Skip to main content

رمز و راز زنانگی

مقاله

رمز و راز زنانگی

 

به تدریج متوجه شدم مُعضلی که عنوانی ندارد معضل تعداد کثیری از زنان در سراسر امریکا است. در مقام یک روزنامه نگار اغلب با زنان در باره مشکلات بچه داری، ازدواج ، خانه داری، و یا جامعه شان مصاحبه می کردم. اما پس از مدتی متوجه علایم آشکارِ این مشکلِ دیگر شدم. و همین مشکل را در خانه های اعیانی بیرون شهر، در طبقه های لانگ آیلند و نیوجرزی و منچستر هم دیدم؛ در خانه های اربابی شهر کوچکی در ماساچوست؛ در خانه های حومه و آپارتمان های شهری؛ در حیاط های ممفیس؛ و در اتاق های نشیمن درغرب میانه. گاه معضل را نه در مقام یک خبرنگار بلکه به عنوان یک خانه دار احساس می کردم، زیرا همزمان از سه بچه ام هم نگهداری می کردم. پژواک مشکل را در خوابگاه های دانشگاهی، و بخش های نیمه خصوصی بیمارستان ها، در جلسات اولیاء مدارس و ناهارهای گروه زنان رای دهنده، در کوکتل پارتی های گوناگون، در ایستگاه های قطار در انتظار ترن، و در استراق سمع های چپ و راست می شنیدم. واژگان خودمانی ای که در یک بعد از ظهر آرام در زمانی که بچه ها مدرسه بودند از زنان دیگر شنیدم و یا شب های ساکتی که شوهرها تا دیرهنگام کار می کردند؛ تصور می کنم من نخست به عنوان یک زن آن را فهمیدم، بسیار پیش از آن که جنبه های عظیم روانی- اجتماعی آنها را در بیابم.

دقیقا این معضل بی نام چه بود؟ زنان به هنگام بیان آن از چه کلماتی استفاده می کردند؟ گاه زنی می گفت: «احساس می کنم خالی هستم … ناقصم.» یا می گفت ،« حس می کنم که وجود ندارم.» گاهی این احساس را با بالا انداختن چند قرص مُسکن بیان می کرد. گاه تصور می کرد که مشکل از شوهرش است، یا کودکانش، با نیازمند آن است که خانه اش را تغییر دکوراسیون بدهد، یا به منظقه بهتری نقل مکان کند، یا رابطه عاشقانه ای پیدا کند، یا حتی فرزند دیگری به دنیا بیاورد. زمانی به دکتر مراجعه می کرد با علایمی که قادر به بیان آنها نبود: « احساسی از خستگی … چنان از دست بچه ها عصبانی می شوم که خودم به وحشت می افتم … بدون هیچ دلیل به خصوص می خواهم گریه کنم.» (دکتری در کلیولند آن را نشانگان (= سندروم) زنان خانه دار نامید.) دکتر خانوادگی دیگری در پنسیلوانیا می گفت، « زنان بسیاری به من مراجعه می کنند و از تاول های خونریزِ روی دستشان شکایت می کنند. که من آن را با دزدگی زنان خانه دار نامیده ام. اخیرا هم زیاد به آن برخورده ام. زنان جوانی با چهار، پنج، یا شش فرزند که خود را در ظرفشویی آشپزخانه پنهان می کنند. اما حساسیت به مایه ظرفشویی نیست و باکورتیزون هم معالجه نمی شود»….

دیگر نمی توان این صدا را ندیده گرفت، و درماندگی این همه زن امریکایی را به فراموشی سپرد. زن بودن بدین معنی نیست، متخصصان هرچه دلشان می خواهد بگویند. برای هر رنج انسان دلیلی وجود دارد؛ چه بسا دلیل این رنج پیدا نشده زیرا پرسش های درست پرسیده نشده، و به حد کافی فشار وارد نیامده. من این پاسخ را که مشکلی وجود ندارد زیرا زن های امریکایی از چنان رفاهی برخوردارند که تاکنون نه در این کشور و نه در کشورهای دیگر سابقه نداشته باور ندارم؛ بخشی از تازگیِ عجیب این مشکل این است که با معیارهای تجربیِ حل مشکلات انسانی قابل درک نیست: مشکلاتی مانند فقر، بیماری، گرسنگی، سرما و غیره. زنانی که دچار این مشکل هستند اشتهایی دارند که باغذا ارضاء نمی شود. این مشکل در میان زنانی که شوهرانشان در مرحله ا”نترنی”یا کارآموزی وکالت یا پزشکانی مرفه و وکیل هستند نیز تداوم دارد؛ در میان همسران کارگران یا مدیر عاملان که به ترتیب 5000 یا 50000 دلار درسال درآمد دارند هم وجود دارد. ناشی از کمبود مادیات نیست؛ زنانی که دچار بلایای ناشی از گرسنگی، فقر و یا بیماری هستند ممکن است آن را احساس نکنند. و زنانی که تصور می کنند با پول ببشتر، خانه بزرگتر، اتومبیل دوم، انتقال به منطقه اعیانی تر حل می شود اغلب متوجه می شوند که مشکل بدتر هم می شود.

دیگر امروزه امکان ندارد که گناه این معضل را به گردن کمبود زنانگی انداخت: این که بگوییم تحصیلات، استقلال، و برابری با مردان، زنانِ امریکایی را غیر زنانه کرده است. چه بسیار شنیده ام که زنان زیادی این صدای ناراضی را در وجود خود خفه می کنند زیرا با تصویر زیبای زنانگی ای که متخصصین به وجود آورده اند مغایرت پیدا می کند. در حقیقت، من فکر می کنم که این نخستین سر نخ رسیدن به این معما است: مشکل را با اصطلاحات عمومی پذیرفته شده ای که دانشمندان توسط آن به مطالعه زنان پرداخته اند، پزشکان آنان را مداوا کرده اند، مشاوران آنان را راهنمایی کرده اند و نویسندگان در باره آنان نوشته اند، نمی توان درک کرد. زنانی که از این مشکل رنج می برند، که این صدا در وجودشان می جوشد، تمام عمرشان در پی خشنودی زنانه بوده اند. این زنان، زنان شاغل نیستند ( هرچند زنان شاغل احتمالا مشکلات دیگری دارند)؛ اینان زنانی هستند که بزرگترین رویایشان در زندگی ازدواج و تشکیل خانواده بوده است. برای زنان سالمندتر، این دختران طبقه متوسط امریکا، رویای دیگری نمی توانست وجود داشته باشد. آنها که در سنین چهل و پنجاه سالگی هستند و زمانی رویاهای دیگری داشته اند، آنها را رها کرده اند و با اشتیاق خود را وقف زندگی خانوادگی کرده اند. برای جوانترها، نوعروسان و مادران جوان، این تنها رویای موجود بوده. اینان همان زنانی هستند که دبیرستان و دانشگاه را به منظور ازدواج کردن رها کردند، و یا با اشتغال به کاری که مورد علاقه شان نبوده وقت می گذراندند تا ازدواج کنند. این زنان به مفهوم عادی بسیار “زنانه” هستند، ولی با وجود این از این معضل رنج می برند….

من تصور می کنم که این مشکل تا زمانی که رمز و راز زناگی همچون حجابی نقش توخالی زن خانه دار را بپوشاند، و دختران را تشویق کند که با روش زندگی غیر واقعی رشد خود را ندیده بگیرند و متعهد نشوند، حل نمی شود. ما زمانی بیش از حد را صرف دل سوزاندن و تاسف خوردن برای مادرانی کرده ایم که فرزندان خود را از بین می برند و تخم ضد انسانی کردن پیشرفته را می کارند، زیرا خودشان هرگز شخصا با انسانیت کامل رشد نیافته اند. اگر مادر مقصراست، چرا وقت آن فرا نرسیده که با به هم ریختن الگوی این زیبایان خفته به آنان حالی کنیم که رشد کنند و زندگی خودشان را شخصا اداره نمایند. دیگر نه شاهزاده اسب سوار به اندازه کافی وجود دارد و نه روانپزشک که این الگو را در هم بشکند. این کار در وهله اول وظیفه اجتماع است، و در نهایت مسئولیت هر زن به تنهایی است. زیرا قدرت مادرها نیست که اشکال دارد بلکه ضعف و وابستگی انفعال آمیز و کودکانه آنها و عدم بلوغشان است که با “زنانگی” اشتباه می شود. جامعه ما پسرها را مجبور می کند که تا حد امکان رشد کنند، دردهای رشد را تحمل نمایند، برای کارکردن تحصیل کنند، و پیش بروند. چرا دخترها مجبور به رشد کردن نمی شوند- تا خویشتنِ خویش خود را بیابند و به انتخابی دشوار و غیر ضروری میان دو گزینه همسنگ پایان دهند، انتخابِ اشتباه میان زن بودن و انسان بودن را که در رمز و راز زنانگی تلویحا به آن اشاره می شود.

زمان آن فرا رسیده که مادران را به «دوست داشتن» بیش از اندازه فرزندانشان تشویق نکنیم، و با تناقضی روبرویشان سازیم که میان توقعات رمز و راز زنانگی از زن برای اختصاص دادن تمام اوقاتش به خانه داری و بچه داری و این حقیقت که بیشتر مشکلات کودکان در درمانگاه های مشاوره کودکان زمانی حل می شود که مادران تشویق می شوند تا علائق فردی خود را گسترش دهند، و احتیاج نداشته باشند که نیازهای عاطفی خود را از طریق فرزندانشان ارضاء کنند. زمان آن فرا رسیده که زنان را به “زنانه” بودن بیش از حد تشویق نکنیم، که سبب رشد نوعی انفعال و وابستگی می شود که جنسیت را غیر شخصی می کند و نتیجه اش جز باری سنگین بر روی شانه شوهرانشان و انفعالی رو به تزاید در پسرانشان چیز دیگری نیست.

 اغراق نیست که موقعیت راکد و فاقد تحرک میلیون ها زن خانه دار امریکایی را بیماری بخوانیم؛ مرضی به شکل تضعیف فزاینده خویشتنِ خویشِ انسانی که دارد آن را به پسرها و دخترهایش منتقل می کند، آن هم در زمانی که غیر انسانی بودن جنبه های فرهنگ توده مدرن ایجاب می کند که مردان و زنان خویشتن قوی تری داشته باشند تا در شرایط هولناک و فشارهای غیر قابل پیش بینی محیط زیست دگرگون شونده، فردیت انسانی خویش را حفظ کنند. قدرت یافتن زنان نه علت بلکه درمان این بیماری است. تنها زمانی که به زنان اجازه داده شود که از قدرت خود به کمال استفاده کنند، و تمام امکانات خود را به کمال پرورش دهند، تنها در آن زمان است که زنانگی از بین می رود و غیر انسانی شدن تدریجی کودکان شان متوقف می گردد. و اغلب زنان دیگر نخواهند توانست از کمال قدرتشان، و کمال قابلیت های انسانی شان فقط برای خانه داری استفاده بکنند.

یک امر فوری و اضطراری این است که دریابیم چگونه همان شرایط زن خانه دار بودن می تواند احساسی از تو خالی بودن، وجود نداشتن و بیهودگی در زنان به وجود آورد. در نقش زن خانه دار عواملی وجود دارد که تقریبا برای زنی بالغ و هوشمند حفظ حس هویّت انسان بودن را غیر ممکن می سازد، آن جوهر اصلی “خویشتن” که بدون آن انسان، اعم از زن یا مرد، حقیقتا زنده نیست. من تردیدی ندارم که شرایط زن خانه دار به خودی خود برای زنانِ با قابلیت در امریکای امروز دارای خطراتی است. این ادعا به شدتی که به نظر می رسد غیرعادی نیست، زنانی که به زن خانه دار بودن “تطابق” می یابند، بزرگ می شوند فقط به این امید که “زن خانه” باشند همان اندازه در خطرند که میلیون ها آدمی که با پای خود به سوی مرگ در اردوگاه های آدم سوزی رفتند- و میلیون ها نفری که حاضر نبودند بپذیرند که اردوگاه های آدم سوزی وجود دارد.

در حقیقت درک آزار دهنده ومرموزی وجود دارد مبنی براین که چرا یک زن در مقام یک خانه دار حس خود بودن را از دست می دهد همان گونه که بررسی روانشناسانه زندانیان اردوگاه های کار اجباری نازی ها نشان می دهد که زندانیان حس خود بودنِ خود را از دست می دادند. در چنین شرایطی، که به عمد برای سرکوب کردن شخصیت انسان طرح ریزی شده است، زندانی عملا به نعشی متحرک بدل می شود. آنان که به شرایط اردوگاه “تطبیق” می یافتند، عملا هویت انسانی خود را تسلیم می کردند و بدون توجه به مرگشان به زندگی ادامه می دادند. عجیب این است که شرایطی که باعث از بین رفتن هویت انسانی تعداد کثیری از زندانیان می شد نه شکنجه و خشونت های اردوگاه، که شرایط مشایه به همان شرایطی بود که هویت انسانی زن خانه دار امریکایی را از بین می برد.

در اردوگاه های کار اجباری زندانیان مجبور بودند که رفتاری کودکانه اتخاذ کنند، مجبور بودند فردیت خود را از دست بدهند و خود را در انبوه توده بی شکل زندان حل کنند. قابلیت آنها برای تصمیم گیری، پیش بینی آینده و آماده کردن خود برای آن، به نحوی منظم منهدم می شد. این امر روندی تدریجی داشت و در مراحلی نامحسوس انجام می گرفت- و در نهایت، با از بین رفتن احترام برای خود در فرد بالغ بود که روند غیر انسانی شدن زندانی تکمیل می شد. این روندی بود که برونو بتلهایم،2 روانکاو و روانشناس آموزشی در زمانی که در اردوگاه های داخاو3 و بوخن والد4 در سال 1939 زندانی بود مورد مشاهده قرار داد.

زمانی که زندانبان به اردوگاه آورده می شدند، به گونه ای اسف بار روابطشان با گذشته بالغ شان قطع می شد. این فی نفسه ضربه ای بود فراتر و عمیق تر بر هویت آنان تا زندانی شدن جسمانی شان. تنها معدودی، بسیار نادر قادر بودند به گونه هایی خصوصی به کارهایی بپردازند که بیشتر هم مورد علاقه شان بود. لیکن انجام این کار به تنهایی بسیار دشوار بود؛ حتی صحبت کردن از این علایق بزرگسالانه، و یا نشان دادن علایمی مبنی بر ادامه آن خصومت سایر زندانیان را بر می انگیخت. زندانیان جدید می کوشیدند علایق قدیمی شان را حفظ کمنند، لیکن «زندانیان قدیمی فقط در بند یک مشکل بودند، چگونه به بهترین شکل در داخل اردوگاه زندگی کنند.»

برای زندانیان قدیمی، دنیای اردوگاه تنها واقعیت موجود بود.5 آنها به ذهن مشغولی های کودکانه مربوط به غذا خوردن و دفع، و ارضاء نیازهای ابتدایی جسمانی تقلیل یافته بودند؛ آنها خلوتی نداشتند، و هیچ محرکی از دنیای بیرون به آنان نمی رسید. لیکن مهمتر از هرچیز مجبور بودند روزهایشان را به کارهای شاقی بگذرانند که خستگی عظیمی درآنان به وجود می آورد- نه به دلیل آن که از نظر جسمانی غیرقابل تحمل بود، بلکه به این دلیل که یکنواخت، و مداوم بود، به تمرکز ذهنی نیاز نداشت، امیدی از پیشرفت یا شناخت نمی داد، گاه بی معنی بود و توسط نیاز دیگران و یا سرعت و شتاب یک ماشین کنترل می شد. کاری نبود که از درون شخصیت زندانی بیرون جوشیده باشد، انگیزه فردی نمی طلبید، اظهار وجود لازم نداشت، حتی در حدّ زمان نگاه داشتن.

و به همان نسبتی که زندانی هویت بالغ انسانی اش را از دست می داد، بیش از پیش دچار این وحشت می شد که نیروی جنسی اش را از دست می دهد، و بیشتر ذهن مشفول ساده ترین نیازهای حیوانیِ جسمش می شد. ابتدا از دست دادن فردیت و همرنگ شدن با جماعت گمنام درون زندان، برایشان آرامبخش بود- این احساس که « ظلم به تساوی عدل است». لیکن با شگفتی، در چنین شرایطی هیچگونه رفاقتی شکوفا نمی شد.6 چیزی نمی گذشت که حتی مصاحبت، که محبوبترین تفریح زندانیان محسوب می شد و زندگی را قابل تحمل می کرد، مفهوم اصلی اش را از دست می داد.7 در نتیجه خشم در وجودشان تلنبار می شد. لیکن خشم میلیون ها انسان که می توانست نرده های سیم خاردار و تفنگ های سربازان ” اس اس” را مغلوب کند، برعلیه خودشان به کار گرفته می شد، و برعلیه زندانیانی که از خودشان کم رمق تر بودند. آنگاه خود را از آنچه که بودند نیز ضعیف تر می دیدند، اس اس ها و حصارها را حتی از آنچه که بود نیز نفوذ ناپذیر تر به حساب می آوردند.

سرانجام گفته شد که بدترین دشمن زندانیان نه اس اس ها که خود زندانیان بودند. زیرا تحمل دیدن موقعیت واقعی خود را نداشتند- زبرا موقعیت واقعی مشکل خود را طرد می کردند، و سرانجام چنان به زندگی در اردوگاه “تطابق” می یافتند که گویی یگانه واقعیت موجود بود- آنها زندانی ذهنیت خود شده بودند. سلاح اس اس ها چنان قدرتی را نداشت که آن همه زندانی را مهار کند. آنها را با مهارت کنترل کرده بودند تا خود را در دام نگاهدارند، آنها با تبدیل اردوگاه به تمام جهان برای خود، با چشم بستن به جهان بزرگتر گذشته، مسئولیت شان برای حال، و امکاناتشان برای آینده، خود را زندانی کرده بودند. آنها که جان سالم به در بردند، آنها که نه مُردند و نه سوزانده شدند، کسانی بودند که تا حدودی اساسی ارزش های بالغانه و علایق خود را که در عین حال اساس هویت گذشته آنان نیز بود، حفظ کردند.

 تمام این مقدمات در مقایسه با زندگی سهل و آسان زن خانه دارِ حومه مرفه شهرهای آمریکا بسیار دور و بعید است. لیکن آیا خانه او در واقعیت یک اردوگاه کار اجباریِ راحت نیست؟ آیا زنانی که در نقش رمز و راز زنانگی زندگی می کنند خود را در میان دیوارهای کوتاه خانه خود محبوس نکرده اند؟ آنها آموخته اند تا خود را به نقش زیست شناختی شان خود “تطابق” بدهند. آنها وابسته، منفعل، و کودک وار شده اند؛ چارچوب بزرگسالانه ذهنیت خود را برای زندگی به پست ترین حدّ آن یعنی غذا خوردن و غیره پایین آورده اند. کاری که آنها انجام میدهند به قابلیت بزرگسالانه نیاز ندارد؛ پایان ناپذیر است، یکنواخت است و اجری ندارد. البته زنان امریکایی را برای کشتار جمعی آماده نمی کنند، ولیکن آنها از مرگ تدریجی ذهن و روحیه شان رنج می برند. درست مشابه زندانیان اردوگاه های کار اجباری هستند. زنانی که در مقابل این مرگ تدریجی مقاومت کرده اند توانسته اند خویشتن خویشِ خود را بیابند، و ارتباطشان با خارج از خانه قطع نشده، و از قابلیت هایشان برای انجام کارهای خلاق استفاده می کنند. اینان زنان هوشمند و با روحیه ای هستند که در برابر “تطابق” زن خانه دار شدن مقاومت ورزیده اند.

به کرات گفته شده که تحصیل علم مانع از “تطابق” یافتن زن امریکایی به نقش زن خانه دار بوده است. ولی اگر دانش آموختن، که سبب پیشرفت انسان است، که عصاره آن چیزی است که ذهن انسان درگذشته کشف و خلق کرده، و به انسان امکان می دهد که آینده خود را بسازد- چنانچه دانش باعث شده که تعداد بیشتری از زنان امریکایی احساس دربند بودن، سرکوب شدن، و در مقام زن خانه دار گناهکار بودن را بکنند، پس قطعا باید آن را نشانه روشنی دانست از این که « زنان از پیله خانه دار بودن رشد کرده و بیرون آمده اند.»

امکان ندارد که با تطبیق دادن خود به چارچوبی از تفکر که خود- منهدم کننده است، طی یک مدت زمان طولانی هویت خویش را نیز حفظ کرد. برای انسان بسیار دشوار است که این دوگانگی “درونی” را حفظ کند در بیرون یک نوع واقعیت را بپذیرد، درحالی که در درون ارزش هایی را ارج می گذارد که واقعیت بیرونی منکر آن است اردوگاه کار اجباری راحتی که زنان امریکایی وارد آن شده اند، یا به تشویق دیگران وارد آن شده اند، دقیقا چنین واقعیتی است: چارچوبی از تفکر که هویت انسانی و بالغ زن را از او مضایقه می کند. و با تطابق با آن، یک زن هوش خود را از رشدِ باز می دارد تا به کودکی تبدیل شود، از هویت منفرد می گریزد تا به “رویات” زیست شناختی گمنامی در میان توده ای فرمانبردار بدل شود. مقامش از یک انسان پست تر می شود، فشارهای بیرونی بر او رنج وارد می آورند و او بر شوهر و فرزندانش. و هرچه طولانی تر سازگاری کند، کمتر متوجه می شود که او هم وجود دارد. و به دنبال یافتن امنیت به اشیاء پناه می برد، ترس از دست دادن قابلیت انسانی اش را با آزمایش قابلیت جنسی اش پنهان می کند، او زندگی ای عاریتی را از طریق انبوه خیالپردازی های روزانه و یا از طریق فرزندان و شوهرش می زیید. دلش نمی خواهد در مورد جهان بیرون به او یادآوری شود؛ متقاعد می شود که هیچ کاری از عهده او برای زندگی خودش یا دنیا برنمی آید که به تغییری منجر شود. اما هراندازه به خود تلقین کند که این از دست دادن هویت فردی فداکاری لازمی است برای فرزندان و شوهرش، ارزشی واقعی نخواهد داشت. لاجرم خشم ستیهنده ای که باید لزوما در جهان خرج کند، به خشم وحشتناکی تبدیل می شود که جرئت نمی کند برعلیه شوهرش به کار ببرد، شرمش می آید از آن علیه فرزندانش استفاده کند، پس سرانجام آن را علیه خودش به کار می گیرد، تا بدانجا که احساس می کند وجود ندارد. با این حال در اردوگاه کار اجباری راحت همانند نوع واقعی اش یک نیروی درونی بسیار قوی در وجود زن در مقابل مرگ او مقاومت می کند.

بتله ایم در شرح تجربه فراموش نشدنی واقعه ای د رارودگاه کار اجباریِ واقعی نازی ها، ازگروهی زندانیان عریان تعریف می کند- که دیگر عملا نه انسان بلکه روایات هایی فرمانبردار بودند- همگی در صفی ایستاده بودند که آنها را به اتاق گاز می بُرد. افسر فرمانده اس اس که شنیده بود یکی اززنان زندانی بیشتر رقاصه بوده است، به او دستور می دهد که برایش برقصد. زن رقصید، و در حین رقص به افسر نزدیک می شود، سلاح او را می قاپد و به او شلیک کرده او را درجا می کشد. البته زن را بلافاصله کشتند، اما بتلهایم می پرسد:

 آیا امکان ندارد که بر رغم شرایط مشمئزکننده آنجا، رقصیدن بار دیگر زن را به انسانی تبدیل کرده باشد. با رقصیدن، او به عنوان یک فرد مشخص شد، زیرا از او خواسته شد کاری را انجام بدهد که زمانی شخصا آن را به عنوان حرفه خود انتخاب کرده بود. او دیگر یک شماره نبود، یک زندانی بی شخصیت و بی نام، بلکه رقاصی شد که زمانی بود. و با لحظه ای دگرگونی، همانند خود پیشین اش واکنش نشان داد، آن هم با نابود کردن دشمنی که قصد انهدام او را داشت، هرچند دراین روند جانش را هم باخت.

با وجود صدها هزار انسان مرده متحرک که سرافکنده به سوی گور خود می رفتند، این یک نمونه حاکی از آن است که اگر با خود تصمیم بگیریم که واحدی در یک شبکه نباشیم، شخصیت قبلی ما می تواند درآنی باز گردد و انهدام شخصیت را انکار کند. با تمرین آزادی ازدست رفته ای که حتی اردوگاه کار اجباری هم نمی تواند از انسان بگیرد- این که تصمیم بگیرد چگونه باید فکر کنیم و یا نسبت به شرایط زندگی مان چه احساسی داشته باشیم- این رقاص با عملش زندان خود را ترک کرد. او این کار را کرد چون خواست به بهای جانش یک بار دیگر فردیت اش را به دست بیاورد. 8

خانه حومه شهر امریکایی اردوگاه کار اجباری آلمان نیست؛ خانه دارهای امریکایی نیز در راه اتاق گاز نیتسند. لیکن آنها هم در دام اسیرند، و برای نجات از آن باید، مانند آن رقاصه، نهایتا آزادی انسانی خود را به کار بگیرند، و احساس خویشتنِ خویش را بازیابند. باید از بی نام بودن، بی شخصیت بودن، و کورکورانه به کار گرفته شدن سرباز بزنند، و بار دیگر زندگان خود را بنا بر هدفی انتخاب شده ادامه بدهند. باید رشد کردن را آغاز کنند.

پانوشت ها:

1. Betty Friedan, The Feminine Mystique (New York: W. W. Norton and Company, Inc, 1963) Chaps. 1,12.

2. Bruno Bettelheim, The Informed Heart- Autonomy in a Mass Age. The Free Press, Glencoe, III; 1960.

3. Dachau.

4. Buchenwald.

5. Ibid, PP.162-169.

6. Ibid, P. 132.

7. Ibid, PP. 332ff.