سرداران بزرگ و نامداران سیاست
اگرچه درتاريخ بيش از همه درباره شاهان و فرمان روايان سخن مي رود، امّا نگفته پيداست که بسياري کارهاي مهم به سرانگشت تدبير وزيران و دلاوري و موقع شناسي سرداران و سياست مداران برجسته صورت ميگيرد. در تاريخ ايران نامداراني ازاين دست بيشمارند. دراين جا تنها بهشرح احوال و کارهاي برخي ازمشهورترين آنان ميپردازيم، کسانيکه يا خود صدر کارهاي بزرگ بودهاند يا به نوعي درحوادث مهم دخالت داشتهاند.
بزرگمهر
برزگمهر بختگان، که بوزرجمهر نيز ناميده شده، وزير دانشمند خسرو انوشَروان شاهنشاه ساساني است. از زندگي او اطّلاع دقيقي در دست نيست چنان که برخي او را شخصيّتي افسانهاي انگاشته اند. امّا رسالهاي به زبان پهلوي درچهار صدو سي کلمه به نام پندنامه بزرگمهر بختگان باقي است که نشان از بزرگواري و هوشمندي نويسنده دارد. در اين رساله به سنجيده ترين صورت از آداب پادشاهي و اخلاق و روش درست مملکت داري و رعايت احوال مردم سخن رفته است.
در روزگار انوشَروان، با همه سخت گيري هاي بسيار درباره مَزدَکيان نسبت به پيروان اديان مختلف با نرمي و ملايمت رفتار ميشد. انجمن دانشمندان دربار به بحث درعقايد اديان وفلسفه هاي گوناگون زمان و علوم و فنون جهان آن روز ميپرداخت. بزرگمهر که سخت مورد توجّه خسرو بود در اين بحث ها نقشي عمده ايفا مي کرد. با اين همه، شايد به سبب گرايشي که به معتقدات مَزدَک داشت، زماني مورد خشم انوشَروان قرارگرفت و زنداني و شکنجه شد. از جمله داستان هايي که در باره بزرگمهر نقل ميکنند يکي اين است که وي، بر اثرماندن در زندان تاريک و گرسنگي و تشنگي به مدّت طولاني کور شد. وقتي انوشَروان اورا بخشيد خواست تا در مقابل اين همه رنج از شاه چيزي بخواهد بزرگمهر گفت: «بينايي را بمن بازده.» انوشَروان گفت که اين کار از او برنيايد. حکيم فرزانه به شاه گفت: «چيزي را که نمي تواني بازدهي چرا ستاندي؟»
داد و ستد گسترده فرهنگي در زمان خسرو انوشَروان به گرد آوردن کتاب هاي مهمّ بيشمار انجاميد. از جمله، به دست آوردن کتاب هندي پنچاتنترا و ترجمه آن از سانسکريت به زبان پهلوي بود. انجام اين کار مهمّ و دشوار را به بُرزويه، پزشک نامدار معاصر انوشَروان، نسبت داده اند که از مردم مَرو بود. ابهام تاريخي چهره اين دومرد بزرگ، يعني بزرگمهر بختگان و برزويه پزشک، را درهم آميخته است آن چنان که برخي گويند اين هر دو يکي هستند. احتمال ديگر آن که برزويه پس از به دست آوردن و ترجمه کتاب ازخسرو انوشَروان خواسته است که بزرگمهر درباره او فصلي به کتاب بيفزايد. در ترجمه پهلوي، اين کتاب به نام دو شغال که در حکايت شير و گاو آمده کَليله و دِمنه، ناميده شده است. بخش اضافي، باب برزويه طبيب است که در آن نويسنده با بياني حکيمانه ازخردمندي، احسان، مهرباني، وظيفه توانگران نسبت به فقرا سخن گفته است که همه يادآور معتقدات مانَويان و نمودار روشن بيني و آزاد انديشي آنان است. نوشته اند که پادشاه هند همراه هداياي گران بها بازي شطرنج را نيز به دربار خسرو انوشيروان فرستاد. بزرگمهر توانست راز آن را بگشايد و قواعد بازي با آن را به ديگران بياموزد.
بزرگمهر درتاريخ بعد از اسلام نيژچهره اي افسانه اي دارد. هرگونه پند و دستور اخلاقي سنجيده را باو نسبت ميدهند. از جمله افسانه هاي بسيار که در باره او گفته شده يکي مربوط به دختر اوست. آورده اند که هنگام بردارکردن بزرگمهر دخترش با روي گشاده و بدون پوششي بر روي به زير دار آمد و بر جنازه پدر مي نگريست. پرسيدندچگونه است که روي نپوشانده است گفت: «در اين همه مردم مردي نمي يابم که از او روي پوشانم. تنها مرد دراين ميان پدرم بود که بردار است.»
ابو مسلم خراساني
(137-105ه/754-723م)
درآستانه صدمين سال هجرت پيامبر اکرم، مسلمانان بنا بر اعتقادي قديميمنتظر دگرگوني مهمّي دراوضاع سياسي جامعه اسلامي بودند. مخالفان بني اميّه که آنان را غاصب مقام خلافت ميدانستند به اين اعتقاد دامن ميزدند و مبارزات خود را سازمان مي دادند. ميان ايشان بني عبّاس، يعني فرزندان عموي پيامبر وشيعيان علي(ع) اکثريت داشتند و چشم اميد خود را به ايرانيان دوخته بودند. زيرا درکشمکشميانعلي(ع) و معاويه، ساکنان کوفه و بينالنهرين کهايراني بودندجانب علي را داشتند. به همين جهت حضرت علي(ع) مرکز حکومت خويش را بدانجا منتقل کرد. پس از واقعه کربلا و شهادت امام حسين بن علي(ع) نيز ايرانيان بيش از همه درصف انتقامجويان با اُمويان ميجنگيدند. نهضت مخالفان بني اميّه ظاهراً رنگ مذهبي داشت و از انتقال خلافت به خاندان پيغمبرسخن گفته مي شد. امّا ايرانيان اين بار نيز چون بارهاي ديگر از اين مبارزه براي کسب استقلال و اداره امور سرزمين خويش بهره ميجستند.
دربين مخالفان بني اميّه، ايرانيان با اين سابقه هاي مبارزاتي ارج و احترامي خاص داشتند. رئيس و پيشواي عبّاسيان آشکارا به ياران خود توصيه مي کردکه: «برشماست که به خراسانيان روي آوريد که شمار ايشان بسيار، استواري ايشان آشکار، سينههاشان گشاده و دل هاشان پاک است.» علاوه براين، اعتقاد ايرانيان به حکومت موروثي و اين که جانشيني پيامبرحقّ اولاد و خاندان اوست، موجب نزديکي بيشتر ايرانيان با دشمنان عرب بني اميّه ميگرديد.
در آغاز پيدايش نهضت، يکي از ايرانيان اهل کوفه به نام ابوسَلمه خلاّل که از سران جنبش بود نامه اي به مدينه فرستاد و از امام جعفرصادق، ششمين پيشواي اهل تشيّع، دعوت به رياست نمود. امّا آن امام دعوت نامه او را سوزاند و از مبارزه کناره جست. پس از آن ايرانيان و شيعيان کوفه باعبّاسيان قرارگذاشتند که هنگام پيروزي به توافق همگان يکي از افراد خاندان رسول(ص) را به رهبري و خلافت برگزينند.
عبّاسيان نخست دوازده تن نقيب براي تبليغ به شهرهاي مختلف فرستادند. اين مبلّغان براي خلافت ازشخصخاصّي نام نميبردند وفقط مردم رابه «الرّضامنآلمحمّد» فرا ميخواندند. اينگونه تبليغ مصلحت آميز طرف داران علويان را که در نواحي مختلف ايران پراکنده بودند راضي و با آنان همراه نگاه مي داشت. درسال 124ه/741م، دوّمينامام عبّاسي جواني ايراني را که در زندان با او آشنا شده بود مأمور تبليغ درخراسان کرد و نام ابومسلم را براي او برگزيد و لقب اميرآل محمّد بدو داد. ابومسلم دراين زمان نوزده ساله بود امّا تولّد او را در سال صدم هجرت نيز نوشتند که درآن صورت بايد بيست و سه ساله ميبود.
خراسان درآن روزگار براي قيام زمينهاي مناسب تر از هرجاي ديگر داشت و ازمرکز قدرت خلافت نيز بسيار دور بود. ابومسلم که در دلاوري و سازمان دهي بينظير بود براي تسلّط کامل بر اين ناحيه به هوشمندي و تدبير تمام از فرصت سود جست. درآخرين روزهاي ماه رمضان سال 129ه/746م، ابومسلم در يکي از روستاهاي نزديک مَرو با افروختن آتشي عظيم و پوشيدن جامه سياه و برافراشتن عَلَم، به همراهي جمعيت انبوهي ازمردم روستا، قيام خود را برضد خلافت اُموي آشکار کرد. روستاييان دور و نزديک که با علامت برافروختن آتش از آغاز قيام آگاه شده بودند هريک با سلاحي به ابومسلم پيوستند. نوشتهاندکه تنها در يک روز از شصت دهکده روستاييان و مردم تهيدست که ازظلم کارگزاران خليفه به جان آمده بودند به ابومسلم روي آوردند. بيشتر شرکتکنندگان در قيام چماقي در دست داشتند کهبه آنکافرکوب ميگفتندوخري راکه برآنسواربودند مَروان (نام خليفه اموي) ميناميدند.
پس از تسلّط برشهرمَرو کار ابومسلم به سرعت بالا گرفت و سپاهيان او به تعدادي رسيد که به دستههاي بزرگ تقسيم شد و به صورت ارتشي منظّم درآمد. از ميان سرداران سپاه ابومسلم دوتن اهميت بيشتري يافتند. يکي ازايشان مردي ايراني بود به نام خالدبن بَرمَک، بزرگ خاندان بَرمَکيان، و ديگر عربي به نام قَحطَبه. اين نشان ميداد که سران عبّاسي ازهمان آغاز از پيش رفت کار ابومسلم نگران بودند و به اين جهت قحطبه را به سرداري سپاه برگزيدند.
سپاهيانابومسلم به زودي به سوي مرکزخلافت اُموي درشام به حرکتدرآمدند. درتابستان سال 131ه/748م، لشگربني اميّه را درتوس وچند ماه بعد درنيشابور شکست دادند و پس از دو پيروزي ديگر يکي درگرگان و ديگري درنهاوند سراسر ايران را گرفتند. آخرين نبرد که به سال 133ه/750م، درکنار رود زاب درگرفت به خلافت اُموي پايان داد. از شگفتيهاي تاريخ آن که شکست اعراب از سپاهيان ايراني در نهاوند بود، درهمان جا که سپاه ساساني از اعراب شکست خوردند و اعراب آن را فَتح الفُتوح ناميدند. پس از آن، پيروزي ايرانيان درجَلولاء و زاب بار ديگرخاطره دو جنگ مهمّ ايرانيان با اعراب را درکمتر از يک قرن پيش از آن درجَلولاء و قادسيه زنده کرد.
بدين ترتيب، خلافت به عبّاسيان منتقل شد و وضع ايرانيان بهبودي بارز يافت و آنان را از مقام بنده و خدمت گزار، که اُمويان براي آنان قايل بودند بدان جا رسانيد که بزرگ ترين مقام هاي دولتي را به دست آوردند و سال ها همه امور اداري سرزمين هاي خلافت اسلامي را به عهده گرفتند. عبّاسيان، با آن که از قدرت و نفوذ ابومسلم درهراس بودند، تا چهارسال پس از پيروزي با ياري و مشورت او به محکم کردن پايههاي قدرت خود پرداختند. امّا درسال پنجم، ابوجعفرمنصور،که پس از برادر بر مسندخلافت عبّاسي نشسته بود، بهحيله ابومسلم را درمداين به نزد خودکشاند و ناجوانمردانه او را کشت. ابومسلم با آن همه نام و شهرت بسيار در سي يا سي وهفت سالگي کشته شد. او از املاک و تجمّل هيچ نداشت و اين در زماني بود که حکم رانان عرب پس از گشادن سرزمين هاي ايران و روم در جمع ثروت هاي افسانه اي شهرت تمام يافته بودند.
پس ازکُشته شدن ابومسلم، به کين او قيامهاي خون بار پي در پي درگرفت و بر اثر جان تازه اي که او درکالبد ايرانيان دميده بود استقلال طلبي ايشان شدّت يافت. اعتقاد به حلول روح ابومسلم درسردارانِ قيامهاي پس از او نمودار اهميت و احترامي است که توده مردم براي مبارزات ابومسلم داشته اند. حتّي فرقه هايي به نام هاي رِزّاميه و ابومسلميّه درباره او راه افراط پيش گرفتند و چنين پنداشتند که او از طريق حلول روح خداوند به مرتبه الوهيّت رسيده است. با اين همه، رفتار خشن ابو مسلم و کشتاري که از مردم کرد چهره تاريخي او را مخدوش کرده است. نوشتهاند که وي به سبب اعتماد نابجايي که به عبّاسيان داشت با شيعيان بخارا با خشونت رفتار کرد و بيش از دوازده هزار تن از ايشان را بردارکشيد.
ابومسلم در مرگ به صورت قهرمان ملّي و مظهر عدالت و جوانمردي درآمد. خاطره او قرن ها پايدارماند و درذهن و خيال مردم درشمار وجودهاي مقدّس جا گرفت. داستانهاي پهلواني بسيار درباره ابومسلم نوشته شد که بعضي از آن ها به نام ابومسلم نامه قرن ها درسراسر ايران و قفقاز و ترکيه، درمجالس نقالّي ورد زبان ها بوده و هنوز نسخه هاي متعدّد از آن برجاي مانده است. دراين داستان ها ابومسلم مظهر مبارزه برضدّ ستم و بيداد و قرباني مکر و فريب ناجوانمردان قدرت مدار است.
بَرمَکيان
بَرمَکيان از خاندان هاي نامدار ايراني و از پيشوايان مذهبي بودايي و سرپرست معبد نوبهار بَلخ بودند. نياي ايشان، بَرمَک، همزمان با اوج گيري مبارزات عبّاسيان برضدّ خلافت اُموي، بزرگ و سرپرست معبد نوبهار بود. خالد پسر بَرمَک به ابومسلم خراساني پيوست و با ابراز لياقت و دلاوري به عنوان يکي از سرداران سپاه او برگزيده شد و به همراهي قَحطَبه، سردار عرب، سپاه عبّاسي را از خراسان تا عراق رهبري نمود و خلافت اُموي را بر انداخت. خالد بَرمَکي پس از آن در دستگاه خلافت عبّاسي احترام بسيار يافت و با آن که منصور خليفه ابومسلم را ناجوانمردانه کشت، خالد همچنان از مشاوران نزديک خليفه باقي ماند.
عبّاسيان نه تنها بغداد را با مصالح پايتخت پيشين ايران ساختند بلکه خلافت را نيز به ياري مردم ايران به دست آوردند و پس از آن نيز با تدبير و دانش مملکت داري بزرگان ايراني چون خاندانهاي بَرمَکي و نوبختي توانستند بر آن امپراطوري عظيم فرمان روايي کنند. با اين همه عبّاسيان باهمه قدرت سياسي و مذهبي خود پيوسته از سروري وسيادت فرهنگي و ديواني ايرانيان در هراس بودند و به توفيق ايشان در زمان داري و تدبيرهاي سياسي رشک ميبردند.
بَرمَکيان در دوران خلافت مهدي نيز همچنان محترم و طرف مشورت عبّاسيان بودند تا آن که پس از مرگ مهدي ميان دو فرزند او هادي و هارون اختلاف افتاد. يحيي، پسر خالد برمکي، جانب هارون را گرفت و به سال 170ه/786م او را به خلافت رساند. هارون الرشيد نيز يحيي را پدر ميخواند و همه اختيارات را به وي بازگذاشته بود. دو پسر يحيي، فضل و جعفر نيز درآن دوران مقام هاي بزرگ داشتند. شکوه افسانهاي دربار خلافت هارون الرشيد در واقع نتيجه وزارت و تدبير سياسي اين خاندان بزرگ ايراني است. بَرمَکيان نه تنها تجمّل و آداب و تشريفات دربار ساساني را به دستگاه خلافت انتقال دادند بلکه، با حمايت از هنرمندان و دانشمندان و انديشه وران بزرگ و بذل و بخشش بسيار، درگاه خود را به صورت مجمع اديبان و شاعران و صاحبان ذوق و انديشه درآوردند آن گونه که سده هاي بسيار پس از ايشان نامشان همچنان به فضل و بزرگواري در شعر و گفته بزرگان عرب و ايراني ورد زبانها بوده است.
هارون الرشيد هجده سال چنين به سر آورد، امّا پيوسته از نفوذ و قدرت بَرمَکيان در هراس بود تا عاقبت به دسيسه شبي جعفر بَرمَکي را که برادر رضاعي و دوست نزديک و رفيق گرمابه و گلستان او بود فروگرفت و شبانه دستور داد سرش را بريدند، تنش را دوپاره کردند و هريک را به يکي از پل هاي شهر بغداد بياويختند. شبانه برادر جعفر فضل و پدرش يحيي را نيز زنداني و اموالشان را تصاحب کردند. به اين ترتيب، هارون که سرشب با جعفر به بزم نشسته و درپايان شب دستور قتل او را داده بود يکباره به نيم قرن شکوه و جلال و حکومت و فرمان روايي بَرمَکيان پايان داد. درباره علّت خشم هارون الرشيد بر جعفر برمکي افسانه هاي بسيار گفته شده. مشهورترين آن ها ماجراي عشق جعفر و عبّاسه، خواهر هارونالرشيد است. اين دو بسيار مورد علاقه هارون الرشيد بودند و گويند خليفه براي آن که حضور ايشان در مجالس بزم از نظر مذهبي خطا نباشد دستور داد ايشان را به عقد يکديگر درآورند امّا شرط کرد که ايشان جز در محضر او با يکديگر ملاقات نکنند. چندي بعد عبّاسه فرزندي به دنيا آورد و مخفيانه او را به مدينه فرستاد. آگاهي هارون از اين امر او را به خشم آورد و موجب قتل جعفر شد.
برخي از موّرخان به عوامل مهم تر نيز اشاره کرده اند. در تاريخ بيهقي آمده است که وقتي هارون فضل بَرمَکي را از حکومت خراسان عزل کرد و علي بن عيسي بن ماهان را به جاي او فرستاد، علي هداياي فراوان براي هارون ارسال داشت. «هزار غلام ترک بود، به دست هريکي دو جامه، يکي ملوّن. . . و بر اثر ايشان هزار کنيز به دست هريکي جامي زرّين يا سيمين پُر از مشک و کافور و عنبر. . . .» هارون پس ازتماشاي اين هدايا رو به يحيي کرد و گفت: «اي پدر اين اموال در زمان حکومت پسر تو برخراسان کجا بود؟ و يحيي بيهيچ پروايي گفت: «اي خداوند اين ها به خانه خداوندانشان بود در خراسان.» نيز آمده است که چندي بعد يحيي به هارون گفت:«باشدکه علي بن عيسي خراسان را بر سر جمع آوري ناحقّ اين اموال برباد دهد.» و چنين نيز شد. پس از برافتادن خاندان بَرمَکي، ديري نگذشت که بر اثر ظلم بسيار عليبن عيسي و ديگر کارگزاران خليفه، خراسان شوريد و هارون مجبور شد براي مقابله با دشمنان خود بدان ديار رود. همان جا بيمار شد و در طوس درگذشت.
بَرمَکيان با همه جلالت قدر با عامه مردم پيوستگي نداشتند. نوشته اند هنگامي که خالد بَرمَکي از حکومت طبرستان عزل شده بود و از آنجا کوچ ميکرد، بازاريي برکنار رودبار ايستاده بود گفت: «خداي را شکر که از ظلم تو خلاص شديم.» خالد دستور داد بي درنگ اورا گردن زدند. با اين همه، ايرانيان پيوسته چشم اميد به اين خاندان ها داشتند و تنها به دليل ايراني بودنشان آنان را عزيز ميداشتند. باز نوشته اند هنگامي که فضل برمکي را در زندان هارون چنان تازيانه زده بودند که پشتش چرک کرده و درحال مرگ بود، مردي ايراني از گوشه زندان به مداواي او پرداخت و درحالي که از مال دنيا جز «سازي و شيشه نبيذي» نداشت از دريافت ده هزار درم که بعدها فضل براي او فرستاد سرباز زد و گفت: «من يک جوان ايراني را درمقابل پول علاج کنم؟» فضل با آن همه بخشش که در دوران رياست خود کرده بود چنان به هيجان آمد که گفت «به خدا کاري که اين مرد کرد از همه کارهايي که ما به روزگار خود کرده ايم برتراست.»
خاندان نوبختي
نوبخت، ستاره شناس بزرگ دربار منصور دوّمين خليفه عبّاسي، ايراني و زَرتُشتي بود. فرزندان او، همه مردمي دانشمند و صاحب نام بيش از سه قرن، با احترام تمام در بغداد زيستند وصاحب آثار و مقام هاي مهم حکومتي و مذهبي گرديدند. نوبخت، در زندان اهواز، سقوط اُمويه و بهقدرت رسيدن عبّاسيان را پيش بيني کرده بود. منصور که بعدها دوّمين خليفه عبّاسي شد نيز در آن زندان بود. اين آشنايي سبب شد که پس از روي کار آمدن عبّاسيان، منصور که به احکام نجوم اعتقاد بسيار داشت نوبخت را به دربار خود خواند. نوبخت و پسرش در حضور خليفه، اسلام آوردند و منصور پسر نوبخت را، که نامهاي ايراني متعدّد داشت، ابوسهل ناميد. نوشته اند که منصور بناي پايتخت خود، شهر بغداد، را در ساعتي آغاز کرد که نوبخت و پسرش از روي احکام نجوم برگزيده بودند.
ابوسهل تا زمان خلافت هارون الرشيد نيز ميزيست و از نديمان و مشاوران مهمّ دستگاه خلافت بود. وي دانستني هاي نجومي بسياري از کتاب هاي دوران شاهنشاهي ساساني گرد آورده بود و بسياري از آن ها را از زبان پهلوي به عربي برگرداند. فرزندان متعدّد و نوادگان ابوسهل نوبخت تا اوايل قرن يازدهم ميلادي ميزيستند و از بين ايشان علما و محدّثان و اديبان و نويسندگان نامي برخاسته اند. خاندان هايي چون نوبختي ها در واقع از عوامل شکوفايي و عظمت فوق العاده فکري و فرهنگي دوران اول خلافت عبّاسي بودند. ترجمه و تأليف آثار مهمّ علمي و ادبي و همچنين حمايت و نشر آثار شاعراني چون ابونُواس ايراني الاصل، که در اشعار عربي خود به آساني کلمات فارسي را مي آورد، از آن جمله است. فضل بن نوبخت، متکلّم و منجّم بزرگ ايراني از افراد اين خاندان، در زمان هارون الرشيد خزانه دارکتاب هاي فلسفي دربار خلافت بود و کتابهايي درحکمت اِشراق و فلسفه ايران قبل از اسلام از پهلوي به عربي برگرداند.
خاندان نوبخت اعتقادات شيعي داشتند و هنگامي که، در سال 260ه/873م، امام حسن عسکري(ع) يازدهمين امام شيعيان درگذشت، خاندان نوبخت از متولّيان و رؤساي فرقه اماميه بودند. مشهور ترين ايشان در اين زمان ابوسهل (دوّم) نوبخت، فقيه و متکلّم بزرگ، بود که دردربار خليفه نيز شغل مهمّ اداري و ديواني داشت. تأليفات وي، که شيخالمتکلّمين خوانده ميشد، در دفاع از فرقه شيعه اماميه (دوازده امامي) و ردّ ساير مذاهب موجب شد که مذهب شيعه با وجود خطرهاي عظيمي که موجوديت آن را تهديد ميکرد برجاي ماند. وي که مردي ميانه رو و صلاح انديش بود توانست چندگاهي قَرمَطيان را که شيعياني تند رو بودند از کانون خلافت دور کند. نيز هنگامي که حسين منصور حلاّج اهداف و نظرهاي سياسي خود رابراي او آشکار و او را دعوت به همکاري با خود کرد ابوسهل با افشاي اسرار او را به کشتن داد. مسئله غيبت امام دوازدهم نيز از سوي ابوسهل نوبخت عنوان گرديد. نايبان امام غايب در مدّت غيبت صغري وجوه اهدايي پيروان را به نام او دريافت ميداشتند و به ادّعاي خود به مهر و امضاي امام غايب ميرساندند. ابوالقاسم حسين بن روح نوبخت، از همين خانواده، سوّمين نايب امام غايب شد و حدود بيست سال اين سِمَت را بر عهده داشت. وي چندي نيز به اتّهامات مالي و ديواني و همکاري با قَرمَطيان به زندان افتاد. ابو اسحاق ابراهيم نوبختي يکي ديگر افراد اين خاندان است که در اوايل قرن دهم ميلادي ميزيست و کتابي درعلم کلام موسوم به ياقوت از او برجاي مانده است. شرحي که علاّمه حِلّي، فقيه و متکلّم بزرگ شيعه اثني عشري، براين کتاب نوشته هنوز از معتبرترين متون مذهب شيعه است و در حوزه هاي علميه به طُلاّب علوم ديني تدريس ميشود.
خواجه نظام الملک طوسي
(485-408ه/1092-1017م)
خواجه نظام الملک وزير مقتدر و سياستمدار بزرگ ايراني است که بخشي بزرگ از عظمت و قدرت دربار الب ارسلان و ملکشاه سلجوقي زاده تدبير و تيزهوشي او در اداره امور قلمرو ايشان بود. يکبار وقتي ملکشاه از سر خشم بهاو پيام فرستاد که: «مي خواهي بفرمايم که دولت از پيش تو برگيرند؟» خواجه پاسخ داد «دولت آن تاج بر اين دولت بسته است. هرگاه اين دولت را برداري آن تاج را بردارند.»
خواجه که نام کوچک او حسن پسر علي بود در نوغان يکي از روستاهاي طوس، در خانوادهاي فقير بهدنيا آمد. درهمان زادگاه خويش قرآن آموخت و سپس در شهرهاي ديگر خراسان، چون طوس و مرو و نيشابور، زبان عربي و علوم ديني و فقه شافعي را فراگرفت. از هوشمندي وي بسيار گفته اند. هنگامي که بيش از بيست سال نداشت دبيري تمام و شايسته بود و توانست به درگاه چُغري بيک، برادر طُغرُل، راه يابد و اندکي بعد در دوران حکومت ارسلان وزير و همه کاره او شود. وزارت خواجه نظام الملک درتمام دوران حکومت الب ارسلان و ملکشاه سلجوقي ادامه يافت و بيش از سي سال به درازا کشيد. وي نه تنها درکار سياست و تدبير امور ديوان و رسيدگي به ولايات توانا بود، بلکه ترتيب و اداره سپاه را نيز مستقيماً زير نظر داشت و درجنگ ها خود همراه پسران و غلامانش درخطّ مقدّم ميجنگيد و مردانه با خطر روبرو ميشد.
دوازده پسر، دامادان و پيوستگان بسيار او همه شغل هاي مهم را برعهده داشتند و از اين طريق قدرت او را در سرتاسر حکومت پهناور سلجوقيان تحکيم ميکردند. قلمرو حکومت سلجوقي درزمان وزارت خواجه نظام الملک از سرحدات چين تا درياي مديترانه بود. اداره چنين سرزمين وسيعي نشان اهميّت موقع و مقام خواجه نظامالمللک است. وي مردي مذهبي و معتقدي سختگير بود. علما و روحانيان و شيوخ را گرامي ميداشت و به دستگيري از مستمندان مي پرداخت. مدرسه هاي بزرگ نظاميه در شهرهاي نيشابور، بغداد، بصره، اصفهان، بلخ، هرات، مرو و موصل بنا کرد که مهمترين آن ها در نيشابور و بغداد بود. وي نخستين کسي است که نظام نويني در اين مدارس بنيان گذاشت. تهيه محل سکونت براي مدرّسان و دانشجويان و پرداخت هزينه زندگي آنان و ايجاد موقوفاتي که از درآمد آن ها مخارج لازم تأمين شود از ابتکارهاي اوست. امام محمّد غزالي از برجسته ترين پرورشيافتگان نظاميه نيشابور است که خود به مقام رياست نظاميه بغداد رسيد.
امّا اين مدارس اختصاص به نشر فرهنگ اسلامي براساس فقه شافعي داشت و از همين رو آن چه در آن ها تدريس ميشد بهتدريج عرصه انديشه علمي را تنگ کرد و به کنار زدن فلسفه و علوم عقلي و ردّ و انکار آن انجاميد. شيعيان و اسماعيليان سخت مورد نفرت و سختگيري خواجه بودند و هرانديشهجز آنچه او مي پسنديد بدديني و مستحقّ تکفير و مرگ شناخته ميشد.
وزارت خواجه مقارن اوج قدرت فداييان اسماعيلي است که بيش از همه از مخالفت وزير صدمه مي ديدند و بهمين جهت سخت با او مبارزه ميکردند. سرانجام نيز در سفري که خواجه در پي ملکشاه سلجوقي به سوي بغداد ميرفت او را در نزديکي کرمانشاهان به ضرب خنجر از پاي درآوردند. اندکي بعد، پسر او نيز در بغداد به همين سرنوشت دچار شد. امّا خواجه چنان اساس محکم و قدرتمندي نهاده بود که فرزندان و بستگان او با همه دشمني بدخواهانشان تا مدت ها همچنان در دستگاه چند سلطان ديگر سلجوقي بر سر مقام هاي مهم ماندند.
خواجه نظام الملک نه تنها سياستمداري چيره دست بلکه نويسنده اي توانا نيز بود. وي درسال هاي آخر زندگي خود سيرالملوک را که به سياست نامه مشهور گرديده است نوشت. اين کتاب که در پنجاه فصل نوشته شده گوشه هايي از وضع حکومت و سازمان اداري و طبقات اجتماعي و آداب و رسوم آن روزگار را روشن ميکند. مطالب آن نمودار طرز فکر و آراء خواجه نظام الملک درباره امور سياسي آن زمان است. مصلحت مُلک و ملّت در نظر او نابود کردن پيروان مذاهب ديگر و يکسان کردن انديشه و عقايد همگان است. به گمان او هر آن کس که در مقابل خلافت عبّاسي بايستد بددين است ولو آن که يعقوب ليث صفّاري باشد.
بااين همه، به گفته او «مُلک با کفر بپايدو باظلم نپايد.» اعتقاد مذهبي خواجه بهعدالت او را واميداشت که به سلطان سلجوقي درباره انواع ستمها و بي حرمتي هايي که کارگزاران حکومت برعامه مردم روا ميداشتند هشدار دهد و از بي عدالتيهاي فرصت طلبان پرده بردارد. امّا خواجه نظام الملک خود نيز، در آغاز کار، از فرصت طلبي به دور نماند و از ستم به بيچارگان و خوردن مال آنان واهمه نکرد. نزديک شدن او به سلجوقيان که مردمي بيابانگرد بودند و از آداب سياست و اداره مردم به گفته خودشان هيچ نميدانستند و وادارکردن ايشان به کشتن وزيري چون عميدالملک کُندُري که از ايرانيان دانشمند و آزاده بود همه حاکي از جاه طلبي و بلندپروازي اوست. از قولش نقل کرده اند که به هنگام جواني و گمنامي روزي در مسجدي نابينايي را ديد که اندوخته اش را در گوشه اي پنهان کرده بود. در غيبت نابينا اندوخته اش را ربود و اسباب خواجگي فراهم ساخت.
حسن صبّاح
(ف. 518 ه/1124م)
حسن صبّاح يکي از دعوت کنندگان و مبلّغان اسماعيلي و مؤسّس فرقه اي بنام صبّاحيه است که در اوايل قرن يازدهم ميلادي در شهر ري متولّد شد و درجواني پس از گرويدن به اسماعيليان از راه اصفهان و آذربايجان و شام به مصر رفت. در اين زمان بين دو پسر خليفه فاطمي بر سر جانشيني اختلاف بود. حسن صبّاح يکسال و نيم در مصر ماند و به پيروان نزار، پسر بزرگتر خليفه پيوست. در بازگشت يک چند درخوزستان و اصفهان و يزد و کرمان و ديگر نواحي سرگرم دعوت مردم به مذهب اسماعيلي بود و از سوي خود کساني را به بعضي نواحي کوهستاني طبرستان و ديلَمان و اَلَموت فرستاد.
نظام الملک، وزير جلال الدين ملکشاه سلجوقي، از شهرت و پيشرفت روز افزون حسن صبّاح نگران شد وحاکم ري را مأمور دستگيري او کرد. حسن از آن پس به ري نزديک نشد و در کوه هاي ديَلمان و اطراف قزوين متواري بود. بسياري از مردم آن نواحي به سبب رفتار دوستانه او با مردم محروم و فقير و زندگي ساده و زاهدانه اش به او گرويدند. از آن پس حسن صبّاح به قلعه اَلَموت يعني آشيان عقاب دست يافت و آنجا را پايگاه خويش گردانيد. وي علاوه بر قلعه اَلَووت، قلعههاي محکم و بلندي درنقاط مختلف کوهستان ديلمان و طبرستان بنا کرد و يکي از داعيان خود، بهنام حسين قائني، را به قُهستان فرستاد و در آنجا نيز قلعه هاي استواري بساخت. قلعه هاي مستحکم اسماعيليان درواقع پناهگاه هايي براي مخالفان دربار خلفاي عباسي و دست نشاندگان و خود فروختگان ايراني ايشان بوده است. واليان بني عبّاس، به حکم فقيهان متعصّب، مردم را به بهانه الحاد و بيديني آزار ميدادند و اموال و زمين ها و احشام ايشان را تصاحب ميکردند. مردم نيز ناچار گروه گروه به اين دژها پناه ميبردند و به اسماعيليان ميگرويدند.
سلجوقيان از همان آغاز کار درصدد برانداختن اسماعيليان بودند امّا درهيچ يک از حملههاي خود توفيقي نيافتند. خواجه نظام الملک، بزرگترين مخالف حسن صبّاح و اسماعيليان، بهدشنه يکي از فداييان اسماعيلي از پاي درآمد و دو پسر او، يکي در بغداد و ديگري در نيشابور، نيز بههمين ترتيب کشته شدند. قلعه گردکوه در دامغان به وسيله يکي از کارگزاران سلجوقي که اسماعيلي شده بود تسليم گرديد و شهر لَم سَر (لَمبَسَر) به ياري کيابزرگ اميد، از همکاران حسن صبّاح، به دست اسماعيليان افتاد و بر قدرت و نفوذ آنان افزود. حسن صبّاح چهل و پنج سال در کمال قدرت بر قلاع اسماعيليه، که تعداد آن ها را تا صد برشمرده اند، حکومت کرد و در اوج قدرت درگذشت. در حالي که سلطان سنجر پادشاه سلجوقي، پس از آن که فداييان اسماعيلي شبانه خنجري در کنار بستر او بر زمين فرو کردند، ديگر جرأت مخالفت نداشت و با آنان از در دوستي درآمد.
حسن صبّاح را مردي معتقد و سختگير و بي رحم دانسته اند. وي دو پسر خود را به سبب کوتاهي در معتقدات مذهبي کشت و از آنجا که به حکومت موروثي معتقد بود، پس از خود کيا بزرگ اميد را به جانشيني برگزيد. حسن صبّاح اهل دانش بود و هندسه، حساب و نجوم را نيک ميدانست و وقت بسيار از زندگي خويش را همراه برادران خود، ابراهيم و محمّد، به نوشتن کتاب هاي مختلف صرف کرد. درهمان حال، وي در کار جنگ و مبارزه و سياست و مردم داري نيز نبوغي خاص داشت . پيروان وي با انضباطي سخت تعليم مييافتند و براي کشتن مخالفان تا پاي جان آماده بودند. گفته اند که آنان را با مواد مخدِّر و حشيش از خود بي خود ميکردند و با نماياندن زيبائي ها و لذّت ها بهشت را به ايشان وعده ميدادند. اين گفته که احتمالاً زاده افکار دشمنان ايشان است با اعمال فوق طاقت که وسيله فداييان انجام مي گرفت منافات دارد. ريشه واژه (assasin)، به معناي تروريست، که به زبانهاي اروپايي راه يافته از لقب حشيشين است که به فداييان اسماعيلي داده اند.
خاندان جُويني
ازخانواده هاي معروف ايراني که طي سدههاي يازدهم تا چهاردهم ميلادي شهرت و اهميت بسيار يافتند خاندان جُويني است. درحکومتهاي سلجوقيان و خوارزمشاهيان، برخي از افراد اين خانواده وظيفه صاحبديواني يا اداره امور مالي و عايدات حکومت را برعهده داشتند. بعدها، با آن که بعضي از آن ها به مقام وزارت رسيدند امّا لقب صاحبديوان همچنان برآن ها ماند. نسب اين خاندان به فضل بن ربيع، حاجب و وزير معروف منصور، دوّمين خليفه عبّاسي ميرسد. آنان درجُوين ازنواحي خراسان ميزيستند و همگي اهل سياست و ادب و از دبيران و محاسبان بنام بودند.
در زمان حکومت ايلخانان مغول، دوبرادر از افراد اين خاندان به مقامهاي بزرگ رسيدند. شمس الدين محمّد جُويني وزير اواخر عهد هُلاکو و دو پسرش آباقا و تِکودار بود. ديگري علاءالدين عطاملک جُويني، نويسنده کتاب بزرگ تاريخ جهانگشا در احوال مغول است که پس از قتل آخرين خليفه عبّاسي از طرف هُلاکو به حکومت بغداد منصوب شد.
شمس الدين محمّد در دوران وزارت مردي مقتدر و مدير بود و اداره امور ايران، روم و قسمتي ازهند وشام را دراختيار داشت. نوشته اند که شمس الدين محمّد صاحبديوان و برادرش درمدّت وزارت و حکمروايي خويش درنقاط مختلف سرزمينهاي اسلامي، بخصوص درايران، چندان آباداني و عمارت کردند که ايلخانان درتمام دوران صدو پنجاه ساله حکومت خويش نکردند. خاندان جُويني ثروت بسيار داشتند، امّا آوازه بخشش و کَرَم و هنرپروري و ادب دوستي ايشان نيز همه جا شنيده ميشد. خواجه نصيرالدين طوسي و استاد سخن سعدي شيرازي، دوتناز برجسته ترين شخصيّتهايآنروزگار، آثارخود را بنام شمس الدين محمّد صاحبديوان کردند و بدو تقديم داشتند. هر دو اين بزرگان از صِله ها و هداياي گزاف صاحبديوانيان بهره برده بودند.
علاء الدين عطاملک جُويني نيز از آغاز جواني به عنوان دبير در اردوي مُنکوقاآن مشغول به کار بود. وي طيچند سفر، ده ساليرا در ممالک مغول بسر برد و چند بار به ماوراءالنهر و ترکستان تا دور دست هاي چين رفت. خانان مغول به ثبت تاريخ خود علاقه بسيار داشتند و چون استادي وي را در نويسندگي ميدانستند همه امکانات را براي جمع آوري تاريخ مغولان در اختيار او گذاشتند و او تاريخ جهانگشا را در سال 655 ه/1257م به انجام رساند. وي درجنگ هاي هُلاکو براي برانداختن قلعههاي اسماعيليه نيز شرکت داشت. خود نوشته است که طي راه به ملايمت ميکوشيد هُلاکو را وادارد تا به تعمير شهرهاي ويران و قناتهاي خشک شده دستور دهد و، با توجّه به آباداني شهرهايي که به دست سپاهيان چنگيز از بين رفته بود، مردمي را که از شهرها و خانه هاي خودگريخته بودند به سرزمين هاي خويش باز گرداند.
عطاملک جُويني هنگام تصرّف قلعههاي اسماعيليه نيز از نفوذ خويش در خان مغول استفاده کرد و براي حفظ کتاب ها و آثار نفيس قلعه سيحون دز، از محکم ترين قلعه هاي اَلَموت، از هُلاکو خواست که به او فرصت مطالعه و انتخاب دهد. آنگاه، در کتابخانه به مطالعه پرداخت و تعداد بسياري از کتاب هاي کمياب و ابزار و آلات نجومي رسدخانه آنجا را با خود بيرون آورد و نجات داد، زيرا پس از هر فتح مغولان دستور ميدادند که قلعه ها را به آتش کشند و همه آثار آن را از ميان بردارند.
خاندان جُويني با همه عظمت سرنوشتي چون خاندان بَرمَکيان داشت. مکر وفريب حاکم بردربار مغولان و رقابت سختي که بر سر جانشيني بين افراد خانواده مغول پيش ميآمد عاقبت دودمان اين مردم آزاده و هنر پرور ايراني را برباد داد. پس از چند سال کشمکش که منجر به ضبط و تصاحب همه ثروت افسانه اي افراد اين خاندان به وسيله ايلخانان شد، علاءالدين عطاملک از شدت اندوه و توهين بسيار که بر او رفته بود در گذشت. در سال 786ه/1384م نيز، شمسالدين محمّد جُويني را، در قراچه داغ نزديک اَهَر، به دستور ارغون خان، ايلخان مغول، از ميان بدونيم کردند و درپي آن چهار پسرش را نيز به قتل رساندند. سال بعد پسر عطا ملک را نيز از بغداد فراخواندند و بر دار آويختند. پس از آن ديگر ازخاندان جُويني نه کسي باقي مانده بود و نه ثروت و جاهي. امّا آثار آباداني بسيار و نام نيک ايشان همچنان بر جا مانده است.
خواجه نصرالدين طوسي
(672-597ه/1274-1200م)
خواجه نصيرالدين طوسي دانشمند بزرگ ايراني و وزير هُلاکوخان مغول بود. وي در خانوادهاي دانشمند از مردم جهرود نزديک قم به دنيا آمد. شهرت او به طوسي را از اين جهت دانسته اند که در طوس به تحصيل پرداخت و به مقامات بزرگ علمي رسيد. زماني که سپاهيان مغول شهرهاي بزرگ و آباد ايران را ويران ميکردند و مردم را از دم تيغ ميگذراندند، خواجه نصير در دربار ناصرالدين عبدالرحيم، حکمران قُهستان و از سران اسماعيليه، در اسارت ميزيست. چندي بعد ناصرالدين او را به قلعه اَلَموت برد و تا سال 1256 که خورشاه، محتشم قلعه، تسليم هُلاکو خان شد وي همچنان اسير اسماعيليه بود.
خواجه نصير در ستاره شناسي شهرت بسيار داشت و از همين رو هنگامي که هُلاکوخان قلعه اَلَموت را تصرّف کرد او را بسيار گرامي داشت. از آن پس، تا پايان زندگي خواجه نصيرالدين طوسي به احترام تمام در دربار هُلاکو وجانشينانش به کار سياست و تأليف کتب و اداره رصدخانه بزرگ مراغه که رياست آن را داشت، پرداخت. نوشته اند که نفوذ کلام و شخصيّت والاي خواجه نصير چنان در هُلاکوخان مؤثّر افتاده بود که بدون مشورت با او به کاري دست نمي زد. شمار بسيار از کتاب هاي مهمّ علمي کتابخانه اَلَموت و ديگر قلعه هاي اسماعيليه به دست خواجه نصير ازسوختن در امان ماند و بسياري از دانشمندان شهرهايي که هلاکو تصرّف مي کرد به وساطت وي از مرگ رهايي يافتنند. خواجه نصير درمراغه دانشگاهي بزرگ و رصدخانه معتبري ايجاد کرد که تعداد کتابهاي کتابخانه آن را تا چهارصد هزار برآورد کرده اند.
خواجه نصير طوسي پيرو مذهب شيعه جعفري بود. بسياري از مورّخان فتح بغداد و برانداختن خلافت عبّاسي را به تحريک او و ابن علقمي، وزير شيعي مذهب آخرين خليفه عبّاسي، دانسته اند. با اين همه، خواجه نصير تعصّب مذهبي نداشت ونسبت به دانايان از هرطبقه و کيشي احترام مي ورزيد. در تأسيس دانشگاه و رصدخانه مراغه وي از دانشمندان زمان خود بي توجّه به مذهب آنان دعوت به همکاري کرد. وي وزيري با تدبير بود و همزمان با خاندان جويني ميزيست. از او آثار مهمّ علمي و فلسفي در نجوم، پزشکي، جغرافيا، معدنشناسي، تاريخ، تفسير، زبان شناسي، موسيقي، شعر، حکمت، منطق و فقه به زبانهاي فارسيوعربي برجاي مانده است، از آن جمله اخلاق ناصري و زيج ايلخاني. در کتاب اخير، خواجه نصير طوسي خلاصه همه فعّاليت هاي علمي، ساختماني، مالي و آموزشي خود و يارانش را در رصدخانه مراغه گرد آورده است. مخارج اين بنياد عظيم علمي از محل اوقاف سرزمينهاي زيرسلطه ايلخانان تأمين ميشدکه خود نشان نفوذ فوق العاده خواجه در هلاکوخان مغول است.
خواجه نصير الدين طوسي اخلاق ناصري را نخست در قُهستان بهنام ناصرالدين عبدالرحيم اسماعيلي نوشت و از همين رو ناصري خوانده شده است. پس از پيوستن به هُلاکوخان مغول، وي مقدّمه اي ديگربرکتابافزود و در آن کتاب را بهنام ايلخان مغول کرد و او را بسيار ستود. از همين رو، برخي محققّان خواجه نصير را مردي فرصت طلب خوانده و در باور او به اصول اخلاقي، که در کتاب خود به تفصيل به آنها پرداخته است، ترديد روا داشته اند.
خواجه رشيدالدين فضل الله
(718-645ه/1318-1246م)
رشيدالدين فضل الله، پزشک، سياستمدار و مورّخ بزرگ ايراني و مؤلّف کتاب جامع التواريخ، که در نوع خود شاهکاري از تاريخ نويسي دوره مغول بهشمار ميرود، در همدان بهدنيا آمد. وي همراه با خواجه نصيرالدين طوسي چندي درقلعه اَلَموت زير نظر فداييان اسماعيلي به سر برد و پس از فتح آن قلعه به دست هُلاکو به خدمت خان مغول درآمد. رشيدالدين درزمان سلطنت جانشين هُلاکوخان طبيب خاص دربار شد و نفوذ و احترامي فوقالعاده يافت. سپس در دوران حکمروائي غازان لياقت و استعداد او چنان بارز شدکه خان مغول او و خواجه سعدالدين را به وزارت برگزيد. اين دو وزير همزمان اين مقام را داشتند.
خواجه رشيدالدين درجنگ ها و مسافرت هاي غازانخان با او همراه بود. در دوره سلطنتاولجايتو (سلطانمحمّد خدابنده) نيز خواجه رشيد مقام و رتبه بالايي داشت. دراين زمان سلطان اولجايتو تصميم به ساختمان سلطانيه پايتخت جديد خود گرفت. خواجه رشيد نيز همچون ديگر بزرگان دربار ناحيه اي را درسلطانيه بنا کرد که به نام خود او رشيديه خوانده ميشد. دراين محلّه مسجدي با شکوه همراه بامدرسه و بيمارستان و حمّام و ساير بناهاي عمومي و نزديک به هزارخانه بنا گرديد. دوسال بعد، خواجه رشيدالدين محلّهاي ديگر را در نزديکي شهرغازانيه، گرداگرد مقبره غازان خان، درشرق تبريز احداث کرد که رُبع رشيدي خوانده مي شد. ويژگيهاي مهندسي و وسعت اين محلّه چنان شگفت آور است که اگر خود در جزييات آن را در کتابش نياورده بود امروز قابل تصوّر نمي بود. در اين محلّه رودخانه اي از ميان بستري که، با هزينه اي هنگفت، در سنگهاي خارا تراشيده شده بود ميگذشت و خانه ها و بناهاي عمومي محلّه، از جمله کتابخانه و بيمارستان و دانشگاه و مسجد آن، در نوع خود از با شکوهترين آن دوران بود.
رشيدالدين فضل الله کتابخانه و مرکز اسناد بسيار مهمي داشت که باصرف مخارج بسيارتهيه شده بود. درتاريخ وصّاف آمده که خواجه براي حفظ نوشته هاي خود تدبيرهاي بسيارانديشيده بود. صدهاکاتب همه روزه درکتابخانه اوازآثارش نسخه هاي متعدّد مينوشتند و به کشورهاي همسايه ميفرستادند تا درکتابخانه هاي مختلف برجاي مانَد. امّا چنين کارها نيز درآن دوران قتل و کشتار و غارت و آتش سوزي سودي نداد و بسياري از آثار او از ميان رفت. آوردهاندکه رشيدالدين براي رونويسي و صحّافي و تهيه نقشه ها و تصويرهاي کتابهاي گرانبهاي خودحدود شصت هزار دينار که درآن زمان ثروتي هنگفت بود پرداخت.
اثر بزرگ خواجه، جامع التواريخ شامل خصوصيات زندگي و احوال عصر تسلّط مغول که درسال 710ه/1310م فراهم آمد داراي سه قسمت است. نخستين در باره تاريخ مغول، ديگر در تاريخ عمومي جهان و جلد سوّم در باب جغرافياي عمومي است. جلد سوم يا نوشته نشده و يا از ميان رفته است. براي تأليف اين کتاب بزرگ تمام اسناد و نوشته هاي دولتي و کساني که به تاريخ و آثار عتيقه مغول آگاهي داشتند در دسترس خواجه قرار گرفته بودند.
خواجه رشيد مردي بسيار پُرکار بود. نوشته اند که وي با مسئوليت سنگيني که در تنظيم امور ديواني و کارهاي پزشکي، پيوسته براي تحقيقات تاريخي خود از لحظه ها استفاده ميکرد و پس از اذان صبح تا طلوع آفتاب به نوشتن ميپرداخت. علاوه براين اثر عظيم، وي کتاب هاي معتبر ديگري نيز نوشت که هرچند برجاي نمانده امّا درباره آن ها در کتاب هاي ديگران سخن به تفصيل رفته است. زندگي او، چون زندگي ديگر ايرانيان دانشمند که در دربار بيگانگان حاکم به صرف عمر و علم و مال پرداختند، پاياني تلخ داشت. پس از مرگ سلطان اولجايتو، جانشينش سلطان ابوسعيد بهادر که بيش از سيزده سال نداشت و با خزانه تهي روبرو بود، به تحريک خواجه عليشاه گيلاني که مردي مغرور و فرومايه بود، خواجه سعدالدين ساوَجي و در پي او رشيدالدين فضل الله را کشت. رشيدالدين فضل الله را، به تهمت مسموم کردن سلطان اولجايتو، با پسر شانزده ساله اش در تبريز به دو نيم کردند و تمام ثروت او و افراد خانواده و بستگانش را مالک شدند. با قتل خواجه ربع رشيدي نيز با همه عظمت و زيبايي آن از ميان رفت و خواجه عليشاه به شادي اين پيروزي بر رقيب تحفه هاي بسيار با شکوه به آستان کعبه معظمّه فرستاد.
عبّاس ميرزا نايب السلطنه
(1249-1202ه/1833-1787م)
عبّاس ميرزا وليعهد و نايبالسلطنه فتح علي شاه قاجار را بعد از آقا محمّدخان قاجار برجستهترين فرد اين خاندان شمرده اند. فتح علي شاه، يک سال پس از رسيدن به تاج و تخت، او را که 11 ساله بود بهجانشيني برگزيد و به حکومت آذربايجان منصوب کرد. ميرزا عيسي فراهاني که بعدها به ميرزا بزرگ و قائم مقام مشهور شد سرپرستي و وزارت او را داشت. عبّاس ميرزا، هم بواسطه لياقت و استعداد ذاتي و هم براثر تربيت قائم مقام که مردي دانا و دانشمند و آشنا به اوضاع روزگار بود، به زودي کفايت و درايت خود را آشکار کرد.
نخستين کار بزرگ او سرداري جنگهاي ايران و روس بود. هنگاميکه مسلمانان شهرهاي گنجه وشوش و قَراباغ در ايالت گرجستان برضد پيشروي روسيه تزاري سر به شورش برداشتند قتل عامي بزرگ از مسلمانان شد. اين رويداد در بين مردم و دربار ايران هيجاني شديد برانگيخت. سپاهي درحدود 55 هزار تن داوطلب راهي ايالات شمال غرب ايران شد. سرداري اين سپاه را عبّاس ميرزا به عهده داشت.
جنگهاي ايران و روسيه در دومرحله نزديک به سيزده سال ادامه يافت. درآغاز پيشروي، عبّاسميرزا و سپاهيان ايرانشهرهاي بسياري را از وجود روس ها پاک کردند. امّا در هردو مرحله بيکفايتي فتحعلي شاه و غرض ورزي درباريان و تحريکات دولت هاي روس و انگليس که پنهاني باهم ساخته بودند، مانع رسيدن به موقع تجهيزات و آذوقه ومواجب سربازان شد و همين به شکست ايرانيان و بستهشدن قراردادهاي گلستان و ترکمان چاي انجاميد.
اين ماجراي تلخ بار ديگر درجنگ هرات تکرار شد. درسال 1248ه/1832م، عبّاس ميرزا براي دفع سرکشي خانان افغانستان به نواحي خراسان لشکرکشيد. وي به زودي ترکمانان را که موجب نا امني و هرج و مرج بودند سرکوب کرد و تا هَرات پيش رفت و آنجا را محاصره کرد. فتح هَرات ميتوانست موجب تحکيم موقع دولت مرکزي دراين منطقه باشد. امّا دولت انگليس، که نگران وضع خود درهندوستان بود، چنين نميخواست. تحريکات اين دولت در دربار و فتحعلي شاه مؤثر افتاد و شاه به عبّاس ميرزا دستور داد که باز گردد و يکي ديگر از پسران خود را مأمور ادامه محاصره کرد. عبّاس ميرزا گرچه در اين هنگام از بيماري کليه رنج مي برد، امّا، به قولي، از اين فرمان ناخشنود شد چه ميخواست کار را تمام کند. بازگشت وي امکان فتح هَرات را ازميان برد و عاقبت در زمان ناصرالدين شاه تمام افغانستان از ايران جدا شد. عبّاسميرزا، بيمار و ضعيف به مشهد آمد و درسال 1249 ه./1832م درهمان شهر درگذشت. عبّاس ميرزا درجنگي ديگر که ميان ايران و عثماني درگرفت نيز سردار سپاه بود. وي از راه خوي و چالدِران وارد کردستان شد و شهر بايزيد را گرفت و اَرزِروم را محاصره کرد. براثر اين پيش روي ها دولت عثماني ناچار تقاضاي صلح کرد و قراردادي بين دو دولت بسته شد.
عبّاسميرزادرجنگ هاو مبارزات به دليري و پشتکار بهپيروزيهايبزرگ ميرسيد. امّا سوء تدبير شاه و درباريان مانع به ثمر رسيدن آن ها ميشد. وي نخستين کسي بودکه نيروي نظامي ايران را به الگوي نظام نوين اروپايي آراست، و نخستين کارخانههاي اسلحهسازي را درآذربايجان تأسيس کرد. وي علاوه برسپاهيگري دوستدار و مشوّق علم فرهنگ نيز بود. نخستين چاپخانه درايران به دستور او در تبريز شروع به کار کرد و حدس زده اند که اگر فرصت مي يافت به جاي پدر به پادشاهي بنشيند مي توانست دراندک مدّت کشور قرون وسطايي ايران را در شمار ممالک مترقّي درآورد.
قائم مقام فراهاني
(1251-1193ه/1835-1779م)
قائم مقام لقب دو تن از وزيران دانشمند و مشهور دوره قاجار است. ميرزا عيسي قائممقام مشهور به ميرزا بزرگ وزير، در دربار فتح علي شاه وزارت عبّاس ميرزا نايب السلطنه را داشت. پسر او ميرزا ابوالقاسم نيز پس از اتمام تحصيلات به شاه زاده عبّاس ميرزا پيوست و درسفرهاي جنگي همراه و پيشکار او بود. پس ازفوت ميرزا بزرگ، ابوالقاسم ملقّب به قائممقام گرديد و به وزارت نايب السلطنه رسيد. پس از چندي براثر تحريک و توطئه بدخواهان، نايبالسلطنه قائم مقام را معزول و تبعيد کرد. امّا آشفتگي اوضاع به حدّي رسيد که ناچار حدود دوسال بعد دوباره او را به دربار بازخواند و به وزارت برگزيد. مهم ترين اقدامات سياسي ميرزاابوالقاسمقائممقام در مذاکرات صلح و معاهده هاي ايران و روس تجلّي يافت. شخصيّت برتر، لياقت و ميهن دوستي او در حفظ حقوق و منافع دولت ايران سهم بزرگي داشته است. وي در مذاکرات با روس بنا برخواست عبّاس ميرزا از تزار قول حمايت از خانواده نايبالسلطنه را گرفت و عباس ميرزا نيز در ازا با قائم مقام عهد کردکه ريختن خون او را به دست محمّد ميرزا حرام کند. پس ازمرگ فتحعلي شاه، قائم مقام طبق قولي که داده بود محمّد ميرزا را با کوشش بسيار به تخت نشاند و خود صدر اعظم گرديد. وي بي فاصله و با سرعت دست به اصلاحات اساسي در امور مملکت زد. کوتاه کردن دست اشخاص پول پرست و آزمند و به نظم آوردن حدود اختيارات درباريان سرلوحه اين اقدامات بود. امّا محمّد شاه با وزير پدر خود ميانه خوبي نداشت. قائم مقام نيز به موهوم پرستي و بي لياقتي شاه اذعان داشت. دراين ميان حاج ميرزا آقاسي ايرواني که به لباس درويشي درآمده و عمامه روحانيت برسرگذاشته بود با حيلهگري تمام در دربار نفوذ يافت. وي درخلوت، شاه را نسبت به قائممقام و نيّات او هراسان ميکرد. امّا قائم مقام با آزاد انديشي تمام به آرام کردن سرکشان و ايجاد نظم و ترتيب درمملکت درجهت اصلاحات بسيار پيش مي رفت. محمّد شاه تحت تأثير اين تحريکات دستور قتل صدر اعظم را داد. شبانگاهي در باغ نگارستان که محل ييلاقي خانواده سلطنت بود قائم مقام را خفه کردند و بدون تشريفات در حضرت عبدالعظيم به خاک سپردند.
ميرزا ابوالقاسم قائم مقام کمتر از يک سال صدر اعظم بود و درهمان مدّت کوتاه اقدامات گام هاي مهمّي درجهت نظام بخشيدن به امور درهم ريخته برداشت. وي علاوه برآن مردي فاضل و نويسنده و شاعري توانا بود. به زبان هاي فارسي و عربي احاطه کامل داشت و ادبيات اروپا بخصوص فرهنگ روسيه و فرانسه را ميشناخت. روش نگارش قائم مقام در نثر سبک خاصي ايجاد کرد که از آن به بازگشت ادبي تعبير رفته است. ساده و پختهنويسي در عبارات کوتاه و ترکيبات دل انگيز با ديدي آزادوار و روشنفکرانه ازخصوصيات نثرلطيف و استادانه اوست. وي درشعرثنائي تخلّص ميکرد. منشآت قائم مقام، مجموعه نامه و خطابه و غير آن به نثر، ديوان اشعار و مثنوي و فکاهي جلاير نامه که به نام غلام خود سروده ازجمله آثار قلمي بازمانده از اين وزير دانشمنداست. از ايرج ميرزا شاعر معروف معاصر آورده اند که جلايرنامه قائم مقام سرمشق وي در سرودن عارف نامه بوده است.
ميرزاتقيخان اميرکبير
(1268-1225ه/1851-1808م)
ميرزا تقي خان اميرکبير از شخصيتهاي سياسي نامدار دوره قاجار و يکي از دو سه تن وزيران نام دارايران است. وي فرزندخانوادهاي فرودست بود. پدرشکربلايي محمّدقربان در دستگاه ميرزا ابوالقاسم قائممقام آشپزي ميکرد و برخريد خانه او نظارت داشت. ميرزا تقي خان در دستگاه قائم مقام پرورش يافت و تحت تربيت وي دبيري کارآمد شد. سپس به خدمت ميرزا محمّدخان زنگنه امير نظام درآمد و معاون او و ملقّب به وزيرنظام گرديد. ميرزا تقي خان، پس از قتل گريبايدوف سفير روسيه که در زمان فتح علي شاه قاجار به ايران آمده بود، همراه خسرو ميرزا، فرزند فتحعلي شاه، براي پوزش خواهي به پايتخت روسيه رفت و به دربار نيکلاي اوّل تزار روسيه راه يافت.
در زمان محمّد شاه، ميرزا تقي خان نماينده ايران در کميسيون اَرزِروم براي تعيين خطوط مرزي ايران و عثماني بود. دراين سفر وي چهار سال با نماينده دولت عثماني در حضور نمايندگان روس و انگليس براي حفظ حقوق سياسي ايران تلاش کرد و با توفيق تمام کار را به انجام رساند. پس از درگذشت ميرزا محمّد خان زنگنه، ميرزا تقي خان جانشين او شد و ملقّب به امير نظام گرديد و درخدمت ناصرالدين ميرزا ولي عهد بود که محمّدشاه درگذشت. ميرزا تقي خان با تدبير و کفايت تمام ولي عهد را به تهران آورد و بر تخت سلطنت نشاند. ناصرالدين شاه در برابر اين خدمت بزرگ، وي را ملقّب به اتابک اعظم و اميرکبير کرد و به مقام صدارت عظمي برگزيد. چندي بعد اميرکبير با وجودمخالفت مَهدعُليا، مادرناصرالدينشاه، داماداوشدوتنهاخواهرتنيشاهعزّتالدّولهرا بههمسريگرفت.
هنگامي که امير کبير به صدارت رسيد امور کشور آشفته، هزينه حکومت بيش از درآمد آن، و پايتخت بسيار نا امن شده بود. امير کبير دستگاههاي دولتي را از افراد نالايق و حريص پاک کرد و عزل و نصب مأموران را به اختبار گرفت. وضع خزانه دولت را با حذف مخارج زايد سرو سامان بخشيد و از دست اندازي شاه به خزانه وجواهرات سلطنتي با قوانين و مقررات خاصّ جلوگيري کرد. وي درمدّت سه سال و سه ماه وزارت خود به قدري در تأمين امنيت و گسترش عدالت و اصلاحات مفيد لياقت نشان داد که تا آن زمان کمتر نظير آن ديده شده بود. ايجاد امنيت کم نظير در شهرها و راه ها از مهم ترين اقدامات امير کبير بود. راهزني و چپاول که امري عادي مي نمود شديداً کاهش يافت و قواي نظامي تحت انضباط سخت درآمد. اميرکبيرچون خود از فنون نظامي سررشته داشت به ياري مربّيان فرنگي به تشکيل سپاهي تازه پرداخت و شخصاً هر روز به آن سرکشي ميکرد. در زمان وي صادرات و واردات متوازن شد و تأسيس کارخانه هاي کوچک براي رفع احتياجات داخلي، از جمله پارچهبافي و ساخت ظروف سفالي و فلزّي سخت رونق يافت. کشاورزي در نواحي مختلف مورد حمايت دولت قرار گرفت و زراعت نيشکر درمازندران و خوزستان، و کشت زعفران و ديگر ادويه درخراسان رايج شد.
اميرکبير ازمردان اصلاح طلبي بود که ميخواست مردم ايران را با پيشرفتهاي ملل اروپايي آشنا کند. به اين منظور، عدّه اي از جوانان را براي فراگرفتن علم و صنعت و آشنايي با صنايع جديد به اروپا فرستاد. امّا مهم ترين اقدام او در اين راه تأسيس دارالفنون بود که متأسفانه خود نتوانست شاهدگشايش آن باشد. تأسيس روزنامه وقايع اتفاقيّه، نخستين روزنامهاي که در ايران به طور مرتّب انتشار يافت، نيز به دستور و راهنمايي اوصورت گرفت. اين روزنامه مدت ده سال به همين نام درتهران منتشرميشد.
در زمينه روابطخارجينيزاميرکبيرخدمتي قابل توجّه انجام داد. وي سفارتخانههاي ايران را درکشورهاي خارجي منظّم کرد و با انتخاب افراد لايق و درست کار به احترام نمايندگي هاي ايران افزود. مرزها را زير نظارت مستقيم خود گرفت و از ورود و خروج خودسرانه کشتي هاي بازرگاني و نظامي روسيه به مرداب انزلي و شمال ايران جلوگيري کرد. پناه گرفتن افراد ماجراجو و گناه کاردرسفارتخانهها راممنوع ساخت. درمورد هَرات و مرزهاي غربي ايران که به تحريک دولتهاي انگليس و روس نا آرام بود نيز اقداماتي آغاز کرد. امّا نفوذ اين دولت هاي خارجي و فساد درباريان سودجو و به ويژه توطئههاي مَهدعُليا عاقبت کار خود را کرد. شاه اميرکبير را معزول و به قريه فين کاشان تبعيدکرد واندکي بعد فرمان قتل او را داد. اميرکبير را درحمام قريه فين کاشان رگ زدند و سپس جسد او را به عراق بردند و در کربلا به خاک سپردند.
ميرزا ملکَم خان ناظم الدوله
(1326-1249ه/1908-1833م)
ميرزاملکَم خانم پسر ميرزا يعقوب ارمني درجلفاي اصفهان به دنيا آمد. ميرزا يعقوب که مسلمان شده بود سِمَت مترجم سفارت روس را داشت. ملکَم خان نيز درموارد لزوم ادّعاي مسلماني ميکرد. وي درجواني، پس از آموختن مقدّمات زبان فارسي و بعضي علوم اسلامي، به فرانسه رفت و در پاريس به تحصيل رياضي و حقوق پرداخت. دربازگشت مترجم رسمي دربار و به ناصرالدين شاه نزديک شد. نوشته اند که او با معلومات خود درفيزيک و شيمي شاه را سرگرم ميداشته و همين تردستي هاي علمي درنظر اطرافيان به شعبده و علوم غريبه تعبير شده است. وي اغلب سالهاي زندگي خود را درمقام هاي سياسي و دولتي به خصوص سفارت ايران درممالک مختلف اروپائي گذراند.
ميرزا ملکَم خان از طرفداران پرشور آزادي و نشر تمدّن غربي در ايران بود و به تغيير خطّ فارسي و عربي اصرار داشت. او کاستي ها و مشکلات نوشتن و خواندن اين خط را مهم ترين سبب عقب ماندگي ايران و ديگرممالک اسلامي ميدانست. از همين رو، خود خطّي تازه اختراع کرد و درمقدمه گلستان سعدي، که باخطّ ابداعي خود بهچاپ رساند، موضوع تغيير خطّ را مورد بحث قرارداد. ملکَم خان مردي فاضل و نويسنده اي توانا بود. از نوشته هاي او مجموعه اي به نام کلّيات آثار ملکم درآغاز مشروطيت درتهران به چاپ رسيده است. از ديگر آثار او مقالاتي استکه درروزنامه قانون مينوشت و در آن حکومت استبدادي و جهل و فقر جامعه را مورد اعتراض و انتقاد قرار مي داد. نوشتن اين مقالات مقارن اقامت سيّدجمالالدين اسدآبادي درلندن بود. نوشتهاندکه دراين زمان، يعني پس از سال 1306ه/1889م که سيّد از ايران تبعيد شد، با ميرزا ملکَم خان در محلّه هايد پارک لندن هم منزل بودند.
ميرزاملکَمخان از بانيان فراموش خانه بود. اين انجمن کهدرخانه جلالالدين ميرزاپسر فتحعليشاه به طور پنهاني تشکيل ميشد اصلاح نوع بشر و دعوت مردم به آزادي و جمهوري و حکومت قانون را هدف خود قرار داده بود. جلسات انجمن فراموش خانه پس از هفت سال براثر نگراني شاه به دستوردولت تعطيل گشت و برخي از اعضايش دستگير شدند. پس از واقعه ملکَم به استانبول رفت، امّا پس از چندي دوباره به ايران احضار گرديد و با لقب ناظمالدوله و ناظمالملک مشاور ميرزا حسين خان مشيرالدوله، صدر اعظم، شد.
مقدّمات سفرناصرالدين شاه به اروپا را نيز ميرزا ملکَم خان فراهم آورد تا به نشر تمدّن غربي در ايران کمکي کرده باشد. درسفر سوّم شاه به اروپا، ميرزا ملکم خان امتياز لاتاري را ازشاه گرفت و دربرابرچهل هزار پوند، آن را به شخصي انگليسي واگذار کرد. امّا روحانيان ايران لاتاري را مخالف شرع تشخيص دادند و اعتراض عمومي موجب لغو آن شد. ملکم خان پول را پس نداد و ناصرالدين شاه ناچار با خشم بسيار او را ازمقام سفارت معزول کرد و همه امتيازات و القاب و منصب هايي را که به او داده بود پس گرفت. ديري نگذشت که در سفر مظفرالدّين شاه به فرنگ دوباره ميرزا ملکَم خان به سِمَت وزير مختار راهي ايتاليا شد. وي که به روش پدر دعوي مسلماني داشت در استانبول دختري مسيحي را به همسري گرفت و هنگام مرگ در لوزان سوئيس وصيت کرد تا جسدش را بسوزانند.
سيّد جمالالدين اسدآبادي
(1314-1254ه/1898-1838م)
سيّدجمالالدين پُرآوازه ترين متفکّر اجتماعي و مردسياسي مشهور قرن گذشته است. وي در بسياري از وقايع مهّمکشورهاي مشرق زمين ازهند تا مصر دست داشت. مسلمانان را به اتّحاد برضدّ اروپاييان فرا ميخواند و ايشان را به فراگرفتن علوم جديد و پشتيباني از حکومت مشروطه و قانون و آزادي خواهي تبليغ مي کرد. از اين راه هم دوست داران و طرفداران پُرشوري يافت که او را بزرگترين فيلسوف شرق و وطن پرست و آزادي خواه سترگ ناميده اند، و هم دشمناني پُرکين که او را آشوبگري جاه طلب دانستهاند. بسياري نکات درباره زندگي سيدجمال الدين در پرده ابهام است. آيا او متولد اسدآباد همدان بوده يا در اسعد آباد نزديک کابل درافغانستان زاده شده و نسبش به سيدعلي محدّث مشهور تِرمَذي مي رسد؟ بعضي براين عقيده اند که او با دعوت مسلمانان به اتّحاد مي خواسته است خود را تنها مسلمان و نه ازمليّتي خاص بشمارد و نيز با تکيه بر اصل و نسب افغاني به خشنود کردن طرفداران سنّي مذهب خود دست زده است. وي مقالاتش را به نام سيّدجمالالدين افغاني امضا ميکرد.برپايه تحقيقات معتبر مي توان گفت که سيّدجمال الدين در سال 1254 ه/1838م درخانواده شيعه ساکن اسدآباد همدان متولد شده است.
وي درجواني علوم ديني را درقزوين و تهران فراگرفت و سپس دوازده سال درهند اقامت کرد. درآن روزگارسرزمين هندمستعمره انگليس بود و به همين جهت سيدجمال الدين فرصت يافت که با بسياري ازمسائل سياسي در آن جا آشنا شود و استعمار را با چهره هاي گوناگون از نزديک ببيند. نخستين آراء او درمخالفت با اروپاييان از همان زمان ارائه شد.وي آنگاه به مصر رفت و با خطابههاي آتشين مسلمانان را به اتّحاد و مقاومت دربرابر بيگانگان فراخواند. جنجالي که از آن پس ايجاد شد او را ناچار از ترک مصر و عزيمت به استانبول کرد. درآن جا نيز علماي مذهبي که ازسخن راني هاي او ناراضي بودند تکفيرش کردند و به فرمان سلطان عثماني اخراج شد.
پس از آن باز به مصر رفت و نزديک دوسال دردانشگاه الازهر قاهره به تدريس پرداخت. آشنايي وي با شيخ محمّد عَبدُه دانشمند و متفکّر بزرگ اجتماعي مصر درهمين زمان اتفاق افتاد.نوشته اند که وي نه سال ديگر در قاهره ماند و لژ فراماسوني يا انجمن وطني را درآن جا بنيان نهاد که سيصدنفر عضو داشت. دراين جا نيز سيدجمال مردم را برضدّ حکومت که دست نشانده انگليس بود بر مي انگيخت و همين موجب اخراج او از مصر شد. دوباره به هند بازگشت و درحيدرآباد دَکَن مي زيست که شورش سپاهيان مصر به سرکردگي اعرابي پاشا آغاز شد و به بمباران اسکندريه و جنگ تَلّ الکبير و اشغال نظامي مصر به وسيله نيروهاي انگليس انجاميد. بعدها خودگفت که در شورش سپاهيان مصر دست داشته است. در سال 1300ه/1882م، سيّد که باز از هند اخراج شده بود چندي به لندن و از آن جا به پاريس رفت. درپاريس با شيخ محمّدعَبدُه که او نيز از مصر تبعيد شده بودميزيست و دراين مدت دو يار همفکر به انتشار روزنامه عُروَة الوُثقي به زبان عربي پرداختند.
شيخ محمّد عَبدُه رساله ردّ نيچريه را که سيدجمال الدين نوشته بود به نام ردّ علي الدهريون به عربي ترجمه کرد و بسياري از اطلاعات درباره سيد را در مقدّمه رساله خود گنجاند. درسال 1303ه/1885م، ناصرالدّين شاه از سيّدجمال الدين دعوت کرد که به تهران بيايد. وي دراين زمان چهارماه در خانه حاج محمّدحسن امين الضرب اصفهاني زيست و مردم را به آزادي خواهي و مشروطهطلبي دعوت کرد. پس از آن سفري به روسيه رفت و هنگامي که ناصرالدين شاه درآلمان بود پس از ديدار با سيّد باز او را به تهران فراخواند. درسفري که سيّدبه ايران کرد، تبليغات خودرا بر ضد اروپاييان شدّت داد و مردم را به اطاعت از يک خليفه براي همه مسلمانان خواند و باز خشم ناصرالدين شاه را برانگيخت. پس از چندي سيّد را که درحضرت عبدالعظيم آشکارا برضدّ شاه سخن راني ميکرد زيرنظرمأموران به خانقين واز آن جا به بصره تبعيدکردند. درمدّت اقامت دربصره بود که سيدعلياکبرفال اسيري او را واشت تا نامه اي به حاج ميرزا حسن شيرازي بنويسد و از او برضدّ امتياز توتون وتنباکو فتوا بخواهد. سلطان عثماني، به خواست ناصرالدين شاه، سيّدجمال را از بصره اخراج کرد. سيّد به لندن رفت و اين بارمدّتي درمنزل ميرزا ملکَم خان، که به واسطه تقلّب درامتيازلاتاري موردخشم ناصرالدين شاه قرارگرفته و معزول شده بود، ماند. دراين مدّت سيّد در روزنامههاي قانون و ضياء الخافقين مقالات تندي بر ضدّ ناصرالدين شاه مينوشت و مردم را به شورش تحريک مي کرد. پس از چندي سلطان عبدالحميد، او را به استانبول دعوت کرد و در قصرسلطنتي خود ساختمان مجللي را بدو اختصاص داد. درهمينجا بودکه سيّدبا ايرانيان مخالف ناصرالدين شاه ديدارميکرد از جمله با ميرزا رضاي کرماني که سرانجام ناصرالدين شاه را در صحن شاه زاده عبدالعظيم به ضرب گلوله کشت و در اعترافات خود به صراحت گفت که سيدجمال الدين دستور اين کار را داده است. دربار ايران از سلطان عثماني خواست که سيّد را تحويل دهد. اما سلطان به اين بهانه که سيّد ايراني نيست از تسليم او سرباز زد. نزديک به يک سال پس ازکشته شدن ناصرالدين شاه، سيّد را به امر سلطان عبدالحميد مسموم کردند يا به قولي بر اثر سرطان فک درگذشت. اواخر سال 1363ه/1943م، دولت افغانستان با موافقت دولت ترکيه استخوان هاي سيد را طيّ تشريفات مجلّل به کابل انتقال داد.
ستّارخان
(1332-1284ه/1914-1867م)
ستّارخان برجستهترين سردار مشروطه خواهان در دوران استبداد صغير است. هنگامي که محمّدعلي شاه قاجارمجلس را به توپ بست مشروطه خواهان در تبريز به رهبري ستّار خان و باقرخان به مقاومت برخاستند. ستّارخان در قَرَه داغ نزديک مهاباد به دنيا آمد. پدرش پارچهفروشي آرام بود. امّا برادر بزرگش با پيوستن به گروهي از شورشيان اَرَس به راه زني پرداخت و بر سر همين کار کشته شد.
ستّارخان نيز درجواني با مأموران حکومت که ظلم فراوان ميکردند درافتاد و دوسال زنداني شد. امّا از آنجا گريخت و بافراهم آوردن اسبي و تفنگي با چند تن از ياران به راه زني پرداخت. نوشته اند که وي به روش عيّاران قسمتي از اموال دزدي را به مستمندان ميداد و با مروّت و جوانمردي رفتار مي کرد.پس از چندي به خدمت دولت درآمد و باعدّه اي مأمور راه داري خوي و مَرَندشد. لياقت وکفايتي که ستّار خان از خود نشان داد او را به صف تفنگ داران مخصوص ولي عهد، مظفرالدين ميرزا، درآورد و از آن پس به ستّارخان شهرت يافت. امّا سال هاي بعد را باز به راه زني و، پس از توبه، به دلاّلي اسب درميدان دشتگيران تبريزگذراند، و با آغازجنبش مشروطه به صف مشروطه خواهان پيوست.ستّارخانسواد نداشت و ازمشروطيت و آرمان هاي مشروطه خواهان چندان سردرنميآورد. تنها براي نابودي سلطنت قاجار مبارزه ميکرد که همه نابسامانيها را از آن ميدانست.
با پيوستن به انجمن ايالتي تبريز، او و يارش باقرخان که هردو درکار جنگ و گريز آزموده بودند، مأمور شدند که هريک با ده سوارمسلّح حفاظت شهر را به عهده بگيرند. در آن زمان گروه هاي مسلّح متعدّدي در تبريز جولان مي دادند. پس از بمباران مجلس درتهران، برخورد ميان اين گروه ها در تبريز شدّت يافت. قسمت هايي از شهر در دست مجاهدان به فرماندهي ستّارخان و باقرخان بود. قسمت هاي ديگر شهر را مأموران حکومت و اعضاء انجمن اسلاميه دردست داشتند. رهبر اينان، ميرهاشم شترباني، از علماي مذهبي تبريز، پنهاني با محمّدعلي شاه هم دست بود.برخوردميانگروه ها تاهنگام انتصاب عين الدوله از سوي حکومت مرکزي به فرمانفرمايي کل قشون آذربايجان ادامه يافت. عين الدوله به سختگيري و بي رحمي شهرت داشت.
در اين زمان روس ها و انگليس ها نيز در تبريز دخالت مستقيم ميکردند. براثر اقدامات آنان شهر چند روزي آرام گرفت، انجمن ايالتي از هم گسست و مردم از ترس بر سردرخانه هاي خود درفش سفيد آويختند. در همان حالکه گمان مي رفت حکومت بر شهر تسلّط کامل يافته است، ناگهان ستّارخان همراه با هفده سوار درمحلّههاي مختلف تبريز به راه افتاد، درفش هاي سفيد را پايين کشيد و احساسات مردم را برانگيخت. هيجان عمومي اعضاء انجمن ايالتي را دوباره گرد هم آورد و باقرخان که چندي به مخالفان پيوسته بود، بار ديگر با ستّارخان همدست شد. از آن پس ستّارخان بين مردم تبريز محبوبيتي گسترده يافت، آن چنان که روز جشن ميلاد حضرت علي(ع) گروه هاي بزرگي ازمجاهدان و مردم محل با دسته موزيک و تشريفات تمام درشهر به راه افتادند و به ديدن او رفتند.مذاکرات مجاهدان و انجمن ايالتي باعينالدوله به نتيجه نرسيد. دوباره جنگ درگرفت و عينالدوله راه آذوقه را به روي مردم بست. درهمين روزگار سخت بود که باسکِرويل، معلّم امريکايي، و يک خبرنگار انگليسي به هواداري ازمشروطهخواهان در زد و خوردها کشته شدند.
مقاومت مردم شهر، با وجود سختي و کمبود آذوقه، مدّتي ادامه داشت تا با ميانجيگري کنسول هاي روس و انگليس مجاهدان و ازجمله ستّارخان موافقت کردند که دست از جنگ بردارند تا راه آذوقه باز شود. پس از فتح تهران به دست نيروهاي مشروطه خواه، ستّارخان که خود را نجات دهنده آذربايجان و مشروطيت ميدانست با سردي رهبران حکومت مشروطه رو به روشد که همکاري با کساني چون او را خوش نمي داشتند. در واقع، دعوت ستّارخان و باقرخان به تهران به اصرار کنسولهاي روس و انگليس بود که ماندن آن ها را در تبريز صلاح نميدانستند.درتهران از اين دو مجاهد بزرگ استقبالي باشکوه شد. آنان را سوار براسبهاي سلطنتي به حضور احمد شاه بردند. مجلس شوراي ملي نيز به عنوان قدرداني دولوحه نقره زرکوب به آنان هديه داد و مستمري شايستهاي برايشان تعيين کرد. امّا چند روز بعد، وقتي به تصميم مجلس قرارشد اسلحه مجاهدان جمع آوري شود، ستّارخان و باقرخان و عدّه اي ديگر از سرداران مشروطه مخالفت کردند. مخالفان خلع سلاح به پارک اتابک که محل سکونت ستّارخان و باقرخان بود آمدند و تصميم به مقاومت گرفتند.
نمايندگان تبريز وحتّي سفيران عثماني و آلمان سعي کردند با تشويق طرفين به مسالمت مانع از برخورد آنان شوند. امّا ستّارخان، وفادار به قولي که به ديگر مجاهدان داده بود، ايستادگي کرد.در زدو خوردي که درگرفت مجاهدان شکست خوردند، پارک اتابک گشوده شد و اموال مجاهدان به غارت رفت. ستّارخان را درنهانگاهي يافتندکه براثر اصابت گلوله به پايش بدان جا رفته بود. هم او و هم باقرخان م خواستند به تبريز باز گردندامّا دولت موافقت نکرد. زخم پاي ستّارخان او را زمينگير کرد و سرانجام از پاي درآورد. وي را با مراسم رسمي نظامي تشييع کردند و در باغ طوطي حضرت عبدالعظيم به خاک سپردند.
ستّارخان مردي عامي و بيسواد،امّا دلير، فداکار، راست گو و باگذشت بود، و خصوصيات عيّاران و جوانمردان ديرين را داشت. احياي مشروطيت، پس از دوران استبداد صغير، را بايد بيش از همه مديون او دانست.
ميرزا کوچک خان جنگلي
(1298ه1300-ش/1921-1881م)
ميرزاکوچک خان جنگلي، رهبر قيامي است که هم زمان با جنگ بين الملل اوّل در جنگلهاي شمال ايران آغاز شد. نام اصلي او يونس بود. امّا چون پدرش به ميرزا بزرگ شهرت داشت او را ميرزا کوچکميخواندند. وي در استادسرا از نواحي اطراف رشت متولّد شد و درنوجواني مقدّمات علوم ديني را در رشت و تهران فراگرفت امّا شرکت در مبارزات مشروطهخواهي او را به سپاهيگري کشاند. هنگام بمباران مجلس شوراي ملّي، ميرزا کوچک خان درقفقاز بود و اقامتش درشهرهاي تفليس و بادکوبه تاحدّي او را با افکار انقلابيون بلشويک روسيه و دگرگونيهاي مهمّ صنعتي و اجتماعي که درکشورهاي اروپايي صورت ميگرفت آشنا ساخت.
اندکي بعد ميرزاکوچک خان به ايران بازگشت و به مجاهدين پيوست. درجنگ هاي قزوين وفتح تهران که به دوران استبداد صغير پايان داد، فرمانده گروهي ازمجاهدان بود. پس ازخلع محمّدعلي شاه، ميرزا کوچکخان درسرکوبيشاهسَوَن ها، که به مستبدّان پيوسته بودند، همراه سرداران ديگر مشروطهخواه، يِپرِم خان ارمني و سردار اسعد بختياري، به کمک ستّارخان شتافت. در اين جنگ، ميرزا کوچک خان بيمار شد و به تهران بازگشت. امّا بارديگر درطغيان ترکمن ها که به تحريک و طرفداري محمّدعلي شاه صورت گرفته بود، داوطلب جنگ شد. اين بار نيز زخمي شد و براي مداوا به روسيه رفت. اقامت چندماهه در بادکوبه و تفليس او را بهبود داد و دربازگشت بار ديگر به صف مجاهدان مشروطه پيوست و به تعليم سپاهيان و شرکت درعمليات مشغول شد.مسافرتهاي ميرزا کوچک خان به روسيه، درآن زمان که زمينه انقلاب بلشويکي فراهم ميآمد، روح مبارزه و مقاومت را دراو تقويت کرد.
با اين همه، چنانکه نوشته اند وي معتقدات مذهبي راسخي داشت و نماز و روزه را ترک نميکرد و پيش از اقدام به هرکار اصرار به استخاره با تسبيح داشت. او را مردي متواضع، خوش برخورد، آرام و با عاطفه و معتقد به اصول اخلاقي توصيف کرده اند.درجنگ بين الملل اوّل، قواي روس به ايران تجاوز کردند و تا حدود همدان در غرب پيش رفتند. سرزمين گيلان عملاً به تصرّف آنان درآمد و در نتيجه توانستند با قواي انگليس که از راه عراق و کرمانشاهان به ايران وارد شده بودند همکاري کنند. از سوي ديگر، دولت عثماني که در جنگ از آلمان حمايت مي کرد مشغول پيش روي در نواحي آذربايجان وکردستان بود وميکوشيد با ارسال اسلحه براي مجاهدين ازهمکاري روس و انگليسجلوگيري کند. نيروهاي ميرزاکوچک خان در جنگل هاي گيلان مستقر بودند و ميتوانستند با شبيخون تا پشت جبهه روسيه نفوذ کنند. امّا قواي روس و انگليس به همدستي توانگران و زمين داران بزرگ منطقه که از جنگلي ها در هراس بودند کوشيدند نيروهاي او را از هم بپاشند.
جنبش ميرزا کوچک خان پس از انقلاب 1917 روسيه و سرنگوني حکومت تزار به شکل قيامي سازمان يافته که خواهان تشکيل حکومتي براساس آرمان هاي سوسياليستي بود درآمد. در همين اوان ارتش سرخ در پي مذاکرات صلح نمايندگان دولت شوروي و ايران از کشور خارج شد و از حمايت جنگلي ها دست کشيد. رضاخان سردار سپه براي مذاکره با ميرزا کوچک خان و ديگر سرداران جنگل به رشت رفت. نوشته اند که سردار سپه پس از تحقيق درباره وقايع قيام جنگل گفته بودکه: «تا اينجا اقدامات ميرزا همه درست است و آنچه او انجام داده از روي کمال حسن نيت و وطن پرستي بوده. من شخصاً به نام دولت ايران تصديق مي کنم که عمليات انقلابيون جنگل، به نفع ملّت و کشور ايران بوده زيرا در روزهاي تاريک کمک هاي شايسته درجلوگيري از تعرّض و تجاوز بيگانگان نموده اند."
براثر اين مذاکرات يک آتش بس چهل و هشت ساعته بين نيروهاي دولت و سپاهيان جنگل برقرار شد. امّا در اين فاصله براثر درگيري هاي غافلگيرانه، عدّه بسياري کشته و شماري ديگر تسليم شدند. ميرزا کوچک خان به همراهي يکي ازمجاهدان به نام معين الرعايا و مردي آلماني، به نام گائوک، که سخت شيفته شخصيت ميرزا بود و تا آخر با او ماند، در سرما به کوه زدند و متواري شدند. اندکي بعد معينالرعايا با تظاهر به گم کردن همراهان بازگشت و خود را تسليم کرد. امّا ميرزا کوچک خان و گائوک آلماني درکوه هاي بلند و پُرپيچ و خم ديلَمان اسير برف و کولاک شدند و جان باختند.
محمّد مصدّق
(1261ه1346-ش/1966-1879م)
محمّدمصدّق (مصدّق السلطنه) از مردان نامدار سياسي ايران در قرن اخير است. پدرش از درباريان ناصرالدين شاه و از طرفداران اميرکبير و مادرش نوه عبّاس ميرزا وليعهد فتح علي شاه قاجار بود. وي درجواني به تحصيل دانش هاي جديد پرداخت و دوره مدرسه سياسي را که تازه داير شده بود گذراند. زندگي سياسي او از همان زمان با شرکت در فعّاليت هاي مشروطه خواهان آغاز گرديد. در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي ملّي، مصدّق از اصفهان به نمايندگي انتخاب شد امّا چون سي سال تمام نداشت مطابق قانون به مجلس راه نيافت.
در زمانيکه مجلس شوراي ملّي به توپ بسته شد و دوران استبدادصغير فرا رسيد، وي به اروپا رفت و پس از چند سال با گرفتن درجه دکتراي حقوق از دانشگاه نوشاتل سوئيس به ايران بازگشت وبه تدريس درمدرسه علوم سياسي پرداخت. در همين دوران، دکتر مصدّق همراه با علي اکبر دهخدا درحزب اعتدالي که از احزاب مترقّي زمان بود فعاليت داشت و درمقامهاي وزارت دارائي و استانداري فارس و وزارت امورخارجه خدمت کرد. پس از کودتاي سوّم حوت 1299ش، وي از اجراي فرمان حکومت سيدضياء الدين سرپيچي کرد و مدّتي، تا سقوط حکومت او، در ميان عشاير جنوب به سر برد.
مقارن به قدرت رسيدن سردار سپه مصدّق، که نماينده پنجمين دوره مجلس شوراي ملّي بود، با تغييرسلطنت مخالفت کرد زيرا معتقد بود که سردار سپه درمقام نخست وزيري بهتر ميتواند به کشور خدمت کند.دردوران سلطنت رضا شاه، مصدّق در ملک شخصي خود احمد آباد بدور از فعاليتهاي سياسي بسر برد وچندي نيز به صورت زنداني دربيرجند بود. درسال 1322ش/1943م، مردم تهران او را به عنوان نماينده اوّل خود به چهاردهمين دوره مجلس شوراي ملي فرستادند. به پيشنهاد وي قانون ممنوعيت مذاکره براي دادن امتياز نفت تا زمان حضور نيروهاي بيگانه در ايران در اين دوره به تصويب رسيد. در دوره شانزدهم مجلس نيز نماينده تهران بود و مخالفت مؤثّرخودرا باتصويب قرارداد الحاقينفت، معروف به قراردادگَس-گلشاييان، ادامه داد. با تصويب قانون ملي شدن صنعت نفت در مجلس شانزدهم و پذيرفتن مقام نخست وزيري دوره تازه اي از زندگي سياسي دکتر مصدّق آغاز شد.
وي براي دفاع از حقّ ايران به ملّي کردنصنعت نفت در شوراي امنيت سازمان ملل متّحد حضور يافت. علاوه برآن، درجلسات ديوان دادگستري بين المللي لاهه نيز شرکت کرد و ضمن تشريح تخلّفات و دخالت هاي شرکت نفت ايران و انگليس در امور داخلي ايران به ردّ صلاحيت اين ديوان براي رسيدگي به شکايت دولت انگيس پرداخت. وي به عنوان مظهر ايستادگي کشوري کوچک در برابر يکي از نيرومند ترين دولت هاي جهان شهرتي جهاني يافت. نشريه تايم (Time)امريکا وي را در سال 1951 به عنوان مرد سال برگزيد.
امّا در نيمه دوّم نخست وزيري مصدّق، بامحروم شدن ايران ازعوايد صدور نفت، ضعف روز افزون خزانه دولت، و افزايش نفوذ و فعّاليت هاي حزب توده، کشمکش هاي سياسي ميان شخصيّت ها و نيروهاي سياسي در ايران بالاگرفت. هنگامي که، در تيرماه 1331ش/1952م، محمّدرضا شاه با واگذاري وزارت جنگ به او مخالفت کرد مصدق استعفاداد. امّا تظاهرات گسترده مردم به نخست وزير بعدي، احمد قوام، قوام السّلطنه، فرصت انجام کاري نداد و مصدّق بار ديگر مأمور تشکيل دولت شد.
وي با اخذ اختيارات قانون گزاري از مجلس هفدهم به تدوين قوانيني در زمينه هاي گوناگون دست زد. تقاضاي او براي تمديد اين اختيارات با مخالفت شماري از نمايندگان مجلس، از جمله برخي از اعضاي اوّليه جبهه ملّي روبرو شد. افزايش اختلافات با دربار و برخي رهبران روحاني ازسويي، و با مجلس هفدهم از سوي ديگر، او را، با وجود مخالفت برخي از مشاوران نزديکش، به برگزاري يک همه پرسي و صدور حکم انحلال مجلس کشاند. محمدرضاشاه، نگران ازگسترش نفوذ حزب توده، کاهش اختيارات خود در ارتش و ناتواني دکتر مصدّق به حلّ بحران نفت، فرمان عزل دکتر مصدق و نخست وزيري سرلشگر فضلالله زاهدي را صادر کرد و، پس از امتناع مصدّق از به رسميت شناختن فرمان، کشور را ترک گفت.
در پي شورشي که با همکاري برخي از افسران ارتش و شماري از رهبران مذهبي و نيروهاي هوادار شاه رخ داد زاهدي زمام امور را به دست گرفت و دکترمصدّق و برخي از همکاران او را به دادگاه نظامي کشاند. در دادگاه مصدّق به سه سال زندان محکوم شد و پس از پايان دوران زندان در ملک شخصي خود، احمد آباد، تحت نظر بود و جز تني چند ازخويشان اجازه ملاقات با او را نداشتند. دکتر مصدق مردي وطن دوست و سرسخت بود و استقلال ايران را در برقراري موازنه منفي نسبت به دو همسايه قدرت مند ايران مي دانست. براي نام و اعتبار خود در ميان مردم اهميّتي خاص قائل بود و تا پايان زندگي به باورها و اعتقادات سياسي خود پاي بند ماند.
منابع
- آدميت، فريدون. اميرکبير و ايران. تهران، خوارزمي، 1345.
- اقبال آشتياني، عبّاس. ميرزا تقي خان اميرکبير. به اهتمام ايرج افشار. تهران، انتشارات توس، 1363.
- پناهي، محمّد احمد. حسن صبّاح، چهره شگفت انگيز تاريخ. تهران، کتاب نمونه، 1368.
- پناهي ماکوئي، عبّاس. حماسه ستّارخان. تهران، اميرکبير، 1359.
- جويني، علاءالدين عطاملک. تاريخ جهانگشاي جويني. بامقدّمه محمّد قزويني. ليدن، 1911.
- خان ملک ساساني. سياستگران دوره قاجار. تهران، طهوري، 1338.
- رائين، اسماعيل. ميرزا ملکم خان؛ زندگي و کوشش هاي سياسي او. تهران، فرانکلين، 1350.
- رشيدالدين فضل الله. جامع التواريخ. به کوشش بهمن کريمي. ج 1. تهران، 1338.
- رواساني، شاپور، نهضت ميرزا کوچک خان جنگلي. تهران، 1363.
- صفائي، ابراهيم. رهبران مشروطه. جزوه سيزدهم (ستّار خان). تهران، چاپ شرقي، 1343.
- عبدالغني حسن، محمّد. ابو مسلم خراساني. ترجمه شفيعي کدکني. تهران، 1353.
- فخرائي، ابراهيم. سردار جنگل. تهران، انتشارات جاويدان، 1354.
- قائم مقام، ابوالقاسم. منشآت قائم مقام. به اهتمام جهانگير قائم مقامي. تهران، ابن سينا، 1337.
- مدرّس زنجاني، محمّد. سرگذشت وعقايد فلسفي خواجه نصيرالدين طوسي. تهران، اميرکبير، 1363. - مکّي، حسين. کتاب سياه. تهران، اميرکبير، 1357.
- نجمي، ناصر. فرمانرواي الموت. تهران، انتشارات عطّار، 1368.
- نظام الملک، حسن بن علي. سيرالملوک، سياست نامه. به اهتمام هيوبرت دارک. تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1347.
- نفيسي، سعيد. بابک، دلاور آذربايجان. تهران، فروغي، 1342.
- واثقي، صدر. سيد جمالالدين حسيني، پايه گذار نهضت هاي حسيني. تهران، پيام، 1355. - يوسفي، غلامحسين. ابو مسلم سردار خراسان. تهران، کتاب جوانان، 1345.