شعرهای تازۀ سیمین بهبهانی
هشتاد سالگي و عشق ؟
تصديق کن که عجيب است
حوّاي پير، دگر بار،
گرمِ تعارفِ سيب است
لب سُرخ و زلف طلايي
زيبا، ولي نه خدايي
برچهره رنگم اگر هست
آرايش است و فريب است!
در سينه ام دل شيدا
پرپر زنان ز تمنّا
هفتاد ضربهي او را
گويي دوبار ضريب است
عشق است و دغدغهي شرم
تن از دماي هوس گرم
مي سوزم از تب و ، اين تب
فارغ زلطفِ طبيب است
شادا کنار من آن يار
آن مهربانِ وفادار
گويي ميان بهشتم
تا اين کنار نصیب است
با بوسه بسته دهانم
گفتن سخن نتوانم
آتش فکنده به جانم
اين بوسه نيست، لهيب است.
اي تشنه ماندهي عاشق!
بخت است و يارِ موافق
با اين شراب گوارا
ديگر چه جاي شکيب است؟
*
آدم! بيا به تماشا
بگذر زچالش و حاشا
هشتاد سالهي حوّا
با بيست ساله رقيب است!
مرداد 1385
هميشه دوست داشتمت
هميشه دوست داشتَي ام
بگو، بگو، بگو که چرا
به دشمنان گذاشتَي ام
مرا زخاکِ باغچه ات
برون فکنده اي ز چه رو؟
اگر درختِ بي ثمرم
به دستِ خويش کاشتَي ام
به چشم و گوشِ بستهي من
نکرده بود عشقْ گذر
چه بي خبر، چه سادهِ نگر
به عاشقي گماشتي ام
لئيم بي خرد زچه رو
به سيمِ خُرد مي خَرَدم
من آن صحيفه ام که شبي
به خطِّّ زر نگاشتَي ام
زديده خانه ساختمت
گريختي به قهر زمن
کنون که خانه باخته ام
درآمدي به آشتيَ ام!
چه دير، آمدي به بَرَم
نمانده فرصتي دگرم
به دشمنان گذاشتي ام
اگرچه دوست داشتَي ام!
آذر 1385
ياد باد!
ضرب شادِ پنجهي مادر
پشتِ سطح نقره ی سيني
رقصِ کودکانهي دختر:
نازنين عروسک چيني
وه، چه نَشأتي، چه نشاطي
در حياط خانه بساطي
خوش تر از ترنُّم هر دف
جِنگ و جِنگ نقرهي سيني
دخترک چو فرفره چرخان
در شعاع رنگيي دامان
اين چنين شکفته و خندان
گل به هيچ باغ نبيني
چشمک و کرشمهي ابرو
با نگاه گرم سخنگو
غنچه گر شود لب دلجو
مي کني طمع که بچيني
دلخوشي چه ساده، چه آسان
مِهر و دوستی چه فراوان!
فارغ از تفاخُرِ قومي
غافل از تعصّب ديني
آه، آن گذشته کجا شد
بسکه شور و فتنه، به پا شد
وحشت از بلا نگذارد
تا به گوشه يي بنشيني
اين جهنّم است، نه عالم!
چند ازاين مقوله بنالم؟
درغبار ظلمت و ماتم
گم شد آن بهشتِ زميني. . .
ياد باد کودکي ي من
مادر و سماور روشن
در حياط پُر گُل و سوسن
رقص با ترنم سيني. . .
مهر 1385
شو ميهمانم
شو ميهمانم تا بسازم
از خوشهي پروين شرابي
بنشين به خوانم تا برآرم
از سفره قرصِ آفتابي
آن در که بستم من به هر عشق
شايد که بگشايي تو برعشق
در کارِ دل مشکل توان ديد
زيباتر از اين فتحِ بابي
سوداي بالاي بلندت
مي افکند درپيچ و تابم
چون پيچک سبزي که دارد
برگِردِ افرا پيچ و تابي
جويي شد آن رودي که بودم
نازک نواتر شد سرودم
چابک صفا ده دست و رويي
تا مي رود در جوي آبي
با يک نوازش از نگاهت
قالب تهي خواهم به راهت
آن سان که در تالاب خُردي
لغزد نسيمي بر حُبابي
بَس دير پُرسيدي زحالم
من خود سراپا صد سؤالم
اکنون که اين چشم سخنگو
تن مي زند از هر جوابي
رو در سفر پا در رکابم
لغزيده بر بام آفتابم
يک بوسه فرصت بيشتر نيست
اي دوست مي بايد شتابي. . .
10 دي 1385
چشمي برصفِ راهزن
من، آسيبِ تن ديده
سلامت که باز آرد
به اين هردو گنديده؟
جهان بدانگيزان
- تتاران و چنگيزان-
همه ناتراشيده
همه ناپسنديده.
فغان مي کنم. . . امّا
نه گوشي براين آوا
نه چشمي که پندارم
تقلاي من ديده
پسا پُشتِ من راهي
خطيري، خطرگاهي. . .
فرا رويِ من چشمي
صفِ راهزن ديده.
بسا پير و کودک را
به زندانِ گورآسا
چويعقوب وچون يوسف
به بيت الحزن ديده:
بسا اکبر و اصغر
به چنگال مرگ اندر
تن خُرد و خونين را
خجل از کفن ديده.
تو، اي ساده باور زن
به چالش مفرسا تن
که هم در زمان دشمن
به گورِ تو خنديده!
19
مرداد 1385
_______________________________________-
*پنج غزل از آخرین سروده های سیمین بهبهانی که مطلع این شمارۀ ویژه اند.