سیری در دیوان شمس
گزیده ها:
سیری در دیوان شمس*
راستی ما با همۀ داعیههای مضحک عقل و حکمت در برابر این پدیدۀ وحشتناک، این نمود لاینحلی که عالم وجودش مینامند عاجز و بیچارهایم و جز فرض و تخمینهای کودکانه از خرد و دانش ما کاری ساخته نیست. من هر وقت با جلالالدین رومی در خلال دیوان شمس تبریزی مصادف میشوم نظیر این حیرت بر من دست میدهد. او چه میخواهد، چه میجوید، چه احساس کرده است، چه میگوید، این هیاهو انعکاس چه طوفانی است؟
شبی به ساز گوش میکردم. زبان این بیزبان چیزهائی میگفت که ما با زبان گویای خود نمیتوانیم بگوئیم و به وسیلۀ گوش عقل ادراک کنیم و آن را در قالب فهم محدود خود بریزیم. بیاختیار پلکهای چشمم روی هم افتاد. مثل همان وقتی که هواپیما خیز گرفته و ما را از سطح خاکی کره جدا میکند، موسیقی مرا از سالون روشن ولی حقیر و محدود، کنده، بالا برد،بالاتر – نه آنجائی که بالهای مسکین هواپیما میتواند پرواز کند – نه، خیلی بالاتر، به آنجائی که ستارگان فروزان، در ابعاد لایتناهی شنا میکنند. روح از امیال کوچک و علایق ناچیز منتزع شد، به آن چیزی، به آن نامفهوم و نامحدودی که در فضای بیپایان موج میزند و منظومۀ شمسی ما، با همۀ عظمت دهشتآور خود در مقابل آن جز ذرۀ بیمقداری نیست تماس گرفت. در اقیانوس مسحور رؤیا غرق شد. دیگر هیچ ثقل و زبری وجود خود را احساس نمیکردم. همه چیز را حتی مکان و محیطی که جسمم به آن تعلق داشت – فراموش کردم. هرچه محدود و معین بود و هر چه خطوط قطعی داشت دیگر برایم وجود نداشت. با هستی مطلق، با وجود مجرد از تاریکیهای ماده، به این روح سیال و تماسناپذیری که به خورشید نور و به ستارگان فروزندگی میدهد نزدیک شده بودم.
نمیتوانم حالت خود را و آنچه احساس میکردم وصف کنم، زیرا این قوۀ تعقلی که به موضوعهای مختلف تعلق میگیرد و آنها را درک میکند دیگر موجود نبود. مشاعری که مدخل آنها حواس مختلقۀ جسمی بود جای خود را به یک نحو احساس والاتر داده بود. دیگر این واقعیت گدازنده که همه چیز به طرف انهدام میرود و هستی جز یک تحول ازلی و مستمر چیزی نیست، خورشید با همۀ گرمی و حیاتبخشی جز جهنم سوزانی که همه چیز در آن از فرط گرمی به شکل بخار است، و زهره زیبا و درخشان مانند کره زمین جز مشت خاک سرد منجمدی نیست، فراموش شده بود. فقط عالم رؤیاها باقی مانده بود، همان چیزی که ستارگان را از مسافتهای سرسامآور، زیبا و تمناانگیز میکند. هالهای از هموم توصیفناپذیر و نویدهای غامض و مرموز روحم را فرا گرفته بود. . .
آیا شعر خیام و حافظ شبیه این حالت را در ما بیدار نمیکند؟ آیا شعر همان نیست که گاهی میخواهد بر حقایق کریه واقعیات گرد طلائی بپاشد و ذائقۀ تلخ ما را، ذائقۀ تلخ شده از ناتوانیها، طبیعت مشمئز شدۀ از زشتیها و پلیدیها، روح فراری از مسکنتها و حقارتها را با زندگانی همساز گرداند؟ آنچه در رؤیاها میبینیم: محالها ممکن شده، جنبههای زبر و ناهموار زندگانی نرم و هموار گشته، اصل عبوس تناوب لذت و الم یکسره از بین رفته، بر لذت بدون الم و زیبائی بدون زشتی دست مییابیم...
شعر میخواهد در متن واقعیات مکروه بما بچشاند. از اینرو هر شعری نمیتواند روح تشنه و خستۀ ما را سیراب و آرام کند. تخیلاتی را دوست میداریم که ما را از آنچه در آن فرو افتادهایم بیرون کشد، به اوج تمنیات گنگ و آرزوهای تحدیدناپذیر نزدیک سازد، ما را از حدود و ثغور موضوع و مصداقهای کوچک روزانه منصرف و به مُثُل افلاطونی نزدیک سازد، از این زندان تنگ و اختناقآور عجز و بیچارگی که روح بلندپرواز ما در آن دست و پا میزند و برای خود مخرجی نمییابد به فضائی بزرگتر، بیپایانتر، آزادتر و بلکه به آزادی مطلق رهنمون سازد. این منظور شاید در غوغای روح متلاطم و مواج جلالالدین رومی بیش از هر شاعر دیگراحساس میشود.
وقتی به دیوان شمس تبریزی میافتیم مثل اینست که به مدار یکی از ستارگان دوردست وارد شدهایم. در جهانی والاتر، شاملتر، کلیتر از اتمسفری که این خاکدان را در بر گرفته است سیر میکنیم؛ به جائی راه یافتهایم که ستارگان موجودات زندهای هستند و با آدم سخن میگویند، با آن روح شامل و محیطی که فضای لایتناهی را در بر گرفته نزدیک میشویم. و این عجیب نیست زیرا او به طرف کمال مطلق، به اوج زیبائی مجرد میپرد؛ به سوی بیسوئی، به لامکان و لایتناهی، به طرف حقیقت وجود که همۀ کائنات را گرم و روشن کرده است میرود. موسیقی دیوان شمس که در هیچ دیوان غنائی دیگر نمییابید از همین جا سرچشمه میگیرد.
مقصود من از موسیقی تنها «ریتم» و خوشآهنگی ترکیب نیست که در کمتر دیوان شعری نظیر آن را میتوان یافت (چه بر حسب حدس و قرائن، بسیاری از این غزلیات در شبهای سماع و به موجب الهامات آنی از زبان مولانا جاری شده است. و حتی معروف است که جلالالدین دور ستونی میچرخیده و مطابق آهنگ نوازندگان شعر میسروده است) و باز مقصود من هم آهنگی کلمات و موسیقی الفاظ نیست، که از این حیث سعدی و حافظ هنرمندان بینظیری بشمار میروند. بلکه قصد اینست که جلالالدین با کلمات محدود و نارسای زبان، نسبت به فکر و جوش درونی همان کاری را انجام میدهد که موسیقی با ترکیب اصوات و آزاد از محدودیت.
نمیدانم این نکته را که احساس میکنم چگونه بیان کنم برای این که از کیفیت تأثیر موسیقی و علل آن باخبر نیستم. موسیقی کاری میکند که هیچیک از موالید فکر انسانی نمیتواند جانشین آن شود. ما را از محدود به نامحدود میبرد، از ماده منصرف و به معنی میکشاند، به مکنونات خاموش و تعبیرناپذیر روح و احساسات راه مییابد و با آنها سخن میگوید. ما را از «خود» حقیرمان متزع و به «خودی» عظیمتر و والاتر منعطف میکند، بر ما معانی و مفاهیمی میریزد که احساس میکنیم و نمیتوانیم بگوئیم.
جلالالدین در دیوان شمس همین کار را میکند. من مدتهاست دیوان شمس را برای این منظور بکار میبرم. از اینرو در سفر و حضر، در زندان و در آزادی، مخصوصا" در فراغت نسبتا" وسیعی که در فرنگ نصیب انسان میشود آن را همراه دارم. برای من همیشه طربآور، همیشه همومانگیز، همیشه رؤیائی و تخیلپرور بوده است، مرا از خستگی مصاحبت و معاشرت با خود رهائی میدهد. مثل دریاست، آرامش آن زیبا و هیجان آن مفتونکننده است، مثل دریا پر از موج، پر از کف، پر از باد است. مثل دریا رنگهای بدیع گوناگون دارد: سبز است، آبی است، بنفش است، نیلوفری است. مثل دریا آئینۀ آسمان و ستارگان و محل تجلی اشعۀ آفتاب و ماه و آفرینندۀ نقشهای غروب است. مثل دریا از حرکت و حیات لبریز است و در زیر ظاهر صیقلی و آرام دنیائی پر از طپش حیات و تلاش تمامنشدنی زندگی دارد. دیوان شمس دیوان شعر نیست غوغای یک دریای متلاطم طوفانی است. دیوان شمس انعکاس یک روح غیر آرام و پر از هیجان و لبریز از شور و جذبه است.
نخستین خصوصیتی که از اشعار جلالالدین به چشم میخورد و او را از سایر شعرا ممتاز میکند اینست که او نمیخواهد شعر بگوید، میخواهد احساسات گنگ و مبهم خود را بگوید. او «گنگ خواب دیده است» و خواب خود را میخواهد بگوید. او در اقیانوسی دست و پا میزند و این دست و پا زدن به صورت کلمات موزون و خوشآهنگ در میآید. به قول خود او: «همه جوشم همه موجم سر دریای تو دارم.»
نظم و موازین شعری در بیان او کیفیتی عرضی و ثانوی است. نهایت به واسطۀ تبحر و احاطۀ گیجکنندۀ او برعلوم ادبی و به واسطۀ وجود موسیقی کمنظیری که در روح خود دارد، شعر او طراوت گلهای بامداد و نشئۀ شرابهای کهنه را به ما میدهد.
مولوی دنبال قافیه نمیرود، خواهناخواه قافیه را بدنبال خود میکشاند و اگر لازم باشد آن را خلق میکند برای این که هدف او چیز دیگر است:
قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
حرف چبود تا تو اندیشی در آن صوت چبود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان با تو گویم ای تو اسرار جهان
گاهی که کلمات و اوزان برای ظاهر ساختن مکنون او عاصی میشود با حال اشمئزاز و خستگی میگوید:
قافیه و مفعله را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
رستم ازین بیت و غزل ای شه سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن گشت مرا
شعر چه باشد بر من تا که از آن لاف زنم
هست مرا فن دگر غیر فنون شعرا
شعر چو ابریست سیه من پس آن پرده چو مه
ابر سیه را تو مخوان ماه منور بسما
اگر حقیقت شعرا سرریز احساسات یک روح پر از هیجان و پرتو یک آتش درونی بدانیم بدون شبهه جلالالدین اشعر شعرای جهان است.
جذبههای روحی، جلالالدین را مافوق صنعت شعر و هنر انشاء قرار داده است. شعر در زبان او لبریز امواج عشق و سرجوش مکنونات هیجانآمیز است. شعر در دهان او هجوم معانی و خروش مفاهیم تعبیرناپذیر است از اینرو با یک تلاش مأیوسانه سیل الفاظ راحتی بدون مراعات موازین فصاحت بیرون میریزد: «خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم.» البته در مثنوی، در این کتاب بینظیر، صفحات زرین فراوان است که جهش روحی جلالالدین شما را به اوج آسمانها میبرد، به دریای مواج عشق و حال و بیخبری میاندازد ولی اصالت آن در بیان مطالب و کیفیت آن بیان، و بزرگی آن در فراوانی اندیشه و تنوع امثال آن است و از این حیث در دنیا کتابی به بزرگی و جلالت قدر مثنوی نباشد.
اما دیوان شمس تبریزی چیز دیگریست. دیوان شمس دفتر عشق است، عشق به زیبائی، عشق منزه از آلودگیهای ماده، عشق به وجود مجرد، به مثل اعلا، جهش به طرف کمال مطلق، پرواز به طرف نامحدود و لایتناهی ... از اینرو سراسر موسیقی، موسیقی ناطق و زبان روح...
غیر از عقل و ادراک که مابهالامتیاز انسان است از سایر جانوران، و او را به کشف و اختراع و به فضای نورانی علم و معرفت راهنمون ساخته است در بشر یک چیز دیگری هست: یک روح نگران، یک نوع قلق و ترسی که گاهی آن را به تفکر و تدبر و گاهی به توهم و خیال میکشاند و در هر صورت این روح نگران و وهم پذیر منشأ ظهور انواع اوهام و خرافات، انواع فرضیههای فلسفی و پیدایش بسیاری از عقاید دینی و مقررات اجتماعی و سیاسی گردیده است.
این روح پر از قلق و تصور، این قوۀ شاعرهای که عظمت کائنات و معمای آفرینش و سر مبهم وجود او را گیج و گاهی متهیج میکند و نمیتواند در حدود تنگ سیستمهای دینی مستقر بماند مصدر بروز شعرهای «میستیک» و صوفیانۀ عطارها، سنائیها، خیامها، حافظها و مولویهاست.
میپرسند شمس تبریزی که بوده است که چنین آتشی در جلالالدین افروخته و زبان او را به این همه قول و غزل مترنم ساخته است؟ چه معروف است جلالالدین قبل از ملاقات با شمس تبریزی آخوند خشکی بوده است صاحب منبر و حوزۀ درس و پس از این ملاقات و چهل روز خلوت کردن با شمس مبدل شده است به صوفی وارسته.
بهطور جملۀ معترضه باید گفت که اینگونه تصویرات و این طرز زندگانی و انقلاب آنی و فجائی را که تذکرهنویسان برای جلالالدین میگویند چندان طبیعی به نظر نمیرسد و قرائن نیز مؤید آن نیست. پیدایش اینگونه تصور اولا" ناشی از این طرز فکر متداول ایرانی است که قائل به علل و معلول نیست، نتایج را بدون فراهم شدن اسباب آن آرزو میکند و از افسانههای ما به خوبی دیده میشود که نارنجی را پاره میکنند و از میان آن دختر شاه پریان بیرون میآید یا جادوگری وردی میخواند، صحرائی سوزان مبدل به باغ کهنسالی میشود. . .
طرز فکرهائی از این قبیل در اطراف جلالالدین هم افسانههائی ایجاد کرده است، در صورتی که امارات موجود نشان میدهد که نه تنها جلالالدین آخوندی خشک نبوده، بلکه در تصوف و افکار عرفانی پرورش یافته و در سن دوازده سالگی که با پدرش بهاءالدین ولد از نیشابور میگذشته به خدمت عطار رسیده است و به قول تذکرهنویسان شیخ عطار در پیشانی او نوری یافته و او را به پدرش توصیه کرده است. محققا" شیخ عطار فالگیر و غیبگو نبوده و از قرائن استنابط میشود که عطار با او حرف زده و از قریحه و فهم و ذکاوت او حدس زده است که این پسر دوازده ساله اگر تربیت شود و رشد عقلی و ادبی او کامل گردد مرد بزرگی خواهد شد.
و باز کسی که متجاوز از سی هزار بیت غزل گفته و احیانا" غزلیات او از فصاحت و بلاغت با بهترین آثار قریحۀ گویندگان ایران پهلو به پهلو میزند قطعا" مطالعات دامنهداری در شعر و ادب و تصوف ایران داشته است، نهایت ملاقات شمس تبریزی که خود صوفی وارسته و بافهمی بوده است او را منقلب ساخته و سیر زندگانی او را عوض کرده است. چه صوفیان از حیث وسعت و آزادی فکر و از حیث فرو رفتن در فلسفه اشراقی و «نئوپلاتونیسم» و از حیث تقید وعدم تقید به ظواهر شرعی مدارج مختلف دارند و آدم حدس میزند که شمس تبریزی در آزادی و پرش فکر کسی مانند حافظ بوده و به این آتش زیر خاکستر دامن زده مشتعلش ساخته است.
... شمس محرک عشق افلاطونی و جذبه الهی و بیاعتنائی او به رسوم و آداب ظاهری گردیده است. وقتی شمس رفت، صلاحالدین چلبی جانشین او شد و او را به سرودن مثنوی کشانید و «اوستادان صفا را اوستاد» شد.
شعر جز این نباید باشد. همه صنایع معانی، بیان، عروض، قافیه و تمام فن ادب به خدمت این هدف به کار میرود. فصاحت و بلاغت غیر از این معنائی ندارد که مکنونات گوینده را به طور طبیعی و بدون این که خواننده متوجه باشد که در آن صنعتی به کار رفته است تجلی دهد.
اگر این تصور من غلط نباشد و در قضاوت و فهم حقیقت شعر اشتباه نکرده باشم بیگمان جلالالدین اشعر شعرای ایران و به قول «موریس بارس» بزرگترین شاعران جهان است.
در هیچ شاعر دیگر اینقدر جذبه و حال، این شور و هیجان و این انقطاع مداوم از علایق زمینی و جهش به طرف نامفهوم و غامض و بیپایان دیده نمیشود: این هیجان روحی به درجهای طغیانی است که با همه بیاعتنائی به انتخاب کلمه و ترکیب جمله و با همه توسلهای محسوس به تعبیرات گوناگون و احیانا" دور از دائره تداول و الفت اهل شعر و ادب و آوردن تمثیلها و تشبیهات، استعارات، الفاظ بر او عاصی شده و از بیان مکنون خود عاجز میشود.
میجهد شعلۀ دیگر ز زبان دل من تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه
در خرابات دلم اندیشههاست درهم افتادم چو مستان ای پسر
شاید یکی از مزایای بیان مولانا که آن را از تمام شعرای دیگر متمایز میکند از همین خصوصیت سرچشمه میگیرد و آن دور شدن از رسم و راه شعرا و بیرون شدن از دائرهای که شعر فارسی در آن محصور بوده است....
دیوان غزلیات عطار یا عراقی محتوی همان مطالب عرفانی است که در دیوان شمس متألا است. تار و پور هر سه غزل سرای عارف از افکار صوفیانه و از تغزلهای عاشقانه ترکیب یافته است، با این تفاوت که در زبان جلالالدین عشق و تصوف غالبا" نه طرزی شدید و غیر قابل تفکیک ممزوج شده و بهرۀ هر کدام به اندازه است، در صورتی که در غزلیات عطار جنبه تصوف غلبه دارد و در اشعار عراقی جنبه غزل قدری میچربد... در صورتی که جلالالدین، همی و نگرانی غیر از آن که جوش سینه را بیرون بریزد نداشته است و همین، گرمی خاص و تأثیر نیرومندی که از خواص صدق لهجه و به قول فرانسوی ها spontaneite است به گفتههای او داده و آن را از هر تکلف و تصنعی رها ساخته است.
ای یار من ای یار من، ای یار بیزنهار من
ای هجرتو دلسوز من، ای لطف تو غمخوار من
خوش میروی در جان من، چون میکنی درمان من
ای دین من ای جان من، ای بحر گوهربار من
ای جان من ای جان من، سلطان من سلطان من
دریای بیپایان من، بالاتر از پندار من
ای شبروان را مشعله، دیوانگان را سلسله
ای منزل هر قافله، ای قافلهسالار من
گوید بیا شرحی بگو، گویم چه گویم پیش تو
گوید بیا حیله مجو، ای بندۀ طرار من
پوشیده چون جان میروی، اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من
از لطف تو چون جان شوم، وز خویشتن پنهان شوم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها، ای آن من ای آن من
چون میروی بی من مرو، ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مرو، ای شعلۀ تابان من
نه در غزلهای هیچ عاشق شوریده و نه در دیوانهای غنائی هیچ صوفی مجذوبی این شور، این روانی، این امتزاج عشق و فلسفه، این بیاعتنائی به مقررات ادبی، حتی به مقررات منطق و استنتاجات عقلی (زیرا به عقیدۀ او «پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود» دیده نمیشود. هادی او عشق اوست. رهبر او عشق و جذبههای معنوی محورِ بیان و محرک سراسر وجود اوست.
بیان خصوصیات دیوان شمس، نشان دادن آن چیزهائی که این دفترجذبه و حال را از سایر دیوانها متمایز میکند، تشریح سبک و شیوۀ شاعری جلالالدین که خود یک نوع بیسبکی و خروج از شیوههای مألوفه است و خلاصه آشنا ساختن مردم با طرز فکر این مرد بزرگ، مستلزم مطالعۀ دقیق، استقصاء کامل دیوان و داشتن اطلاعات مبسوطه از ادبیات زبان فارسی تا آن تاریخ و تنوع روش و عقاید صوفیان است که متأسفانه از حیز استطاعت من بیرون است. علاوه بر این که دست به چنین کاری زدن مستلزم نوشتن کتابی است نه مقدمه.
من در این مختصر فقط احساس و استنباط خود و شمهای از تأثراتی که مطالعۀ دیوان شمس تبریزی در من گذاشته است گفتهام و بدون تواضع دروغین، اعتراف می کنم که از عهدۀ شرح انفعال روحی خود نیز بر نیامدهام و خود نیز یقین داشتم با این حوصلۀ محدود و عجز از کار و نوشتن و کمی وقت از عهده بر نخواهم آمد و فقط یک چیز مرا به اجابت آن برانگیخت و آن حقشناسی از اقدامی بود که یکی از مؤسسات مطبوعاتی امسال به نشر منتخباتی از دیوان شمس تبریزی کرده بود.
چه تنها دیوان چاپ شدۀ شمس تبریزی نسخهایست که در هندوستان به طبع رسیده و متأسفانه پر است از غلط و تحریف و افتادگیها و غزلهای زیادی از شاعری به نام شمس و سلطان ولد و همچنین غزلهای زیادی که به قرائن حدس زده میشود بعضی از اتباع و افراد حلقۀ مولانا به تقلید از وی سرودهاند و البته تنقیح و تهذیب و تصحیح این دیوان کار بسی دشوار و مستلزم صرف وقت فراوان است.
خوشبختانه یکی از فاضلترین و مطلعترین و دقیقترین ادباء ما که در مثنوی و دیوان شمس مطالعات فراوان دارد و به زبان و فکر جلالالدین آشنائی، و از این حیث یکی از شایستهترین کسانی است که میتوانند دیوان شمس را تهذیب و تنقیح کنند، به تدوین این گنجینۀ شعر و عرفان همت گماشته است و شگفت است که در این کشور گاهی کار به کاردان سپرده میشود و دانشگاه از آقای بدیعالزمان فروزانفر که نه نسخۀ مختلف از دیوان شمس در اختیار دارند خواسته است که این مهم را انجام دهند و ایشان هم با پشتکار و سعۀ اطلاعات مخصوص به خود از چندی پیش بدین کار دشوار مشغول شدهاند و گرچه جزوههای نخستین آن به چاپخانۀ دانشگاه داده شده ولی معلوم نیست کی از طبع خارج شده و آیا پس از یک سال به دست خوانندگان مشتاق خواهد رسید یا نه؟
----------------------------------------------
* علی دشتی، «سیری در دیوان شمس،» کلیات دیوان شمس تبریزی، تهران، امیرکبیر، 1345.صص 32-9)