع الدين
– شوراي اقتصادي و اجتماعي سازمان ملل
– شوراي بين المللي زنان-شوراي داوري
– شوراي زنان
– شوراي عالي زنان
– شوراي عالي جمعيت هاي زنان
– شوراي فرهنگي بريتانيا
– شولر، کريگ
– شهاب، فروغ.

ص

– صادقي نژاد، مهري
– صديقي، دکتر غلامحسين
– صفي نيا، مهروش
– صوفي، پروين.

ض

– ضيائي، عذرا

ع

– عبدالقادر، ليدي
– عدل طباطبائي، مرتضي
– عشقي، خانم
– عصار، سيدمحمدکاظم
– عصار، نصير،
– علاء، حسين
– علم، اميراسدالله
– علوي مقدم، سپهبد مهديقلي
– علي آقا
-عمادالدوله

ف

– فتح الله زاده، خانم
– فخرائي، ناهيد
– فدائيان اسلام
– فردوس، شهاب
– فرامرزي، عبدالرحمن
– فرقه دموکرات
– فرمانفرمائيان، جباّره
– فرمانفرمائيان، سالار لشکر
– فرمانفرمائيان، ستاره
– فرمانفرمائيان، مهرماه
– فيروز، نصرت الدوله
– فرهاد، احمد
– فسا، سرهنگ علاء السلطان
– فکري، مهندس
– فون اکهارت، پروفسور
– فيروز، صفيه
– فيروز، مريم
– فيروز، مظفر

ق

– قانون حمايت خانواده
– قوام السلطنه، احمد قوام

ک

– کانون بانوان
– کانون خدمات جمعيت راه نو
– کانون مترقي
– کشف حجاب

گ

– گاردن پارتي جمعيت راه نو
– گاندي، اينديرا
– گراندهتل

ل

– “لته هاوس”
– لقمان ادهم، حسين
– لقمان الملک
– لوفوشو، ماري هلن

م

– مامازان
– متين دفتري، دکتر احمد
– مجدالدوله
– مجله اطلاعات بانوان
– مجله زن روز
– مدرسه پرستاري اشرف پهلوي،
– مدرسه دروازه غار
– مستر “دي” (Mr. Day)
– مسعود انصاري، مهندس ناصر
– مسعودي، عباس
– مصاحب، شمس الملوک (سناتور)
– مصاحب، دکتر غلامحسين
– مصطفوي، محمدتقي
– معارفي، سرتيپ
-معظمي، عبدالله
– ملکه انگليس (اليزابت)
– ملکه پهلوي (تاج تالملوک)
– ملکه توران
-ملکه ثريا
– ملکه عصمت (عصمت الملوک)
– منصور، حسنعلي
-منوچهريان، سناتورمهرانگيز
– موسوي زاده
– مهدوي، شيرين
– ميرزاخانم
– ميس لوئيز
– مينوئي، فاطمه.

ن

– ناپلئون بناپارت
– ناصر، قمر
– ناصرالدين شاه
– نبيل، فضل الله
– نراقي، احسان
– نراقي، ميرزا محمد
– نصر، ضياء اشرف
– نصر، محسن
– نفيسي، حبيب
– نفيسي، نزهت
– نقابت، نماينده مجلس
– نمايشگاه بين المللي زنان
– ننه حبيب
– نورافشار

و

– والدهايم، کورت
– وزارت کشاورزی
– وزارت فرهنگ و هنر
– وليعهد (پهلوي، رضاي دوم)

 

ه

– هدايت، صادق
– هدايت، عبدالله، (ارتشبد)
– هدايت، محمود
– هوفر، کارل
– هويدا، اديب
– هويدا، اميرعباس
– هويدا، فريدون.

ی

يگانگي، فرنگيس –