Skip to main content

اتاقی از آن خود

مقاله

اتاقی از آن خود

 

فصل دوم

… باید از شما بخواهم اتاقی را مجسم کنید، اتاقی مانند هزاران اتاق دیگر، که پنجره ای دارد و این پنجره رو به خیابان است، رو به کلاه ها، کامیون ها، اتومبیل ها، وپنجره های دیگر، و روی میز داخل اتاق ورق کاغذ سفیدی هست که بالای آن نوشته «زن و داستان نویسی»، و نه چیزی بیشتر… چرا مردها شراب می نوشند و زنان فقط آب؟ چرا از دو جنس یکی این چنین متمول است و دیگری اینطور فقیر؟ فقر بر رمان چه تاثیری دارد؟ چه شرایطی برای آفرینش اثر هنری ضروری است؟. هزاران سئوال به ذهن خطور می کنند. لیکن ما به پاسخ نیازمندایم و نه پرسش؛ و پرسش؛ و پرسش را فقط با مشورت با فضلا و افراد بی طرف به دست می آوریم، که خود را از جدال زبان و پیچیدگی های جسم فراتر برده اند و حاصل خود و جستارشان را در کتاب هایی که در «بریتیش میوزیوم» یافت می شود به چاپ سپرده اند. دفتر و مدادی برداشتم و از خودم پرسیدم اگر حقیقت را در بریتیش میوزیوم نتوان یافت، پس حقیقت کجاست؟ …

… هیچ تصور دارید که در طول یک سال چند کتاب در باره زنان نوشته می شود؟ هیچ تصور دارید که چند جلد از این کتاب ها را مردان نوشته اند؟ مطلع هستید که احتمالا در دنیا بیش از هر جانور دیگری در باره شماها بحث می شود؟ به هرحال من بادفتر و مدادم آمده بودم تا پس از صرف یک صبح به خواندن، بتوانم در پایان آن، حقیقت را به دفترم منتقل کنم. اما متوجه شدم که می بایست یک گله فیل، و جنگلی عنکبوت می بودم، (با استیصال دنبال جانورانی می گشتم که به داشتن عمر دراز و چشمان مرکب شهره بودند)، تا بتوانم با این همه (کتاب) کنار بیایم. می بایست پنجه هایی از فولاد و نوکی از آهن داشته باشم تا بتوانم به درون این کوه نفوذ کنم. چگونه می توانم سر سوزنی از حقیقتی را که در این انبوه کاغذ نهفته است بیابم؟ مدام این پرسش ها را از خودم می پرسیدم وچشمانم را از بالا به پایین این فهرست طولانی عناوین می گرداندم. حتی عنوان کتاب ها هم قابل تامل بود. “سکس” و طبیعت آن می تواند مورد توجه پزشکان و بیولوژیست ها قرار بگیرد؛ اما آنچه که شگفت انگیز بود و شرحش دشوار این واقعیت بود که “سکس”- بهتر است بگویم زن- حتی مقاله نویسان معقول، رمان نویس های پرفروش، مردان جوانی که فوق لیسانس گرفته اند؛ مردانی که هیچ گونه مدرکی نگرفته اند؛ مردانی که هیچ نوع قابلیتی ندارند بجز این که زن نیستند، را نیز جذب می کند. از سیمای برخی از این کتاب ها مشهود بود که بیشتر سبکسرانه و شوخی هستند تا جدی؛ اما از طرف دیگر، بسیاری از آنها جدی و پیامبرانه، اخلاقی و پند آموز بودند. تنها خواندن عنوان های آنها کافی بود تا تعداد بسیار زیادی معلم و از آن بیشتر کشیش هایی را به یاد بیاورید که پشت میز خطابه و محراب قرار می گیرند و با فصاحت و بلاغت در مورد همین یک موضوع، داد سخن می دهند آن نیز به مراتب بیش از آنچه که زمان چنین سخنرانی هایی معمولا ایجاب می کند. پدیده غریبی بود؛ و ظاهرا- و در این جا من زیر عنوان جستجو می کردم- می بایست به مردان بسنده می کردم. زنان در باره مردان کناب نمی نویسند- واقعیتی که نمی توانستم از ابراز شادمانی در باره آن خودداری کنم- زیرا اگر می خواستم ابتدا هرآنچه را که مردان در باره زنان نوشته بودند و سپس هرچه را که زنان در باره مردان سرقلم رفته بودند، بخوانم، گیاه صبر زرد که هر صد سال یک بار گل می دهد، دوبار گل داده بود پیش از آن که بتوانم قلمم را برکاغذ بنشانم. بنابراین، با انتخاب سردستی ده دوازده عنوان، برگه هایم را در سینی درخواست ها گذاشتم و به غرفه ام رفتم و در میان سایر جویندگان در انتظار جوهر حقیقت نشستم.

و سپس در حالی که روی کاغذهایی که به هزینه مالیات دهندگان انگلیسی برای مصارف دیگر آنجا بود، پشت سرهم دایره می کشیدم با خود می اندیشیدم علت این ناهمخوانی چیست. و با داوری از روی همین فهرست ها، به چه دلیل زنان برای مردان جالب توجه تراند تا مردان برای زنان؟ حقیقتی شگفتی آور بود، و در ذهنم به تصویر مردانی پرداختم که عمرشان را صرف نوشتن کتاب در باره زنان کرده بودند؛ اعم از پیر یا جوان، معیل یا عزب، دماغ قرمز یا گوژپشت- به هرحال به گونه ای مبهم غرور آمیز بود که حس کنی موضوع این همه توجه قرار داری، مشروط براین که کلا از جانب چلاق ها و مجانین نباشد- به این افکار بیهوده ادامه دادم تا این که رشته فکرم را کوهی ازکتاب که به روی میزم سرازیر شد پاره کرد… چرا سمیوئل باتر2 می گوید، «مرد خردمند هرگز نظرش را در باره زن ابراز نمی کند.» مرد خردمند ظاهرا حرف دیگری هم نمی زند. به پشتی صندلی ام تکیه دادم و با نگاه به قله عظیمی که روبرویم قرار داشت و من اکنون جز خاطری پریشان در میان آن چیزی نبودم نگریستم، و دنباله افکارم راگرفتم، که بدبختانه مردان خردمند هرگز در مورد زنان یکسان نمی اندیشند. این هم نظر پوپ 3:« اکثر زنان بی شخصیت هستند.»

این هم نظر لابرویر: «زنان افراطی هستند؛ یا از مردان بهتر اند یا بدتر…» که صاحب نظران همعصر خود او هم عقیده داشتند کلامی متناقص است. آیا زنان توانایی آموختن را دارند یا نه؟ به نظر ناپلئون ندارند. دکتر جانسون5 برخلاف آن فکر می کند. آیا زنان روح دارند یا فاقد آن هستند؟ وحشانی چند معتقد اند که ندارند. دیگران، از طرفی براین باور اند که زنان نیمی خدای اند و از این بابت قابل پرسش هستند. برخی از حکما اعتقاد دارند که زنان عقلشان سبکتر است؛ بعضی دیگر معتقداند ضمیر ناخودآگاهش عمیق تر است. گوته به آنان احترام می گذاشت وموسولینی از آنان متنفر بود. به هرکجا چشم انداختم مردان در باره زنان نظری ابراز کرده بودند،ولی متفاوت و گونه گون …

در حین اندیشیدن و تفکر به این مسئله، بی اختیار و درنهایت حواس پرتی، و در اوج استیصال، دیدم به عوض نوشتن نتیجه گیری ام از تمام این مطالعات، مشغول نقاشی کردن هستم. داشم چهره و هیکل کسی را می کشیدم. چهره و هیکل پروفسور فُن ایکس درحال نوشتن اثر عظیمش تحت عنوان :«نازل بودن جسمی، اخلاقی و ذهنی زنان»6. در نقاشی من او مردی که برای زنان جذابیت داشته باشد نبود. چاق بود؛ غبغب سنگینی داشت؛ از آن بدتر چشمان ریزی داشت؛ صورتش هم سرخ بود. حالت چهره اش حاکی از این بود که گویی تحت فشار عاطفی شدیدی قرار دارد، و به همین سبب قلمش را برکاغذ می کوبید، چنان که گویی به جای نوشتن حشره ای را می کشد، و تازه وقتی هم که آن را می کشت رضایتی نصیبش نمی کرد؛ و باید به کشتن آن ادامه می داد؛ معهذا همچنان بهانه ای برای خشم و ناراحتی باقی بود. به نقاشی ام نگاه کردم و از خودم پرسیدم، آیا علتش همسرش است؟ که عاشق افسری در سواره نظام شده است؟ افسری باریک و قد بلند که پالتویی از قره کُل به تن دارد؟ آیا بنا بر فرضیه فروید در نوزادی و درگهواره دختر خوشگلی به او خندیده بوده است؟ چون دیدم این پروفسور حتی در گهواره هم نمی توانسته نوزاد جدابی بوده باشد. دلیلش هرچه که بود، پروفسور در نقاشی من طوری طرح شده بود که در حین نوشتن کتاب عظیمش، « نازل بودن جسمی، اخلاقی و ذهنی زنان»، بسیار عصبانی و بسیار زشت بود. نقاشی کردن روش کاهلانه ای برای به پایان بردن یک صبح باطل شده بود. اما گاه در بیکاری، و رویاها است که حقایق از عمق به سطح می آیند. تمرینی بسیار ابتدایی در روانشناسی، بی آن که بخواهم با نام بردن از روانکاوی آن را ارزشمند کنم، به من نشان می داد که با نگاه کردن به دفترم، طرحی که از پروفسور کشیده بودم در حال خشم بود. موقعی که من در هپروت سیر می کردم خشم عنان اختیار قلم را از من گرفته بود. ولی خشم آنجا چه می کرد؟ علاقه مندی، غامض بودن، سرگرم شدن، حوصله سررفتن – تمام این احساسات را می توانستم پیگیری کنم و در حالی که یکی پس از دیگری در طول صبح حادث شده بود نام ببرم. آیا خشم، آن مار سیاه در میان آنها خزیده بود؟ نقاشی ام می گفت که بله خشم هم بوده. بی تردید مرا به یک کتاب خاص، یک جمله مشخص، در باره نازل بودن جسمی، اخلاق، و ذهن زنان ارجاع می داد. قلبم به طپش افتاده بود. گونه هایم می سوخت. و از خشم سرخ شده بودم. در این نکته بخصوص چیز جالب توجهی وجود نداشت، هرچند احمقانه بود. آدم خوشش نمی آید به او بگویند که طبیعتا از یک مردک حقیر پست تر است… آدم دارای غرورهایی احمقانه است. که جزئی از طبیعت انسان به شمار می رود، در اندیشه فرو رفته بودم و شروع کردم با مدادم روی صورت پروفسور دایره پشت دایره کشیدن، تا آنجا که به بوته ای آلو گرفته با ستاره دنباله دار سوزانی شباهت پیدا کرد. به هرحال به شبحی تبدیل شد که هیچگونه شباهتی به انسان نداشت. پروفسور اکنون چیزی جز دسته هیزمی که بر بالای همستد هیث 7 شعله می کشید نبود. چیزی نگذشت که خشم خود من هم توجیه شد و فروکش کرد؛ اما کنجکاوی برجای ماند. چگونه خشم پروفسورها را تشریح کنم؟ آنها چرا عصبانی بودند.زیرا هرآینه می خواستی تاثیری را که کتاب ها برجای گذاشته بودند، تحلیل کنی همیشه عاملی از حرارت وجود داشت. این گرما شکل های متفاوتی پیدا می کرد؛ به صورت طنز نمایان می شد، در احساسات عاشقانه، در طنز، و در کردار ناپسند. لیکن عامل دیگری هم وجود داشت که همیشه حاضر بود و هرگز نمی شد آن را بلافاصله تشخیص داد. من نام آن را خشم گذاشم. اما این خشمی بود که نشست کرده بود و در لایه های زیرین با انواع گوناگون عواطف مخلوط شده بود. اگر می خواستی از تاثیرهای غیرعادی اش داوری کنی، خشمی بود با چهره مبدل و پیچیده، نه خشمس ساده وآشکار.

با خودم اندیشیدم، به هر دلیلی که باشد، تمام این کتاب ها، و در این جا نگاهم را به کوهی از کتاب که روبرویم بود دوختم، برای مقاصد من بی ارزش اند. به عبارت دیگر، هرچند از نظر انسانی پر از دستورالعمل، علائق، کسالت، و حقایق عجیبی در باره عادات اهالی جزایر فوجی بود، اما از نظر علمی فاقد ارزش بودند. این کتاب ها در شراره های قرمز احساسات نگاشته شده بودند و نه در روشنایی سفید حقیقت. بنابراین می بایست آنها را به پیشخوان مرکزی بازگردانم تا هریک به اتاقک خودش در این کندوی عظیم بازگردانده بشود. دستیافت من از کارکردن تمام صبخ تنها یک حقیقت بود: خشم. این پروفسورها- همه را یک کاسه کردم- خشمگین بودند. کتاب ها را که پس دادم از خودم پرسیدم آخر چرا؟ زیر سر ستون ها و کبوترها و در میان قایق های عصر هجر هم از خودم پرسیدم آخر چرا اینها عصبانی هستند؟ و این پرسش را در راه جستجوی مکانی برای ناهار خوردن هم از خودم می پرسیدم. طبیعت واقعی آن چیزی که من فعلا خشم آنها می نامم چیست؟ در تمام مدتی که در رستوران کوچکی حوالی بریتیش میوزیوم در انتظار آمدن غذایم بودم این سئوال را از خودم می پرسیدم. کسی که قبل از من آنجا نشسته بود نسخه بعد ازطهر روزنامه شب را روی صندلی جا گذاشته بود، و درحالی که انتظار غذایم را می کشیدم با بی میلی به خواندن تیترهای روزنامه پرداختم. نواری از حروف بسیار درشت در میان صفحه به چشم می خورد. کسی در افریقای جنوبی امتیاز عظیمی کسب کرده بود. تیترهای قدری ریزتر اعلام می کردند که سرآوستین چمبرلین8 در ژنو بود. تبرقصابی با موی انسانی در زیرزمینی پیدا شده بود. قاضی فلان در دادگاه طلاق در مورد بیشرمی زنان اظهار نظر کرده بود. اخبار دیگری هم در جای جای روزنامه به چشم می خورد. ستاره سینمایی را از لبه پرتگاهی در کالیفرنیا آویزان کرده بودند که در میان زمین و هوا معلق بود. هوا مه آلود می شد. بیگانه ترین موجود اگر ازکُرات دیگر به زمین می آمد، حتی از روی همین شواهد جزئی، بلافاصله متوجه می شد که انگلستان تحت حکومتی مردسالارانه قرار دارد. هیچ آدم عاقلی نمی توانست سلطه پروفسور را ندیده بگیرد. قدرت، پول و نفوذ از آن او بود. او مالک، سردبیر، و دبیر روزنامه بود. او وزیر امورخارجه و قاضی بود. قهرمان کریکت بود؛ میادین اسب دوانی و قایق ها متعلق به او بود. او مدیر شرکتی بود که دویست درصد به سهامدارانش سود سهام می پردازد. میلیون ها برای انجمن های خیریه و دانشکده هایی که توسط او اداره می شد می گذاشت. او ستاره سینما را در میان زمین و هوا معلق نگاهداشته بود.اوست که تصمیم می گیرد موی روی دسته تیر قصابی از آن انسان است یا نه؛ اوست که قاتل را عفو با مجازات و اعدام می کند. به استثنای مه آلود شدن هوا، به نظر می رسید که همه چیز را اوکنترل می کند. با وجود این خشمگین بود. می دانستم که از این پاداش عصبانی است. وقتی چیزهایی راکه درباره زنان نوشته بود می خواندم، نه به حرف هایش که به خودش اندیشیدم. زمانی که یک بحث کننده به شدت درگیر بحث است، تنها به بحث می اندیشد؛ و خواننده هم چاره ای ندارد جز این که به بحث بیندیشد. چنانچه با بی طرفی در باره زنان نوشته بود، شواهد و دلائل بی غرضی برای اثبات بحث اش ارائه کرده بود، بدون آن که کوچکترین اثری از این امید را نشان بدهد که مایل است نتیجه چنین باشد نه چنان، آدم هم عصبانی نمی شد. انسان حقیقت را می پذیرد، همانگونه حقیقت سبز بودن لوبیا و زردی قناری را پذیرفته است. باید می گفتم به دَرَک. اما من هم خشمگین بودم چون او خشمگین بود. .روزنامه را که ورق می زدم، با خودم اندیشیدم، واقعاجالب است، که مرد با داشتن این همه قدرت هنوز باید عصبانی باشد. مبادا خشم، به گونه ای جوانه طبیعی و آشنای قدرت باشد. مثلا آدم های پولدار معمولا خشمگین اند، زیرا می ترسند مبادا فقرا پول هایشان را از آنان بگیرند. پروفسورها، یا درست تر بگویم مردسالارها، می توانند بخشی به این دلیل عصبانی باشند، اما بخشی هم به دلیلی که چندان هم آشکار نیست. چه بسا آنها اصلا «خشمگین» نبودند؛ و گاه اغلب در روابطشان در زندگی خصوصی، تحسین کننده، وفادار، و نمونه بوده اند. احتمالا زمانی که پروفسور قدری با پافشاری بر پست تر بودن زنان اصرار می ورزید، مسئله اش نه پست بودن آنها که برتری خودش بوده. این چیزی بود که با حرارت تمام و اصرار بیش از حد از آن حفاظت می کرد، زیرا جواهری بود که قیمت نداشت. با انصاف نگاه کردم و دیدم که زندگی برای هردو جنسیت طاقت فرسا، دشوار وکشمکشی مدام است. هردو به شهامتی غول آسا و نیرویی بیش از حد نیازدارند. و از آنجا که ما همه موجودات وهم و خیال هستیم، چه بسا بیش از هرچیز به اعتماد به نفس نیاز داریم. بدون اعتماد به نفس نوزادانی گهواره ای هستیم. حال چگونه می توانیم این خاصیت غیرقابل پیش بینی را، که این چنین گرانبهاست، در اسرع وقت به دست آوریم؟ با حقیرتر شمردن دیگران با احساس این که نوعی برتری ذاتی در وجودمان نهفته است- این برتری می تواند تمول، مرتبه و درجه، دماغی صاف، یا نقاشی چهره پدربزرگ مان توسط رامنی 9 بر دیگران باشد – چون ابزارتخیلات اسف انگیز انسان را پایانی نیست. از این روست که به پدرسالاران اهمیت زیادی داده می شود و می بایست فتح کنند، حکم برانند، و احساس کنند تعداد زیادی از انسان ها، و به طور دقیق، درست نیمی از آنها، به گونه ای طبیعی از آنان پست تراند. این بدون تردید یکی از منابع اصلی قدرت او محسوب می شود. حال بگذارید نور این مشاهده را بر زندگی واقعی بتابانم. آیا اگر برخی از آن معماهای روانشناسانه را که در حاشیه زندگی روزمره به آنها برمی خوریم، توضیح بدهم کمکی می کند؟ آیا شگفت زدگی مرا شرح می دهد که چند روز پیش دیدم که «ز» انسان ترین و فروتن ترین مردها، وقتی کتابی از ربکا وست 10 را برداشت پس از خواندن بخشی از آن گفت، «فمینیست مزخرف! می گوید تمام مردها گند دماغ دارند.» آنچه که مرا شگفت زده کرده بود نه اعتراض یک غرور زخم خورده – تازه چرا خانم وست باید به خاطر اظهار نظری در باره مردان که احتمالا حقیقت هم دارد ولیکن تحسین آمیز نیست «فمینیست مزخرف» خوانده شود نکته دیگری است- بلکه اعتراض به تجاوز به قدرت باوراو نسبت به خودش بود. تمام این اعصار زنان در نقش آینه هایی ظاهر شده اند که دارای خاصیتی جادویی و ملکوتی بوده اند که هیکل مردها را دوبرابر اندازه طبیعی اش منعکس کرده اند. بدون چنین قدرتی، کره زمین احتمالا هنوز پوشیده از مرداب و جنگل بود. شکوه و جلال تمام جنگ هایمان نشناخته بود. وچه بسا هنوز داشتیم آخرین ذرات گوشت را از استخوان قلم آهویی شکار شده به نیش می کشیدیم و یا در حال مبادله سنگ آتش زنه با پوست گوسفند یا هرچیز تزئینی دیگری که توجه سلیقه ساده سپندمان را جلب می کرد بودیم. “سوپرمن ها” و دست های سرنوشت وجود خارجی نمی داشت. تزار و قیصر هرگز تاجی بر سر نمی داشتند تا آن را از دست بدهند. از کاربرد آیینه ها در جوامع متمدن که بگذریم، آنها برای تمام اعمال خشونت آمیز و قهرمانانه ضروری هستند. به همین دلیل است که ناپلئون و موسولینی هردو با ابرام بر پست تر بودن زنان اصرار می ورزیدند، چون اگر زن ها پست تر نبودند، آنها به آن عظمت نمی رسیدند. این نکته تا حدودی بیانگر ضرورتی است که زنان برای مردان دارند. و نیز گویای این که چگونه تحت انتقاد زن از خود بیخود می شوند؛ و چطور اگر زنی گفت این کتاب بد است، این فیلم ضعیف است، یا انتقادی دیگر، خشم و دردی را برمی انگیزد به مراتب شدید تر از آنکه اگر مردی همین انتقاد را نسبت به زنی می کرد. زیرا اگر زن شروع کند به گفتن حقایق، هیکل درون آیینه آب می شود؛ و آمادگی اش برای زندگی از بین می رود. در غیر این صورت چگونه می تواند قضاوت کند، بومی ها را متمدن کند، قانون وضع کند، کتاب بنویسد، آرا پیراکند و در ضیافت ها سخنرانی کند، مگر آن که هربار سر صبحانه، ناهار و شام خودش را دوبرابر اندازه طبیعی اش نبیند؟…

اما این اظهار نظر های خطرناک و جذاب در باره روانشناسی جنس دیگر را- که من امیدوارم شما زمانی که سالی پانصد لیره درآمد از آن خودتان داشتید درباره اش تعمق بیشتر بکنید- لزوم پرداخت صورتحساب رستوران قطع کرد. جمع صورتحسابم ینج شلینگ و نُه پنس بود. من یک اسکناس ده شلینگی به پیشخدمت دادم و او رفت تا بقیه پول مرا بیاورد. در کیفم یک اسکناس ده شلینگی دیگر هم بود که توجه مرا جلب کرد، زیرا این واقعیتی است که هنوز هم نفس مرا بند می آورد- قدرت کیفم که می تواند خود به خود اسکناس های ده شلینگی تولید بکند. در آن را باز می کنم و اسکناس ها ظاهر می شوند. در ازای تعداد مشخصی از این کاغذها که از عمه ای به من ارث رسیده، تنها به این دلیل که همنام بودیم و نه هیچ دلیلی دیگر، جامعه به من جوجه، قهوه، مسکن و تختخواب می دهد.

باید برایتان توضیح بدهم که این عمه من، مری بتُن11 در بمبئی در حین سواری از اسب زمین خورد و مُرد. خبر این میراث شبی همزمان با تصویب لایحه رای دادن زنان به من رسید. نامه ای از طرف یک وکیل در صندوق پستی من افتاد و وقتی آنرا باز کردم متوجه شدم که عمه مقرری یی معادل سالیانه پانصد لیره مادام العمر برایم باقی گذاشته است. از دو خبر خوش- پول و حق رای- پولی که متعلق به خودم بود، بی تردید اهمیت بیشتری داشت. پیش از آن زندگی ام را از راه انجام کارهای جزئی برای روزنامه ها، گزارش نمایشگاه الاغ ها در فلان جا یا خبر عروسی فلان کس می گذراندم؛ چند پاوندی هم از راه نوشتن آدرس پشت پاکت ها، خواندن کتاب برای پیر زنان، درست کردن گل های مصنوعی، آموزش الفبا به کودکان کودکستان به دست می آوردم. اینها کارهایی بود که پیش از سال 1918 انجامش برای زنان امکان پذیر بود. تصور نمی کنم لزومی داشته باشد که با جزئیات از دشواری کارها بگویم چون به احتمال قوی خود شما زنانی را می شناسید که به این کارها اشتغال داشته اند؛ به تشریح سختی زندگی پس از به دست آوردن آن پول هم نیازی نیست، زیرا چه بسا خود شما تجربه کرده باشید. اما آن چه که بدتر از هردوی اینها بود و همچنان خوف اش در وجود من باقی است تلخی زهر دلهره ای است که آن روزها در کام جانم چکاند. اول از همه، انجام کاری همیشگی که علاقه ای به آن نداشتی و می بایست مانند یک برده آن را انجام دهی، تملق بگویی و چاپلوسی کنی، شاید نه همیشه ولی به هرحال لازم می آمد، و نمی توانستی که خطر کنی؛ و فکر استعدادی که پنهان کردنش مرگ بود- استعدادی کوچک اما برای دارنده آن با ارزش- از بین می رفت و همراه آن خود من، روحم- تمام اینها مانند زنگاری بود که شکوفایی بهار را از رونق می انداخت و درخت را از درون می پوساند. باری، همانطور که می گفتم، عمه من مرد؛ و هرگاه که یک اسکناس ده شلینگی خرد می کنم قدری از آن زنگار پاک می شود؛ وحشت و تلخی ناپدید می شوند. و در حالی که باقیمانده پولم را در کیفم می گذاشتم، با خود اندیشیدم که حقیقتا قابل توجه است، زیرا وقتی به یاد تلخی آن روزها افتادم، متوجه شدم که درآمدی ثابت تازه اندازه می تواند تفاوتی از زمین تا آسمان را در روحیه آدم ایجاد کند. هیچ نیرویی در دنیا قادر نیست پانصد لیره مرا از من بگیرد. دیگر تا آخر عمر غذا و لباس و خانه ام تامین بود. بنابراین نه تنها جان کندن و بیگاری از بین می رود بلکه تلخکامی و تنفر نیز پایان می گیرد. لزومی ندارد از هیچ مردی متنفر باشم؛ او دیگر نمی تواند مرا آزار برساند. نیازی ندارم تملق مردی را بگویم؛ چیزی ندارد به من بدهد. و به این ترتیب تدریجا دیدگاه جدیدی نسبت به نیمه دیگر نسل بشر پیدا کردم. ملامت هر طبقه یا جنسیت در کل کار بیهوده ای بود. مجتمع بزرگ و پیوسته ای از افراد انسانی مسئول انجام کارهایی که می کنند نیستند. آنها به طبع غریزه به آن می پردازند که از کنترلشان خارج است. آن پدرسالارها، و پروفسورها نیز مشکلات و موانع بی شماری داشته اند که باید با آن کنار می آمدند. دانش آنها نیز مانند من از جهاتی دارای اشکال بوده که این عیوب عظیم را درآنان پرورش داده است. قبول، آنها دارای پول و قدرت هستند، اما به بهای پناه دادن عقاب و لاشخوری در میان سینه شان، که مدام به جگرشان نوک می زند و به ریه هایشان پنجه می اندازد- که همانا غریزه مالکیت است، خشم تصاحب کردن که باعث می شود مدام اجناس و اموال دیگران را بخواهند؛ که مرز و پرچم بسازند؛ کشتیهای جنگی و گازهای سمی درست کنند؛ زندگی خودشان و فرزندانشان را به خطر بیفکنند. از کنار هر طاق، ساختمان و خیابانی که به یادبود پیروزی های تاریخی نامگذاری شده اند که عبور می کنید، در مورد جلال و شکوه آن واقعه تاریخی و شرایطی که به دست آمده تامل بکنید. یا دریک روز آفتابی بهاری فلان تاجر و وکیل را تماشا کنید که وارد محل کارشان می شوند تا پول، پول، پول و بازهم پول بسازند، حال آنکه واقعیت این است که پانصد لیره در سال انسان را در آفتاب زنده و راضی نگاه می دارد. باخود اندیشیدم اینها غرایز ناخَشی هستند و حاصلی از شرایط زندگی و فقدان تمدن هستند. و در این حال با چنان دقتی به مجسمه دوک کمبریج و به خصوص پرهای تزیینی کلاهش نظر دوختم که تاکنون کسی با این دقت به آن ننگریسته بود. و هنگامی که متوجه این موانع شدم، به تدریج وحشت و نفرت به ترحم و تحمل تبدیل شدند؛ و پس از یکی دوسال ، ترحم و تحمل نیز از بین رفت و رهایی بزرگ از تمام این مسائل پیش آمد، که عبارت است از شرایط آزادی که به چیزها همان گونه که هستند بیندیشیم. مثلا آیا آن ساختمان را دوست دارم یا نه؟ آیا آن نقاشی زیباست یا نیست؟ به به نظر من قلان کتاب، کتاب خوبی است یا بد است؟ در حقیقت ارثیه عمه ام برایم حجاب از آسمان برگرفت، و جایگزین هیکل سلطه گر و عظیم آن آقا شد، و بنا برتوصیه میلتون12، منظره آسمانی گسترده، موضوع مورد تحسین همیشگی من شد. باچنین افکار و تاملاتی بود که به خانه ام در کنار رودخانه رسیدم.

فصل سوم

جای نا امیدی بود که شب بدون دستیابی به بیانیه ای مستدل، و واقعیتی مسلم به خانه برگشتم. این که مثلا زن ها به این یا آن دلیل فقیرتراند. چه بسا بهتر باشد که اساسا جستجوی حقیقت را رها بکنم، و بگذارم انبوهی از اظهار نظرهای بی بو و خاصیت همچون آواری بر سرم بریزند. بهتر است پرده ها را بکشم؛ مانع پریشان خاطری ها بشوم؛ چراغ را روشن کنم؛ تحقیقاتم را متمرکز تر بسازم و از تاریخ نویس، که نه تنها دیدگاه ها که حقایق را نیز ثبت می کند، بخواهم برایم تشریح کند که زنان، که در طول اعصار، بلکه در یک دوره مشخص، به عنوان مثال، دوره ملکه الیزابت، چگونه زندگی می کرده اند.

زیرا این معمایی همیشگی است که چطور حتی یک زن هم یک واژه از آن ادبیات فوق العاده را به روی کاغذ نیاورد، حال آن که به نظر می رسد هر مردی قادر بوده غزل یا قصیده ای بسراید. از خودم پرسیدم مگر شرایط زندگانی زنان چگونه بوده است؟ زیرا رمان، یا مقولات تخیلی، که مثل دانه شئی که برزمین بیفتد برکسی نازل نمی شود، آن طور که علوم می شود؛ رمان مانند تار عنکبوت است، که به چهارگوشه زندگی بسته است اگر همه به همان سبکبالی، ولی بسته است. گاه این بستگی به زحمت قابل تشخیص است؛ به عنوان مثال، به نظر می رسد که نمایشنامه های شکسپیر، به خود خود معلق اند. اما وقتی که تار کج و کوله می شود، گوشه اش گیر می کند، با میانش پاره می شود، تازه فرد متوجه می شود که این تارها در میان زمین و هوا توسط موجودات بدون جسم بافته نشده اند، بلکه حاصل کار انسان های رنج کشیده ای هستند، و شدیداً به مسائل مادی، مانند بهداشت و پول و خانه ای که درآن زندگی می کنیم وابسته اند.

بنابراین رفتم سراغ قفسه کتاب های تاریخی و یکی از تازه ترین آنها را برداشتم، «تاریخ انگلستان»، نوشته پروفسور ترویلین. 13 یکبار دیگر عنوان «زنان» را جستجو کردم، زیر «موقعیت زنان» مطلب را یافتم و صفحه مربوطه را آوردم. خواندم: « کتک زدن یکی از حقوق شناخته شده مرد بود، و بدون هرگونه شرمساری توسط طبقات بالا و پایین اجتماع انجام می گرفت… همچنین دختری که حاضر به ازدواج با مردی که منتخب والدینش بود نمی شد، مستحق آن بود که در اتاقی حبس شود، کتک بخورد و به در و دیوار کوبیده بشود، بی آن که مردم کمترین تعجبی بکنند. ازدواج مسئله ای مربوط به عواطف شخصی نبود بلکه در ارتباط با مال اندوزی خانواده بود، به خصوص در میان اشراف زادگان طبقات بالای جامعه … گاه در مواردی که داماد یا عروس و یا هردو در گهواره بودند آن دو را برای هم شیرینی می خوردند، و هنوز زیر نظر دایه بودند که ازدواجشان صورت می گرفت.» این در سال های 1470، اندکی پس از زمان چاوسر14 است. ارجاع بعدی به موقعیت زنان در حدود دویست سال بعد است، در دوران استوارت ها. هنوز انتخاب شوهر توسط زنان طبقه بالا واقعه ای استثنایی بود، و هنگامی که شوهر انتخاب می شد، حداقل تا آنجا که قانون مجاز می دانست دیگر آقا و سرور بود. پروفسور ترویلین در ادامه چنین نتیجه گیری می کند: « باوجود این به نظر می رسد که نه زن های شکسپیر و نه آنها که در خاطرات واقعی مانده از قرن هفدهم در باره شان می خوانیم، مانند ورنی ها15 و هاچینسون ها16 از نظر شخصیت و فردیت کمبودی نداشته اند.» البته اگر واقعیت را درنظر بگیریم، کلئوپاترا هم حرف خودش را برکرسی می نشاند؛ تصور می کنم لیدی مکبث هم زن با شخصیتی بود؛ روزالیند17 البته دختر جذابی بود. و پروفسور ترویلین حق دارد زمانی که تذکر می دهد زنان شکسپیر از نظر شخصیت و فردیت کمبودی نداشته اند و ما که مورخ نیستیم، می توانیم حتی فراتر هم برویم و بگوییم که زنان همچون چراغ راهنما در دیوان های تمام شعرا از آغاز زمان تاکنون نورافشانی کرده اند: کلیتمنتسرا،18 آنتیگون،19 کلئوپاترا، لیدی مکبث، فدر،20 کرسیدا،21 روزالین، دزدمونا،22 دوشس مالفی، 23 در میان نمایشنامه نویسان ؛ سپس در میان نثر نویسان کهن تا امروز: میلامانت، 24 کلاریسا، 25 بکی شارپ،26 آناکارنین،27 امابُواری،28 مادام دوگرمانت29 – اسامی گروه گروه به ذهن متبادر می شوند، بی آن که یادآور زنانی باشند که «از نظر شخصیت و فردیت کمبود» داشته باشند. در حقیقت زن اگر فقط در رمان هایی که توسط مردان نوشته شده بود حضور داشت، می توانستیم او را شخصی تصور کنیم که از اهمیت بسیار برخوردار بود؛ متفاوت بود؛ شجاع و سنگدل بود؛ شکوهمند و با استحکام بود؛ بی نهایت زیبا و در حد افراط مهیب بود؛ به عظمت مرد بود اگر نه با عظمت تر. اما این زن در رمان است. در واقعیت اما، به قول پروفسور ترویلین، او را شلاق میزدند، حبس می کردند، و به این طرف و آن طرف پرتابش می کردند.

به این ترتیب موجود ترکیبی بسیار عجیبی بروز می کند. در تخیل او از اهمیتی بسزا برخوردار است؛ در عمل اما به کلی بی اعتبار است. از ابتدا تا انتهای دیوان شعرا در باره اوست؛ در تاریخ حضور ندارد. در رمان ها برزندگی پادشاهان و پیروزمندان حکومت می کند؛ در واقعیت، برده هر پسری است که پدر و مادرش حلقه ای برانگشتش فرو می کردند. بعضی از برانگیزاننده ترین کلمات و برخی از عمیق ترین اندیشه ها در ادبیات اززبان او جاری شده اند؛ در زندگی واقعی اصلا سواد نداشت، و ملک طلق شوهرش بود.

اگر نوشته مورخان را ابتدا و شعرا را پس از آن می خواندیم معجون و هیولای عجیبی به وجود می آمد. کرمی با بال های یک شاهین. لیکن این هیولاها هرچقدر در تخیل جذاب باشند، در واقعیت وجود خارجی ندارند. برای آن که او را به دنیای واقعیات بیاوریم می بایست همزمان هم تغزلی وهم معمولی بیندیشیم تا با واقعیت ملموس در تماس باشیم- بپذیریم که او خانم مارتین،30 سی و شش ساله، با لباس آبی، کلاه سیاه و کفش های قهوه ای است؛ بدون آنکه تماسمان را با رمان قطع کنیم- بپذیریم که او ظرفی است که همه گونه روحیات و نیروها درآن جریان دارد و مدام شعله می کشد. اما به محض آن که این روش را درمورد زنان دوره الیزابت به کار می گیریم، یکی از انوار نور خاموش می شود؛ و ما می مانیم و حقایق تلخ هیچ چیز از جزئیات یا حقایق اساسی و کامل را در باره او نمی دانیم. تاریخ که به ندرت به او اشاره می کند. این بود که دوباره برگشتم به سراغ پروفسور ترویلین تا ببینم تاریخ برای او به چه معنایی بوده است. با نگاه کردن به فهرست مدخل های کتاب دیدم به این معنا:

«حیاط خانه اربابی و روش های کشاورزی روباز… گوسفندداری و سیسترسی ها31… صلیبی ها… دانشگاه… مجلس عوام… جنگ های صد ساله … جنگ گل ها… دانشمندان رنسانس… زوال صومعه ها… مالکیت زمین و مبارزات مذهبی … خاستگاه نیروی دریایی انگلستان… ناوگان …» و غیره. هزار گاه نام زنی مشخص برده می شود، یک الیزابت، یا مری، ملکه ای با بانویی بزرگی. اما زنان طبقه متوسط با دست خالی و فقط به اتکاء ذکاوت و شخصیت فردی شان نمی توانسته اند در نهضت های بزرگی که ترکیبشان، دیدگاه مورخ را از گذشته به وجود می آورد، نقشی داشته باشند. در مجموعه نقل قول های طنزدار هم از او اثری نمی یابیم… هرگز زندگینامه اش را نمی نویسد و به ندرت دفترخاطرات نگاه می دارد؛ فقط مشتی از نامه هایش در دسترس است. از او هیچ نمایشنامه یا شعری باقی نمانده که از طریق آن او را داوری کنیم. به خودم گفتم، چیزی که مورد احنیاج است مجموعه ای از اطلاعات است؛ این زن در چه سنی ازدواج می کرده؛ به طور متوسط چند بچه می زاییده؛ خانه اش چه شکلی بوده؛ آیا اتاقی از آن خود داشته است؛ آیا آشپزی می کرده است؛ امکان داشتن مستخدم را داشته یا نه؟ پاسخ تمام این پرسش ها در جایی پنهان است، به احتمال زیاد در دفتر ثبت احوال و آمار منطقه یا ناحیه ای؛ زندگی زن متوسط دوره الیزابت باید قاعدتا جایی پخش و پلا باشد، می شود آن را جمع و جور کرد و از آن کتابی درست کرده اندیشیدم که جاه طلبی یی فرای جرأت من است، آنگاه به قفسه های کتاب دورو برم نگریستم و کتاب هایی که در آنها نبود، و با خود گفتم می شود به دانشجویان دانشکده های مهم پیشنهاد داد که تاریخ را بازنویسی کنند، هرچند تصور می کنم چنین پیشنهادی قاعدتا قدری عجیب، غیر عادی و غیر واقعی به نظر می رسد؛ لیکن چرا آنها نباید بخشی به تاریخ ضمیمه کنند؟ و البته عنوانش را هم به گونه ای نامشخص انتخاب بکنند تا زنان چندان با اهمیت در آن جلوه نکنند… مرا ببینید که می پرسم چرا زنان در دوره الیزابت شعر نمی گفتند، در حالی که اصلا نمی دانم آیا سواد داشتند یا نه، به آنها نوشتن آموخته می شده؛ آیا اتاق نشیمنی از خودشان داشتند؛ چه تعداد فرزند می زاییدند پیش از آن که بیست و یک سالشان بشود؛ و به طور خلاصه از هشت صبح تا هشت شب چه می کردند. از ظواهر چنین بر می آید که پولی نداشتند؛ به قول پروفسور ترویلین هنوز ازکودکستان بیرون نیامده، نامزدشان می کردند چه می خواستند چه نمی خواستند، احتمالا در پانزده شانزده سالگی به خانه بخت می رفتند. پس نتیجه گیری کردم که بسیار عجیب می بود اگر با در نظر گرفتن این شواهد یکی از آنان ناگهان راه می افتاد ونمایشنامه های شکسپیر را می نوشت، و به یاد آن شخصیت محترم و مُسنی افتادم، که اکنون به رحمت خدا رفته است، ولی فکر می کنم اسقف بود، و اعلام کرده بود که امکان ندارد زنی در گذشته، حال و یا آینده بتواند نبوع شکسپیر را داشته باشد. حتی در روزنامه ها هم در این باره مقاله نوشت. و در پاسخ خانمی که از او درباره گربه ها پرسیده بود پاسخ داده بود که گربه ها اصولا به بهشت نمی روند، هرچند دارای نوعی روح هستند. این پیرهای نازنین چقدر کار فکر کردن ما را آسان کردن! حدود و ثغور بلاهت در محضر آنان انتها نداشت. گربه ها به بهشت نمی روند. زنان نمی توانند نمایشنامه های شکسپیر را بنویسند.

نگاهی به قفسه آثار شکسپیر کردم، و علیرغم همه این حرف ها، دیدم که اسقف در یک مورد حق داشته است؛ به هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی امکان نداشته که زنی در دوره شکسپیر بتواند نمایشنامه های شکسپیری بنویسد. بیاید فرض کنیم، هرچند، دسترسی به حقایق دشوار است، که شکسپیر خواهر فوق العاده با استعداد به نام جودیت32 داشت. خود شکسپیر حتما به مدرسه دولتی می رفته است- مادرش زنی به ارث رسیده بود- و حتما در آنجا لاتین و آثار اُوید،33 و برژیل،34 و هوراس35 را آموخته است – و قطعا اصول دستور زبان و منطق را هم به او یاد داده اند. همه می دانند که او پسر بچه شروری بوده که خرگوش ها را آب پز می کرده، احتمالا آهو شکار می کرده، و بسیار زودتر از آنچه که مقرر بوده مجبور به ازدواج با دختر خاتمی در همسایگی شده، که فرزندی زودتر از موعد مقرر برایش به دنیا آورده. این دسته گل باعث شد که ایشان به دنبال بخت و اقبال به لندن بیاید. می گویند استعداد تئاتری اش خوب بوده؛ کار تئاتر را با نگاه داشتن اسب ها دم در صحنه آغاز می کند. چیزی نگذشت که در خود تئاتر به او کار دادند، هنرپیشه موفقی از آب درآمد، و از آن پس نانش در روغن بود، با همه سرشناس ها آشنا شد، همه را ملاقات می کرد، هنرش را روی صحنه، و طنزش را در خیابان تمرین می کرد، کار به جایی رسید که حتی به کاخ شهبانو هم دسترسی پیدا کرده بود. فرض می کنیم که در این میان خواهر بسیار با ذوق و با استعداد او در خانه می ماند. او هم به اندازه برادرش ماجراجو، پرتخیل، و مشتاق دیدن جهان بود. لیکن حتی امکان آموختن دستور زبان و منطق را هم نداشت چه رسد به خواندن هوراس و ویرژیل. گه گاه کتابی گیر می آورده، احتمالا از کتاب های برادرش، و چند صفحه ای می خوانده. اما بلافاصله یکی از والدینش سر می رسیدند و دستور می دادند به وصله کردن جوراب ها بپردازد، یا آش را هم بزند و بیهوده وقتش را با کتاب وکاغذ تلف نکند. البته چون آنها آدم های متعینی بودند و بااوضاع زندگی زنان آشنایی داشتند و در ضمن عاشق دخرشان هم بودند- در حقیقت دخترک تخم چشم پدرش بود – لحن صحبتشان با او جدی ولی با مهر بود. چه بسا دخترک چند صفحه ای را در گوشه و کنار انبار و بالاخانه ای سیاه می کرده، اما دقت می کرده که آنها را پنهان کند و یا بسوزاند. به زودی، پیش از آن که بداند دنیا دست کیست، مجبور می شود با پسر همسایه که تاجر فرش بود عقد ازدواج ببندد. اعتراض می کند که از ازدواج منزجر است، ولی از بابت این زبان درازی کتک شدیدی از پدرش می خورد. بعد، پدرش دست از تنبیه او بر می دارد. در عوض به او التماس می کند آزارش ندهد، آبرویش را جلوی در و همسایه نبرد. به او قول یک گردنبند یا زیردامنی خوشگلی می دهد، و اشگ در چشمانش حلقه می زند. چطور دختر نازنینش دلش می آید از حرف او سر پیچی کند؟ چطور دلش می آید قلب او را بشکند؟ نیروی استعداد درونی دخترک سبب شد تا همه این محنت ها را تحمل کند. بقچه مختصری از لوازم ضروری اش را جمع می کند، و در یکی از شب های تابستان با طنابی از پنجره اتاق خود را به پایین می رساند و راه لندن را در پیش می گیرد. هنوز هقده ساش تمام نشده بود. حتی پرندگان خوش الحانی که لا به لای درخت ها می خواندند استعداد موسیقی او را نداشتند. زیرا او هم مانند برادرش قریحه ای برای دریافت ضرباهنگ کلمات داشت. و مثل او، از تئاتر هم خوشش می آمد. کنار در صحنه ایستاد؛ گفت که می خواهد روی صحنه بازی کند. مردها به ریشش خندیدند. مدیر تئاتر- که مرد چاق و بددهنی بود- شلیک خنده اش را سر داد. و مزخرفاتی در باره سگ هایی که می رقصند و زن هایی که هنر پیشه هستند گفت – سپس در ادامه افزوده امکان ندارد زنی بتواند هنرپیشه بشود. بعد هم اشاراتی کرد که تکرارش در اینجا از ادب به دور است. دخترک نتوانست هیچ گونه آموزشی در زمینه هنرش تحصیل کند. او حتی نمی توانست در یکی از میخانه های شهر لقمه ای غذا بخورد یا نیمه شب در خیابان ها قدم بزند. با وجود این برای نوشتن نبوغ داشت و له له می زد هر اندازه که امکان داشته باشد از شرح حال زنان و مردان برای داستان هایش استفاده کند، و به مطالعه راه و رسم هایشان بپردازد. سرانجام – آخر او بسیار جوان بود و از نظر قیافه به شکسپیر شاعر شباهت داشت، با همان چشمان خاکستری و پیشانی مدور- سرانجام نیک گرین،36 مدیر هنرپیشگان تئاتر دلش به حال او سوخت؛ چیز نگذشت که شکم دخترک بالا آمد- مگر می شود شور و حرارت قلب شاعری را که در قالب بدن زنی محبوس شده کنترل کرد؟- لاجرم شبی از شب های زمستان اقدام به خودکشی کرد و اکنون در یکی از چهار راه ها، جایی که اتوبوس ها بیرون «الفنت ااَند کاسل»37 توقف می کنند مدفون است.

به هرحال فکر می کنم اگر زنی در زمان شکسئیر از نبوغی مشابه شکسپیر برخوردار بود سرانجامش کمابیش به همین شکل می بود. اما من به سهم خودم، با اسقف فقید موافق ام، اگر واقعا وجود داشته است، چون قابل تصور نیست در زمان شکسپیر زنی می توانسته از نبوغی مشابه شاعر کبیر برخوردار باشد. زیرا نبوغی مشابه شکسپیر هرگز در میان مردم کارگر بیسواد زحمتکش رشد نمی کرد. در انگلستان میان سکسون ها و بریتون ها به وجود نمی آمد. امروزه هم در میان طبقه کارگر رشد نمی کند. پس چگونه امکان داشت در میان زنانی که به قول پروفسور ترویلین جان کندن شان حتی پیش از آنکه از کودکستان خارج بشوند شروع می شد، توسط والدینشان به انجام آن مجبور می شدند و توسط رسوم و قوانین در بند آن نگاهداشته می شدند، به وجود بیاید؟ معهذا بی تردید همه گونه نبوغ در مبان زنان موجود بوده، همانطور که در میان طبقه کارگر وجود داشته. هر ازگاه یک امیلی برونته 38 یا رابرت برنز39 شعله می کشد و حضورش را ثابت می کند. لیکن قطعاً اثرش به روی کاغذ ظاهر نمی شد. اما به عنوان مثال هرگاه که می خوانیم ساحره ای را غرق کردند، یا شیطان در جسم زنی حلول کرده، یا بانوی عاقله ای گیاهان دارویی می فروخته، و یا حتی مرد متشخصی که مادری داشته است، در اینجاست که من فکر می کنم سرنخ رمان نویسی گمشده، شاعره ای صدا در گلو مانده، جین آستینی زبان بریده و آبرو رفته، امیلی برونته ای که مغزش بر بیابانی پخش شده، یا رنجور از شکنجه ای که حاصل استعدادش بود در مزارع و کنار جاده ها زمین را می جوریده، به دست آورده ایم. در حقیقت، من حتی می خواهم به خودم اجازه بدهم و حدس بزنم که “لاادری” که این همه شعر گفته اغلب زن بوده. یک ادوارد فیتز جرالد40 زن بوده که به زعم من این داستان های منظوم، و ترانه های محلی را ساخته و آنها را در گوش نوزادانش زمزمه کرده، یا چه بسا چرخ نخ ریسی و شبهای بلند زمستانش را با آنها قابل تحمل کرده.

این تصور می تواند حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد- چه کسی می تواند ثابت کند؟- اما پس از مروری برداستان خواهر شکسپیر که از خودم ساختم، آنچه که در آن واقعیت دارد این است که هرزن با استعدادی که در قرن شانزدهم در انگلستان به دنیا می آمده، یا مجنون می شده، یا خودکشی می کرده و یا نیمی جادوگر، نیمی ساحره، خود را در کلبه ای در گوشه روستایی محبوس می کرده، که هم از او می ترسیدند و هم به مسخره اش می گرفتند. چون دانش روانشناسی زیادی لازم نیست تا بفهمیم، دختری با استعداد فراوان که خواسته باشد آن را در زمین شاعر به کار بگیرد، چنان توسط دیگران ضربه می خورد و منع می شد و زیر فشار غرایز متضاد خودش چنان شکنجه می شد و غریب می افتاد که بدون هیچ تردیدی سلامت عقلش را از کف می داد. هیچ دختری نمی توانست پیاده تا لندن برود، در کنار در صحنه تئاتری بایستد، راهش را به جبر تا اتاق مدیر هنرپیشه ها بگشاید، بدون آن که خودش را گرفتار خشونت و رنج های دردآوری بکند که ضرورتی نداشته است،- زیرا ممکن است عصمت و بکارت آئینی پرداخته جوامعی خاص بدون دلائل خاص باشد، اما اجتناب ناپذیر بوده است. در آن زمان و حتی هم اکنون بکارت در زندگی یک زن اهمیتی مذهبی داشته است، و چنان در لایه هایی از غرایز و اعصاب پیچیده شده است که رهاشدن از قید آن دل شیر می خواهد. آزاده زندگی کردن زنی که شاعر و نمایشنامه نویس بوده، در لندن قرن شانزدهم، آن چنان فشار عصبی یی را ایجاب می کرده که جز خودکشی چاره ای نداشته است. حتی اگر هم جان بدر می برد، هرآنچه را که نوشته بود دگرگون می کردند، تغییر می دادند، و آن را پدیده تخیلی تحت فشار و مرگ زا می دانستند. و پس از نگاهی به قفسه کتاب ها که درآن اثری از نمایشنامه های زنان نبود، با خود اندیشیدم بی تردید، تألیفات او بدون امضا می ماند. بدون تردید به این پناهگاه رو می آورد. همان تاثیر حس پاکدامنی و عصمت سبب شده که زن ها حتی تا قرن نوزدهم ناشناس بودن را ترجیح بدهند. کارر بل،41 جورج الیوت،42 ژرژ ساند،43 به شهادت نوشته هایشان همگی قربانیان مبارزات درونی، کوشیدند با استفاده از نام یک مرد در حجاب بمانند، هرچند نتیجه نداشت. و به این ترتیب به قراردادی احترام گذاشتند که اگر چه توسط جنس مخالف بنیانگذاری نشده بود، ولی به وضوح آن را تشویق می کرد (از پریکلس44 است که گفته بزرگترین جلال زن در این است که در باره اش حرف نزنند، گرچه درباره خود او زیاد حرف زده شده است)، چرا که به زعم آنان تبلیغات در باره زنان نفرت آور بوده است. گمنامی در خون زن جریان دارد. میل به محجبه بودن هنوز هم بر او حاکم است. هنوز هم به شدت مردان نگران سلامت شهرتشان نیستند، و اگر به طور کلی داوری کنیم، از کنار سنگ قبر یا تابلوی علامت عبور می کنند بدون تمایل به این که نامشان را روی آن حک کنند، مشابه یادگاری هایی که مردها روی در و دیوار می نویسند «غرض نقشی است…»، که بی تردید از فرمانبرداری غریزی شان ناشی می شود.

بنابراین زنی که با ذوق و استعداد شاعری در قرن شانزدهم متولد می شد زن شادی نبود، زنی بود که با خودش در جدال بود. تمام موقعیت زندگی اش، تمام غرایز شخصی خودش، در مقابل ذهنیتی که ضروری است تا آنچه را که در مغز انسان می گذرد آزاد کند، عناد می ورزیدند. در اینجا از خودم پرسیدم آن ذهنیتی که مناسب ترین شرایط را برای آفرینش به وجود می آورد چیست؟ آیا می شود با هر شرایطی که این عملکرد غریب را میسر می کند کنار آمد؟ در اینجا مجلدی از تراژدی های شکسپیر را گشودم. ذهنیت شکسپیر مثلا هنگامی که «شاه لیر» و «آنتونی وکلئوپاترا» را می نوشته چه بوده است؟ به احتمال قریب به یقین مناسب ترین ذهنیتی که برای نوشتن شعر لازم است. ولی خود شکسپیر در باره آن حرفی نزده است. ما هم برحسب تصادف و اتفاق می دانیم که او هرگز «حتی یک سطر را هم خط نمی زده است.» در حقیقت احتمالا تا قرن هیجدهم هیچ هنرمندی هرگز کلامی در باره ذهنیت خود نگفته است. ظاهراً روسو45 آغازگر آن بود. به هرحال، تا قرن نوزدهم ضمیر خودآگاه به حدی پیشرفت کرده بود که تشریح ذهنیت به صورت خاطرات و خود زندگینامه طبیعت ثانوی مردان نویسنده شده بود. پس از مرگشان هم زندگینامه آنها را می نوشتند و نامه هایشان را منتشر می کردند. از این هرچند نمی دانیم بر شکسپیر به هنگام نوشتن «لیر» چه رفته است، می دانیم کارلایل46 زمانی که «انقلاب فرانسه» را نوشت متحمل چه مسائلی شده است؛ یابرفلوبر47 به هنگام نوشتن «مادام بُواری» چه گذشته است؛ و کیتس 48 که علی رغم فرارسیدن مرگ و بی تفاوتی جهان تلاش می کرده شعر بگوید چه و چه ها تحمل کرده است.

و از مجموعه عظیم اعترافات و خودکاوی های ادبیات مدرن درمی یابیم که نوشتن اثری نبوغ آمیز همیشه مستلزم دشواری فراوانی بوده است. همه چیز بیانگر آن است که امکان ندارد اثر هنری به طور کامل و یکجا از ذهن هنرمند تراوش کند. به طور معمول مسائل عادی خلاف آن عمل می کنند. سگ ها عوعو می کنند؛ مردم مزاحم می شوند؛ باید پول درآورد؛ سلامت انسان از دست می رود. علاوه بر این، آنچه که تمام این دشواری ها را موکدتر و تحمل اش را سخت تر می کند، بی تفاوتی معروف جهان نسبت به این آثار است. کسی از مرم نخواسته که شعر بگویند، رمان یا تاریخ بنویسند؛ مردم به آن احتیاج ندارند. برای آنها اهمیت ندارد که فلوبر واژه مناسب را بیابد یا کارلایل موشکافانه جزئیات حقایق تاریخی را اثبات کند. و طبیعی است برای چیزی که احتیاج ندارد پول هم نمی پردازد. درنتیجه نویسنده، کیتس، فلوبر، کارلایل، به خصوص در خلاقه ترین سال های جوانی، متحمل همه گونه پریشانی خاطر و عدم تشویق می شود. از این اعترافات و خودکاوی ها فغان و فریاد لعن و رنج به گوش می رسد. «شعرای بزرگ در مرگ های فلاکت بارشان»- این است رنجی که از سروده هایشان به گوش می رسد. حال اگر علی رغم تمام این جورها و تحمل سختی ها، چیزی خلق بشود، خود معجزه است، و احتمالا هیچ کتابی تاکنون به آن شکلی که در ذهن شکل گرفته، به طور کامل و بدون مُثله شدن به عرصه نرسیده است.

بار دیگر نگاهی به قفسه های خالی کردم و با خود اندیشیدم، این مشکلات برای زنان به مراتب دشوار تر و پیچیده تر بوده است. در وهله اول، حتی تا اوائل قرن نوزدهم، داشتن اتاقی از آن خودش، حتی نه اتاقی ساکت و بدون مزاحمت، غیرقابل تصور بوده، مگر آن که والدینش بسیار ثروتمند یا از اشراف بوده باشند. و ازآنجا که پول تو جیبی اش، که کاملا به حسن نیت پدرش بستگی داشت، در حدی بود که تنها لباس بَرَش را تامین کند، و از امکانات بسیار محقری که مُسکّن خاطر مردان فقیری مثل کیتس، تنیسن 49 یا کارلایل بود، نیز محروم بود، ازجمله قدم زدن در مکان های مختلف، رفتن به سفر کوتاهی مثلا به فرانسه، دارا بودن محل زندگی جداگانه، که حتی اگر فقیرانه هم بود، آنان را از تجاوزات و سنگدلی های خانواده محافظت می کرد. آن بی تفاوتی عمومی که تحملش برای کیتس، فلوبرو سایر مردان نابغه از دشوارترین کارها بود، درمورد او نه بی تفاوتی که خصومت بود. مردم جهان به او نمی گفتند، اگر دلت می خواهد بنویس؛ ولی برای من کم ترین اهمیتی ندارد (واکنشی که نسبت به مردان نابغه نشان می دادند). به او با پوزخند می گفتند نویسندگی؟ نوشتن تو به درد کی می خورد؟ در اینجا بار دیگر با نگاه کردن به طبقات خالی، با خود گفتم شاید روانشناسان دانشکده های نیونهام 50 و گیرتون 51 بتواند به ما کمک کنند. زیرا دیگر وقت آن فرا رسیده است که تاثیر عدم تشویق و توی ذوق هنرمند زدن را مورد مطالعه قرار بدهند، کما این که دیده ام شرکتی لبنیاتی تاثیر شیر معمولی و شیر درجه «آ» را روی بدن موش ها اندازه گیری کرده بود. آنها دو موش را در قفس هایی کنار هم قرار داده بودند و یکی از آنها خموده، خجول و ریزجثه بود، دیگری براق، شجاع و درشت. حال ببینیم چه غذایی باید به مغز زنان هنرمند برسانیم؟… برای پاسخ به این پرسش کافی بود که روزنامه شب را باز کنم و ببینیم لرد بیرکنهد چه اظهار نظری کرده است- ولی حقیقتاً سرتان را با رونویسی اظهار نظر لرد بیرکنهد 52 در مورد نویسندگی زنان به درد نمی آورم… اما از آقای اسکار براونینگ 53 نقل قول می آورم، چون آقای اسکار براونینگ زمانی یکی از بزرگ ترین شخصیت ها در دانشگاه کمبریج بود، ممتحن داوطلبین به دانشکده های گیرتون و نیونهام (دانشکده های دخترانه در دانشگاه کمبریج) هم بوده است. آقای اسکار براونینگ عادت کرده بود که بگوید، پس از بررسی اوراق امتحانی دانشجویان، تاثیری که در ذهنش جای گرفته بود این بود که، بدون درنظر گرفتن نمره ای که می داد، بهترین دانشجویان دختر از نظر شعور و درک از بدترین دانشجویان پسر پست تر بودند.» پس از ایراد این سخنان گهربار آقای براونینگ به اتاقشان بازگشته بودند- و این منظره است که او را محبوب می کند و ارزش او را در مقام شخصیتی مهم و سلطنتی بالا می برد- به اتاقش باز می گردد و می بیند که پسر بچه مهتری روی نیمکت دراز کشیده است- «پوست و استخوان بود، گونه هایش فرو رفته بود، دندان هایش سیاه بود و به نظر نمی رسید که کنترل اعضای بدنش را داشته باشد… این هم آرتور. (آقای براونینگ فرمودند) واقعا عزیز دل است، و چقدر هم باهوش.» این دو تصویر همیشه برای من مکمل هم بوده اند. و خوشبختانه در این دوران زندگینامه نویسی، این دو تصویر حقیقتاً همدیگر را تکمیل می کنند و به همین دلیل است که ما قادرایم دیدگاه های مردان بزرگ را نه تنها با کلمات نغزشان بلکه از روی اعمالشان هم بررسی بکنیم.

هرچند این سخنان امروزه شگفت انگیز است، این قبیل اظهار نظر ها از دهان افراد مهم پنجاه سال پیش هم حیرت انگیز بوده است. بیایید فرض کنیم که پدری با حسن نیت تمام و از روی خیرخواهی مایل نبود که دخترش خانه را ترک کند و نویسنده، نقاش یا دانشمند بشود. بنابراین به دخترک می گفت: «ببین آقای اسکار براونینگ چه گفته است؟»؛ تازه قضیه به آقای اسکار براونینگ ختم نمی شود؛ ساتردی ریویو54 هم بود؛ آقای گرگ 55 هم بود- بنا به قول ایشان «اساس هستی زنان عبارت است ازاین که توسط مردان حمایت بشوند و به آنان خدمت کنند»- اصولا دیدگاهی مردانه وجود داشت کلا براین باور که هیچگونه توقعی از ذهنیت زن نباید داشت. حال اگر پدرش هم این اظهار عقیده ها را بلند نمی خواند خود دختر که می توانست بخواند؛ و تنها خواندن این کلمات قصار حتی در قرن نوزدهم هم کافی بوده است که او را از فعالیت بیندازد، و برآثارش عمیقاً تاثیر بگذارد. برای اعتراض و فائق آمدن همیشه این پیش فرض وجود داشته است- تو از عهده این کار برنمی آیی، آن کار را نمی توانی انجام بدهی. احتمالا این میکروب در نویسندگان تاثیر زیادی نداشته است؛ زیرا زنان نویسنده خوبی بوده اند. لیکن برای زنان نقاش، باید همچنان گزنده بوده باشد؛ همین طور برای زنان موسیقیدان که تصور می کنم هنوز هم به حد افراط زهرآگین است. زن موسیقیدان در همان مقامی قرار دارد که زن هنرپیشه در زمان شکسپیر ایستاده بود. به یاد داستانی که در باره خواهر شکسپیر پرداخته بودم افتادم و یادم آمد که نیک گرین گفته بود زنان هنرپیشه سگ های رقصنده را برای او تداعی می کنند. جانسن دویست سال بعد همین جمله را در مورد کشیش های زن ابراز کرده است. و در اینجا کتابی را که در باره موسیقی بود گشودم وگفتم، در این سال عزیز 1928 عین این کلمات در باره زنانی که قصد دارند آهنگ بسازند ابراز شده است. «درمورد مادموازل ژرمن تایفر،56 تنها می توان جمله دکتر جانسون را در باره زنان کشیش به کار برد، و فقط محتوای آن را با اصطلاحات موسیقی تعویض کرد. قربان، آهنگسازی یک زن شبیه سگی است که فقط روی پاهای عقبش راه می رود. نمی تواند درست راه برود ولی به همان اندازه هم که می رود شما را به تعجب می اندازد.» و تاریخ به همین دقت تکرار می شود.

کتاب زندگینامه آقای اسکار براونینگ را بستم و با کنار زدن سایر کتاب ها به این نتیجه رسیدم که به خوبی آشکار است که حتی در قرن نوزدهم زن برای هنرمند شدن تشویق نمی شده است. برعکس، از او روی برمی گرداندند، توی ذوقش می زدند، برایش سخنرانی ها می کردند، و رای او را می زدند. ذهن او باید از شدت جدال و مبارزه با این موانع درمانده بوده و از کارآبی آن بسیار کاسته شده باشد. به این ترتیب بار دیگر به عرصه آن پیچیدگی مبهم و جالب توجه مردانه ای می رسیم که تا این حد بر نهضت زنان تاثیر گذارده است؛ همان نیاز عمیق، نه این که تا چه اندازه پست تر از مرد است، بلکه تا چه اندازه برتر است، که به هرکجا که می نگریم او را در راس می بینیم، نه فقط در خط مقدم هنرها، که در مسیر سیاست که کمترین خطری از جانب زن او را تهدید نمی کند و متقاضیان موءنث اندک و رام هستند… ظاهراً تاریخ مخالفت مردان با نهضت آزادی زنان از خود تاریخ نهضت جالب تر است. اگر دانشجوی جوان و مشتاقی در یکی از دانشکده های گیرتون یا نیونهام نمونه هایی را جمع آوری کند و فرضیه ای از آن استنتاج کند، کتاب سرگرم کننده ای خواهد شد- ولی باید دستکش هایی قطور به دست و سپری از آهن در جلوی رو داشته باشد تا خود را از طلاب ناب حفظ. کند.

اما آنچه که امروز به نظر سرگرم کننده می آید زمانی بسیار جدی قلمداد می شد. به شما قول می دهم نظریاتی که اکنون در کتابکی گرد می آوریم که شب های تابستان برای سرگرمی دوستان بخوانیم زمانی اشگ از دیدگان جاری می کرده است. در میان مادربزرگ ها و مادر مادربزرگ های شما زنانی بوده اند که خون گریسته اند. فلورانس ناینتینگل از شدت خشم از ته دل ناله برکشیده است. به علاوه برای شما که به دانشکده رفته اید و اتاق نشیمنی از آن خود دارید مسئله ای نیست … که بگویید نبوغ باید نسبت به نظریات دیگران بی توجه باشد؛ باید در ورای حرف هایی که در باره اش می زنند باشد. متاسفانه، دقیقا زنان و مردان نابغه بیشتر از هرکس دیگری برایشان اهمیت دارد که در باره شان چه گفته می شود. کیتس یادتان هست؟ جملاتی را که بر سنگ قبرش نوشته است را به یاد بیاورید؟ به تنیسون فکر کنید؛ فکر کنید- چه لزومی دارد که من برحقایق غیرقابل انکار هرچند بسیار تاثر برانگیز، تاکید بیشتر بگذارم که طبیعت هنرمند ایجاب می کند در باره حرف های دیگران اهمیت بدهد. ادبیات پر از نعش مردانی است که بیش از اندازه به عقاید دیگران اعتبار داده اند.

وقتی دوباره به جستجوی اصلی ام در زمینه این که چه شرایطی برای آفرینش و خلق اثر هنری مناسب تر است پرداختم متوجه شدم که به سبب آسیب پذیری و حساسیت بیستر هنرمندان به طور کلی، قضیه دو برابر تاثر برانگیز است، چرا که ذهن یک هنرمند، برای کسب نیروهای گوناگون به منظور آزاد کردن کامل اثری که در وجودش هست، باید همچون ذهن شکسپیر صاف و صیقلی و بی خدشه باشد، و در اینجا نگاهم به کتاب نیمه باز جلویم و تراژدی آنتونی و کلئوپاترا افتاد. ذهن باید خالی از موانع و نگرانی های خارجی باشد.

هرچند که می گوییم چیزی از شرایط ذهنی شکسپیر نمی دانیم، دقیقا در حین بیان آن، مشغول اظهار نظر در باره شرایط ذهنی شکسپیر هستیم. دلیل این که چنین اندک در باره شکسپیر- در مقایسه با جام دان 57 یا بن جانسون58 یا میلتون می دانیم این است که کینه ها و خصومتها و نفرت هایش از ما نهفته مانده است. نکته «افشاگرانه» ای که ما را به یاد شاعر بیندازد وجود ندارد. تمام نیازهای او به اعتراض، به موعظه، به اعلام جراحتی درونی، به گونه ای حساب صاف کردن، و جهان را تماشاگر سختی ها و اندوه های شخصی کردن، همگی از او بیرون تراویده و مصرف شده است. از این روست که اشعارش بدون مانع و سدی از ذهن او جوشیده است. اگر درجهان هنرمندی وجود داشته باشد که تمام آثارش را به کمال ابراز کرده باشد همانا شکسپیر است. و اگر در جهان ذهن هنرمندی صیقلی صاف و بی خدشه بوده باشد همانا ذهن شکسپیر است.

فصل ششم

روز بعد روشنایی صبحگاهی اکتبر در ستون ها کج تابی از پنجره های بدون پرده بدرون می تابید و سر و صدای رفت و آمد اتومبیل ها از خیابان به گوش می رسید. لندن داشت بار دیگر بلند می شد. کارخانه از خواب بیدار می شد و ماشین ها به کار می افتادند. پس از آن همه خواندن، به بیرون نگاه کردن از پنجره و مشاهده فعالیت های لندن در این صبح 26 اکتبر 1928 وسوسه انگیز بود. لندن واقعا مشغول چه کاری بود؟ به نظر نمی آمد که کسی مشغول خواندن آنتونی و کلئوپاترا باشد. ظاهراً لندن کم ترین اهمیتی به نمایشنامه های شکسپیر نمی داد. برای هیچکس کم ترین اهمیتی نداشت- البته من هم سرزنش شان نمی کنم- که آینده داستان نویسی به کجا می انجامد، یا شعر در حال احتضار است و یا زنی معمولی سبکی تازه از نثر ابداع کرده که بیانگر ذهنش است. حتی اگر در باره این موضوع ها مطالبی با گچ روی پیاده روها نوشته بودند، کسی خم نمی شد تا آن را بخواند. عجله پیاده روندگان به حدی بود که ظرف نیم ساعت گچ ها پاک می شد…

دراین لحظه به خصوص، همانطور که اغلب در لندن اتفاق می افتد، ترافیک چند لحظه ای معلق مانده بود و از رفت و آمد اتومبیل ها خبری نبود. هیچ چیز از خیابان عبور نمی کرد؛ هیچ کس هم رد نمی شد. در انتهای خیابان و در آن لحظه سکوت و تعلیق، برگی از درخت چنار جدا شد و به زمین افتاد. تو گویی علامتی داده شده باشد، علامتی که به نیروهای موجود در اشیاء که انسان فراموش کرده بود، اشاره داشت. چنان بود که گویی به رودخانه ای که پشت پیچ، پایین خیابان در جریان بود و دیده نمی شد و مردم را می برد و آنها را در امتداد حرکت می داد، همان گونه که نهر آکسبریج 59 دانشجوها را در قایق هایشان و برگ های مرده را به جلو می برد. و اکنون دختری را با چکمه های ورنی از این طرف خیابان به آن طرف می برد، و سپس مردی را در بارانی آلبالویی؛ همچنین داشت یک تاکسی را هم می آورد؛ و هر سه را همزمان زیر پنجره من به هم رساند؛ که تاکسی ایستاد؛ دخترک و مرد جوان هم ایستادند؛ هردو سوار تاکسی شدند؛ و سپس تاکسی خرامان دور شد تو گویی با نیروی موجوی ازجایی دیگر هدایت می شدند.

منظره ای که می دیدم بسیار عادی و معمولی بود؛ آنچه که عجیب بود نظم آهنگینی بود که تخیل من درگیرش شده بود؛ و واقعیت این که منظره معمولی در انسانی که سوار تاکسی شدند دارای چنان نیرویی بود که چیزی از رضایت خاطر آن دو را منتقل کرده بود. در حالی مشغول تماشای تاکسی بودم پیچید و از دیدرس من خارج شد، اندیشیدم، ظاهراً منظره دو نفر که در امتداد خیابانی در حرکت اند و در گوشه آن به هم بر می خورند، از فشار عصبی ذهن می کاهد. چه بسا دو روز تمام غرق در افکار خویشتن بودن، چنان که دو روز گذشته من در گیرش بودم، و تعمق در جنسیتی و تفاوتش با جنسیت دیگر برای خودش تلاشی است. و با وحدت ذهن تناقض دارد. اکنون آن تلاش از بین رفته بود و وحدت به سرجایش بازگشته بود فقط با دیدن رسیدن دو نفر به هم و سوار شدنشان به تاکسی. سرم را از پنجره به داخل آوردم و فکر کردم بی تردید ذهن عضو اسرار آمیزی است، و با وجود آنکه این چنین به آن متکی هستیم، کمترین اطلاعی در باره اش نداریم. چرا من احساس می کنم که مخالفت و جدایی در ذهن هست، همانگونه که در مواردی هم بر جسم فشارهایی وارد می کند؟ منظور از «وحدت ذهن» چیست؟ به تامل پرداختم، زیرا واضح بود که ذهن در هر لحظه و موقعیت دارای آن چنان قدرت تمرکزی است که به نظر می رسد موقعیت واحدی از هستی ندارد. مثلا می تواند خود را از مردم خیابان جدا کند، و جدا از آنان به خود بیندیشد، آن هم از پنجره ای بالای ساختمانی. یا به عنوان مثال می تواند، همراه گروهی از افراد، که در انتظار شنیدن خبری یا صحبتی هستند، هم زمان بیندیشد. از طریق پدرها و مادرهایش به گذشته بیندیشد، همان گونه که گفتم زنی در حال نوشتن از طریق مادرش به گذشته می اندیشد. و نیز اگر زن باشیم، از جدایی ناگهانی ضمیر ناخودآگاه حیرت می کنیم، فرض کنیم داریم در امتداد و ایتهال60 پایین می آییم، و به عوض وارث طبیعی بودن آن تمدن برعکس از آن خارج می شویم، بیگانه و ملامتگر. واضح است که ذهن مرتب مرکز توجهش را تغییر می دهد و جهان را در چشم اندازهای گوناگون می بیند. لیکن برخی از این شرایط ذهنی، حتی زمانی که همزمان واقع می شوند، از شرایط دیگر راحت تر هستند. و ما برای ادامه حفظ خودمان در یکی از این شرایط به طور ناخودآگاه جلوی چیزی را می گیریم، و به تدریج این فشار خود به تلاشی تبدیل می شود. ولی احتمالا شرایط ذهنی خاصی هم وجود دارد که انسان بدون هرگونه تلاشی می تواند درآن تداوم داشته باشد زیرا لزومی ندارد که جلوی چیزی را بگیرد. در اینجا در حالی که از پنجره دور می شدم، به خودم گفتم چه بسا این لحظه یکی از آن حالات است. چون قطعا وقتی که دیدم آن جفت سوار تاکسی شدند، احساس کردم ذهنم پس از یک جدایی، بار دیگر با آمیختگی طبیعی، به هم آمد. روشن ترین دلیلش البته این است که همکاری جنسیت ها با هم امری طبیعی است. این غریزه باطنی، ولی نامعقول، در وجودمان هست که به این فرضیه گرایش دارد: که وحدت زن و مرد به وجود آورنده بیشترین رضایت خاطر و کامل ترین شادی هاست. ولیکن منظره آن زن و مردی که با هم سوار تاکسی شدند احساس رضایتی که به من داد سبب شد که بپرسم آیا در ذهن ما هم جنسیت هایی وجود دارد که با جنسیت های بدن مان مرتبط باشند، و آیا برای رسیدن به رضایت و شادمانی کامل، آنها نیز باید به هم برسند؟ سپس با ناشیگری به طراحی الگوی یک ذهن پرداختم به این ترتیب که در وجود هرکدام از ما دو نیرو حاکم است، یکی نیروی مذکر و دیگری نیروی موءنث؛ در ذهن مرد نیروی مرد بر زن مسلط است، و در ذهن زن برعکس نیروی زن بر مرد حاکم است. طبیعی ترین و راحت ترین وضعیت، هنگامی است که این دو در هماهنگی کامل زندگی کنند، و روحا با هم همکاری کنند. در وجود یک مرد همچنان بهش زنانه باید موثر باشد و یک زن هم باید با مرد درونش آمیزش داشته باشد. احتمالا منظور کالریج 61 همین بوده زمانی که گفته یک ذهن بزرگ ذهنی دو جنسیتی است. و زمانی که این آمیزش رخ می دهد زمانی است که ذهن کاملا بارور شده و از تمام حواسش استفاده می کند. اندیشیدم، چه بسا ذهنی که مذکر خالص باشد قادر به آفرینش نباشد، که این شرط در مورد ذهنی کاملا زنانه هم صادق است. ولی خوب است با تامل و تورق دو سه کتاب امتحان کنیم ببینیم منظورمان از مرد زنانه و برعکس زن مردانه چیست؟

کالریج قطعا، زمانی که گفته ذهن بزرگ دوجنسیتی است، منظورش این نبوده که این ذهن به زنان علاقه بیشتر دارد؛ یا آرمان آنها را مد نظر قرار داده و خود را وقف تبیین آنها کرده است. قاعدتا ذهن دوجنسیتی باید تمایل کمتری به این قبیل تمایزها نشان بدهد تا ذهن یک جنسیتی. شاید منظور او این بوده که ذهن دو جنسیتی تشدید کننده و نفوذ ناپذیر است، و می تواند احساسات و عواطف را بدون مانع و رادعی منتقل می کند؛ و به گونه ای طبیعی خلاق، منسجم و ملتهب است. در حقیقت به ذهن شکسپیر که فکر می کنیم برایمان نمونه ذهن دوجنسیتی است، از نوع مرد زنانه، و این غیر ممکن است که بگوییم شکسپیر تنها به زنان می اندیشید. و هرآینه یکی از مواهب ذهن کاملا تکامل یافته این باشد که بالاخص و جداگانه به جنسیت نیندیشد، در حال حاضر حفظ این موقعیت دشوار تر از هر زمان دیگری است. در اینجا به کتابهای نویسندگان زنده رسیدم، مکث کردم و از خودم پرسیدم آیا این واقعیت ریشه چیزی نیست که مدت های مدیدی است مرا سردرگم کرده؟ هیچ زمانی نمی توانسته به شدت دوره ما جنسیت مدار بوده باشد؛ شاهدش کتاب های بی شماری است که مردان در باره زنان نوشته اند و در بریتیش می وزیوم موجود است. البته نهضت آزادی زنان بدون تردید در پدید آمدن این موضع سهیم بوده است. و قطعا در مردان نیاز فوق العاده برای اثبات اعتماد به نفس در خود به وجود آورده است؛ احتمالا سبب شده تا آنها تاکید بیشتری برای جنسیت خود و صفات مردانه آن قائل بشوند، که اگر به توان آزمایی خوانده نمی شدند هرگز زحمت فکر کردن به آن را هم به خود نمی دادند. و هرآینه انسان به مبارزه خوانده شود، اگر همه توسط چند زن لچک به سر، چاره ای نیست جز تلافی کردن، به خصوص که اگر قبلا به این شدت به مبارزه خوانده نشده بوده باشد…

حال چنان چه این فرضیه دو جنسیتی بودن ذهن درست از آب در بیاید، نتیجه اش این می شود که مردانگی خودآگاه شده است- به عبارت دیگر مردها، اکنون تنها با بخش مردانه ذهنشان می نویسند. و برای زن اشتباه است که این نوشته ها را بخواند، زیرا بدون تردید او در جستجوی چیزی است که نخواهد یات. کتاب آقای منتقد معروف را برداشتم و ازروی وظیفه و به دقت اظهار نظر های او را در باره هنر شعر خواندم، و با خود اندیشیدم، چقدر جای قابلیتی قانع کننده خالی است. انتقادها ایشان بسیار پُرمایه، دقیق و آموزنده بودند؛ اما اشکال در این بود که حس های او دیگر ارتباطی برقرار نمی کرد؛ به نظر می رسید که ذهن او به غرفه های متعدد تقسیم شده؛ و هیچ صدایی از این غرفه به دیگری نمی رسد. به این ترتیب، وقتی یکی از جملات آقای ب. را به ذهن منتقل می کنیم مثل سنگ نقش زمین می شودی بنگ؛ حال آن که زمانی که یکی از جملات کالریج را به ذهن می سپریم، منفجر می شود و هزاران فکر جدید را بارور می کند، و این تنها نوع نویسندگی است که می توانیم بگوییم جادوی حیات جاودانی را در خود دارد.

دلیلش هرچه که باشد، واقعیت آن است که باید تاسف خورد. زیرا بدان معناست- و در اینجا به ردیف کتاب از آقایان گالزوردی 62 و کیپلینگ 63 رسیده بودم- که برخی از آثار بزرگترین نویسندگان عصر ما شنونده نخواهد داشت. یک زن هر کاری که بکند، در این آثار چشمه آب حیاتی را که منتقدین به او اطمینان خاطر داده اند می یابد، پیدا نمی کند. نه بدان سبب که صفات مردانه را ارج می گذارند، ارزش های مردانه را مستحکم می کنند و جهان مردان را شرح می دهند؛ بلکه به این دلیل که احساسی که این کتاب ها پخش می کنند برای زن غیر قابل درک است … آن از افسران آقای کیپلینگ که پشتشان را می کُنند؛ و بذرافشانانی که دانه می کارند؛ و مردانی که با کارشان تنها هستند؛ و پرچمدارانی که- آدم از خجالت سرخ می شود، تو گویی پشت در اتاق الواطی یک مشت مرد تنها فالگوش ایستاده است. واقعیت قضیه این است هیچ یک از آقایان گالزوردی یا کیپلینگ ذره ای زنانگی در وجودشان ندارند. از این رو در یک داوری عمومی تمام کیفیات آنها برای یک زن، خشن و نابالغ به نظر می رسد. توانایی قانع کردن در پس آنها نیست. و زمانی که کتابی فاقد این توانایی باشد، هرچقدر هم بر سطح ذهن تاثیر بگذارد توانایی نفوذ به درون را ندارد…

با وجود این، سرزنش تمام این قضایا، اگر قرار باشد کسی را سرزنش کنیم، متوجه نه یک جنسیت که هردوی آنها می شود. تمام اغواگران و اصلاح طلبان مسئول اند… تمام کسانی که موضع خودآگاهی جنسی را مطرح کرده اند باید سرزنش بشوند، و همان ها هستند که مرا هنگامی که می خواهم حواسم را متوجه کتابی بکنم به جستجوی آن دوران خوش می رانند… زمانی که نویسنده از هردو بخش ذهنش به طور مساوی استفاده می کرده است. پس باید به شکسپیر باز گردیم، چون او دو جنسیتی بود؛ کیتس هم بود، استرن 64 و کوُپر65 و لمب 66 و کالریج هم دوجنسیتی بوده اند. شلی 67 به احتمال قوی بدون جنسیت بوده است. میلتون و بن جانسون عیار مردانه شان قدری بیش از حد بوده است. وردزورث68 و تولستوی69 هم به همین ترتیب. در زمان معاصر ما پروست کاملا دو جنسیتی بود، اگر نخواهیم بگوییم اندکی بیش از حد زنانه. اما این نقصان نادرتر از آن است که بخواهیم از آن گلایه کنیم، زیرا بدون ترکیب قدری از این انواع، به نظر می رسد که نیروی عقلانی مسلط می شود و سایر توانایی های ذهن سخت و از کار افتاده می شوند. لیکن من با این امید که چه بسا دوره ای گذرا باشد خودم را دلداری دادم؛ خودم را دلخوش کردم که هرچه را به اطاعت از قولی که به شما داده بودم مبنی بر این که جریان افکارم را با شما در میان بگذارم، به زودی کهنه و تاریخ گذشته خواهد شد؛ و آنچه که در چشمان من شعله می کشد، به نظر شما که از آب و گل درآمده اید بیگانه خواهد بود.

بنابراین، وقتی که سر میز تحریرم بازگشتم و اوراقی که بالای آن عنوان «زنان و داستان نویسی» را داشت برداشتم با خود گفتم، اولین جمله ای که باید بنویسم این است که برای هرکسی که قصد نوشتن دارد اندیشیدن به جنسیت مُهلک است. به سادگی زن یا مرد خالص بودن مرگ آور است؛ انسان باید زن مردانه و مرد زنانه باشد. برای هر زنی مهلک است که کمترین تاکیدی بر شکایت هایش بگذارد؛ یا برای دادخواهی به دادگستری پناه برد؛ یا به هرحال از زن بودن خودش آگاهانه صحبت کند. و وقتی می گویم مهلک اغراق ادبی نیست؛ زیرا هر آنچه که با ذهنی تعصب آمیز نوشته بشود محکوم به فنا است. قادر به باروری نیست. حتی اگر یکی دو روز درخشان و موثر استادانه و قدرتمند به نظر برسد، با فرا رسیدن شب خواهد پژمرد؛ در اذهان دیگران هم قادر به رشد نیست. پیش از آن که هنر آفرینش رخ بدهد باید گونه ای همکاری بین زن و مرد در ذهن صورت بگیرد. ازدواج جنس های مخالف باید صورت بپذیرد. اگر قرار است احساس کنیم که نویسنده کل تجربیاتش را تمام و کمال با ما در میان می گذارد، درآن صورت سراسر ذهن باید گشاده و باز باشد. باید آزادی و آرامش وجود داشته باشد.

***

در طی این مقاله به شما گفتم که شکسپیر جواهری داشت؛ لطفا در زندگینامه ای که سرسیدنی لی70 از شاعر بزرگ نوشته او را جستجو نکنید. او در اوج جوانی مرد- هیهات که حتی کلامی هم ننوشت. درجایی دفن است که اتوبوس ها، جلوی الفنت و کاسل نگاه می دارند. لیکن اعتقاد من بر این است که این شاعری که حتی یک کلمه هم ننوشت، و سرآن چهار راه مدفون است، هنوز زنده است. او در من و شما زندگی می کند، و در وجود زنان بسیاری که اکنون اینجا حضور ندارند، چون در حال ظرف شستن و خواباندن بچه ها هستند. ولی او زنده است؛ شاعران بزرگ هرگز نمی میرند؛ آنها حضوری مداوم دارند؛ فقط باید به آنها فرصت بدهیم تا به صورت زنده در میان ما قدم بزنند. به اعتقاد من این فرصت اکنون در کف قدرت من و شما است که به او بدهیم. چون من باور دارم که اگر یک قرن دیگر زنده باشیم- منظور من زندگی عمومی یعنی زندگی کلّی است و نه زندگی های مجزای تک تک افراد- هرکدام سالی پانصد لیره مقرری و اتاقی از آن خود داشته باشیم؛ اگر به آزادی عادت کنیم و شجاعت نوشتن هرچیزی را که به ذهن مان می رسد داشته باشیم؛ اگر خود را از کنج خلوت اتاق نشیمن مان نجات دهیم و همیشه انسان ها را نه در ارتباطشان با یکدیگر بلکه در رابطه شان با واقعیت ببینیم؛ و آسمان را و درخت ها را و یا هرچیز دیگر را؛ اگر از بن بست میلتون فراتر بنگریم، زیرا هیچ چیز انسانی نباید منظر خود را سد کند؛ اگر با حقایق روبرو بشویم، چون حقیقت این است که بازویی نیست که به آن بیاویزیم، و باید به تنهایی پیش برویم و رابطه ما با جهان واقعیت هاست و نه فقط جهان زنان و مردان، آنگاه، فرصت آن پیش خواهد آمد، و شاعر مرده ای که خواهر شکسپیر بود منجسم خواهد شد و با طرح زندگی او از روی الگوی پیشینیان ناشناخته اش، همانگونه که برادرش پیش از او کرد، این شاعره متولد خواهد شد. و اما تحقق یافتن او بدون آن مقدمات، بدون تلاشهایی از جانب ما، بدون قاطعیت که وقتی دوباره متولد شد، امکان زیستن و شعر گفتن برایش میسر باشد، امکان پذیر نیست و غیرممکن است. لیکن به اعتقاد من اگر ما برای او فعالیت کنیم خواهد آمد، و با این نحو، حتی اگر در فقر و گمنامی باشد، ارزش دارد.

پانوشت ها:

1. Virginia Woolf, A Room of One’s Own. London, Hogarth Press, 1931. PP. 38-59, 62-86; 143-172
2. Samuel Butler
3. Pope
4. La Bruyere
5. Dr. Johnson
6. The Mental. Moral, and physical Inferiority of the Female Sex
7. Hampstead. Heath
8. Sir . Austen Chamberlain
9. Romney
10. Rebecca West
11. Mary Beton
12. Milton
13. Professor Trevelyan
14. Chaucer
15. Verneys
16. Hutghinsons
17. Rosolind
18. Clytemnestra
19. Antigone
20. Phedre
21. Cressida
22. Desdemona
23. Duchess of Malfi
24. Millamant
25. Clarissa
26. Becky Sharp
27. Anna Karenine
28. Emma Bovary
29. Madame de Guermantes
30. Mrs. Martin
31. Cistercians
32. Judith
33. Ovid
34. Virgil
35. Horace
36. Nick Greene
37. Elephant and Castle
38. Emily Bronte
39. Robert Burns
40. Edward Fitzgrald
41. Currer Bell
42. George Eliot
43. George Sand
44. Pericles
45. Rousseau
46. Carlyle
47. Flaubert
48. Keats
49. Tennyson
50. Newnham
51. Girton
52. Lord Birkenhead
53. Mr. Oscar Browning
54. Saturdy Review
55. Mr. Greg
56. Mlle, Germaine Tailleferre
57. Donne
58. Ben Johnson
59. Oxbridge
60. Whitehall
61. Coleridge
62. Galsworthy
63. Kipling
64. Sterne
65. Cowper
66. Lamb
67. Shelley
68. Wordsworth
69. Tolstoy
70. Sir Sidney Lee