Skip to main content

تاریخ ایران برای نوجوانان

کتاب الکترونیکی

تاریخ ایران برای نوجوانان

 

سخنی با خوانندگان

پرویز ناتل خانلری

بعضی از هموطنان عزیز مقیم خارج از کشور از ما مصرانه خواسته اند که برای فرزندان ایشان که در سنین کودکی و نوجوانی‌هستند کتابی در باره تاریخ ایران چاپ کنیم و در اختیارشان قرار بدهیم تا فرزندانشان، در سال های اقامت در خارج از ایران و تحصیل در مدارس خارجی، آن را بخوانند. ایشان می گویند در چهارسال و نیم اخیر، در داخل ایران هم کتابی در این زمینه چاپ نشده است، پس ناگزیر مؤسسه ای نظیر بنیاد مطالعات ایران باید چنین کاری را به عهده بگیرد تا ارتباط کودکان، نوجوانان و جوانان ایرانی با تاریخ و فرهنگ ایران بریده نشود. در اجرای این پیشنهاد سودمند، بنیاد مطالعات ایران نخست در صدد برآمد که کتاب مختصری در باره تاریخ ایران تألیف کند و آنرا در اختیار خانواده های ایرانی قرار بدهد، ولی چون نگارش چنین کتابی مستلزم صرف وقت بسیار بود، بنیاد، کتاب تاریخ ایران (شامل تاریخ ایران پیش از اسلام و دوره اسلامی) را که در سال 1338 از طرف وزارت آموزش و پرورش برای دانش آموزان سال های پنجم و ششم ابتدائی در نظام آموزش قدیم در دو جلد چاپ گردیده است، برای این منظور برگزید. اصل این کتاب در دو جلد و به اندازه 24×30 سانتی متر است که به خط نستعلیق نوشته شده و با تصاویر زیبای رنگین به چاپ رسیده است. چون تجدید چاپ کتاب به صورت اصل از نظر چاپ رنگی-بسیار گران تمام می شد، متن کتاب مورد بحث به صورت موجود تکثیر گردید- این کتاب به قلم محقق و نویسنده سرشناس ایران آقای دکتر پرویز ناتل خانلری نوشته شده است. از طرف دیگر نثر ساده و روان این کتاب نیز نمونه خوبی است برای کسانی که می خواهند ساده نویسی و درست نویسی را بیاموزند.

بنیاد مطالعات ایران کتاب مذکور را با تغییرات و اضافاتی جزئی در چند صفحه آخر آن به منظور تکمیل حوادث تاریخی در عصر حاصر تجدید چاپ کرده است و اینک آن را در اختیار هموطنان عزیز قرار می دهد. زنان و مردان ایرانی که امروز حداقل سی و پنج ساله هستند، این کتاب را در سال های پیش به عنوان کتاب درسی در دوره تحصیل در دبستان خوانده اند، ولی ممکن است درآن روزگار به علت کمی سن و یا به سبب آن که در وطن خود، ایران، زندگی و تحصیل می کرده اند، به طور سطحی از آن گذشته باشند. بدین جهت امروز خواندن این کتاب نه تنها برای کودکان و نوجوانان و جوانان ما لازم و مفید است، بلکه برای هموطنان عزیزی که این مراحل را در پشت سر نهاده اند، مرور اجمالی این کتاب هم یادآور روزگاران خوش کودکی ایشان خواهد بود و هم وسیله ای برای آن که در دیار غربت یک بار تاریخ ایران عزیز را به طور مختصر از نظر بگذرانند.

بنیاد مطالعات ایران

پدران ما پیش از تاریخ

غارنشینان

‌هزاران سال پیش ازین، در سرزمینی که جایگاه ماست هیچ نشانی از شهر و ده  و آبادی نبود. هیچ خانه ای در این سرزمین دیده نمی شد. کوهها سر به آسمان کشیده بود و در دامنه آنها و کنار دریاهای شمال و جنوب و دریاچه بزرگ مرکزی، یعنی آنجا که اکنون نمکزار خشک لوت است، بیشه های انبوه وجود داشت. در میان این بیشه ها تک تک مردمانی زندگی میکردند.

این مردمان شبها که هوا سرد میشد و هنگامی که برف و باران و طوفان بود به غارها، یا سوراخهای بزرگی که خودشان در میان سنگها کنده بودند پناه میبردند. خوراکشان میوه درختان خودرو و دانه ها و ریشه های خوردنی گیاهها بود. بجز آن، در کوه و دشت جانوران را شکار میکردند و درکنار دریاها و رودخانه ها ماهی میگرفتند و از گوشت آنها گرسنگی خود را فرو می نشاندند.

برای شکار جانوران سنگهای نوک تیز و گاهی استخوانهای سخت و درشت را بکار میبردند. گاهی هم شاخه های ستبر درختان را بر سر جانور میکوفتند. تن خود را یا با پوست جانوران می پوشاندند یا با برگ درختان.

این مردمان هنوز نمیدانستند که دانه گیاهها را می توان کاشت تا از هردانه چندین دانه دیگر بدست بیاید. خانه هم نداشتند. پس لازم نبود که یک جا بمانند. هرخانواده ای در جستجوی خوردنی سرگردان می گشت. چون روزگاری گذشت افروختن آتش را آموختند و این پیشرفت بسیار بزرگی بود. هیچ نمی دانیم که این مردمان چه اندیشه هائی در سرداشتند؟ با چه زبانی گفتگو می کردند؟ چه آپینی داشتند؟ این قدر هست که مردگان خود را دفن می کردند و این خود نشانه داشتن عقیده و دین است. از این که گورهای این مردمان در کنار یک دیگر است می توان دریافت که مردمان گروه گروه باهم زندگی می کرده اند.

کشاورزان

این زندگی برای مردمان نخستین بسیار سخت بود. چند هزار سال چنین بسر بردند. کم کم در پی آن برآمدند که زندگی خود را بهتر کنند. نشانه های این پیشرفت از هشت هزار سال پیش آشکار شد. درغارها داس هائی از زیرخاک بیرون آمده که تیغه آنها از سنگ است و پیداست که با این داس گیاههای دانه دار را درو می کرده اند. هنوز کشت گیاه را نیاموخته بودند؛ اما دریافته بودند که بعضی از گیاهها و گوشت بعضی از جانوران خوردنی تر است. استخوانهائی که پهلوی این ابزارهای سنگی بدست آمده بیشتر استخوان گوسفند و بز و خوک است. اما در این زمان از همه جانوران شاید تنها سگ را دست آموز کرده بودند.

هزار سال دیگر گذشت تا مردمان توانستند گوسفند و گاو و بز و خوک را اهلی کنند. کم کم کاشتن دانه را آموختند. شاید این پیشرفتها بیشتر به دست زنان انجام میگرفت. مرد روزها با سنگ و چوب و استخوان دنبال شکار می رفت و زن در غار و نزدیکی های آن می ماند تا آتش را افروخته نگهدارد و میوه و ریشه های خوردنی درخت و گیاه را فراهم کند. چندی بعد زنان دریافتند که دانه هائی که از دستشان می افتد پس از چندی جوانه میزند و از زمین می روید. پس مشتی دانه در جای مناسب ریختند تا بروید و این آغاز کشاورزی بود. در غارهائی که درکوهستانهای مغرب ایران است درکنار استخوان مردم غارنشین دانه های جو و گندم یافت شده و پیداست که این دانه ها را می کاشته اند. داس های سنگی که برای دروکردن این کشتزارهای کوچک بکار می رفت درهمان غارها به دست آمده است.

زنان از گِلِ رُس که در کنار جویبارها ته نشین شده بود با دست ظرفهای گلی درشت و ناهمواری می ساختند و آنها را روی آتش می گذاشتند تا خشک و سخت شود. دود روی این ظرف ها را مثل لعاب سیاهی می پوشانید.

زن به سبب این کارها که برعهده داشت درآن دوره نخستین زندگی بشر، شأن و مقام بیشتری یافته بود. فرمانروای خانواده زن بود. این مردمان به خدایان بسیار اعتقاد داشتند. پیکر آنها را از گِلِ رُس به شکل انسان می پختند. همه پیکرهای این خدایان که به دست آمده به شکل زن ساخته شده است.

ده نشینان

کم کم بارندگی در این سرزمین کم شد و آب دریاچه مرکزی فرونشست. درکناره های این دریاچه از سیل ها و رودخانه ها خاک های حاصلخیزی ته نشین شده بود که روی آنها سبزه و گیاه و درختان بسیار روئید. جانورانی که در کوهستان بسر می بردند برای چرا کردن به این چمنزارها آمدند و مردمانی که از شکار زندگی می کردند در پی آنها از کوه سرازیر شدند و در دشت ماندند.

اینجا دیگر غار نبود تا از سرما و گرما به آن پناه ببرند. ناچار پناهگاهی از شاخ و برگ درختان ساختند. هنوز خانه نداشتند. پس از چندی دیوارهائی از گل برپا کردند که طاق آنها را با شاخه و علف می پوشاندند. سپس کار کشاورزی که در کوهستان آغاز شده بود در دشت پیشرفت کرد. شاید کشاورزی را نخستین مردمانی که در ایران زندگی می کردند به دیگران آموخته باشند. از کشاورزی خوراک انسان فراهم می شد. با افزایش تدریجی شماره مردمان دسته هائی از ایشان گرد هم آمدند و خانه های گلی خود را پهلوی هم بپا کردند. از این خانه ها دهکده درست شد.

اهل این دهکده ها از شکار و زراعت معاش خود را فراهم می کردند. بعد اهلی کردن جانوران را هم آموختند. کهنه ترین نمونه این دهکده های نخستین را در تپه سیالک نزدیک کاشان از زیر خاک بیرون آورده اند. در هرخانه تنوری بود که هم گوشت شکار و خوردنی های دیگر را درآن می پختند و هم ظرفهائی را که از گِلِ رُس با دست درست می کردند در این تنورها آتش می دادند تا سخت محکم  شوند. به جای ظرف های دود زده سیاه که غارنشینان می ساختند این مردم ده نشین ظرفهای گل خام را در تنور می گذاشتند و به این  سبب روی این ظرفها لعاب سرخی دارد که براثر آتش لکه های سیاهی روی آنها پیداست. رویه این ظرف ها را با خط های قائم و افقی نقاشی می کردند.

این زندگی دهقانی از هفت هزار سال پیش آغاز شد و پس از هزار سال به کمال ترقی رسید. در پایان این دوره بود که پیشرفت بزرگی در زندگی بشر روی داد. تا این زمان ابزاری که مردم برای شکار و پاره کردن گوشت جانوران و شکستن شاخه ها و کندن ربشه گیاهها داشتند از سنگ بود. کم‌کم آموخته بودند که سنگها را به هم بسایند و صاف و تیز کنند. اما این ابزارها هنوز خوب بکار نمی آمد. کار تازه ای که مردم در آخر این زمان آموختند گداختن فلزات بود. سنگهای فلز را در کوره می گذاشتند تا براثر گرمی آتش فلز آن بگدازد و از سنگ جدا بشود. آنگاه با این فلز ابزار و اسباب های لازم را می ساختند. اول مس را که آسانتر و زودتر می توان گداخت به دست آوردند. سپس آنرا با فلز دیگری که روی یا قلع خوانده می شود آمیختند و برنج یا مفرغ درست کردند که سخت تر از مس است. روزگار درازی همه ابزارهائی را که لازم داشتند با مفرغ می ساختند. بعد نقره و طلا را هم پیدا کردند. سرانجام توانستند آهن را هم از سنگ جدا کنند. این فلز که از همه فلزهای دیگر محکم تر است برای ساختن شمشیر و چیزهای برنده بسیار سودمند بود.

دوران پیش از تاریخ

مردمانی که در این دوره ها زندگی می کردند با همه پیشرفت ها هنوز خط نداشتند. یعنی نمی توانستند آنچه را می گویند و می اندیشند بنویسند. به این سبب نشانی از ایشان برای آیندگان نماند تا امروز از روی آن بتوانیم به وضع زندگی و حوادثی که بر سرشان آمده است پی ببریم. تاریخ که سرگذشت خانواده های بشر است از وقتی آغاز می شود که انسان توانسته است داستان زندگی خود را بنویسد. پس این دوران بسیار دراز که در طی آن پدران دیرین ما به کندی و آرامی و رنج بسیار شیوه زندگی را آموختند و کامل کردند و به فرزندان خود سپردند تاریخی ندارد. از این رو آنرا «دوران پیش از تاریخ» می خوانیم.

آگاهی ما از این روزگار بسیار کم است و آنرا هم از روی آثاری که در قبرها و طبقات زیرزمین از این مردمان مانده است به دست آورده ایم.

تمدن های نخستین

رواج کشاورزی مردمان را برآن داشت که در جستجوی زمین های مناسبی برآیند. از جمله این زمین ها خاکی بود که تازه از گل و لای  رودهای دجله و فرات در بالای خلیج فارس فراهم شده بود و برای زراعت بسیار مناسب بود. مردمی از کوه و دشت ایران به آنجا رفتند دهکده هائی ساختند.  کم کم جمعیت درآن سرزمین فراوان شد

نزدیک به شش هزار سال پیش قوم دیگری به آن ناحیه آباد رسید. این قوم را سومری می خوانند. شاید این مردم نو رسیده از راه قفقاز و شمال غربی ایران آمده بودند.

سومریان – در کنار خلیج فارس و قسمت پائین سرزمینی که میان دو رود دجله و فرات است سومریان شهرهائی ساختند و دولتی تشکیل دادند. این قوم نخستین بار برای نوشتن نشانه هائی اختراع کردند که مانند میخ های افتاده و ایستاده است. به این سبب آنرا “خط میخی” می خوانیم. با این خط روی لوحه های گلی می نوشتند و آن لوحه ها را می پختند تا دیرتر بشکند. از این گونه نوشته ها به خط و زبان سومری بسیار مانده است که آنها را در همین سال های آخرین از زیر خاک بیرون آورده و خوانده اند. از روی آنها می توانیم وضع زندگی و تاریخ و سرگذشت این قوم را که قرن ها درآن ناحیه زندگی می کردند دریابیم.

سومریان با این شیوه کتاب هائی می نوشتند و ادبیات و دانش خود را بر آنها ثبت میکردند و به فرزندان خود می آموختند. دستگاه اداری منظم داشتند. مدرسه ها تأسیس کرده بودند. پیکر خدایان خود و مردان و زنان بزرگ را از سنگ می تراشیدند یا با گل پخته درست می کردند. ده ها هزار لوحه که شامل اطلاعات درست و دقیق از وضع زندگی این قوم است یافته شده که در موزه های بزرگ دنیا نگهداری می شود. وضع قانون از کارهای مهم سومریان است.

اکدیان– در شمال سرزمینی که جایگاه سومریان بود، یعنی درآن حدود که امروز شهر بغداد واقع است، قوم دیگری زندگی می کرد که ایشان را اکدی می خوانند. این مردمان که از نژاد سامی بودند نزدیک به پنجهزار سال پیش بر سومریان دست یافتند و پادشاه ایشان که “سرگن” نام داشت کشوری برپا کرد که از حدود کرمانشاه تا شام و کناره های دریای روم وسعت داشت.

دوره رونق اکدیان سیصد سال کشید. سپس باز سومریان قدرت یافتند و پادشاه بزرگی بنام “گودآ” شهر کاکاش را پایتخت کرد.

در آن دوره باز به جای زبان سامی که اکدیان بکار می بردند زبان سومری رسمی شد و در نوشته ها به کار رفت.

عیلامیان یا انشان– در همین زمان، یعنی نزدیک پنج هزار سال پیش ازین، قومی که درست نژادشان را نمی دانیم در خوزستان امروز و دامنه کوههای بختیاری دولتی تأسیس کردند که دولت عیلام خوانده می شود. پایتخت این کشور شهر شوش بود و اهواز نیز از شهرهای مهم این دولت شمرده میشد. دولت عیلام پیوسته با دولتهای سومر و اکد در جنگ بود. چندی سومریان برآن تسلط یافتند. سپس پادشاهی”ریم سین” نام در عیلام به سلطنت رسید که دولت واحد سومر و اکد را منقرض کرد و از آن پس دیگر سومریان و اکدیان استقلالی نیافتند و با ملت های سامی که در میانه رودهای دجله و فرات زیست می کردند آمیختند و در آنها حل شدند.

اما دولت عیلام تاریخ مفصلی دارد و در طی آن بارها با دولت های آشور و کلده که جانشین سومریان و اکدیان بودند زدو خورد کرده و گاهی فاتح و گاهی مغلوب شده و سرانجام در سال 1266 پیش از هجرت یعنی بعد از دو هزار سال به دست پادشاه آشور برافتاده است.

کشور عیلام ولایت های جنوب غربی ایران، یعنی خوزستان و لرستان و مغرب فارس را تا بوشهر شامل بوده است.

عیلامیان خط میخی را از سومریان آموختند. اما برای نوشتن زبان خود در علامت های آن تغییراتی دادند چنانکه اغلب یک علامت در این دو زبان نشانه صورت های مختلف است.

بابلیان – در همین روزگاری که دولت عیلام یا انشان سوسونکا، در مغرب ایران برپا شده بود مردمان سامی نژاد که از شبه جزیره عربستان آمده بودند به کناره رودهای دجله و فرات رسیدند و در آنجا ساکن شدند و کم‌کم دولتی بزرگ برپا کردند که نزدیک دو هزار سال دوام یافت. این مردم را به مناسبت نام شهری که بعدها پایتخت دولت نیرومند ایشان شد بابلی می خوانند. بابل یکی از شهرهای قدیم سومر بود.

مردم سامی نژاد ابتدا به کشورهای سومر و آکد آمدند و چندی زیر فرمان آنها زیست کردند. سپس کم‌کم برآنها چیره شدند و سلسله هائی از پادشاهان پدید آوردند.

بابلیان تمدن وسیعی داشتند. خط میخی را از سومریان آموختند و نوشته های فراوان در باره امور تاریخی و دینی و ادبی و دانش های گوناگون از ایشان مانده است.

آشوریان- آشوریان نیز یکی از اقوام سامی نژاد بودند که نخست در بابل و زیر فرمان پادشاهان آن کشور می زیستند، کم‌کم به آبادی های  قسمت وسط رود دجله و کوهستان های نزدیک آنجا رفتند و مدتی از پادشاهان بابل فرمانبری می کردند. سپس خود دولتی تشکیل دادند که مرکز آن ابتدا شهر آشور بود و بعد شهر کالاه یا کلاخ و سرانجام شهر نینوا را پایتخت قرار دادند. آشوریان قومی سنگدل و غارتگر بودند و پیوسته به آبادیهای پیرامون خود می تاختند و آنها را غارت می کردند و مردان و زنان را می کشتند و به اسیری می بردند. در نوشته هائی که روی سنگ و لوح های گلی از ایشان مانده است همیشه شاهان آشور داستان خونریزی ها و کشتارهای خود را نوشته و از این ستمکاری ها به خود بالیده اند. دولت بابل را برانداختند و دولت عیلام هم به دست ایشان از میان رفت.

اما بعضی از پادشاهان آشور به دانش دلبستگی داشتند و آثار علمی و ادبی بابلیان را جمع می کردند و از آنها رونوشت ترتیب می دادند. آشوربانی پال، پادشاه ستمکار آشور، کتابخانه بزرگی از لوحه های گِلی درست کرده بود که به دست آمده و اکنون در موه معروف لندن است.

دولت ستمگر آشور سرانجام، بیست و هفت قرن پیش از این، به دست اقوام ایرانی برچیده شد و دیگر جز نامی از آن در تاریخ جهان نماند.

کاسیان-نزدیک چهار هزارو پانصد سال پیش اقوامی که هم نژاد ما بودند از شمال آمدند و در سرزمین ایران ساکن شدند. این مردمان که پرورش اسب را خوب می دانستند و سواران ماهری بودند در قسمت مرکز و مغرب ایران جای داشتند و بیشتر مرکزشان کوههای لرستان بود که از آنجا اغلب به کشورهای آن سوی کوهها یعنی آشور و عیلام می تاختند. همدان هم یکی از مراکز ایشان بود و بنام آن قوم “اکسایه” یا به زبان آشوری کرکسی، یعنی شهر کاسی ها خوانده می شد. نام شهرهای قزوین و کاشان و کوه کرکس هم شاید از این قوم به یادگار مانده باشد.

کاسی ها در سی وهشت قرن پیش ازین بر سرزمین بابل مسلط شدند و سلسله شاهان ایشان نزدیک شش قرن بر آن سرزمین فرمانروائی کرد. اما گمان می رود که شماره ایشان بسیار نبوده است و تنها کارهای فرمانروائی را در دست داشته اند. از این رو کم‌کم این قوم با مردم بومی بین النهرین آمیختند و زبان ایشان را آموختند و به کار بردند و تنها برخی از کلمات زبان اصلی کاسی ها و بعضی از عقاید دینی ایشان در زبان و فرهنگ بابلی به جا ماند که در کتیبه های بابلی و آشوری دیده می شود. سلسله شاهان بابل که از طایفه کاسی بود به دست فرمانروایان عیلام در سی و دو قرن پیش فروپاشید.

وضع جهان پیش از برپائی دولتهای ایرانی

لودیه– در سرزمینی که اکنون کشور ترکیه خوانده می شود اقوامی مرکب از نژادهای اصلی آن ناحیه و نژادهای تازه ای که از جاهای دیگر آمده بودند دولتی تشکیل داده بودند که مرکز آن شهر سارد بود. این کشور تمدنی عالی و ثروتی فراوان داشت و تجمل و گنج های پادشاهان آن معروف بود.

بنی اسرائیل– قوم کوچکی بودند که در فلسطین یعنی سرزمینی که در جنوب غربی دولت آشور بود سکونت داشتند. بنی اسرائیل از نژاد سامی بودند و مرکز ایشان شهر اورشلیم بود. پادشاهان آشور و بابل چندین بار بر ایشان تاختند و طایفه های بنی اسرائیل یا یهود را به اسیری آوردند و بعضی از ایشان را به سرزمین ماد فرستادند و سرانجام پرستشگاه بزرگ پهود را در اورشلیم ویران ساختند و همه یهودیان را اسیر کرده به بابل آوردند.

یونان‌– در انتهای شبه جزیره بالکان در اروپا، سرزمینی کوهستانی بود که جزیره های کوچکی در پیرامون آن از دریا سرکشیده بود. در میان دره های تنگ این سرزمین باغ های زیتون و تاک بود و مردمانی که نژاد و زبانشان با ایرانیان بسیار نزدیک بود در آنجا ساکن شده بودند و قسمتی از ایشان نیز به کناره های آسیای صغیر یعنی ترکیه امروز آمده اجتماعات کوچکی فراهم کرده بودند.

یونانیان مردمی زیرک و هنرمند بودند. درساختن ظرف های سفالی با نقش های زیبا و ساختن پیکر انسانی از سنگ و همچنین در پارچه بافی استادی بسیار داشتند. روغن زیتون و عسل را به مردم کشورهای دیگر می فروختند و این بازرگانی، ایشان را ثروتمند کرده بود. ورزش و بازی های پهلوانی را هم دوست می داشتند و میدان های بزرگ و زیبا برای این بازی ها و جمع شدن تماشاگران می ساختند.

ذوق شعر و نمایش نیز داشتند. معلمان خوبی میان ایشان پیدا شد و آموزشگاهها برپا کردند که به جوانان در آنجا ادبیات و فلسفه و دانش های گوناگون می آموختند. در یونان یک دولت نبود. هر شهری دستگاه دولتی جداگانه داشت. دو شهر بزرگ آتن و اسپارت از همه معروفتر بود. در آتن دانش و هنر پیشرفت بسیار کرده بود. اما مردم شهر اسپارت که رقیب آتن بود، بیشتر به جنگجوئی و پهلوانی می پرداختند.

فنیقیه– در کناره دریای روم، آنجا که اکنون کشور لبنان است، قومی از نژاد سامی زیست می کردند. این مردم که جایگاهشان لب دریا بود در دریانوردی استاد بودند. کشتی های بزرگ خوب ساخته بودند و کالاهای خود و کشورهای مشرق را از راه دریا به آبادی های مشرق و شمال افریقا و جنوب اروپا و جاهای دورتر مانند هندوستان و چین می بردند و از آنجاها چیزهای سودمند و گرانبها می خریدند و در کشورهای نزدیک خود می فروختند.

دریانوردی و بازرگانی برای ایشان سود بسیار بار آورده بود. خود ایشان هم ظرف های ظریف و زیبا می ساختند و پارچه های خوب می بافتند که همه جا خریدار داشت. دو شهر بزرگ بازرگانی در این کشور بود: یکی صور و دیگری صیدا.

مصر– رود بزرگ نیل در افریقا جاری است و به دریای روم می ریزد. درکناره های این رود زمین های پر برکت و حاصلخیزی هست که انواع درختان و گیاهها درآن به بار می آید. از زمان های بسیار قدیم مردمانی درآنجا ساکن شدند و به کشاورزی وفراهم کردن وسایل زندگی پرداختند. آنگاه برای آنکه در کارها و روابط میان خودشان نظمی باشد یکی را بر خود فرمانروا کردند و او را فرعون خواندند فرعون نزد ایشان به معنی شاه بود.

این فرعون ها برای خود دستگاهی برپا کردند و کاخها ساختند و فرمانبرانی برای انجام دادن کارهائی که برعهده داشتند به خدمت گماشتند و قرار گذاشتند که هرکس سهمی از درآمد خود را به ایشان بدهد و این آغاز وضع مالیات بود.

فرعون ها درکاخ های بزرگ و با شکوه زندگی می کردند. کم‌کم مردمانی را به مزدوری گرفتند تا با طوایف همسایه جنگ کنند و مال آنها را بگیرند و خودشان را اسیر کنند. این اسیران را بکارهای دشوار وامی داشتند. خانه ها و کاخ ها بدست این بیچارگان ساخته می شد و آنها را به ضرب تازیانه مجبور میکردند که این کارها را انجام بدهند.

مردم مصر گمان میکردند که پس از مردن باز زنده خواهند شد و در دنیای مردگان هم به همین چیزها که در زندگی هست نیاز خواهند داشت. به این سبب فرعون ها مقبره های بسیار بزرگ برای خود می ساختند و پس از مرگشان خوردنی و آشامیدنی و لوازم زندگی را با آنها در گور می گذاشتند. نعش مردگان را هم مومیائی میکردند یعنی با مواد مخصوصی می اندودند تا تباه نشود. مومیائی بعضی از پادشاهان قدیم مصر که در مقبره های بزرگ ایشان یافت شده هنوز باقی است.

مصریان برای نوشتن مطالب خود یک نوع خطی اختراع کردند که «خط مقدس» یا هیروگلیف خوانده می شد. نخست این خط تصویری بود یعنی هرچیز را که میخواستند بنویسند، شکل آنرا می کشیدند. فنیقی ها این خط را از ایشان آموختند و اصلاح و تکمیل کردند و به یونانیان و دیگران یاد دادند. مبنای بسیاری از خط های گوناگون که در دنیای امروز معمول است همین خط قدیم مصریان است.

هخامنشیان

قوم پارس که با اقوام دیگر ایرانی به ایران آمده بودند در استان فارس و انشان که قسمتی از کشور پیشین عیلام بود اقامت جستند. این قوم شامل چند خانواده بود که یکی از آنها خانواده پاسارگادی بود. نخست این خانواده ها از هم جدا می زیستند تا آنکه مردی “هخامنش” نام از بزرگان پاسارگاد، همه قبیله های پارسی را زیر یک فرمان درآورد. پسر هخامنش بنام “چیش پش” ولایت انشان را از عیلام گرفت و به کشور خود پیوست. پس از او کشور پارس میان دو پسرش تقسیم شد. پارس به “آریارمنه” رسید و انشان به کوروش. پسر کوروش کمبوجیه فرمانروای انشان بود که از «ایختو ویگو» شاه ماد اطاعت می کرد و دختر او را گرفت و پسری از او متولد شد که به نام نیای خود کوروش نام یافت و اوست که شاهنشاهی هخامنشی را تأسیس کرد.

کورش

کودکی کوروش

کودکی کوروش داستانی دارد. نوشته اند که «ایختو ویگو» شاهنشاه ماد، شبی درخواب دید که از شکم دخترش “ماندانا” تاکی روئید که شاخ و برگ آن سراسر کشور را فرا گرفت. از خوابگزاران پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ گفتند دخترت پسری می زاید که سراسر آسیا را خواهد گرفت. شاه نخواست دختر خود را به یکی از بزرگان ماد بدهد تا او یا فرزندش در اندیشه شاهی باشند. پس او را به “کمبوجیه” داد که از بزرگان پارس و فرمانروای انشان بود و او زن را به شهر خود برد.

چندی که گذشت، ایختو ویگو دختر را نزد خود آورد و چون از او پسری به جهان آمد شاه او را به وزیر خود سپرد تا بکشد. وزیر کودک را برای اجرای فرمان شاه به شبانی سپرد و چون پسر شبان در همان روزها مرده بود او کوروش را به فرزندی پذیرفت و بزرگ کرد.

چون کوروش دوازده ساله شد دربازی با وزیرزادگان چنان فرمانروائی نشان داد که ایشان رنجیدند و شکایت به شاه رسید. شاه آن پسر را که گمان می بردند شبان زاده است نزد خود خواند و پس از پرسش و گفتگو دریافت که نواده اوست و از مرگ رهائی یافته است. شاه شادی کرد. اما پس از چندی او را با مادرش به پارس فرستاد تا از دستگاه شاهی دور باشد.

کوروش شاه پارس

کوروش در شهر خود سواری و تیراندازی آموخت تا بزرگ شد و چون به فرمانروائی رسید همه طایفه های پارس را باهم پیوست و انشان و پارس را یکباره زیرفرمان درآورد. آنگاه از پارسیان سپاهی ساخت و به جنگ پادشاه ماد رفت تاهمه ایرانیان را یکی کند و از هم نژادان خود ملتی یگانه و بزرگ بسازد.

جنگ با ماد

ایخ تو ویگو شاه کاردانی نبود و مردم ماد هم از او خرسند نبودند. به این سبب چون کوروش به دعوی شاهی برخاست سرداران و سپاهیان ماد نیز از شاه خود روی برتافتند و به او پیوستند. کوروش پیروز شد و ایخ توویگو را محبوس کرد. هگمتانه پایتخت ماد به تصرف کوروش درآمد و شاه جوان پارسی گنج های زر و سیم درآنجا یافت. تسخیر شهر هگمتانه یا همدان و انقراض شاهنشاهی ماد هزارو صدو هفتاد و یکسال پیش از هجرت پیغمبر اسلام بود.

تسخیر لودیه

چون ماد و پارس یکی شد و سراسر کشور ایران زیر فرمان کوروش درآمد سه کشور بزرگ آن روزگار یعنی لودیه و بابل و مصر به هراس افتادند و در برابر شاه ایران باهم دست یکی کردند. لودیه دراین زمان کشوری ثروتمند بود و پادشاه آن که “کرزوس” نام داشت کشور خود را آباد ساخته و گنج ها فراهم کرده بود که در افسانه ها آورده اند. کرزوس که از نیرومندی شاه ایران هراسناک شده بود به مرزهای کشور شاه ایران تاخت. کوروش به جنگ با او شتافت و شاه لودیه را شکست داد و پایتخت او را که شهر سارد بود تسخیر کرد.

درس جوانمردی

کرزوس از نومیدی می خواست خود و خانواده اش را در آتش بسوزاند زیرا که درآن زمان هرگاه شاهی شکست می خورد و اسیر می شد به سخت ترین شکنجه جان می سپرد و همه خانواده اش هم کشته می شدند. اما شاهنشاه ایران او را بخشود و مهربانی ها کرد و همیشه با احترام در دربار خود نگاهش داشت.

این بزرگواری و مردانگی در تاریخ جهان تا آنگاه بی مانند بود. کوروش با این جوانمردی به همه جهانیان درس و سرمشقی داد که هرگز فراموش شدنی نیست از آن زمان همه دانستند که ایرانی دلیر، جوانمرد و بزرگوار است.

قصه نی زن

درآسیای صغیر، یعنی آنجا که اکنون کشور ترکیه است شهرهای کوچکی بود که یونانیان ساخته بودند و خود آنها را اداره می کردند.کوروش هنگامی که به جنگ پادشاه لودیه می رفت به این شهرها پیغام فرستاد که فرمان او را بپذیرند و با او همکاری کنند. اما فرمانروایان این شهرها پیشنهاد کوروش را رد کردند.

چون کشور لودیه مسخر شد، مردم شهرهای یونانی آسیای صغیر بیمناک شدند و کسانی نزد شاهنشاه ایران فرستادند تا با او از درآشتی درآیند. کوروش این قصه را در پاسخ ایشان گفت:

نی زنی به کنار دریا رفت و با خود اندیشه کرد که بی گمان ماهیان دریا از آواز نی من به رقص خواهند آمد. چندی نشست و نی زد. اما هیچ ماهی پیش نیامد و نرقصید. پس دامی برداشت و به دریا انداخت و ماهی بسیار گرفت. چون دام را به خشکی کشید، ماهیان به جست و خیز درآمدند. نی زن گفت: اکنون دیگر بیهوده می رقصید. آنگاه که نی زدم می بایست به رقص آمده باشید تا کار به اینجا نکشد.

سپس کوروش همه این شهر ها را تسخیر کرد و زیر فرمان شاهنشاهی ایران درآورد و بر هر شهری فرمانروائی از جانب خود گماشت تا آسایش مردمان را فراهم کند.

گرفتن بابل

بابل و مصر برای برانداختن شاه پارس با لودیه همدست شده بودند. اما کوروش پس از آنکه پایتخت لودیه یعنی شهر سارد را گرفت و شاه آن کشور را در خدمت خود نگهداشت به مشرق رو کرد و تا رود سیحون پیش رفت و ولایت های شرقی ایران همه را زیر فرمان درآورد. در کنار رود سیحون شهری هم برپا کرد.

آنگاه به سوی بابل تاخت که برج و با روی سخت و محکم داشت و گرفتن آن دشوار می نمود. در بهار سال 1160 پیش از هجرت سپاه ایران از رود دجله گذشت و سپاهیان پادشاه بابل را شکست داد. شاه و لشکریان بابل به حصارهای شهر پناه بردند. کوروش فرمان داد تا راه رود فرات را که از شهر می گذشت برگرداندند و از آنجا به شهر درآمد.

در شهر کسی پایداری نکرد و ایرانیان هیچ به کشتار و غارت دست نزدند پادشاه بابل که چاره ای نداشت از در فرمانبری درآمد. شاهنشاه ایران، راست به کاخ شاه بابل رفت. مردمان همه آسوده و شادمان شدند. بابلیان در این زمان خدائی را که به زبان ایشان “مردوک” نامیده می شد می پرستیدند. کوروش دین ایشان را محترم شمرد و در پرستشگاه مردوک تاجگذاری کرد.

درباره این حادثه نوشته ای از کوروش پیدا شده که آنرا برای مردم بابل و به زبان ایشان پس از گرفتن آن شهر نوشته است و ترجمه خلاصه آن چنین است:

«چون مردمان از دین برگشتند مردوک خشمگین شد و به همه کشورهای جهان نگریست تا فرمانروائی دادگر بیابد. پس کوروش را نام برد که شاه انشان بود و او را خواند تا بر همه جهان فرمانروا شود و همه قبیله ها و کشورها پیش پای او خم شوند. کوروش با همه کسانی که فرمان او را پذیرفته بودند به دادگری رفتار کرد. آنگاه مردوک که نگهدار بندگان خویش است نیکو کاری ها و بزرگواری های کوروش را پاداش داد و به او فرمود که به شهر بابل بتازد و او را در راه بابل مانند دوستی همراهی کرد. او را به شهر درآورد و بابل را از بلا رهانید…»

«همه مردم شهر بابل و سراسر کشور سومر و اکد چه شاه و چه فرمانروا پیش او زانوزدند و پایش را بوسیدند و از شاهی او شادمانی کردند و سپاس او را به جای آوردند که ایشان را از مرگ به زندگانی رسانید و رنج و بلا را از ایشان دور کرد. همه نام او را پرستیدند.»

«منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه راستین، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار حد گیتی، پسر کمبوجیه، نواده کوروش، نبیره چیش پش، از خانواده ای که همواره شاهی کرده اند…»

« چون من دوستانه به بابل درآمدم و تخت فرمانروائی را درکاخ شاهان به شادی و خوشی برپا کردم مردوک همه بابلیان را واداشت تا مرا دوست بدارند. سپاهیان بی شمار من به آرامی در سراسر کشور بابل گذشتند و به هیچکس اجازه ندادم که جائی را در کشور سومر و اکد غارت کند بیگاری را منع کردم و کسان را از ویران کردن خانه یکدیگر باز داشتم و رنج مردم را پایان دادم. مردوک از نیکوکاری های من شاد شد و مرا که کوروش شاهم و پسرم کمبوجیه و سپاهیان مرا برکت داد.»

«همه شاهان جهان باج‌های گزاف آوردند و در بابل پای مرا بوسیدند…» چنانکه در همین نوشته نیز آمده است کوروش فرمان داد تا آنچه را شاهان ستمکار آشور و بابل به غارت از شهرهای دیگر آورده بودند به جای نخستین باز گردانند.

پادشاهان آشور پرستشگاه یهودیان را در اورشلیم ویران کرده و هرچه از ظرف های طلا و نقره و چیزهای گرانبها درآنجا بود به غارت برده بودند. بخت‌النصر نیز همه یهودیان را به اسیری به بابل آورده بود. کوروش ایشان را آزاد کرد و آنچه را از ایشان ربوده شده بود پس داد و همه را به شهر اورشلیم فرستاد تا معبد خود را از نو بسازند.

یهودیان چنان از نیکوکاری های کوروش خشنود شدند که او را فرستاده خدا شمردند و در کتاب مقدس ایشان که تورات خوانده می شود بارها کوروش را به بزرگواری و مهر ستوده اند. پس از آنکه بابل به فرمان کوروش درآمد همه کشورهائی که تابع دولت بابل بودند نیز مطیع شاهنشاه هخامنشی شدند و شام و فلسطین و شهرهای فنیقیه به شاهنشاهی ایران پیوست.

آنگاه کوروش به ایران بازگشت و به جنگ با مردم وحشی که از شمال به ایران می تاختند شتافت و گویا در همین پیکارها کشته شد. پیکر بی جان او را به پارس آوردند و در شهر پاسارگاد در دخمه ای که هنوز برجاست دفن کردند. مرگ کوروش در سال 1150 پیش از هجرت بود. در مقبره کوروش که اکنون محل آن مشهد مرغاب خوانده می شود نوشته ایست به زبان پارسی باستان و به خط میخی که به فارسی چنین است:

«منم کوروش شاه هخامنشی»

دادگری و مردمی و خوشرفتاری با ملت های مغلوب آئینی بود که کوروش به جهان آورد. پیش از او شاهان آشور و بابل و فنیقیه و مصر با زیردستان و اسیران ستمگری می کردند. شاهنشاهی هخامنشی که به دست کوروش برپا شد سه آزادی به ملت های تابع خود بخشید:

اول آزادی دین– کوروش هر ملتی را آزاد گذاشت که آئین نیاکان خود را نگهدارد و به هر شیوه که می خواهد خدا و مقدسات خود را بپرستد. دستگاه فرمانروائی ایران عقیده دینی هر ملتی را محترم می شمرد.

دوم آزادی زبان– در دولت هخامنشی، پارسی که زبان رسمی شاهان بود به ملت های مغلوب تحمیل نمی شد یعنی مردم ناچار نبودند که زبان خود را رها کنند و به زبان دیگری بگویند و بنویسند. به این سبب است که از شاهان هخامنشی کتیبه هائی به چند زبان مانده است.

سوم آزادی کار– تا آن زمان رسم بود که شاهان چون در جنگ گروهی را اسیر می کردند ایشان را به بیگاری یعنی کار بی مزد اجباری وامیداشتند. همه کاخ های شاهان بابل و آشور و مقبره های فرعونان مصر بدست اسیرانی که زیر تازیانه جان می دادند ساخته شده است.

اما کوروش بیگاری را منع کرد و پس از او شاهان هخامنشی همیشه به کارگران کاخ های خود، چه ایرانی و چه بیگانه، مزد می دادند و سندهای مزد کسانی که کاخ تخت جمشید را ساخته اند در خزانه آن کاخ به دست آمده است.

کمبوجیه

پسر بزرگ کوروش کمبوجیه نام داشت که پس از پدر به تخت شاهی نشست. پسر دیگری هم از کوروش مانده بود به نام “بردیه” که درآغاز شاهی کمبوجیه کشته شد. اما مرگ او پنهان ماند.

کمبوجیه به مصر لشکر کشید و آن کشور را زیر فرمان شاهنشاهی ایران در آورد. از این زمان که 1146 سال پیش از هجرت بود تا پایان دوره هخامنشی مصر از جمله ایالت های ایران بود و به دست فرمانروایان ایرانی اداره میشد. کمبوجیه درآغاز همان رفتار پسندیده پدر را پیش گرفت و رسم و آئین مصریان را محترم شمرد و با مردم آن کشور خوشرفتاری کرد. اما پس از چندی بیمار و بدخو شد و مصریان را آزرد. سرانجام شنید که در ایران مردی خود را بردیه خوانده و به شاهی نشسته است کمبوجیه خواست به ایران باز گردد اما در راه از بس خشمگین بود خود را کُشت.

داستان بردیه دروغی

سه سال کمبوجیه از پایتخت خود دور بود. مردم بردیه را که پیش از مرگ در شمال غربی ایران فرمانروا بود دوست می داشتند و کسی نمی دانست که او کشته شده است.

مردی گوماته نام از خانواده مادی برخاست و گفت من بردیه هستم ایرانیان نخست این دروغ را باور کردند و او را به شاهی برداشتند. اما گوماته می ترسید که مردم او را بشناسند و دروغش آشکار شود. پس همه کسانی را که با بردیه آشنا بودند یا خود او را می شناختند کشت. سرانجام همه به تنگ آمدند و راز گوماته آشکار شد.

یکی از مردان خاندان هخامنشی به نام داریوش با شش تن از بزرگان ایران همدست شد و گوماته را کشت و خود به شاهی نشست.

داریوش بزرگ

‌در این زمان در سراسر کشور پهناور ایران آشوب برخاسته بود و در هرولایتی یکی سر به شورش برداشته خود را شاه می خواند. داریوش همه سرکشان را گوشمالی داد و کشور را امن کرد.

سپس چون در مصر نیز به سبب بدرفتاری کمبوجیه شورش برپا شده بود به آن کشور رفت و حاکم ایرانی را که بر مصریان ستم کرده بود سزا داد. داریوش با مردم مصر مهربانی بسیار کرد و به شیوه ایرانی دین و آئین ایشان را محترم داشت و ویرانی ها را آبادان کرد. سپس فرمان داد تا از دریای سرخ راهی به دریای روم باز کنند تا کشتی ها بتوانند از آن راه تا کناره های هند و ایران بیایند و بازرگانی رواج بیابد.به یادگار باز شدن این راه نوشته ای به فرمان شاهنشاه ایران بر سنگ کندند که اکنون نیز هست. این سنگنوشته به زبان پارسی باستان و خط میخی است و ترجمه فارسی آن چنین است :

«اهورمزدا خدای بزرگ است، که آسمان را آفرید، که این زمین را آفرید، که مردمان را آفرید، که داریوش را شاه کرد…»

«منم داریوش شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورهای مردمان گوناگون، شاه این سرزمین پهناور و دور، پسر ویشتاسب هخامنشی».

داریوش شاه می گوید: «من پارسی ام، از پارس آمدم و مصر را گرفتم، و فرمان دادم که این جوی را، از رودی که “پراوه” (نیل) نام دارد و در مصر روانست بکنند، تا دریائی که از پارس می آید. پس آن جوی کنده شد، چنان که من فرمودم، و کشتی ها از مصر و از راه این جوی به پارس رفت، چنان که من می خواستم». چون داریوش از مصر بازگشت به مشرق ایران رو کرد و ایالت های شمالی هندوستان را که از میان پنجاب و سند بود به شاهنشاهی خود افزود سپس به شمال رفت تا سک ها را سرکوب کند. سک ها اقوامی ایری بودند که در جنوب روسیه کنونی جای گرفته و در آغاز دوره شاهی مادها به آذربایجان و ولایت های شمال غربی تاخته بودند.

سپاه ایران از آسیای صغیر گذشت و یونانیان آن ناحیه که تابع ایران بودند پلی از کشتی ها بر روی تنگه بسفور بستند تا لشکریان داریوش از روی آن بگذرند و به اروپا برسند. داریوش ولایت مقدونیه را گرفت و در پی سک ها که از پیش او می گریختند تا میانه روسیه امروزی پیش رفت.

پس از چندی شهرهای یونانی که بعضی مختار و بعضی دست نشانده ایران بودند با هم به کشمکش پرداختند و بعضی از آنها از شاهنشاه ایران یاری خواستند. داریوش به سرداران خود فرمان داد که شورشیان را گوشمالی بدهند و سپاه ایران به جزیره های یونان تاخت. در بیشتر جاها سرداران ایرانی آرامش را برقرار کردند. اما یک دسته از سپاهیان ایران در محلی به نام “ماراتن” شکست یافتند. داریوش می خواست لشکر دیگری برای سرکوبی شورشیان یونانی بفرستند. اما در همین زمان درگذشت.

شاهنشاهی ایران در دوره هخامنشی نه همان بسیار پهناورتر از همه دولت های پیشین جهان بود، بلکه در اداره کشور نیز ایرانیان نظمی برقرار کردند که برآنچه تا آن زمان معمول بود برتری بسیار داشت. نخستین بار بود که چندین ملت از نژادهای گوناگون زیر فرمان دولت واحدی در می‌آمدند که می کوشید تا همه حقوق ایشان را نگهدارد و آزادی و آسایش همه را تأمین کند.

پهنای کشور

در این روزگار ایران یگانه شاهنشاهی بزرگ جهان بود و سراسر دنیای متمدن آن روزگار را فرمانبر خود ساخته بود. داریوش در سنگ نبشته بیستون نام کشورهائی را که جزء شاهنشاهی ایران شده بود یاد کرده است که با پارس سی کشور و ولایت می شود.

سازمان کشوری

در دستگاه اداری هخامنشی مقام اول را شاهنشاه داشت و این مقام از پدر به پسر میرسید.

کشورهائی که به شاهنشاهی ایران پیوسته بودند گاهی همان دستگاه فرمانروائی پیشین را یه دستور شاهنشاه نگه می داشتند و شاهان خودشان برآن کشورها حکومت می کردند، اما زیردست شاه ایران بودند. به این سبب شاهان هخامنشی عنوان “شاهنشاه” را اختیار کرده بودند یعنی کسی که بر شاهان دیگر فرمانروا و شاه است.

پایتخت

شهری که زادگاه خاندان هخامنشی بود “پاسارگاد” نام داشت و در زمان کوروش همین شهر مرکز و پایتخت شاهنشاهی ایران بود. در زمان داریوش شهر دیگری از فارس که اکنون تخت جمشید نامیده می شود پایتخت شد اما این شهر از استان های غربی ایران مانند مصر و حبشه و شام و پونان بسیار دور بود. به این سبب داریوش و جانشینان او شهر شوش را جایگاه شاهنشاهی خود کردند و درآن شهر بناهای خوب و زیبا و کاخ های بزرگ ساختند. اما آئین تاجگذاری و پذیرفتن فرستادگان کشورهای گوناگون بیشتر در کاخ های تخت جمشید انجام می گرفت. شهر همدان هم جایگاه تابستانی شاهان بود و درآنجا نیز کاخ هائی ساخته بودند.

اداره کشور

اما طرز اداره کشور پهناور ایران چنین بود که شاهنشاه برای هر قسمتی فرمانروائی از جانب خود معین می کرد که شهربان خوانده می شد و در کارهای کشوری همه گونه اختیار داشت. اما کارهای لشکری با سپهسالاری بود که او را نیز شاهنشاه برمی گزید و می فرستاد. یک دبیر نیز از جانب شاهنشاه به هر استان مأمور می شد که کارهای اداری را انجام می داد و به کار شهربان و سپهسالار نظارت می کرد. گذشته ازین، دستگاه بازرسی مرتبی وجود داشت که از پایتخت هر ساله برای سرکشی به وضع نواحی کشور مأمور می شدند و ایشان را «چشم و گوش شاه» می خواندند.

سازمان سپاه

داریوش از سربازان ورزیده و جنگ دیده لشکری فراهم کرده بود که شماره آن به ده هزار می رسید وچون در این لشکر همیشه جای خالی را پر می کردند و از شماره آن هرگز کاسته نمی شد آنرا “جاویدان” خواندند. این سپاه همیشه آماده بود که تا فرمان برسد بهرجای کشور که ضرورت داشت برود و با دشمن روبرو شود.

یک لشکر دیگر هم که از چهار هزار سوار و پیاده فراهم شده بود نگهبانی کاخ و پایتخت شاهنشاهی را برعهده داشت. اما هرگاه جنگی بزرگ پیش می آمد هریک از استان ها لشکری فراهم می آورد و به سرداری شهربان یا سپهسالار خود به شاهنشاه می پیوست و زیر فرمان او می‌جنگید.

  راه سازی

دولت هخامنشی برای آنکه بتواند این سرزمین پهناور را خوب اداره کند و منظم نگهدارد ناگزیر بود که راههای مناسبی داشته باشد تا به آسانی بتواند فرمان ها و دستورهای شاهنشاه را به همه جا برساند و اگر لازم باشد سپاه را برای فرونشاندن آشوب یا راندن دشمنان خارجی زود بهرجا بفرستد.به این سبب راههای فراوان در سراسر کشور ساخته شد. از همه راهها مشهورتر آن بود که از سارد تا شوش و از آنجا تا تخت جمشید می رفت و درازای آن 2411 کیلومتر بود. راه دیگری از پایتخت مصر به شهر کورش در کنار سیحون می رفت. در کنار این راهها همه جا منزلگاههای خوب ساخته بودند و در هر منزلگاهی اسب های آماده داشتند تا اگر فرمانی از پایتخت یا گزارشی از یک استان فوری باشد تا پیک به منزل رسید بتواند اسب های خسته را بگذارد و با اسب های تازه نقش راه خود را در پیش بگیرد.

باج و خراج

تا زمان داریوش باجی که از مردم کشور گرفته می شد ترتیب درستی نداشت و هر فرمانروائی هرچه می خواست و می توانست از مردم می گرفت. داریوش با دقت فراوان برای هر استانی مبلغی معین کرد که عادلانه بود و پرداختن آن برای کسی دشوار نبود. این باج هم نقدی و هم جنسی بود. از هر کشوری سالانه مبلغی پول و مقداری از بهترین محصولات آنرا برای شاهنشاه به پایتخت می آوردند تا برای سپاه و دستگاه اداری خرج کند.

پول

برای داد و ستد به فرمان داریوش پول هائی از طلا سکه زدند که “دریک” یعنی زرین خوانده می شد. این نخستین بار بود که در ایران پول رایج میشد. شاهان هخامنشی بازرگانان را تشویق می کردند که کالاهای هر کشور را به کشور دیگر ببرند تا هرچه مردم به آن نیازمند هستند در دسترس ایشان گذاشته شود. ساختن راههای خوب و سکه زدن و بازکردن راه کشتیرانی از دریای سرخ به دریای روم برای آسان کردن داد و ستد بازرگانی بود.

خشایار شا

پس از مرگ داریوش پسرش که از دختر کوروش به دنیا آمده بود و خشایارشا نام داشت شاه شد.

خشایارشا نخست به مصر لشکر کشید و شورشی را که آنجا برخاسته بود فرونشانید. سپس آشوبی را که در شهر بابل روی داده بود آرام کرد.

در این هنگام یونانیان نیز شورش کرده سر از فرمان شاهنشاه ایران پیچیده بودند و گذشته از آن به تراکیه تاخته ویرانی و کشتار می کردند. خشایارشا سپاه بزرگی از همه کشورهای تابع ایران فراهم آورد و با یونانیان نبرد کرد و پس از آنکه شهر آتن را گرفت برای گوشمالی سرکشان یونانی بسیاری از پرستشگاه ها و بناهای آنرا ویران کرد و به ایران بازگشت.

اردشیر دراز دست

پسر خشایارشا که پس از او به تخت شاهی نشست اردشیر نام داشت که یونانیان او را “درازدست” لقب داده بودند. در زمان او باز در مصر شورش برخاست و یونانیان هم با مصریان همدست شدند. اردشیر لشکر به مصر کشید و شورشیان را شکست داد و ایشان ناچار درخواست صلح کردند.

شاهان دیگر

پس از اردشیر، هفت شاه دیگر از خاندان هخامنشی به تخت نشستند که از آن جمله داریوش دوم و اردشیر دوم و اردشیر سوم و سرانجام داریوش سوم بودند. در زمان این شاهان دستگاه شاهنشاهی هخامنشی کم‌کم ناتوان شد و شاهان به خوشگذرانی و تجمل پرداختند و درباریان و زنان در کارها دخالت کردند.

مقدونیه و یونان

مقدونیه ولایتی در شمال شرقی شبه جزیره یونان بود که از جمله استان های شاهنشاهی هخامنشی بشمار میرفت، یونان چنانکه گفته شد به شهرهای بسیار تقسیم شده بود که هریک در اداره خود مختار بودند و همیشه با یکدیگر زد و خورد می کردند و هر شهری برای آنکه مردم شهر دیگر را شکست بدهد از شاهنشاه ایران یاری می خواست. در آخر دوره هخامنشی مقدونیه که مردم آن بعضی از شمال آمده و بعضی از شهرهای یونان به آنجا مهاجرت کرده بودند دولتی نیرومند شد و پادشاه آن ولایت که فیلیپوس یا “فیلفوس” نام داشت، شهرهای یونان را زیر دست خود ساخت. پس از او پسر جوانش اسکندر بجای پدر نشست و او لشکری ورزیده و نیرومند فراهم آورد تا با سپاه ایران بجنگد و یونان و شهرهای یونانی نشین کناره آسیای صغیر را از زیر فرمان ایرانیان بیرون بیاورد.

پایان دوره هخامنشی

در این زمان داریوش سوم که از دلیری بهره ای نداشت در ایران به تخت شاهی نشسته بود. اسکندر به آسیای صغیر آمد و با سپاه ایران نبرد کرد و پیروز شد. با آنکه سرداران و سربازان ایرانی دلیری بسیار نشان دادند چون داریوش رو به گریز گذاشت، همه پراکنده شدند و شکست خوردند.

اسکندر به مصر و شام رفت و آن کشورها را گرفت. سپس به سوی رود فرات آمد و باز در شمال کشور امروزی عراق با داریوش جنگ کرد و باز به سبب ناتوانی داریوش شکست در سپاه ایران افتاد. اسکندر شهر بابل را گرفت و به شوش رسید که یکی از پایتخت های هخامنشیان بود و گنج های گرانبهای کاخ شاهی را به چنگ آورد. یکی از سرداران دلیر ایرانی به نام “اریوبرزن” در کوههای میان خوزستان و پارس که امروز کوه “کیلویه” خوانده می شود راه را بر سپاهیان اسکندر بست و چون یونانیان از پشت سر او در آمدند این سردار دلاور با همه سربازان خود تاجان داشت کوشید و سرانجام همه ایشان کشته شدند.

اسکندر پس از این پیروزی به پارس آمد و ستمکاری بسیار کرد. در شهر دست به کشتار مردم زد و کاخ شاهان هخامنشی یعنی تخت جمشید را آتش زد. در این میان داریوش سوم که به شمال گریخته بود تا برای جنگ با اسکندر سپاهیانی جمع کند به دست دو سردار بدکار کشته شد و شاهنشاهی هخامنشی که دویست و بیست سال بر جهان آن روزگار فرمان رانده بود به پایان رسید. مرگ داریوش سوم نهصد و پنجاه سال پیش از هجرت بود.

آنچه پارسیان به جهان آموختند

برپا شدن شاهنشاهی هخامنشی دوران نوی را در تمدن جهان آغاز کرد. پیش از ایشان مغرب آسیا و جنوب شرقی اروپا و شمال افریقا جایگاه اقوام گوناگونی بود که تمدن داشتند و دولت هائی بنیاد کرده بودند. دنیای آن روزگار بسیار آشفته بود. این کشورهای کوچک پیوسته با هم درجنگ بودند. هیچ جا ایمنی نبود. هرکه زورش می رسید بردیگران ستم می کرد. ایرانیان مادی برکشور ستمگر آشور پیروز شدند و قسمتی از دنیای متمدن آن زمان را زیر فرمان آوردند. اما شاید از این پیروزی و دست یافتن بر مال بسیار که به غنیمت گرفته بودند زود سرمست شدند و به تجمل و خوشگذرانی پرداختند.

پارسیان هخامنشی که مردمی دلیر و ساده بودند ناگهان سر برافراشتند و سراسر جهان را یکی کردند و برآن فرمانروا شدند. از همان نخستین روزهائی که خاندان پارسی اداره جهان را بدست گرفت بر همه آشکار شد که شریف ترین و آزاده ترین نژاد دنیای کهن بر سر کار آمده است. حق پرستی و مردم دوستی و دلیری ایرانیان در برابر کینه توزی ها و سنگدلی های مردم بابل و آشور و فنیقیه چنان درخشید که چشم همه جهانیان از آن خیره شد. مردم جهان از رنج فراوان آسودند و دمی به آسایش برآوردند تا آنجا که بسیاری از مورخان، دوران شاهنشاهی این خاندان را «روزگار آسودگی» نام داده اند.

اما ایرانیان هخامنشی در پیشرفت تمدن جهان هم سهم بزرگی داشته اند و در اداره و اخلاق و آموزش و پرورش و شیوه زندگی و هنر و دین درس های سودمند به مردمی دیگر دنیا داده اند.

اداره جهان

سازمان اداری شاهنشاهی هخامنشی نخستین نمونه و سرمشق اداره سرزمین های پهناور به وسیله یک دستگاه بود و تا قرن ها دولت های بزرگ جهان از آن پیروی کردند. این شیوه کشورداری نشانه قابلیت و استعداد بی مانند ایرانیان است.

اخلاق

ایرانیان هخامنشی پیرو راستی و دادگری بودند. بیگانگان هم بارها نوشته اند که نزد مادیان و پارسیان قانون هرگز منسوخ نمی شود.

راستی و درستی و دادگری پایه اخلاق پارسیان بود. داریوش بزرگ پیش از مرگ فرمان داد تا روش اخلاقی او را که دستوری برای بازماندگان بود برسنگ نوشتند. این نوشته که هنوز برجاست مایه سرافرازی ملت ایران خواهد بود و ترجمه قسمتی از آنچه بر دیوار مقبره داریوش در نقش رستم فارس نوشته اند چنین است :

خدای بزرگ است اهورمزدا که این دستگاه شگرف را آفرید که می بینید. اوست که شادی را برای مردم آفرید. اوست که به داریوش شاه دانائی و توانائی داد.

داریوش شاه می گوید:

به خواست اهورمزدا من چنینم که دوستدار راستی ام و بدی را دوست ندارم. پسند من نیست که ناتوانی از توانا ستم بیند، چنانکه نمی پسندم که زیردستی با زیردست ناروا رفتار کند. من آنچه را می پسندم که حق باشد.

من دوستدار کسی نیستم که پیرو دروغ باشد. من تندخو نیستم. چون چیزی مرا به خشم بیاورد.، من نیروی خرد را بر خشم می گمارم. من بر خویشتن چیره ام.

هرکس با من همکاری کند فراخورکارش به او یاداش می بخشم. هرکس خطا کند او را در خور گناهش گوشمالی می دهم. خواست من نه آنست که کسی بدی کند و نه آنکه بدکار بی کیفر بماند.

آنچه را کسی بر ضد دیگری بگوید باور نمی کنم مگر آنکه برحسب قانون درست ثابت شود.

چون کسی تا آنجا که می تواند بکوشد من خشنود و کامروا می شوم و خشنودی من از آن بسیار است.

هنر و صنعت هخامنشی

ایرانیان وارث تمدن های کهن باستان بودند و چون از آموختن ننگ نداشتند از همه ملت هائی که پیش از ایشان تمدنی داشتند هنر و دانش آموختند.

شاهنشاهان هخامنشی هنرمندان و صنعتگران را از هر گوشه کشور پهناور خود دعوت می کردند تا در ایران کار کنند و به این کارگران مزد خوب می دادند. معماری در عهد ایشان پیشرفت بسیار کرد. ویرانه های کاخ شاهان این خانواده که در تخت جمشید و شوش برجاست هنوز از شکوه و جلال روزگار آبادی نشانه های فراوان دارد.

خانه های مردمان در این زمان از گل و خشت ساخته می شد. چون ایرانیان پرستش خدا را در فضای آزاد و زیر آسمان انجام می دادند به خلاف مردم بابل و مصر و یونان پرستشگاه نمی ساختند و پیکر خدایان را از سنگ نمی تراشیدند.

بناهای بزرگ را تنها برای کاخ شاهان برپا می کردند و ساختن کاشی های لعابی رنگین را با نقش های انسان و حیوان و جانوران از بابل و آشور آموخته و این هنر را به کمال رسنده بودند. ظرف های زیبای سفالی با نقش های گوناگون نیز می ساختند و پیکرسازی در نقش های برجسته کاخ ها و لوح های یاد بود پیروزی ها بر سینه کوهها به کار می رفت.

مهندسان ایرانی در راه سازی استادی تمام داشتند و می توانستند پل های بزرگ بر رودخانه ها و تنگه ها بسازند.

آموزش و پرورش

جوانان پارسی نخست سه هنر می آموختند: سواری، تیراندازی، راستی.

نیرومندی تن و روان پایه پرورش پارسیان بود. ایرانیان این روزگار مردمانی شریف و نجیب و درستکار بودند. ورزش های پهلوانی تن و بازوی ایشان را نیرومند می کرد و راستی و درستی و پاکدامنی ایشان میان همه ملت های آن روزگار مثل شده بود. یکی از نویسندگان بزرگ یونان باستان کتابی به نام «پرورش کوروش» نوشته و شاهنشاه بزرگ هخامنشی را درآن کتاب نمونه شرافت و کمال بشری شمرده است.

خط و زبان

هخامنشیان و همه خاندان ایشان به زبانی گفتگو می کردند که اکنون «پارسی باستان» خوانده می شود. این زبان، مادر زبانی است که امروز ما بدان سخن می گوئیم. البته از آن روزگار تاکنون که بیش از دو هزارو پانصد سال می گذرد زبان پارسی بسیار تغییر یافته است. اما بسیاری از کلمه ها در فارسی امروز با صورتی که در آن زمان داشته بسیار نزدیک است.

خطی که این زبان به آن نوشته می شد خط میخی نام دارد. این خط را شاید نخست سومریان اختراع کرده باشند. مردم اکد و عیلام و بابل و آشور نیز آنرا از سومریان گرفتند و با تغییر و اصلاح بکار بردند. اما پارسیان در آن تغییر بسیار دادند و آنرا ساده و کامل کردند چنانکه خط میخی پارسی پیشرفت بزرگی را در ایجاد الفبای ساده و خوب نشان می دهد. این خط از چپ به راست نوشته می شد.

مادها و پارس ها به جای لوح گلی که معمول سومریان و آشوریان بود کاغذ پوستی و قلم برای نوشتن به کار می بردند و به این سبب از نوشته های ایشان جز آنچه بر سنگ نقش شده چیزی باقی نمانده است.

دین ایرانیان

پدران دیرین ایرانیان پیش از آنکه به این سرزمین بیایند به خدایان بسیار عقیده داشتند. از این خدایان یک دسته خدای خوبی و نیکوئی و دسته دیگر خدای بدی و زشتی بودند.

اما در نوشته های شاهنشاهان بزرگ هخامنشی از یک خدای بزرگ که اهورمزدا یعنی خدای دانا نام دارد یاد شده و او را آفریننده زمین و آسمان و مردمان شمرده اند.

زردشت پیغمبر

در زمان نخستین شاهان ماد یا شاید بسیار پیش از آن مردی پاک سرشت و خردمند از میان ایرانیان برخاست و به دین و آئین کهنی که از زمان های پیش میان این قوم معمول بود خرده گرفت و راه و روشی نو در پرستش خداوند بنیاد کرد.

این مرد بزرگ زرتشت یا زردشت نام داشت. نوشته اند که چون زردشت بدنیا آمد به جای آنکه مانند همه نوزادان گریه کند لبخند زد و چون سی ساله شد اهورمزدا خدای بزرگ بر او پدیدار گردید و فرمان داد کمه در راه پیروزی راستی بر دروغ بکوشد.

زردشت به راهنمائی مردمان پرداخت. اما بزرگان و پیشوایان دین کهن با او ستیزگی کردند و زردشت ناچار از زادگاه خود که شاید سرزمین مادها یعنی آذربایجان بود به سوی خاور ایران گریخت. آنجا فرمانروائی بود و شتاسب یا (گشتاسب) نام، که به دین نو زردشت گروید و همه مردمان را نیز بذیرفتن این آئین خواند.

کم‌کم دین زردشت در سراسر ایران رواج یافت و شاید آخرین شاهان خاندان هخامنشی هم آنرا پذیرفته بودند.

زردشت به یک خدای بزرگ دانا و توانا عقیده داشت که همان اهورمزدا بود. دو نیرو معنوی را که یکی روان پاک و نیکوکار و دیگری روان پلید و بدکار بودند آفریدۀ او می دانست، که به زبان امروزی اولی را یزدان و دومی را اهریمن می گوئیم. زردشت می گفت این دو نیرو تا پایان جهان با هم در جنگ هستند. وظیفه دینی هرکس آنست که به یزدان درشکست اهریمن یاری کند. این یاری از راه درستی و راستی و پاکدامنی و پرهیز از دروغ و ستمکاری و ناپاکی انجام می گیرد. سرانجام یزدان بر اهریمن چیره می شود و آنگاه همه جهان هستی در آسودگی و خوشبختی خواهد بود و درد و رنج و بیماری و گرسنگی که همه آفریده اهریمن است از میان خواهد رفت.

در دین زردشتی، تاریکی نماینده اهریمن، و روشنی نشانه یزدان است. به این سبب زردشتیان آفتاب و آتش را محترم می شمردند و برای نگهداری آتش مقدس که هرگز نبایستی خاموش شود آتشکده ها می ساختند و پرستش و نیایش اهورمزدا و فرشتگان را به آهنگ سرود در آتشکده به جا می آوردند.

کتاب مقدس زردشت “اوستا” خوانده می شود و یک فصل از آن که عنوانش “گات ها” است از خود اوست و به شعر است. اوستا به زبانی نوشته شده که با زبان پارسی بسیار شباهت دارد. آنرا «زبان اوستائی» می خوانند. خطی که برای نوشتن این کتاب بکار میرفته با خط میخی تفاوت دارد و آنرا از راست به چپ می نوشتند.

دین زردشت بر پایه اخلاق پسندیده و نیکوکاری و آباد کردن زمین و کوشش در راه آسایش زندگی استوار بود.

سه دستور اصلی زردشت این است : پندار نیک – گفتار نیک – کردار نیک

هیچ یک از دین های دنیای کهن در پرورش نیکی و اخلاق پسندیده به پای دین زردشت نمی رسید. این دین که خاص ایرانیان بود و تا ظهور اسلام در سراسر این مرز و بوم رواج داشت عالی ترین سند شرافت نژاد ماست.

اشکانیان

قوم پارت یکی از طوایف ایرانی بود که از آغاز تاریخ به این سرزمین آمده و در قسمت شمال شرقی ایران سکونت گزیده بود. در روزگار شاهنشاهی هخامنشی استان پارت یکی از قسمت های ایران بود که زیر فرمان شاهنشاه پارس اداره می شد.

چون شاهنشاهی هخامنشی برافتاد و جانشینان اسکندر بر ایران فرمانروائی یافتند. ایرانیان از هر سو به مخالفت با بیگانگان برخاستند، و از آن میان قوم پارت که در خراسان و گرگان امروزی می زیستند به فرماندهی رئیس خود که “ارشک” نام داشت بر سلوکیان شوریدند و دولتی بنیاد کردند.

شاهان این خاندان به احترام بنیان گذار سلسله خود همه نام ارشک یا اشک را به نام خود می افزودند. به این سبب این سلسله شاهنشاهان ایران را “اشکانیان” می خوانند.

اشک اول یا (ارشک)

در سال 877 پیش از هجرت بود که ارشک قوم خود را برانگیخت و با شاه سلوکی جنگ را آغاز کرد. این زد و خورد پنج شش سال طول کشید و سرانجام سلوکیان شکست یافتند و در سال 871 پیش از هجرت ارشک به شاهی نشست.

در این زمان قسمت شمال شرقی شاهنشاهی ایران، شامل سغد و مرو و بلغ که دولت باختر خوانده می شد (یعنی قسمتی از ازبکستان و قسمتی از افغانستان امروزی) دولتی مستقل تشکیل داده بود. ارشک پس از آنکه بر سلوکیان غلبه یافت به جنگ دولت باختر رفت و در این پیکار کشته شد.

تیرداد

پس از اشک، تیرداد با لقب اشک دوم جانشین او شد و با پادشاه سلوکی زد و خورد کرد و او را شکست داد و پایتخت خود را در نزدیکی شهر دامغان کنونی که شهر «صد دروازه” خوانده می شد قرار داد. قسمت غربی ایران هنوز در تصرف سلوکیان بود.

اردوان اول

اردوان اول پسر تیرداد اشک سوم بود که مازندران و ری و همدان را از چنگ سلوکی ها بیرون آورد و پس از جنگ های بسیار با آن دولت رسماً شاه ایران شناخته شد.

مهرداد اول

مهرداد اول از شاهان بزرگ اشکانی و ششمین شاه آن خاندان بود. مهرداد استان های دیگر ایران را که تا آن زمان زیردست سلوکی ها بودند یا به دست فرمانروایان محلی اداره می شدند به دولت اشکانی پیوست و “دمتریوس” سلوکی را اسیر کرد و به زندان انداخت. در زمان او آذربایجان و فارس و خوزستان و بابل و قسمتی از شمال هند باز به شاهنشاهی ایران پیوست و مهرداد نخستین بار پس از برافتادن خاندان هخامنشی عنوان شاهنشاه اختیار کرد.

فرهاد دوم

فرهاد دوم که اشک هفتم بود باز ناچار شد که با شاه سلوکی جنگ کند “انتیوکوس” سلوکی با سپاه بزرگی به ایران تاخت اما از فرهاد شکست یافت و کشته شد و از آن پس دیگر دست سلوکی ها یکسره از ایران کوتاه گردید.

هجوم سک ها

یکی از اقوام ایرانی که در مشرق دریای خزر سکونت داشتند سک ها بودند. در زمان هخامنشیان این طایفه نیز زیر فرمان شاهنشاه ایران می زیستند و ولایت ایشان جزء کشور ایران بود.

در زمان اشکانیان اقوام زردپوست بیابانگرد که در جنوب سیبری می زیستند و به کشور چین تاخت و تاز می کردند رو به مشرق نهادند و براثر فشار ایشان سک ها از جای خود کنده شدند و به کشورهای پارت و باختر ریختند. فرهاد دوم چون از زد و خورد با سلوکیان آسوده شد به جلوگیری سک ها پرداخت. اما در این پیکار کشته شد و سک ها به افغانستان امروزی و سیستان که درآن زمان زرنگ نامیده می شد فرود آمدند. از آن پس ولایت زرنگ به نام این طایفه سکستان خوانده شد و بعد این کلمه به “سیستان” تبدیل یافت.

پس از این تاریخ دولت های ایران همیشه گرفتار زد و خورد با زردپوستان وحشی بیابانگرد بودند که از شمال شرقی به ایران می تاختند و شهرها را غارت می کردند و ماموریت تاریخی ایران که نگهبانی تمدن و فرهنگ جهان از آسیب وحشیان آسیای شمال و شمال شرقی بود مهمتر و دشوار تر شد.

مهرداد دوم

مهرداد دوم که نهمین شاه این خاندان بود سک ها را به جای خود نشانید و بر بیابانگردان شمالی نیز پیروز شد چنانکه تا مدتی دراز دیگر از تاخت و تاز به شهرهای مرزی ایران دست برداشتند.

اما در این زمان حریف و دشمن دیگری برای ایران پیدا شد و آن دولت روم بود که تا چندین قرن با کشور ایران زد و خورد می کرد.

کشور روم

در شبه جزیره ایتالیا از زمان های کهن شهری برپا شده بود که “رُم” خوانده می شد و مردم بومی آن که از طوایف گوناگون فراهم آمده بودند درآن شهر دولتی برپا کرده بودند.

بعدها گروهی از یونانیان به آن سرزمین کوچیدند و با ساکنان آنجا آمیختند و تمدن و فرهنگی بنیاد کردند. دولت رُم کم‌کم وسعت یافت و به سوی مغرب و شمال اروپا گسترده شد. سپس میان مهاجرنشین های فنیقی که شهرهای بزرگ در شمال افریقا برپا کرده بودند و قدرت فراوان داشتند با دولت روم جنگهائی درگرفت که مدت ها طول کشید و به پیروزی روم انجامید.

از هشت قرن پیش از هجرت سپاهیان روم رو به مشرق نهادند و با یونانیانی که در کشور مقدونیه فرمانروائی می کردند به پیکار پرداختند و سرانجام همه سرزمین یونان و کشور مصر را که در دست بازماندگان یکی از سرداران اسکندر بود به دولت روم پیوستند. آنگاه رومیان به آسیا دست اندازی کردند و میان ایشان با شاهان سلوکی که از ایران رانده شده بودند اما هنوز آسیای صغیر و شام و فلسطین را تا کنار فرات در دست داشتند زد و خورد در گرفت.

سرانجام سلوکیان که از دو سو مورد حمله بودند برافتادند و رومیان مغرب آسیا را به تصرف خود در آوردند و با دولت اشکانی همسایه شدند.

نخستین رابطه دولت روم با ایران در زمان مهرداد دوم ایجاد شد، و سفیری از جانب شاهنشاه اشکانی برای بستن پیمان نزد “سولا” که از جانب دولت روم به آسیای صغیر آمده بود فرستاده شد.

ارمنستان

شاید در همان تاریخ که اقوام ایرانی از شمال به سرزمین ایران می آمدند قوم دیگری که با ایشان هم نژاد بودند در دامنه کوه آرارات و سرزمینی که اکنون در شمال و شمال غربی آذربایجان است جایگیر شدند و دولت هائی را که از نژاد دیگر بودند و از مدت ها پیشتر در آنجا اقامت داشتند برانداختند.

این قوم را ارمنی می خوانند و سرزمین مزبور به نام ایشان ارمنستان نامیده شد.

در دوره هخامنشیان ارمنستان یکی از استان های ایران بود و پس از برافتادن آن خاندان “سلوکیان” برآن فرمانروا شدند. چون مهرداد اشکانی، شاه سلوکی را از حدود ایران راند، ارمنیان نیز آزاد شدند و یکی از شاهزادگان اشکانی را به شاهی پذیرفتند. از آن پس این خاندان که دست نشانده و فرمان پذیر شاهنشاهان اشکانی بودند بر ارمنستان فرمانروائی می کردند. پس از آنکه دولت روم بر مغرب آسیا استیلا یافت، ارمنستان میان دو دولت نیرومند ایران و روم فاصله شد و بر سر آن کشمکش درگرفت و این حال تا چند قرن دوام یافت.

اُرُد و کراسوس

سیزدهمین پادشاه اشکانی اُرُد نام داشت در این زمان دولت روم به فرمانروائی سه تن اداره می شد که کارهای کشور را میان خود تقسیم کرده بودند. یکی از ایشان که “کراسوس” نام داشت، حکمرانی شام و متصرفات روم را در آسیای غربی به عهده گرفت و می خواست ایران و هند را نیز به ولایت های تابع خود بیفزاید. کراسوس با سپاهیان بی شمار به جنگ ایران آمد و پادشاه ارمنستان را هم با خود همدست کرد. ارد سفیری پیش کراسوس فرستاد و پیغام فرستاد که بهتر است دست از جنگ بردارد و راه آشتی پیش بگیرد. کراسوس که به نیروی خود می بالید پاسخ داد که جواب شاه شما را در پایتخت او خواهم داد مرادش این بود که چون سپاه ایران را شکست داد و پایتخت را گرفتم با شما گفتگو خواهم کرد. فرستاده شاهنشاه اشکانی کف دست خود را به رومی خودپرست نشان داد و گفت : اگر اینجا موئی می بینی پایتخت ما را هم خواهی دید.

سپس جنگ درگرفت. ارد نخست به ارمنستان شتافت تا نگذارد که پادشاه آن سرزمین با رومیان یاری کند. آنگاه یکی از سرداران بزرگ خود را که “سورنا” نام داشت با سواران یارتی که در تاختن و تیرانداختن مشهور جهان بودند به سوی بین النهرین فرستاد تا با سپاه کراسوس پیکار کند. جنگ سختی درگرفت و سرانجام رومیان شکست یافتند و کراسوس و پسرش هردو کشته شدند و از سپاهیان روم آنچه کشته یا اسیر نشده بودند رو به گریز نهادند.

این شکست بسیار مهم بود و راه کشورگشائی رومیان را از جانب سرزمین ایران بست.

فرهاد چهارم

پسر اُرُد، فرهاد چهارم،  پس از او به تخت نشست. در زمان او «مارکوس انتونیوس» یکی از سه فرمانروای روم به جنگ ایران آمد و با شاه ارمنستان همدست شد و به آذربایجان تاخت. اما سپاهیان اشکانی او را سخت شکست دادند چنانکه رو به گریز نهاد و قسمت بزرگی از لشکریان او تلف شدند.

در این جنگ تیراندازان ایرانی چنان رومیان را به هراس انداختند که هنرنمائی ایشان در جهان آن روزگار مثل شد.

انتونیوس دوسال بعد باز سپاهیان فراوان گرد آورد و خواست شکست خود را جبران کند. اما باز ناکام شد و چنان شکستی خورد که تا یک قرن دیگر رومیان اندیشه تجاوز به ایران را از سر بیرون کردند.

تولد عیسی مسیح

دو سال پس از مرگ فرهاد چهارم، عیسی پیغمبر مسیحیان متولد شد. دین عیسی که نخست شماره پیروانش بسیار کم بود، بعد ها در میان یونانیان و رومیان و همه کشورهای اروپا رواج یافت و به این سبب اکنون همه کشورهای اروپا و امریکا و بعضی از کشورهای آسیائی که پیرو عیسی مسیح هستند تاریخ را از سال تولد حضرت عیسی حساب می کنند و همه حادثه هائی را که پیش از آن رخ داده است نیز به نسبت آن سال با قید «پیش از میلاد» یعنی پیشتر از سال زادن عیسی به شما می آورند. در بیشتر کشورهای جهان اکنون سال میلادی معمول است و اصطلاح «قرن بیستم» یعنی بیستمین قرنی که از تولد عیسی گذشته است.

تولد عیسی 622 سال پیش از هجرت پیغمبر اسلام بود که مبداء تاریخ ما و همه مسلمانان جهان است.

زد و خورد بر سر ارمنستان

از تاریخ شاهان اشکانی آگاهی ما بسیار کم است و آنچه در دست داریم داستان جنگ ها و زد و خوردهائیست که با کشور روم کرده اند. بیشتر این کشمکش ها از آن جهت بود که رومیان می خواستند یگانه فرمانروای جهان باشند و چون آسیای صغیر و شام و فلسطین را گرفته و با کشور ایران همسایه شده بودند می کوشیدند که این سد را نیز از میان بردارند و همه قسمت های دیگر آسیا را در تصرف خود درآورند.

بهانه جنگ میان دو کشور، بیشتر استان ارمنستان بود که از دیر باز زیر فرمان شاهنشاه ایران اداره می شد. شاهان ارمنستان که بعضی از ایشان از خاندان اشکانی بودند دست نشانده ایران شمرده می شدند. اما رومیان گاهی شاهان آن سرزمین را به سرپیچی برمی انگیختند و گاهی به آنجا لشکر می کشیدند تا فرمانروا یا شاهی را از جانب خود برمردم آنجا بگمارند. شاهان اشکالی هرگز نمی خواستند ارمنستان از ایران جدا شود و پایگاه دولت روم برای تاخت و تاز به ایران باشد . به این سبب همیشه می کوشیدند تا دست روم را از ارمنستان کوتاه کنند و بر سر این کار جنگ میان دو کشور در می گرفت.

از وقایع مهم دوره شاهان اشکانیان، یکی هجوم و حمله تراژان قیصر روم بود این شخص به نیرنگ و خیانت پادشاه ارمنستان را که از خاندان اشکانی و دست نشانده ایران بود کشت و سپس به شهرستان های غربی ایران تاخت و تاز کرد.

پادشاه اشکانی در این زمان “خسرو” نام داشت که از پیش تراژان عقب نشینی کرد. اما شهرستان های غربی ایران زیر فرمان قیصر نرفتند و او سرانجام ناچار شد که باز گردد (505 پیش از هجرت). نیرنگ و خیانت دیگری نیز از جانب رومیان در آخر دوره اشکانی انجام گرفت، و آن این بود که «کاراکالا» قیصر روم خواست «اردوان پنجم» آخرین شاه این خاندان را بکشد و کشور ایران را زیر فرمان بیاورد. برای رسیدن به این منظور نامه ای به اردوان نوشت و دختر او را خواستگاری کرد.. اردوان پاسخ داد که باید خود قیصر بیاید و عروس را ببرد. کاراکالا با سپاهیان خود به نزدیکی مرز ایران آمد و جشنی برای عروسی برپا کرد و چون اردوان با سرداران و درباریان خود به آن مجلس رفت قیصر خائن ناگهان با سربازان خود بر ایشان تاخت. خود اردوان توانست بگریزد. اما بسیاری از سرداران ایرانی کشته شدند.

اردوان چون جان بدر برد لشکریان بسیار گرد آورد و به جنگ رومیان شتافت. اما در همین وقت کاراکالای خائن در نزدیکی حران کشته شده بود. اردوان با جانشین او پیکار کرد و رومیان سخت شکست یافتند و خواهش آشتی کردند، و پذیرفتند که از مرزهای ایران دور شوند و مبلغ هنگفتی غرامت بپردازند.

پایان خاندان اشکانی

در سال های آخر شاهی اشکانیان به سبب زدو خورد های داخلی و جنگ های پیاپی با رومیان دستگاه این خاندان بسیار سست شده و شیرازه کارها از هم گسیخته بود. فرمانروایان محلی بر مردم ستم می کردند و گوش به فرمان شاه نمی دادند.

ایرانیان از آشفتگی و ناتوانی کشور ناخرسند بودند و آرزو می کردند که باز مانند دوران هخامنشی کشوری آراسته و نیرومند داشته باشند. به این سبب چون پادشاه فارس که اردشیر نام داشت سربلند کرد و بر شاهنشاه اشکانی شورید همه او را از جان و دل به شاهنشاهی پذیرفتند. اردشیر پس از آنکه کرمان و خوزستان را به فرمانروائی خود افزود در هرمزدگان که شهری در خوزستان بود با اردوان پنجم اشکانی جنگ کرد. اردوان در این جنگ کشته شد و خاندان شاهنشاهی او پس از 470 سال برافتاد. کشته شدن اردوان در سال 397 پیش از هجرت بود.

اردشیر از آن پس به شاهی نشست و خاندان شاهنشاهی ساسانی را بنیاد کرد که بیش از چهار قرن بر ایران فرمانروا بودند.

تمدن اشکانی

پایتخت اشکانی

اشکانیان نخست پایتخت خود را در شهری نزدیک دامغان قرار داده بودند که به «شهر صددروازه» معروف بود. اما بعد چون پیوسته با سلوکیان و سپس با رومیان در مغرب زدو خورد داشتند، شهر تیسفون را در کنار رود دجله و نزدیک شهر سلوکیه که یونانی نشین و از مراکز سلوکیان بود ساختند و آنرا پایتخت کردند. شهر تیسفون چندین قرن بعد از بر افتادن اشکانیان نیز رونق داشت و پایتخت بود و بغداد که اکنون پایتخت عراق است یکی از آبادی های نزدیک آن بشمار می رفت.

سازمان کشوری

در زمان اشکانیان کشور ایران به چندین “ولایت”، تقسیم شده بود. هرولایت شاهی داشت که اغلب از خاندان کهن شاهی آن ولایت بود. اشکانیان چون کشور را فتح می کردند گاهی همان پادشاهش را به فرمانروائی می گماشتند تا دست نشانده شاهنشاه باشد و باج یعنی مالیات ولایت را هرسال به خزانه مرکزی بفرستند. گاهی هم کس دیگر را از جانب خود به شاهی آن ولایت معین می کردند.

دوست یونان

هنگامی که اشکانیان روی کار آمدند همه کشور ایران زیر فرمان سلوکیان یونانی بود و گروههای بسیار از یونانیان در این سرزمین شهرهائی برای خود ساخته بودند که از همه آنها مهمتر سلوکیه در کنار رود دجله بود. اشکانیان، هم از آنجا که خوی ایرانی داشتند و با همه ملت‌ها و دین ها به مهربانی و احترام رفتار می کردند، و هم برای اینکه این یونانیان را رام کنند و نگذارند که شهرها و جمعیت یونانی آنها را سلوکیان برضد ایشان برانگیزند خود را به زبان یونانی “فیل هلن” خواندند که به معنی «دوست یونان» است. این لقب به زبان و خط یونانی روی سکه‌های بعضی از شاهان اشکانی نیز نوشته شده است.

دستگاه فرمانروایی

در دولت اشکانی، شاهنشاه بالاترین مقام کشور را داشت و می بایست از نژاد اشک اول باشد. این مقام ارثی بود یعنی از پدر به فرزند می رسید.

دو مجلس نیز داشتند. یکی مجلس خانواده شاهی که همه مردان خاندان اشکانی چون به سن بلوغ می رسیدند در این مجلس شرکت می کردند. دیگر مجلس بزرگان که از مردان کار آزموده کشور و پیشوایان دینی فراهم میشد این دو مجلس را رویهم “مغستان” می گفتند.

چون شاهی در می گذشت در این مجلس جانشین او را از میان فرزندانش یا افراد دیگر خاندان برمی گزیدند. آنگاه سپهسالار کشور که از خانواده سورنا بود تاج شاهی را بر سر او می گذاشت.

دین

پارتی ها نخست به آئین کهن “ایری” یعنی ایرانی باستان می زیستند و به سبب آمیختن با سک ها که قوم دیگری از ایرانیان بودند بعضی از عقاید ایشان را نیز آموخته بودند.

چون سراسر ایران را زیر فرمان آوردند و با مادها و پارس ها مانوس شدند عقاید ایشان را نیز کسب کردند. پرستش خدایان باستان ایرانی، مانند”میترا” یا مهر و اناهیت یا ناهید، نیز میان ایشان معمول بود. در میانه های دوره اشکانی دین زردشت در همه ایران رواج یافت و به این سبب بعضی از شاهان آن خاندان به این آئین علاقه بسیار نشان دادند.

بلاش که یکی از شاهان بزرگ اشکانی بود فرمان داد تا کتاب “اوستا” را که پراکنده شده بود فراهم بیاورند. اما اشکانیان هم مانند هخامنشیان مردمان را در دین و آئین خود آزاد می گذاشتند. به این سبب در دوره ایشان در بعضی شهرهای یونانی نشین ایران دین یونانی رواج داشت و سپس که دین عیسوی رونق یافت بعضی از شهرهای مغرب که اکنون در کشور عراق است مرکز پیشوایان دین مسیح شد.

زبان و خط

زبان پارتی ها یکی از زبان های ایرانی بود که به “پهلوی” معروف است. کلمه پهلوی صورتی دیگر از همان کلمه “پرتوی” یا “پارتی” است. این زبان با پارسی باستان که زبان شاهنشاهان هخامنشی بود از یک ریشه بوده است.

زبان پهلوی اشکانی را به خطی می نوشتند که آن نیز “خط پهلوی” خوانده می شود. این خط از راست به چپ نوشته می شد.

زندگی و پرورش

به جوانان پارتی پیش از همه چیز سواری و تیراندازی می آموختند. پارتی ها در این فنون چنان استاد و ورزیده بودند که در جهان آن روز نمونه و مثل شمرده می شدند. در زد و خوردهای پیاپی که میان اشکانیان با سلوکیان و رومیان روی می داد همیشه چابکی و استادی سوارکاران پارتی بود که موجب پیروزی ایرانیان می شد.

شکار نیز یکی از کارهای مهمی بود که جوانان می بایست بیاموزند. جامه مردان پارتی قبائی بلند و گشاد بود با شلواری فراخ، نوار پهنی بجای کلاه دور سر می بستند تا هنگام تاخت و تاز، موی سرشان پریشان نشود. زلف و گیسو را بلند می گذاشتند و موی ریش را حلقه حلقه می کردند. گاهی نیز ریش را می تراشیدند.

سلاح ایشان کمان های محکم بود با شمشیری که حمایل می کردند. همه مردان خنجری راست و پهن به کمر می بستند. سواران جنگی نیزه ای نیز در دست داشتند.

سالهای مهم تاریخ ایران پیش از اسلام

سال های پیش از هجرت

1500-2000 ایرانیان کم کم در مغرب و جنوب ایران جایگیر می شوند.

1330دیا اکو شاهنشاهی ماد را برپا می کند.

1277فرورتیش به جای پدر برتخت می نشیند.

1227 هووخ شتر شهر نینوا را می گیرد و دولت آشور برمیفتد.

1172کوروش، ایختو ویگو شاه ماد را شکست میدهد وخاندان شاهی‌مادها به پایان میرسد.

1168کرزوس‌ شاه لودیه از کوروش شکست می خورد و شهر سارد به شاهنشاهی ایران می پیوندد.

1160کوروش شهر بابل را می گیرد و در آنجا تاجگذاری می کند.

1146کمبوجیه پایتخت مصر را فتح‌ می‌کند وآن کشور رابه شاهنشاهی ایران می افزاید.

1143داریوش بزرگ کوماته را می کشد و جانشین کموجیه می شود.

1108خشایارشا پسر داریوش به شاهنشاهی ایران می رسد.

952داریوش سوم کشته میشود وخاندان هخامنشی بر می افتد.

933سلوکوس سردار یونانی اسکندر برایران فرمانروا می شود.

877اشک، طایفه پارتی را به جنگ با سلوکیان برمی انگیزد.

871پس از شکست سلوکیان اشک به شاهی می نشیند.

860تیرداد برادر اشک اول جانشین او می شود.

762-782مهرداد اول سراسر مغرب ایران را از چنگ سلوکیان بیرون می آورد.

750فرهاد دوم آنتیوکوس راشکست‌میدهد وسلوکیان رابرمیندازد.

709-746مهرداد دوم سک ها را سخت گوشمالی می دهد و مرزهای ایران را ازشرق به کوههای هیمالیا و از مغرب به رود فرات می رساند.

675کراسوس رومی از سپاه ارد شاهنشاه اشکانی شکست می خورد و خود و پسرش کشته می شوند.

659سپاهیان فرهاد چهارم مارکوس انتونیوس رومی را از مرزهای ایران می رانند.

622عیسی مسیح به دنیا میآید (سال 1 میلادی).

431بلاش‌ چهارم‌ با رومیان می جنگد و سپیتم سو روس امپراطور روم عقب نشینی می کند.

405کاراکالا نیرنگ می زند اما سرانجام رومیان شکست می‌خورند و غرامت می پردازند.

398اردوان پنجم درجنگ با اردشیربابکان کشته میشود وشاهنشاهی اشکانی برمی افتد.

398اردشیر بابکان شاهنشاهی ساسانی را بنیاد می کند.

394اردشیر بابکان با الکساندروس‌سوروس امپراطور روم می‌جنگد و پیروز می شود.

380شاپور اول برتخت می نشیند و با روم می جنگد.

362والرین امپراطور روم به دست سپاه شاپور اسیر می شود.

325نرسی در جنگ با روم شکست می خورد و پنج ولایت غربی ایران را به رومیان وامیگذارد.

272شاپور دوم که شاپور بزرگ خوانده میشود رومیان را شکست می دهد.

265شاپور بزرگ خیونان را سرکوب می کند.

259رومیان از شاپور بزرگ بار دیگر شکست می یابند و پنج ولایت ایران را پس میدهند.

232ارمنستان میان ایران و روم تقسیم می شود.

223یزدگرد بزرگوار که موبدان او را “بزهکار” خواندند برتخت می نشیند.

202بهرام پنجم که به “بهرام گور” مشهور است به شاهی می رسد.

197بهرام گور هپتالیان را شکست می دهد.

139فیروز در جنگ با هیتالیان کشته می شود.

124قباد به سبب پذیرفتن آئین مزدک از شاهی خلع می شود و به هیتالیان پناه می برد.

121قباد باز به شاهی می رسد.

109هیتالیان از قباد شاهنشاه ساسانی سخت شکست می یابند.

90خسرو اول “انوشیروان” برتخت می نشیند و آشوب مزدکیان را برمی اندازد.

82خسرو اول رومیان را شکست می دهد و قیصر به گردن می گیرد که غرامت جنگ را بپردازد.

64هیتالیان شکست می‌خوردند وکشورشان میان ایرانیان و ترکان پشت سیحون تقسیم می شود.

42خسرو انوشیروان پس از آنکه یرای سومین بار رومیان را شکست داده درمی گذرد و پسرش هرمز جانشین او می شود.

34ترکان از بهرام چوبین سردار هرمز شکست می خورند وخاقان کشته می شود و ترکان باج گذار ایران می شوند.

32خسرو دوم (پرویز) پس‌ازکشته شدن پدرش برتخت می‌نشیند.

31خسرو پرویز بهرام چوبین را در آذربایجان شکست می دهد و شورش او را فرو می نشاند.

5خسرو پرویزهمه متصرفات روم را تامصرفتح می کند وصلیب مسیح را به ایران می آورد.

سال های پس از هجرت

1حضرت محمد پیغمبر اسلام با یاران خودازمکه به مدینه هجرت می کند و این سال مبداء تاریخ همه مسلمانان واز آن جمله ایرانیان است.

5هراکلیوس امپراطور روم به “دستگرد” می تازد و سپاه پرویز را شکست می دهد.

6خسرو پرویز از شاهی برکنار و کشته می شود.

7شیرویه پسر خسرو دوم با رومیان آشتی می‌کند و صلیب مسیح را به ایشان پس می دهد.

10یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی برتخت می نشیند.

14سپاه ایران‌ در جنگ قادسیه شکست می‌خورد وعربها تیسفون (مدائن) را می گیرند و غارت می کنند.

16ایرانیان بار دیگر در “جلولا” از سپاه عرب شکست می خورند.

21در نهاوند آخرین پایداری یزدگرد سوم درهم شکسته می‌شود.

تاریخ داستانی ایران پیش از اسلام

در فارسی کتاب بزرگ و بی مانندی داریم که “شاهنامه” خوانده می شود. این کتاب تاریخ ایران است از آغاز تا اسلام. که فردوسی طوسی سخنور بزرگ ایرانی در قرن چهارم هجری به شعر سروده است.

اصل این کتاب در دوره ساسانیان فراهم شده بود. به فرمان شاهان ساسانی تاریخ باستان را نوشتند و با نقش و نگارهای زیبا و گرانبها آراستند و در خزانه شاهی گذاشتند. پس از پیروزی تازیان، آن کتاب نیز مانند همه چیزهای گرانبها غارت شد و از میان رفت. اما رونویس هائی از آن ماند که به زبان عربی ترجمه شد و بعضی از آنها هنوز در دست است.

پس از آنکه خاندان شاهنشاهی ساسانی برافتاد و ایرانیان گرفتار ستمکاری فرمانروایان عرب شدند و دلبستگی ایشان به نگهداری یادگار روزگار بزرگی خود بیشتر شد همه می خواستند تاریخ نیاکان خود را بخوانند و بدانند. چند سخنور به نظم کردن این تاریخ که پراکنده در دست موبدان زردشتی با ایرانیان پاک نهاد دیگر مانده بود همت گماشتند. سرانجام استاد بزرگوار، فردوسی طوسی به این کار توفیق یافت، و یاد بزرگان و دلیرن ایران باستان را جاویدان کرد. شاهنامه فردوسی هزار سال است که کتاب ملی ایرانیان است.

داستان باستان

داستان هائی که در شاهنامه آمده با آنچه در این کتاب خواندیم درست یکسان نیست. تاریخ ایران در آنجا از خاندان ماد آغاز نمی شود. نام بسیاری از شاهان و پهلوانان در این کتاب آمده است که مربوط به دوران پیش از تاریخ یعنی زمانی است که شاید هنوز ایرانیان به این سرزمین نیامده و از هم نژادان دیگر خود که به هندوستان رفتند جدا نشده بودند. در شاهنامه نخستین شاهی که برتخت می نشیند “کیومرث” نام دارد. کیومرث پسری داشت “سیامک” نام که در جنگ با دیوان کشته شد. پسر سیامک که نامش “هوشنگ” بود دیوان را پراکنده کرد. پس از او پسرش “تهمورس” که به “دیوبند” معروف است شاه شد و او دیوان را یکسره برانداخت و ایرانیان را از آزار و آسیب ایشان آسوده کرد.

مراد از “دیوان” در شاهنامه بیگانگان ستمگر و بدخوی و بدکار است.

پسر سیامک “جمشید” بود که جانشین پدر شد و اوست که رشتن و بافتن پارچه و هرگونه هنر و صنعت را به مردم آموخت و خانه و گرمابه و کاخ ساخت و دانش پزشکی را بنیاد گذاشت. جشن نوروز را نیز او برپا کرد. اما چون خودبین شد خداوند براو خشم گرفت و مردی بیگانه و بدکار را که “ضحاک” نام داشت بر او چیره کرد.

چون ضحاک بر ایران شاه شد.، ستمکاری پیش گرفت و بسیاری از مردمان را کشت. سرانجام مردم این سرزمین به جان آمدند و برآن بدنهاد ستمگر شوریدند.

کاوه آهنگر

کاوه مردی آهنگر بود که پسرانش به فرمان ضحاک کشته شده بودند. از بیداد ضحاک به ستوه آمد و چرمی را که هنگام کار به کمر می بست بر سرنیزه کرد و فریاد برآورد و ایرانیان را به شورش برانگیخت. گروهی انبوه پیش او فراهم آمدند و خروش دادخواهان بالا گرفت. شورشیان فریدون را که نبیره جمشید بود و از بیم ضحاک پنهائی می زیست، یافتند و به شاهی برداشتند و ضحاک بیگانه و ستمگر را از تخت فروکشیدند و در کوه دماوند به زنجیر کردند.

داستان ایرج

فریدون سال ها برهمه روی زمین فرمانروائی کرد. چون پیر شد جهان را سه بخش کرد و به پسران خود که سلم و تور و ایرج نام داشتند سپرد و خود گوشه گیری کرد.

از کشور فریدون، سرزمین روم به سلم رسید و توران به تور سپرده شد و ایران بهره ایرج گردید. اما چون ایران از کشورهای دیگر آبادتر و زیباتر بود برادران بر ایرج رشک بردند و به جنگ او آمدند.

ایرج که جوانی پاکدل و خردمند بود، می خواست با برادران آشتی کند و پذیرفت که بهره خود را نیز به ایشان بدهد تا از جنگ و مردم کشی دست بردارند. اما آتش کینه سلم و تور فرو ننشست و برادر بیگناه خود را کشتند. ایرج دختری داشت که از او پسری” منوچهر”نام به جهان آمد. ِ چون منوچهر بزرگ شد فریدون او را برتخت شاهی ایران نشانید و به جنگ سلم و تور فرستاد تا کین ایرج را بخواهد. منوچهر با پهلوانان ایران به خونخواهی پدر رفت و سپاه سلم و تور را شکست داد و هردو را کشت. از این پس زد و خورد میان ایران و توران دوام یافت و پرشورترین قسمت شاهنامه داستان این پیکارهاست.

پس از منوچهر پسرش نوذر شاه شد. در زمان او افراسیاب تورانی که پسر “پشنگ” و نبیره نور بود به ایران لشکر کشید و نوذر را گرفتار کرد و کشت. پس از او دو شاه دیگر بنام “زو” و “گرشاسب” برتخت نشستند و چون گرشاسب درگذشت افراسیاب باز به ایران آمد و این کشور را تسخیر کرد.

این خاندان شاهی که از کیومرث آغاز شده و به گرشاسب پایان یافته “پیشدادیان” خوانده شده است.

پهلوانان ایران

داستان دلاوری های پهلوانان زابلستان در شاهنامه بسیار دل انگیز و خواندنی است. در جنگ های منوچهر با تورانیان، سام پسر نریمان، جهان پهلوان بود. سام پسری داشت که از هنگام زادن همه موی او سپید بود و او را “زال زر” نام گذاشته بودند. خاندان سام در زابلستان شاهی داشتند. اما زیر فرمان شاهنشاه ایران می زیستند.

زال با “رودابه” دختر مهراب، شاه کابل زناشوئی کرد و از او فرزندی یافت که نامش را “رستم” گذاشتند.

رستم بزرگترین پهلوان شاهنامه است که همیشه در جنگ ها پشت و پناه سپاه ایران بوده و بر همه پهلوانان دشمن پیروز شده است. این پهلوان نمونه مردی و دلاوری ایرانیان است و قسمت بزرگی از شاهنامه فردوسی داستان پیکارهای مردانه اوست.

کیانیان

چون تخت ایران از شاه تهی ماند و افراسیاب تورانی بر همه کشور دست یافت، ایرانیان نزد زال به زابلستان رفتند و از او خواستند که آسیب تورانیان را از ایشان دور یکند. زال که پیر بود پسر خود رستم را برای جنگ با افراسیاب نامزد کرد و به او گفت که مردی “کیقباد” نام از نژاد فریدون در کوه البرز زندگی می کند باید او را بیاوری و به تخت شاهی بنشانی.

رستم کیقیاد را برتخت نشانید و خاندان شاهی “کیانیان” از او آغاز شد. کیقباد و رستم افراسیاب را شکست دادند و از ایران راندند.

هفت خوان رستم

پسر کیقباد “کیکاوس” نام داشت، چون برتخت نشست به جنگ دیوان مازندران رفت و آنجا خود و لشکرش به افسون دیوان گرفتار و نابینا شدند. چون خبر به رستم رسید برای آزادی شاه و پهلوانان کمر بست و یک تنه به سوی مازندران شتافت. در این سفر رستم به “هفت خوان” یا هفت واقعه گرفتار شد و از همه رهائی یافت و سرانجام، کیکاوس و ایرانیان دیگر را آزاد کرد و “دیو سفید” را که فرمانروای همه دیوان مازندران بود از پا درآورد.

داستان های رستم

ازین پس در شاهنامه داستان های دلکش و پر شور هست که در همه آنها پای رستم به میان آمده است.

از آن جمله “داستان سیاوش” و ” بیژن و منیژه” و “رستم و سهراب” و “رستم و اسفندیار” یکی از دیگری دلاویز تر و خواندنی تر است.

شاهان دیگر کیانی

پس از کیکاوس، نوه او کیخسرو برتخت می نشیند و افراسیاب تورانی سرانجام از او شکست می خورد و کشته می شود. چون کیخسرو از شاهی کناره می گیرد، لهراسب را به جای خود می نشاند. پسر لهراسب، گشتاسب نام دارد و در زمان اوست که “زردشت” دعوی پیغمبری می کند. گشتاسب دین او را می پذیرد و برای آنکه این آئین را همه جا رواج بدهد- جنگ ها می کند. پسرگشتاسب که نامش اسنفدیار است در این جنگ ها دلیری فراوان نشان می دهد و سرانجام میان او و رستم جنگی در می گیرد که درآن اسفندیار کشته می شود.

جانشین گشتاسب “بهمن” پسر اسفندیار است که اردشیر دراز دست نیز خوانده می شود. پس از او “همای” دختر بهمن شاه می شود و سپس فرزندش “داراب” و بعد “دارا” برتخت می نشیند.

این دارا که آخرین شاه کیانی است با داریوش سوم هخامنشی یکی است و چون او از اسکندر مقدونی شکست می خورد و بدست سرداران خود کشته می شود خاندان شاهی کیانی برمی افتد.

اشکانیان

تاریخ شاهان اشکانی در شاهنامه بسیار کوتاه است و گویا هنگامی که کتاب شاهنامه فراهم می آمد سرگذشت این خاندان یکسره فراموش شده بود. فردوسی می گوید:

از ایشان جز از نام نشنیده ام

نه در نامه خسروان دیده ام

ساسانیان

اما تاریخ ساسانیان در شاهنامه با آنچه در کتاب های دیگر آمده است تفاوت بسیار ندارد، جز آنکه فردوسی داستان ها و افسانه های دلپذیر و زیبا درآن آورده و بیشتر جاها تاریخ را به صورت قصه بیان می کند. این قسمت شاهنامه هم بسیار زیبا و خواندنی است.

هر ایرانی باید شاهنامه را سراسر بخواند و از داستان مردانگی ها و دلاوری های نیاکان خود که به بیانی شیرین و دلاویز درآن کتاب بزرگ آمده است آگاه شود و لذت ببرد.

تاریخ اسلام از ابتدا تا خلافت بنی امیه

پس از آنکه سپاه ایران در نهاوند از لشکریان عرب شکست یافت و یزدگرد سوم آخرین شاهنشاه ساسانی به مشرق شتافت و سرانجام در مرو کُشته شد، ایران در شمار کشورهای اسلامی درآمد و مردم این سرزمین کم‌کم دین اسلام را پذیرفتند.از این پس تا چند قرن تاریخ ایران با تاریخ اسلام پیوستگی دارد. به این سبب باید نخست از وضع سرزمین عربستان و تاریخ آن پیش از ظهور اسلام آگاه شویم و سپس از سرگذشت حضرت محمدبن عبدالله که پیغمبر ماست خبری بیابیم و حوادثی را که پس از رحلت او در عالم اسلام روی داد بشناسیم. آنگاه به تاریخ ایران باز گردیم تا ببینیم که این کشور کهنسال چگونه باز استقلال خود را بدست آورد و تا امروز برجای ماند.

عربستان

شبه جزیره بزرگی که میان خلیج فارس و دریای عمان و اقیانوس هند و بحر احمر قرار دارد و از شمال به سوریه و عراق محدود می شود از روزگار باستان به نام عربستان خوانده شده است.

این سرزمین، ریگزار خشک و بیحاصلی است که آب و آبادی درآن نیست مگر درگوشه جنوب غربی آن که یمن خوانده می شود و کناره های بحر احمر که از زمان قدیم بندرها و شهرهای کوچکی درآن بوده است.

جمعیت عربستان همیشه کم بوده است. قبیله های عرب جدا جدا و پراکنده هریک در نقطه ای به گله داری و پرورش اسب و شتر سر می کردند و زندگی ایشان به صحراگردی و چادرنشینی می گذشت. چون این سرزمین در سر راه هند به کشورهای متمدن دیگر مانند بین التهرین (عراق امروز) و شام و مصر و یونان قرار داشت از دیر زمانی بازرگانان کالاهای هند را که بیشتر بخور یعنی گیاههای خوشبوی سوختنی و عاج و ادویه خوراکی بود از این راه می بردند. پس در بعضی از شهرها داد و ستد رواجی داشت. اما عرب های بیابانگرد بیشتر به راهزنی و غارتگری می پرداختند.

عربستان و ایران

پیش از اسلام در عربستان تمدن درخشان و دولت های بزرگ و نیرومند نبود. داریوش بزرگ در کتیبه های خود عربستان را از جمله کشورهایی می شمارد که زیر فرمان و باجگزار اوست. کمبوجیه هنگامی که به مصر لشکرکشی می کرد یکی از قبیله های عرب را که میان فلسطین و مصر مسکن داشتند، واداشت که آب نوشیدنی سپاه فراوان او را در بیابان فراهم کنند. خشایارشا نیز در لشکرکشی به یونان فوجی از عرب های شتر سوار درخدمت خود داشت.

در دوره ساسانیان دو قسمت از عربستان که یکی ولایت یمن و دیگری قسمت شمالی عربستان و جنوب غربی بین النهرین بود زیر نفوذ شاهنشاهان ایران درآمد.

قریب پنجاه سال پیش از هجرت یکی از بزرگان یمن که «سیف بن ذی یزن» نام داشت و خود را از فرزندان پادشاهان قدیم آن سرزمین می دانست به ایران پناه برد و انوشیروان یکی از سرداران خود را که نامش “وهرز” بود با لشکری به فتح یمن فرستاد. سپاه ایران آن ناحیه را از چنگ حبشیان بیرون آوردند. از آن پس یمن به شاهنشاهی ایران پیوست و فرمانداران ایرانی تا ظهور اسلام برآن سرزمین حکومت می کردند. در سراسر بیابان سوریه و قسمت شمالی عربستان از سه قرن پیش از اسلام یکی از طایفه های عرب که “بنولخم” خوانده می شدند حکومت یافتند. مرکز ایشان شهر “حیره” در نزدیکی کوفه امروزی بود و پادشاهان حیره دست نشانده شاهان ساسانی بودند. نزدیک بیست سال پیش از اسلام آخرین پادشاه این خاندان به فرمان خسرو پرویز معزول و کشته شد و پس از آن دولت حیره برافتاد و فرمانداران ایرانی برآن سرزمین گماشته شدند.

در حدود رود اردن و اطراف دمشق هم قبیله دیگری که “غسانیان” خوانده می شدند و بیابانگرد و چادرنشین بودند حکومت داشتند و دست نشانده رومیان بودند. این دولت را نیز خسرو پرویز برانداخت.

شهر مکه

مکه شهری است که در طرف مغرب شبه جزیره عربستان واقع است. این شهر از زمان های بسیار قدیم مرکز مهم بازرگانی بوده است و کالای هندوستان از کناره جنوبی عربستان که آباد بود به یمن و از آنجا به مکه می رفت و از مکه به شام و کناره های دریای روم می رسید که جایگاه پخش کالا بود. به این سبب شهر مکه اهمیتی یافته بود و قبیله های عرب از همه سو به آن شهر روی می آوردند.

قبیله قریش

از جمله قبیله های عرب که از شمال به مکه رفته و درآن شهر مانده بودند، یکی قبیله قریش بود. مردم این قبیله خود را از فرزندان اسماعیل پسر حضرت ابراهیم می شمردند.

دین عرب

پیش از ظهور اسلام قبیله های عرب دین های گوناگون داشتند. عرب های حیره بعضی مسیحی و بعضی زردشتی بودند و دین های ایرانی دیگر مانند مانوی و مزدکی هم میان ایشان رواج داشت. عرب های شام که زیر فرمان رومیان سرمی کردند بیشتر عیسوی بودند. در یمن آیین یهود بیشتر رواج داشت. اما قبیله های بیابانگرد بت پرست بودند و هرقبیله بتی مخصوص خود داشت. این بت ها را در مکه که شهر بازرگانی و مرکز اجتماع ایشان بود گذاشته بودند و هرسال برای زیارت بت های خود به مکه می آمدند و در ضمن با یکدیگر داد و ستد می کردند. سخنوران و داستان سرایان هم در این اجتماعات شعر و خطبه و داستان برای مردم می سرودند و پاداش می یافتند.

ظهور اسلام

نیاکان پیغمبر

در مکه سلطنت و حکومت وجود نداشت و مردم آن شهر به رسم قبیله ای زندگی می کردند. اما کلیدداری و پرده داری کعبه یعنی پرستشگاه اعراب پیش از اسلام، مقام و شغل مهمی بود و این مقام به قبیله قریش اختصاص داشت. در قرن اول پیش از هجرت هاشم که جد بزرگ پیغمبر اسلام بود به این مقام رسید و پس از وی فرزندانش این شغل را داشتند هنگامی که حضرت محمد (ص) بدنیا آمد پدر بزرگش عبدالمطلب پرده دار و کلیددار کعبه بود.

کودکی و جوانی پیغمبر

پدر حضرت محمد عبدالله نام داشت که کارش بازرگانی بود و در سفری که به شام برای تجارت رفت درگذشت. حضرت محمد پس از مرگ پدر بدنیا آمد و نگهداری او را پدر بزرگش عبدالمطلب برعهده گرفت. شش ساله بود که مادرش آمنه نیز درگذشت و عبدالمطلب هم پس از دو سال فوت کرد. پس از آن عموی او که ابوطالب نام داشت محمد (ص) را سرپرستی و نگهداری کرد و چون با کاروانی به شام می رفت او را که دوازده ساله بود با خود برد.

محمد جوانی را به شبانی گذرانید و سپس به بازرگانی پرداخت و چون راستی و درستکاری او در مکه شهرت یافت او را “امین” لقب دادند.

بعثت

حضرت محمد (ص) چهل ساله بود که به پیغمبری مبعوث شد. در این هنگام شاهنشاه ایران خسرو پرویز بود. حضرت رسول تا سه سال در مکه مردم را پنهانی به دین نوی که آورده بود یعنی “دین اسلام”دعوت می کرد اما در این مدت شماره پیروانش فراوان نبود و خانواده او یعنی قبیله قریش بیش از همه با او ستیزگی می کردند. سرانجام ناگزیر شد که از مکه بیرون برود. گروهی از پیروان او از آزار مخالفان به پادشاه حبشه پناه بردند و خود آن حضرت با پسرعمویش علی (ع) پسر ابوطالب در نزدیکی مکه پنهان شد و تا سه سال چنین گذرانید. در این میان گروهی از مردم یثرب که شهری آباد نزدیک مکه بود دین محمد را پذیرفتند و کم‌کم شماره پیروان اسلام در یثرب فراوان شد.

مردم مکه همچنان به آزار محمد و یاران او می پرداختند. پس حضرت در سال سیزدهم بعثت عزم کرد که از مکه به یثرب برود. این شهر از آن پس “مدینة التبی” یعنی شهر پیغمبر نامیده شد.

هجرت

رفتن حضرت محمد از مکه به مدینه که “هجرت” خوانده می شود، در تاریخ اسلام واقعه بزرگی است. زیرا که از این تاریخ شماره پیروان حضرت رسول بسیار فزونی گرفت و دین اسلام میان همه قبیله های عرب انتشار یافت به این سبب مسلمانان این سال را مبداء تاریخ قرار دادند و تاریخ هجری که اکنون در همه کشورهای اسلامی معمول است از این سال به بعد شمرده می شود.

غزوات

چون یاران و پیروان پیغمبر یعنی گروه مسلمانان، بسیار شدند حضرت محمد به جنگ با دشمنان پرداخت. جنگ هایی که خود پیغمبر در آن حضور داشته “غزوه” می گویند که “غزوات” جمع آن است.

سرانجام پیغمبر با پیروان خود درسال هشتم هجری مکه را فتح کرد و همه بت ها را که در خانه کعبه بود شکست و از آن پس مردمان مکه همه مسلمان شدند و بت پرستی برافتاد.

رحلت پیغمبر

درسال یازدهم هجرت پیغمبر اسلام که شصت و سه ساله بود رحلت کرد. تا این زمان همه شبه جزیره عربستان به دست مسلمانان افتاده و دین اسلام در سراسر آن سرزمین انتشار یافته بود.

جانشینان پیغمبر

ابوبکر

چون حضرت محمد درگذشت میان مسلمانان اختلاف افتاد. اما چندی نگذشت که ابوبکر به “خلافت” یعنی جانشینی پیغمبر رسید.

شیعیان عقیده دارند که حضرت محمد در زمان حیات، پسر عمو و داماد خود علی بن ابی طالب را جانشین خویش کرده بود و می بایستی او نخستین خلیفه مسلمانان باشد. اما گروه دیگر از مسلمانان که “سنی” خوانده می شوند براین عقیده نیستند و می گویند بایستی مسلمانان خود خلیفه را برگزینند.

ابوبکر پیرمردی شصت ساله از بزرگان قبیله قریش و از نخستین یاران پیغمبر بود هنگامی که او به خلافت نشست درکار مسلمانان پریشانی و پراکندگی رخ داده بود ابوبکر مخالفان را سرکوبی کرد و کار شبه جزیره عربستان را انتظام بخشید و سپاهیانی برای جنگ با ایران و روم فرستاد. این سپاهیان قسمتی از عراق عرب را که جزء شاهنشاهی ساسانی بود و قسمتی از شام را که در این زمان زیر فرمان امپراطوری روم قرار داشت به تصرف درآوردند.

عمر

ابوبکر پس از دو سال و سه ماه خلافت درگذشت و عمر خلیفه شد. در زمان او سپاه عرب در جنگ قادسیه نزدیک مدائن بر سپاه ایران پیروز شدند. رستم فرخ زاد سردار ایرانی در این جنگ کشته شد و درفش کاویانی به دست عرب ها افتاد. پس از این پیروزی، لشکریان عرب به پایتخت ایران ریختند و از کشتار و غارت و ویرانی چیزی فرو نگذاشتند.

یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی به کوههای مغرب ایران پناه برد و سپاهی فراهم آورد تا با لشکر عرب پیکار کند. اما در نهاوند چون دو سپاه باهم درآویختند پیروزی بهره عرب ها شد و یزدگرد به مشرق گریخت.

عمر ده سال خلافت کرد و سرانجام در سال 23 هجری به دست فیروز ایرانی کشته شد.

عثمان

پس از او عثمان را خلیفه کردند و عثمان دوازده سال خلافت کرد. سپاه اسلام در زمان او در خراسان پیش رفتند و شهرهای شمال شرقی ایران را تصرف کردند. یزدگرد سوم که در تکاپوی جمع آوری لشکر و پیکار با عرب ها بود در این زمان به دست آسیابانی در مرو کشته شد. سپس کرمان و سیستان هم به چنگ عرب ها افتاد.

در آخر خلافت عثمان میان مسلمانان نفاق و آشوب برخاستو سرانجام مخالفان در مدینه به خانه خلیفه ریختند و او را کُشتند و این واقعه در سال 35 هجری روی داد.

حضرت علی

چون عثمان کشته شد مسلمانان علی بن ابیطالب را که پسر عمو و داماد پیغمبر بود به خلافت نشاندند.

امیرالمؤمنین علی به زودی با دشمنان بزرگی روبرو شد. از جمله دو تن از صحابه پیغمبر بودند به نام طلحه و زبیر که از طرف عایشه زن پیغمبر نیز تقویت می شدند. جنگ میان حضرت علی و این دو تن نزدیکی بصره روی داد به پیروزی امیرالمؤمنین علی انجامید.

این جنگ را به مناسبت اینکه خود عایشه بر شتری نشسته بود و در میدان حضور داشت “جنگ جمل” می گویند.

دشمن دیگر، معاویه پسر ابوسفیان بود که در خلافت عمر به حکومت شام منصوب شده بود وی چو مردی نادرست بود علی او را از حکومت عزل کرد. اما معاویه زیر بار نرفت و همچنان در شام ماند و برای جنگ با علی سپاهی تهیه دید. علی در سال 37 هجری به جنگ معاویه رفت و در محل “صفین” با او روبرو شد. جنگ سختی درگرفت که صد روز طول کشید، هیچیک از دو طرف پیروزی نیافتند. سرانجام قرار برآن شد که هریک از ذو طرف کسی را به عنوان “حکم” برگزیند تا این اختلاف را رفع کنند. حکم علی بن ابیطالب از حکم معاویه فریب خورد و حاصل کار آن شد که علی از خلافت خلع و معاویه منصوب شود. گروهی از پیروان علی او را در قبول حکمیت مقصر پنداشتند و از فرمان او بیرون رفتند و برآن شدند که هیچکس را به خلافت نشناسند. این گروه را “خارجی” و جمع ایشان را “خوارج” می خوانند.

حضرت علی ناگزیر شد که این گروه نافرمان را سرکوبی کند و در محل “نهروان” ایشان را شکستی سخت داد و سپس به فراهم کردن سپاه برای جنگ با معاویه پرداخت. اما در این میان یکی از خوارج در شب نوزدهم رمضان سال چهلم هجری هنگام نماز با شمشیر زهرآلود به حضرت علی ضربتی زد که براثر آن دو روز بعد امیرالمؤمنین درگذشت.

دستگاه حکومت اسلامی در دوران چهار خلیفه بسیار ساده بود و تجمل و شکوهی نداشت. خلیفه با مردم می نشست و خود به کارها رسیدگی می کرد. علی علیه السلام نمونه سادگی و قناعت و سرمشق دلیری و جوانمردی بود.

بنی امیه و بنی عباس

خلافت بنی امیه

معاویه چون برجایگاه خلافت اسلام نشست برای خود دستگاه شاهی فراهم آورد و شیوه پیغمبر و چهار خلیفه نخستین را فرو گذاشت. چون معاویه مُرد پسرش یزید جانشین او شد. یزید مردی بدکار و بدنام بود و کارهای زشت بسیار کرد که از همه بدتر شهید کردن حضرت حسین بن علی بود. حضرت حسین که امام سوم شیعیان است چون یزید را مردی بدکار می دید و او را شایسته نمی دانست که خلیفه مسلمانان باشد زیر بار خلافت او نرفت. یزید لشکری بر سر فرزند علی که نوه پیغمبر نیز بود فرستاد تا او را در دهم محرم سال 61 با هفتاد و دو تن از فرزندان و خویشان و یارانش در صحرای کربلا شهید کردند.

یزید به زودی درگذشت. پس از او دوازده نفر دیگر از خاندان بنی امیه به خلافت نشستند. در دوره خلافت امویان لشکر اسلام در مشرق، ولایت های کاشغر و سند را نیز تصرف کردند و در مغرب اسپانیا را که “اندلس” خوانده می شد به کشورهای اسلامی افزودند و تا سویس و میانه فرانسه نیز پیش رفتند. اما آنجا شکست خوردندو از پیشروی باز ایستادند. خاندان بنی امیه نزدیک یک قرن برکشورهای پهناوری که دولت اسلام خوانده می شد فرمانروایی کردند و سرانجام در سال 132 هجری به دست سرداری ایرانی که “ابومسلم” نام داشت برافتادند و خلافت اسلام به خاندان دیگری که “بنی عباس” خوانده می شد رسید.

فتح شهرها و استان های ایران

شکست یزدگرد سوم در نهاوند و گریختن او به خراسان راه ایران را بر سپاه عرب گشود. از آن پس هیچگونه دستگاه واحد کشوری نبود تا با لشکریان عرب روبرو شود و ایشان را از تسخیر سراسر ایران باز دارد.

در سال 22 هجری که یک سال از واقعه نهاوند می گذشت سپاهیان عرب شهرهای ری و زنجان و آذربایجان و شهرستان قومس را که شامل سمنان و دامغان و شاهرود امروزی است مسخر کردند و سال بعد همدان و قم و کاشان و اصفهان به دست ایشان افتاد.

در بیشتر این شهرها مردم که سر پرستی نداشتند و از ستم فرمانروایان به جان آمده بودند به پیشباز لشکر عرب می رفتند و گروه گروه دین شریف اسلام را می پذیرفتند.

اجتماع ساسانی وضع اشرافی داشت یعنی بعضی از طبقات شریف و نجیب شمرده می شدند و همه کارها را در دست داشتند و گروه انبوه مردم که از این طبقه نبودند زیر دست ایشان شمرده می شدند و هرگز نمی توانستند به مقام طبقه بالاتر برسند. طبقه اشراف و موبدان یعنی روحانیان زردشتی به مردم ستم می‌کردند و در دین و دولت فساد بسیار راه یافته بود. به این سبب ایرانیان به دین اسلام که همه طبقات را برابر می دانست روی آوردند و کشورگشایان عرب که رواج دهنده این دین شریف بودند آسان بر بسیاری از شهرهای ایران دست یافتند.

دین اسلام نوید آزادی و برابری می داد. اما جنگجویان عرب اگرچه مسلمان بودند به تعلیم و دستور پیغمبر رفتار نمی کردند و به ایرانیان چه آنان که دین اسلام را پذیرفته بودند و چه کسانی که به دین پدران خود مانده بودند، سخت می گرفتند و از هیچگونه خونریزی و غارت و ستمکاری فرو نمی گذاشتند. پس مردم بسیاری از شهرها که لشکر اسلام را با روی گشاده پذیرفته بودند از ستم فرماندهان عرب به ستوه می آمدند و می شوریدند و زد و خورد در می گرفت تا بار دیگر سپاهیان عرب آن شهرها را تسخیر می کردند و تا می توانستند مردم را می کُشتند.

شهرستان های دورتر هم که این حال را می دیدند پایداری می کردند چنانکه مازندران و گیلان وگرگان بسیار دیرتر و دشوارتر به دست عربان افتاد. خراسان چند بار سر به شورش برداشت. فتح سیستان و هرات و بلخ و کرمان با زحمت و کوشش بسیار انجام یافت. استخر که چند بار بر عربان شوریده بود سرانجام در سال 30 هجری باز مسخر شد و همه مردم آن کشته شدند. این شورش ها و آشوب ها سال ها دوام داشت و با همه بیرحمی و سختگیری که از سپاه عرب با مردم این سرزمین می شد ایرانیان از هر فرصتی برای راندن ایشان و بازگرفتن آزادی خود استفاده می کردند.

دین شریف اسلام همه مسلمانان را با هم برابر و برادر شمرده و هیچ طایفه و نژادی را جز به سبب پرهیزکاری بر دیگران برتری نداده است. اما عربان که به نیروی این دین بر جهان فرمانروایی یافتند بسیار مغرور شدند و خود را نژاد برگزیده پنداشتند و همه ملت های دیگر و از آن جمله ایرانیان آزاده و نجیب و متمدن را که چهارده قرن به آزادی و بزرگواری زیسته بودند خوار شمردند و ایشان را بنده خود دانستند.

بد رفتاری ایشان تا آنجا رسید که به ایرانیان اگرچه مسلمان شده بودند اجازه نمی دادند که بر اسب و استر سوار شوند، و ایشان را ناگزیر می‌کردند که همیشه پیاده بروند. بعضی کارها را هم مانند اسلحه سازی برای ایرانیان ممنوع کرده بودند.

ایرانیانی که هنوز مسلمان شده بودند هریک می بایست گذشته از مالیات مبلغی هم به عنوان “جزیه” بپردازند و اگر مسلمان می شدند از پرداختن این مبلغ معاف بودند. اما طمع فرمانروایان عرب سبب شد که پس از چندی از ایرانیان مسلمان هم جزیه بگیرند.

بد رفتاری بنی امیه وحکام ایشان و توهین و تحقیری که به ایرانیان روا می داشتند پیوسته آتش کینه را در دل های مردم دلیر و پاک نهاد این سرزمین افروخته نگه می داشت و مردم همیشه آماده بودند که سر به شورش بردارند و با آن ستمگران درآویزند.

پس از آنکه تازیان سراسر ایران را تصرف کردند در بسیاری از شهرها یک والی عرب گماشتند. اما در بعضی از شهرها همان فرمانروایان پیشین که اسلام آورده بودند به حکومت باقی ماندند و باج و خراجی را که مقرر بود از مردم می گرفتند و به عامل خلیفه می پرداختند.

چون ایران کشوری آباد و پُرمایه بود خلیفه های بنی امیه از درآمد سرشار این سرزمین خزانه خود را پُر می کردند و به والیان عرب فرمان می دادند که هرچه بیشتر مال و توشه مردم ایران را بگیرند و به دربار خلافت بفرستند.

والیان هم برای اطاعت فرمان خلیفه و هم برای انباشتن کیسه خود، چنان برمردم این سرزمین تنگ می گرفتند که فریاد از نهاد ایرانیان برمی آمد. یکی از این والیان خونریز و وحشت انگیز حجاج بن یوسف بود که در زمان بنی امیه حکومت قسمت غربی و مرکزی ایران را داشت و از بیداد او داستان ها نوشته اند. دیگری که والی خراسان بود نیز آن دیار را به آتش و خون کشید.

ایرانیان ستمدیده آماده قیام بودند وچون این همه ستمگری را از بنی امیه می دیدند به خاندان پیغمبر و فرزندان حضرت علی بن ابیطالب که به خلاف فرزندان معاویه نمونه شرافت و پرهیزکاری بودند ارادت می ورزیدند و ایشان را در پیکار با بیدادگران اموی یاری می کردند.

چون ستمکاری ها و بیدادگری های بنی امیه دولت اسلام را پریشان و آشفته کرد گروهی از هرسو در پی آن برآمدند که این خاندان بدکار و خودپرست را براندازند و کسانی را به خلافت بنشانند که درستکار و دادگر باشند.

گرچه ایرانیان به فرزندان علی ارادت می ورزیدند. اما فرزندان عباس عموی پیغمبر بیشتر برای رسیدن به خلافت کوشش می کردند. ایرانیان فرصت را غنیمت دانستند و به یاری ایشان برخاستند.

پیشوای شورشیان ایران مردی بود به نام ابومسلم که در خراسان سپاهی بزرگ از ایرانیان فراهم آورد و ستمدیدگان از هرسو به او پیوستند. ابومسلم خراسانی نخست شهر مرو را از عامل خلیفه اموی که در این زمان مروان نام داشت گرفت. سپاهیان ابومسلم رو به عراق گذاشتند و شهر کوفه را تسخیر کردند و ابوالعباس سفاح را که از خاندان بنی عباس بود در آنجا به خلافت نشانیدند.

چون سپاه پهلوان خراسان و همه پیروان بنی عباس جامه سیاه برتن می کردند و علم سیاه داشتند به «سیاه جامگان» معروف شدند.

مروان خلیفه اموی سپاه بزرگی جمع کرد و به جنگ سیاه جامگان آمد، اما در کنار رودزاب نزدیک شهر موصل سخت شکست خورد و سپاهش همه کشته و پراکنده شدند. مروان گریخت و کشته شد و سلسله خلافت بنی امیه در سال 132 هجری برافتاد.

خلافت بنی عباس

سفاح و منصور

ابوالعباس سفاح سلسله خلفای بنی عباس را بنیاد کرد و پس از پنج سال خلافت درگذشت. برادر او ابوجعفر ملقب به منصور جانشین او شد و مرکز خلافت اسلام را از دمشق به بغداد آورد. در زمان او عمویش عبدالله برضد او قیام کرد. منصور باز از ابومسلم خراسانی یاری خواست و او عبدالله را شکست داد و اسیر کرد و خلافت منصور بی مدعی شد.

اما این مرد ناسپاس به جای آن همه جانفشانی که ابومسلم برای او و برادرش کرده بود پهلوان دلاور و نامدار خراسان را که در این هنگام بیش از سی و پنج سال نداشت به خیانت گرفتار کرد و کشت.

این ناجوانمردی خلیفه عباسی سبب شد که باز ایرانیان سر به شورش بردارند و به خونخواهی سردار نامی خود کمر ببندند.

مأمون

پنجمین خلیفه عباسی هارون الرشید دوپسر داشت بنام امین و مأمون. هارون پیش از مرگ امین را به جانشینی خود و مأمون را به ولایتعهدی او معین کرده بود. چون هارون درگذشت، امین برخلاف وصیت پدر مأمون را از ولایتعهدی خلع کرد و فرزند خود موسی را ولیعهد قرار داد. اما مأمون که حکومت خراسان را داشت زیربار نرفت وچون از طرف مادر ایرانی بود ایرانیان گرد مأمون جمع شدند و سردار بزرگ ایرانی طاهر بن حسین که لقب ذوالیمینین داشت در نزدیکی ری سپاهیان محمد امین را شکست داد و ایشان را تا بغداد دنبال کرد. پایتخت خلیفه عباسی به دست سپاهیان ایرانی افتاد. امین کشته شد و مأمون به خلافت نشست (198 بعدازهجرت).

چون ایرانیان به خاندان علی بن ابیطالب ارادت می ورزیدند مأمون حضرت علی بن موسی الرضا را که امام هشتم شیعیان است به ولیعهدی خود برگزید اما بعدها از کرده پشیمان شد و بنا بر روایاتی آن حضرت را مسموم کرد.

برمکیان

عرب‌ها که به ایران آمدند و براین سرزمین فرمانروا شدند هنوز شیوه کشورداری را نمی دانستند و از این جهت ناچار بودند که از ایرانیان یاری بخواهند. تا چندگاه کارهای اداری کشور به زبان فارسی انجام می گرفت و سکه های دوره ساساسانی در داد و ستد رواج داشت.

خلیفه های بنی امیه از اینکه در همه کارهای دیوانی به ایرانیان احتیاج داشتند خشنود نبودند، و یکی از ایشان که سلیمان پسر عبدالملک نام داشت گفته بود: از این ایرانیان عجب دارم که هزارسال فرمانروایی کردند و یک دم به ما محتاج نشدند و ما صد سال نیست که فرمانروا شده ایم و یک دم از ایشان بی نیاز نبوده ایم.

بنی امیه در آخرکار بسیار کوشیدند که دست ایرانیان را از کارهای کشوری کوتاه کنند و نامه های دیوانی را به زبان عربی بنویسند و به نام خلیفه سکه بزنند اما چون دولت ایشان به دست سپاه خراسان و ابومسلم برافتاد نفوذ ایرانیان در دستگاه خلافت اسلامی بیشتر شد. گروهی از ایرانیان می کوشیدند که به نیروی شمشیر تازیان را از کشور خود برانند، و پیوسته در هرگوشه و کنار ایران شورش ها بود که برپا می شد و جنگ های خونین که با سپاه عرب می کردند. گروهی دیگر برآن شدند که در اداره کشورهای اسلامی دست باید یافت و از راه عقل و تدبیر و دانش ستمگران عرب را به زانو درآورد.

از میان ایرانیانی که کار اداره کشورهای اسلامی را به دست گرفتند، “برمکیان” مهمترند. پدران این خاندان از بزرگان ایران ساسانی بودند و پرستشگاه نوبهار را در شهر بلخ اداره می کردند. برمکیان در اواخر دوران بنی امیه مسلمان شدند. نخستین مرد این خانواده که به دین اسلام گروید به دربار بنی امیه در دمشق رفت و آنجا مقام مهمی یافت. پسر او خالد نیز پیش آخرین خلیفه های اموی دارای مقامی بود. خالد هنگام قیام ابومسلم خراسانی با او همدست شد وچون خلافت بنی امیه برافتاد عبدالله سفاح خلیفه شد و خاندان خلافت بنی عباس را بنیاد کرد و خالد را به وزیری خود نشانید.

در زمان خلافت منصور که جانشین سفاح بود نیز خالد شغل های مهم دیوانی داشت و به فرمانروایی موصل و طبرستان رفت.

پسرخالد که یحیی برمکی نام داشت در زمان خلافت مهدی و هادی جانشینان منصور، وزارت داشت و چون هارون الرشید خلیفه شد باز به وزارت رسید. پسر یحیی که نامش “فضل” بود از جانب خلیفه حکمران خراسان و همه سرزمین های شرقی و شمالی ایران شد و چندین سال در این ناحیه فرمانروایی داشت و چنان با ایرانیان خوشرفتاری کرد که همه تسلط عرب و خلافت هارون الرشید را از یاد بردند و او را فرمانروای خود شناختند.

پسر دیگر یحیی که جعفر نام داشت در دربار خلیفه مقام بلند یافت و در آخرکار هارون وزارت خود را به او داد.

خاندان برمکی اساس خلافت اسلامی بنی عباس را پی ریزی کردند و فرمانروای راستین در دوران چند خلیفه عباسی ایشان بودند. آیین کشورداری را ایشان به خلیفه های عباسی آموختند و تا آنجا در دربار خلافت تأثیر داشتند که می توان گفت دربار عباسی تقلیدی از دربار ساسانی بود. بزرگواری و مردانگی و بخشش برمکیان در جهان آن روزگار مثل شده بود. دانشمندان و نویسندگان و شاعران را می نواختند و همین رفتار سبب شد که دانش و ادب در روزگار قدرت ایشان بسیار پیشرفت کند.

سرانجام بدمنشی و کینه توزی بنی عباس خاندان برمکی را برانداخت و همه ایشان به فرمان هارون الرشید، خلیفه بد نهاد عباسی، کشته شدند و هرچه داشتند به تاراج رفت. اما نام نیک ایشان چنان در یادها ماند که قرن ها پس از آن در سراسر کشورهای اسلامی هرجا که از بزرگواری و بخشندگی و دانش و خرد گفتگو بود به ایشان مثل زدند.

نخستین دولت های مستقل ایران

طاهریان

چون مأمون به خلافت رسید به پاس خدمت هایی که طاهر به او کرده بود او را از جانب خود به فرمانروایی خراسان فرستاد و طاهر در سال 206 هجری به آن ولایت آمد. درآن زمان چنین رسم بود که روز جمعه در مسجد خطبه می خواندند و نام خلیفه را که امیرالمؤمنین خوانده می شد نخست ذکر می کردند و سپس نام حاکمی را که از جانب او درآن ولایت حکومت می کرد بر زبان می آوردند.طاهر پس از چندی یک روز نام خلیفه را از خطبه انداخت و این نشانه آن بود که ولایت خراسان مستقل است و فرمانبر خلیفه عباسی نیست.

شب آن روز طاهر بیمار شد و درگذشت. شاید گماشتگان خلیفه او را زهر داده بودند.می گویند که چون اثر زهر در او آشکار شد و دانست که چاره نیست و خواهد مرد لحاف را بر سر کشید و به زبان خراسانی آن روزگارگفت:

«اندر مرگش مردی و ایذ»

یعنی «در مردن هم مردی و دلیری لازم است» و بی آنکه فریاد و ناله‌ای برآورد جان داد.

مرگ طاهر در سال دویست و هفت هجری بود.پس از طاهر پسرش طلحه و بعد از درگذشت او برادرش عبدالله پسر طاهر از جانب خلیفه های عباسی امیری خراسان را داشتند.

پسر عبدالله که او نیز طاهر نام داشت پس از پدر امیر خراسان شد و تا سال 248 درآن سرزمین فرمانروایی کرد. پس از او پسرش محمدبن طاهر به امیری رسید و تا سال 259 بر خراسان فرمانروا بود. در این سال یعقوب لیث صفاری نیشابور را به تصرف درآورد و محمد را اسیر کرد و سلسله طاهریان به پایان رسید.

پایتخت طاهریان شهر نیشابور بود. این خاندان بیش از پنجاه سال در خراسان فرمانروایی می کردند. درآن روزگار قسمتی از شمال آن استان که امروز جزء کشورهای شوروی است و شهر مرو در آن است با قسمتی از مشرق آن که شامل شهرهای هرات و بلخ است جزء خراسان شمرده می شد.طاهریان در این ناحیه مستقل بودند و فرمانبری ایشان از خلیفه عباسی ظاهری و اسمی بود.

مازیار و بابک و افشین

تسخیر ولایت های کناره دریای خزر برای سپاهیان عرب بسیار دشوار بود زیرا که مردم این ناحیه دلیر و جنگجو بودند و در پناه کوههای بلند البرز سخت پایداری می‌کردند به این سبب بارها خلیفه بغداد برای سرکوبی این مردان سپاه می فرستاد که گاهی از ایشان شکست می خوردند و گاهی پیروز می شدند. اما باز پس از چندی مردم جنگجوی این سرزمین سر به شورش برمی داشتند.

در زمان مأمون حکومت قسمتی از کوهستان مازندران تا دماندوند به امیری که از خاندان فرمانروایان محلی بود و “مازیار” پسر “قارن” نام داشت سپرده شد و در قسمت دشت حاکمی از نژاد عرب فرمانروا بود.

پس ازچندی مازیار حاکم عرب را برانداخت و شهرهای آمل و ساری را نیز زیرفرمان خود درآورد و به عرب هایی که در این سرزمین اقامت داشتند و ایرانیانی که با ایشان دست یکی بودند سخت گرفت و در گردنه ها و بر سر راههای کوهستانی قلعه ها ساخت و مستقل شد.

در این میان مأمون خلیفه درگذشته و برادرش به نام المعتصم بالله جانشین او شده بود. معتصم خلیفه سپهسالاری داشت افشین نام که از شاهزادگان ابرانی سرزمین فرغانه بود (آنجا که امروز تاجیکستان خوانده می‌شود و جزء جمهوریهای شوروی است).

از چندی پیش از آن گروهی ازکین خواهان ابومسلم سر به شورش برداشته و دین نوی را که از آیین زردشتی و مزدکی آمیخته بود دستاویز کرده بودند و در آذربایجان و زنجان و همدان با سپاه خلیفه می جنگیدند. این شورشیان به مناسبت آنکه همه جامه سرخ در برداشتند «سرخ جامگان» خوانده می شدند.

در این زمان ریاست سرخ جامگان با مردی بود که بابک نام داشت و سراسر مغرب ایران را از جنگ مأموران خلیفه بیرون آورده بود. می گویند که مازیار و بابک و افشین پنهانی پیمان بسته بودند که خلافت بنی عباس را براندازند و شاهنشاهی ایران را مانند روزگار ساسانیان از نو بنیاد کنند.

سرانجام عبدالله بن طاهر، فرمانروای خراسان، با همکاری سپاهیان عرب به طبرستان حمله برد و مازیار با آنکه مردانه در جنگ کوشید شکست یافت، و گرفتار شد. او را به بغداد بردند و به فرمان خلیفه کشته شد.

افشین که سپهسالار خلیفه بود ناگزیر شد که خود به جنگ بابک برود و پس از زد و خوردهای بسیار او را اسیر کرد و به سامرا برد و آنجا او را کشتند (223).

اما خلیفه که همواره با ایرانیان کینه داشت به زودی سپهسالار خود افشین را نیز با همه خدمت هائی که به او کرده بود از میان برداشت (سال 226) و کوشش این سه پهلوان ایرانی در بازگردانیدن استقلال کشور بی ثمر ماند.

صفاریان

یعقوب لیث

در سیستان جوانی بود که بعقوب نام داشت و با پدرش به شغل رویگری روزگار می گذرانید. از آنجا به “صفار” معروف شد که به زبان عربی معنی “رویگرد” دارد.

یعقوب جوانی دلاور بود و هرچه از کار خود بدست می آورد با دوستان می خورد. به این سبب همه جوانمردان سیستان با او همدست شدند. یعقوب چندی با باران خود عباری پیشه کرد. سپس در خدمت فرمانروای شهر درآمد و به سرداری رسید. آنگاه با فرماندهان ستمگر ستیزگی پیش گرفت و ایشان را شکست داد و فرمانروای سیستان شد. پس سپاهی بزرگتر فراهم کرد و خراسان را از دست طاهریان بیرون آورد و به نیشابور رفت که پایتخت امیران طاهری بود، وآن شهر را گرفت و محمدبن طاهر آخرین امیر آن خاندان را گرفتار و زندانی کرد. سپس برگرگان و طبرستان دست یافت، و پارس و کرمان را از چنگ امیرانی که خلیفه عباسی گماشته بود بیرون آورد،و از آنجا به خوزستان رفت، و پس از تنسخیر آن ولایت با سپاهیان خلیفه عباسی روبرو شد.

یعقوب می خواست خلافت بنی عباس را براندازد و ایران را از زیر فرمان خلیفه های عرب بیرون بیاورد و شاهنشاهی ایران را از نو بنیاد کند.

در این زمان المعتمد بالله خلیفه بود، و برادرش که موفق نام داشت به فرماندهی سپاه برای سرکوبی یعقوب پیش آمد. دو سپاه در کنار رود دجله با هم روبرو شدند اما خلیفه می دانست که نمی تواند با سپاه دلاور سیستانی برابری کند، پس دست به تزویر زد و فرمان داد تا در میان لشکر یعقوب فریاد کنند که فرمانده شما بر خلیفه مسلمانان یاغی شده و از دین بیرون رفته است. پس اگر شما در دین اسلام باقی هستید باید که از او رویگردانید و به سپاه خلیفه مسلمانان بپیوندید. خلیفه گمان می کرد که با این تدبیر لشکر یعقوب که همه مسلمانند از فرمان او سرپیچی می کنند. اما ایرانیان فریب نخوردند و به سردار داور خود وفادار ماندند.آخر خلیفه ناچار به حیله دیگری دست زد، و فرمان داد تا سدهای رود دجله را شکستند و آب در میان سپاهیان یعقوب افتاد. ناچار دلاور بزرگ سیستانی به خوزستان بازگشت تا خود را برای جنگ دیگر آماده کند.

خلیفه که از این دلاور ایرانی بسیار بیمناک بود سفیری با نامه به جندی شاپور نزد بعقوب فرستاد و از در دوستی و آشتی در آمد و پذیرفت که فرمانروایی قسمت عمده ایران را به او واگذارد. به شرط آنکه یعقوب خود را دست نشانده خلیفه بداند. سفیر پیش یعقوب لیث آمد و نامه خلیفه را به او داد. یعقوب بیمار بود. چون از پیغام خلیفه آگاه شد فرمان داد تا نان جو و تره و پیاز آوردند و پیش او گذاشتند. پس رو به فرستاده خلیفه کرد و گفت : برو به خلیفه بگوی که من رویگر زاده ام و از پدرم این پیشه را آموخته ام، و خوراک من نان جو و پیاز و تره بوده است و هنوز هست. این پادشاهی و گنج را نه تو به من داده ای، نه از پدر میراث برده ام؛ بلکه به دلیری و نیروی شمشیر گرفته ام. اکنون هم می کوشم تا ترا از میان بردارم. اگر پیروز شدم به کام رسیده ام، و اگر شکست یافتم باز بر سر کار خود می روم و به نان جو و پیاز و تره می سازم.

اما بیماری یعقوب در این میان شدت یافت، و آن پهلوان بزرگ را که از مردان نامدار ایران است از پای درآورد.

پایتخت یعقوب شهر زرنج در سیستان بود. مرگ او در سال 265 هجری روی داد.

یعقوب لیث بنیادگذار سلسله ای است که به مناسبت پیشه پدر و خود او “صفاریان” خوانده می شوند. اگرچه طاهریان و بعضی دیگر از سرداران و بزرگان ایران پس از برافتادن ساسانیان از فرمان خلیفه سرپیچیده و گاهی با او جنگیده بودند، اما یعقوب لیث نخستین کسی بود که درفش استقلال ایران را برافراشت. مردی دلاور و دادگر بود و ایرانیان دوستش می داشتند و او را از نژاد شاهان ساسانی می شمردند.

تا زمان یعقوب لیث چون بیش از دو قرن شهرستان های ایران به دست فرمانروایان عرب اداره می شد. زبان عربی در این کشور نزد اهل دانش و ادب رواج یافت و بسیاری از سخنوران و نویسندگان ایرانی به زبان عربی می نوشتند و شعر می سرودند. یعقوب این رسم را نیسندید و ایرانیان را واداشت که به زبان خود شعر بگویند و این آغاز رونق شعر فارسی بود که در دوره های بعد به کمال رسید.

عمرو لیث

چون یعقوب درگذشت، برادرش عمرو جانشین او شد. عمرو مصلحت چنان دید که با خلیفه آشتی کند. پس خلیفه حکومت خراسان و گرگان و طبرستان و ری و فارس را به او بخشید.

عمرو از خوزستان به سیستان برگشت، و به اداره کشور پرداخت، و سپس در پی آن برآمد که ولایت های شمالی و شرقی ایران را که در دست امیران محلی بود نیز بگیرد. خلیفه که از قدرت و دلاوری عمرو می ترسید پنهانی امیراسماعیل سامانی را به جنگ با عمرو برانگیخت و از او پشتیبانی کرد. عمرو در شهر بلخ شکست خورد و گرفتار شد و اسماعیل او را دربند کرد و به بغداد نزد خلیفه فرستاد (سال 287) و عمرو در زندان ماند تا درگذشت.

پس ازگرفتار شدن عمرو نواده او که طاهر نام داشت امیر شد و چندی در فارس و سیستان فرمانروایی کرد. اما دیگر کار این خانواده رونق نیافت و آخر سیستان به دست غزنویان افتاد و دستگاه ایشان برچیده شد.

سامانیان

یک خانواده ایرانی که خود را از نژاد بهرام چوبین سردار نامی هرمز ساسانی می شمردند و در شمال خراسان می زیستند در قرن دوم هجری مسلمان شدند. پدر ایشان سامان خدا نام داشت و این خانواده را به این سبب “سامانیان” می خوانند.

نوادگان سامان خدا از زمان مأمون خلیفه درآن سوی رود “آمو” که جیحون هم خوانده می شود حکومت داشتند. اما نخستین کسی از این خاندان که شأن و اعتبار فراوان یافت، اسماعیل بن احمد بود.

اسماعیل سامانی در سال 287 هجری با عمرولیث صفاری پیکار کرد و او را دربند کشید و سراسر خراسان را به فرمان خود آورد. سپس گرگان و طبرستان را نیز گرفت.

پایتخت شاهان سامانی شهر بخارا بود و بر قسمت شمال خراسان که “ماوراء النهر” یعنی آن سوی رودخانه جیحون خوانده می شد و سراسر خراسان و گرگان و طبرستان و سیستان فرمانروایی داشتند و گاهی به شهرهای ری و اصفهان لشکر می کشیدند و با شاهان دیلمی زد و خورد می کردند.

بزرگترین شاه این خاندان “نصربن احمد” نواده اسماعیل بود که بیش از سی سال پادشاهی کرد، و او مردی دانا و خردمند بود، و دانشمندان و سخنوران و نویسندگان را دوست می داشت و تشویق می کرد.

سامانیان اگرچه مستقل بودند به ظاهر خود را تابع خلیفه عباسی می شمردند و نام او را در خطبه ها و روی سکه ها ذکر می کردند. سلطنت ایشان بیشتر در خراسان و شمال و مشرق آن استان بود.

شاهان سامانی چون مسلمان بودند نمی خواستند با خلیفه بغداد ستیزه کنند و با آنکه در این زمان دستگاه خلافت بسیار ناتوان بود در پی آن برنیامدند که سراسر ایران را از چنگ او بیرون بیاورند.

اما شأن و مقام این خاندان در تاریخ ایران بیشتر از آنجاست که به زبان و فرهنگ ادبیات فارسی دلبستگی بسیار داشتند. دوران شاهی سامانیان یک صد سال طول کشید و درسال 389 عبدالملک دوم که آخرین شاه این خاندان شمرده می شود از ترکانی که در قسمت شمال شرقی ماوراءالنهر قدرت و دولتی برپا کرده بودند شکست یافت و بخارا پایتخت او به دست ترکان افتاد و خاندان شاهی سامانیان پایان یافت.

رودکی که نخستین شاعر بزرگ ایران است و پدر شعر فارسی خوانده می شود در زمان سامانیان می زیسته و نزد شاهان این خاندان مقام و احترام بسیار داشته است.

خاندان زیار

در همان زمان که خراسان و ماوراء النهر در دست سامانیان بود و امیر نصربن احمد دربخارا سلطنت می کرد در مازندران و گرگان خاندان شاهی دیگری برپا شد.

بنیاد کننده این دستگاه “اسفار” پسر شیرویه از دلاوران گیلان بود که نخست خود را فرمانبر پادشاه سامانی می شمرد، اما قصد استقلال داشت، و با یاری یکی از سرداران خود که نامش “مرد آویج” پسر زیار بود سراسر طبرستان را فتح کرد و ری و زنجان و قزوین و قم و ابهر را هم زیر فرمان خود درآورد. اماچون با مردمان و سپاهیان خود بد رفتاری می کرد به دست ایشان کشته شد و مردآویج جانشین او گردید. (316)

مردآویج که مردی دلیر بود قسمت مرکزی و غربی ایران را تسخیر کرد، و سپاه مقتدر خلیفه عباسی را شکست داد، و می خواست شاهنشاهی ساسانی را از نو بنیاد کند و خلیفه را براندازد. اما سرانجام در اصفهان کشته شد، و برادرش وشمگیر برجای او نشست. (323)

وشمگیر از یک سو با سپاه سامانیان روبرو شد و از سوی دیگر فرزندان بویه که از سرداران سپاه مردآویج بودند با او به ستیزه برخاستند و اصفهان را از چنگ او بیرون آوردند.

وشمگیر ناچار به شاه سامانی پناه برد، و برای جنگ با خاندان بویه از او یاری خواست، اما کاری از پیش نبرد و درگذشت.

از مردان نامدار خاندان زیار قابوس پسر وشمگیر است که مردی دانشمند و ادیب و بزرگوار بوده است.

خاندان زیار از این پس استقلالی نداشتند و دست نشانده شاهان نیرومند تری بودند که پس از سامانیان در ایران سلطنت می کردند.

یکی از افراد این خانواده امیرکیکاوس نواده قابوس وشمگیر است که کتابی در دستور زندگی و پند و اندرز برای پسر خود گیلانشاه نوشته است. این کتاب که نام آن “قابوس نامه” است از کتاب های بسیار خواندنی و نمونه خوب زبان فارسی در نیمه قرن پنجم هجری است.

خاندان بویه

در کوهستان های گیلان که در روزگار پیشین دیلمان خوانده می شد مردمانی دلیر و جنگجو سکونت داشتند. سپاهیان خلیفه بارها برای تسخیر سرزمین گیلان به آنجا تاخته و از این دلاوران شکست یافته بودند.

در نیمه دوم قرن سوم هجری علویان، که از نبیرگان حضرت امام حسین (ع) بودند بر طبرستان و گیلان دست یافتند، و مردم آنجا را به پیروی خود واداشتند و چندی برآن سرزمین فرمانروایی کردند. سپس در جنگ با سامانیان ناتوان شدند و سرداران زیاری ایشان را برانداختند.

در این زمان در سرزمین دیلمان مردی بود به نام “بویه”. این مرد سه پسر داشت که علی و حسن و احمد نام داشتند. هر سه دلاور و پهلوان بودند و در سپاه بزرگ گیلان خدمت می کردند. سرانجام در خدمت مردآویج زیاری درآمدند و علی از جانب او حکمران کرج شد. اما علی به زودی از فرمان مردآویج سرپیچی کرد و به اصفهان و فارس و خوزستان تاخت و با سرداران خلیفه زد و خورد کرد و ایشان را شکست داد. دراین پیکارها دو برادرش حسن و احمد با او دلیرانه همکاری می کردند.

چون مردآویج کشته شد سراسر ولایت های مرکزی و جنوبی و غربی ایران در دست فرزندان بویه قرار گرفت، و این سه برادر که در همه حال با هم دست یکی بودند، و فرمان برادر بزرگتر یعنی علی را می پذیرفتند، دولت نیرومند و مستقلی برپا کردند.

پس از چندی احمد که برادر کوچکتر بود بغداد را فتح کرد و خلیفه عباسی که مستکفی نام داشت ناچار از در اطاعت درآمد و برای دلجویی به او و برادرانش لقب های فریبنده داد. علی “عمادالدوله” و حسن “رکن الدوله” و احمد که بر بغداد دست یافته بود “معزالدوله” لقب یافت.

برادران بویه همه مذهب شیعه داشتند و این مذهب را در ایران رواج دادند ودر بغداد هم عزاداری حضرت امام حسین را معمول کردند.

پس از چندی خلیفه عباسی از رفتار سرداران دیلمی نگران شد و خواست با ایشان ستیزه کند. احمد معزالدوله، خلیفه را گرفت و به زندان انداخت، و یکی دیگر از مردان خاندان عباسی را به جای او به خلافت نشانید و او را “المطیع لله” لقب داد.

از این پس تا چندین سال خلیفه عباسی تنها نامی از خلافت داشت و دلاوران دیلمی بر بغداد، پایتخت خلافت، و سراسر کشورهای اسلامی فرمانروایی کردند. علی عمادالدوله رئیس این خاندان بود و چون خود او فرزند نداشت پیش از مردن، برادرزاده اش فناخسرو، پسر حسن رکن‌الدوله را که “عضدالدوله” لقب داشت ولیعهد و جانشین خود قرار داد.

عضدالدوله بزرگترین مرد این خاندان است. در زمان او سراسر ایران جز خراسان و ماوراءالنهر که در دست سامانیان بود زیر فرمان دیلمیان درآمد، اما دیگر افراد این خاندان با هم یگانگی نداشتند و به این سبب این شاه دلاور که نخستین بار پس از ساسانیان خود را شاهنشاه خوانده بود چندی به زد و خورد با برادران و خویشان گذرانید. عضذالدوله سی و پنج سال فرمانروایی کرد. مردی خردمند و دانش دوست بود و به آبادانی شوق بسیار داشت. در ایران و عراق عرب بناهای بسیار به فرمان او ساخته شد که از آن میان “بندامیر” در فارس هنوز برجاست.

عضدالدوله درسال 372 هجری درگذشت و پس از او میان برادران و خویشان نفاق افتاد و با هم به ستیزه برخاستند. اگرچه نوادگان بویه تا سال 447 هم در گوشه و کنار فرمانروایی داشتند اما به سبب جدایی که میان ایشان افتاده بود دیگر هرگز آن قدرت نخستین را بدست نیاوردند. شاهان خاندان بویه وزیران بزرگ دانشمند داشتند که نام و آوازه ایشان در سراسر کشورهای اسلامی پیچیده بود و از همه معروفتر صاحب بن عباد است که در زبان و ادبیات عربی سرمشق و نمونه فصاحت شمرده می شود.

غرنویان

شاهان سامانی بسیاری از غلامان ترک را که مردانی جنگجو بودند برای سربازی به خدمت می پذیرفتند و بعضی غلامان که لیاقت و رشادت داشتند دراین خدمت به مقام های بالاتر می رسیدند.

یکی از این ترکان “البتکین” نام داشت که به سرداری لشکر رسیده بود، و چون از شاه سامانی رنجید به شهر غزنین رفت و حکومتی بنیاد کرد. پس از او دامادش، سبکتگین، به ریاست لشکر معین شد، و او که مردی دلاور و لایق بود دامنه حکومت خود را از هر سو وسعت داد.

در سال 384 سپهسالار خراسان سرکشی کرد و بر شاه سامانی شورید. نوح بن منصور سامانی از سبکتگین یاری خواست و او با پسرش محمود به خراسان تاخت، و سرداران یاغی را شکست داد، و محمود از جانب شاه سامانی فرمانروای نیشابور شد که مرکز خراسان بشمار می رفت.

سلطان محمود

چون آخرین پادشاه سامانی که عبدالملک نام داشت از ترکان شکست خورد و خاندان سامانیان برافتاد محمود سراسر خراسان را زیر فرمان آورد و ایلک خان ترک را که رو به خراسان نهاده بود شکست داد. سپس ماوراء النهر را گرفت و خوارزم را نیز به قلمرو خود افزود و سیستان را از چنگ آخرین بازمانده صفاریان بیرون آورد، بعد ری را از مجدالدوله دیلمی گرفت و منوچهر فلک المعالی پادشاه زیاری که در گرگان و مازندران سلطنت داشت با او از درفرمانبری درآمد.

آنگاه پسر خود مسعود را در ری گذاشت و او زنجان و ابهر را نیز گرفت و به اصفهان هم لشکر کشید و به این طریق سراسر ماوراء النهر و افغانستان و خراسان و قسمتی از نواحی مرکزی ایران به فرمان سلطان محمود درآمد.

پایتخت سلطان محمود شهر غزنین یا غزنه بود که اکنون در افغانستان است و از این رو خاندان شاهی او را “غزنویان” می خوانند. از کارهای بزرگ سلطان محمود غزنوی لشکرکشی های او به هندوستان است که سبب رواج دین اسلام و زبان فارسی در شمال و شمال غربی آن سرزمین گردید.

اما بیشتر شهرت سلطان محمود از آنجاست که شاعران و نویسندگان و دانشمندان را در دربار خود جمع می کرد و از ثروت هنگفتی که در هندوستان به چنگ آورده بود به ایشان صله ها و انعام های فراوان می داد. دربار سلطان محمود غزنوی مرکز سخنوران و دانشمندان شد و زبان و ادبیات فارسی که در دوره سامانیان رونق گرفته بود در عهد او به کمال ترقی رسید. از شاعران بزرگ دربار او عنصری که مقام “ملک الشعرایی” داشت و فرخی سیستانی بسیار شهرت دارند. اما بزرگتر از همه فردوسی طوسی بود که کتاب شاهنامه را سروده است.

محمود غزنوی به خلیفه عباسی اظهار اطاعت می کرد و فرمان حکومت را از او گرفته بود و نخستین کسی بود که از جانب خلیفه عنوان “سلطان” و لقب “یمین الدوله” یافت. اما در سلطنت مستقل بود و تنها گاهگاهی ارمغانی برای خلیفه می فرستاد.

سلطان محمود در سال 421 هجری درگذشت. پسرش سلطان محمد جانشین او شد. اما پسر دیگر او، سلطان مسعود، که در ری بود شتابان به غزنی آمد و برادر را گرفت و به زندان افکند و خود برتخت نشست.

سلطان مسعود

سلطان مسعود چون به شاهی رسید برای رام کردن ولایت هائی که شورش کرده بودند به گرگان و کرمان لشکر کشید. سپس به هندوستان تاخت و شهر بنارس را نیز به کشور وسیع خود افزود. اما دراین میان گرفتار هجوم ترکمانان شد که به خراسان روی آورده بودند. سلطان مسعود در آغاز کار در دفع ایشان سستی کرد و سرانجام از این قوم شکست خورد و به هندوستان گریخت، اما در راه بعضی از سپاه بر او شوریدند و او را گرفتند و برادرش سلطان محمد را به شاهی برداشتند و سلطان مسعود در سال 432 پس از ده سال و چندماه سلطنت کشته شد.

سلطان مسعود هم مانند پدرش شاعران و دانشمندان را گرامی می داشت. از سخنوران نامدار دربار او یکی همان فرخی سیستانی بود که در زمان سلطان محمود به دربار غزنوی پیوست. دیگر منوچهری دامغانی که از گرگان نزد او آمده بود. دانشمند بزرگ ابوریحان بیرونی که در ریاضی و نجوم و تحقیق در تقویم و تاریخ و فرهنگ ملت های باستانی بی مانند بود نیز در دربار او بود و همراه او به هندوستان رفت و کتاب قانون مسعودی را به نام او نوشته است.

شاهان دیگر غزنوی

پس از شکست خوردن و کشته شدن سلطان مسعود همه استان های ایران از دست شاهان غزنوی بیرون رفت و سلجوقیان بر ایران فرمانروا شدند.

جانشینان سلطان مسعود تنها در افغانستان و قسمت شمال هندوستان که اکنون جزء کشور پاکستان است حکومت می کردند و بیشتر ایشان دست نشانده شاهان سلجوقی بودند. اما بعضی از این امیران به پیروی از بنیادگذار خاندان غزنوی شاعران و دانشمندان را محترم می داشتند و ایشان را در دربار خود پرورش می دادند. از بزرگان این زمان یکی مسعود سعد سلمان است که چندی به حبس افتاد و شعرهای دلسوز او که در زندان سروده بسیار معروف است.

دیگر سنائی غنوی که نخستین شاعر عارف است و شعرهای بسیار از او مانده است. از نویسندگان بزرگ این زمان نیز نام ابوالمعالی شیرازی را باید به یاد داشت که کتاب «کلیله و دمنه» را از عربی ترجمه کرده و این کتاب از نمونه های خوب نثر فارسی است.

سنایی و نصرالله بن عبدالحمید که لقبش ابوالمعالی است هردو در زمان بهرام شاه غزنوی یکی از آخرین شاهان این خاندان زندگی می کردند.

سلجوقیان

یکی از طایفه های ترکمان که در زمان سامانیان از شمال شرقی بحرخزر کوچ کرده بود و در نزدیکی شهر بخارا مسکن گزیده بودند امیری داشتند به نام سلجوق.

نخست این طایفه بت پرست و غارتگر و خونریز بودند و در ماوراء النهر و خراسان مردم کشی و غارت می کردند. اما سلطان محمود غزنوی ایشان را سرکوب کرد و قسمتی از این طایفه را در شهرهای دیگر ایران سکونت داد تا نتوانند شرارت کنند.

خاندان سلجوق کم کم از ایرانیان تمدن و فرهنگ آموختند و با آنکه اصل ترکمان داشتند ایرانی شدند.

طغرل

در زمان سلطان محمود غزنوی دو برادر از نوادگان سلجوق که یکی طغرل و دیگری چغری نام داشت با طایفه خود از جیحون گذشتند و به خوارزم رسیدند. فرمانروای آن شهر با ایشان به زد و خورد پرداخت. طغرل و چغری از سلطان مسعود پناه خواستند. اما او لشکری به جنگ ایشان فرستاد. این لشکر شکست یافت، و ترکمانان به خراسان تاختند و سرانجام سلطان مسعود به هند گریخت و فرزندان سلجوق برخراسان دست یافتند. در سال 431 طغرل نیشابور را گرفت و خود را شاه خواند. سپس گرگان و طبرستان را زیر فرمان خود درآورد و پس از آن کم کم طغرل و سردارانش سراسر ایران را مسخر کردند.

درسال 447 طغرل به بغداد رفت و آخرین شاه خاندان بویه را که در آنجا فرمانروا بود برانداخت. خلیفه عباسی، که از زمان معزالدوله دیلمی تنها مقام دینی داشت و قدرت سیاسی را از دست داده بود از این پس تابع شاه سلجوقی شد و با دختر برادر طغرل ازدواج کرد و طغرل نیز از دختر خلیفه خواستگاری کرد و به این طریق با دستگاه خلافت خویشی یافت.

پیشرفت های طغرل بیشتر نتیجه تدبیر و لیاقت وزیرایرانی او عمیدالملک کندری بود که از ادیبان و دانشمندان زمان شمرده می شد.

طغرل شهر ری را پایتخت قرار داده بود و برادرش چغری بیک در خراسان سلطنت می کرد. چغری پیش از طغرل درگذشت و طغرل نیز در سال 455 در تجریش وفات یافت.

الب ارسلان

پس از طغرل برادر زاده اش “الب ارسلان” جانشین او شد. این پادشاه مردی لایق بود و سراسر ایران را زیر فرمان درآورد و شورشیان را سرکوبی کرد و مرزهای کشور خود را از مغرب تا شهر حلب (که اکنون جزء سوریه است) رسانید. الب ارسلان وزیری داشت، از اهل طوس، که مردی دانشمند و کاردان بود و نظام الملک لقب داشت. نظام الملک با عقل و تدبیر کشور را وسعت داد.، و همه جا را آباد کرد، و دانشمندان را در پناه خود گرفت، و مدرسه های بزرگ در شهرهای مهم کشور بنیاد کرد که به نام او “نظامیه” خوانده می شد و از آن میان نظامیه بغداد و نظامیه نیشابور معروف است.

واقعه مهم سلطنت الب ارسلان جنگ او با امپراطور روم است که “رومانوس” نام داشت و با دویست هزار سوار رومی و گرجی و روسی به مرزهای ایران تاخت. الب ارسلان بیش از پانزده هزار سوار نداشت و مجال آن نبود که لشکر بیشتری فراهم کند. پس دلیرانه پیش سپاهیان روم شتافت و جنگی سخت در گرفت که سرانجام شکست در رومیان افتاد و رومانوس به دست یکی از سرداران ایرانی گرفتار شد. چون رومانوس را نزد الب ارسان آوردند هیچ امید رهایی نداشت و گمان می برد که یا او را می کشند یا به اسیری در شهرها می گردانند. اما الب ارسلان او را بخشود و پادشاه روم به گردن گرفت که باج هنگفتی بپردازد و هرگاه لازم باشد با لشکر روم به یاری الب ارسلان بیاید.

درسال 465 پادشاه بزرگ سلجوقی با سپاهیان خود برای سرکوبی بعضی از شورشیان به ماوراءالنهر رفت و آنجا به دست قلعه بانی یوسف نام کشته شد.

ملکشاه

الب ارسلان چند سال پیش از مرگ پسر خود ملکشاه را به جانشینی برگزیده بود. چون ملکشاه پس از کشته شدن پدر به تخت نشست مقام وزارت را همچنان به خواجه نظام الملک واگذاشت.

ملکشاه بیست سال سلطنت کرد و شورشیان داخلی را گوشمالی داد و کشور را امن و آسوده ساخت. درآبادی شهرها و آسایش مردم کوشش بسیار بکار رفت. وزیر ملکشاه در همه دوران سلطنت همان خواجه نظام الملک بود که کشور را با خردمندی اداره می کرد. در این زمان مرزهای کشور ایران از یک سو به کاشغر در سرحد چین و از سوی دیگر به انتاکیه در کناره دریای روم رسید.

دانشمندان و شاعران و نویسندگان گرامی بودند و کار دانش و ادبیات رونق یافت. حکیم عمر خیام نیشابوری که از ریاضی دانان بزرگ جهان شمرده می شود در این زمان می زیست و به فرمان ملکشاه تقویم را اصلاح کرد و این تقویم به نام ملکشاه که نخست جلال الدین بود به “تاریخ جلالی” معروف است. چنانکه می دانیم عمرخیام شاعر نیز بوده و رباعیات دلکش و زیبای او که به همه زبان های جهان ترجمه شده است شهرت بسیار دارد.

دیگر از سخنوران نامی این روزگار امیر معزی نیشابوری است که دیوان بزرگی از او در دست است و دربار ملکشاه مقام “امیرالشعرایی” داشته است.درآخر کار چون نفوذ و قدرت خواجه نظام الملک در کشور به نهایت رسیده بود ملکشاه از او رنجید و نظام الملک که از کار کناره گرفته بود، به دست فدائیان اسماعیلی و شاید باموافقت شاه، در راه بغداد نزدیک کرمانشاهان کشته شد. با مرگ آن وزیر سالخورده با تدبیر که بیش از سی سال اداره کشور ایران را بدست گرفته و بزرگترین دولت ایرانی بعد از اسلام را برپا کرده بود شیرازه کارها از هم گسیخت و ملکشاه نیز پس از چهل روز در بغداد، درگذشت. (سال 485). پایتخت ملکشاه شهر اصفهان بود.

جانشینان ملکشاه

پس از مرگ ملکشاه میان پسران او و شاهزادگان دیگر سلجوقی اختلاف افتاد و هریک در قسمتی از ایران به دعوی سلطنت برخاستند و باهم به زد و خورد پرداختند. سرانجام در سال 511 سلطان سنجر پسر ملکشاه به شاهی رسید و برادرانش، که در استان های ایران و عراق سلطنت می کردند، همه فرمان او را پذیرفتند، و سنجر فرمانروای بزرگ کشور سلجوقی شد.

سلطان سنجر

این شاه مدت چهل سال (از 511 تا 552) سلطنت کرد. پادشاهی دلیر و خردمند بود. مدتی از دوران شاهی او به زد و خورد با سرکشان داخلی گذشت و همیشه سنجر با دلاوری می جنگید و پیروز می‌شد.

سنجر غزنین را که تا این تاریخ پایتخت غزنویان بود فتح کرد و سلطان بهرام شاه غزنوی را دست نشانده خود ساخت و علاء الدین اتسز خوارزمشاه را که از جانب او در خوارزم فرمانروائی می کرد و سرکشی کرده بود مغلوب و مطیع ساخت. اما در جنگ با ترکان قراختایی در نزدیکی سمرقند شکست خورد و بسیاری از سپاهیان او تلف شدند.

آخرین واقعه سلطنت سنجر جنگ اوست با ترکان غز که از خوارزم به حدود بلخ آمده و آنجا مسکن گزیدند. دراین جنگ لشکریان سلطان شکست یافتند و سنجر با زنش گرفتار شد. ترکان غز پس از دستگیری شاه سلجوقی به خراسان تاختند و چون قومی وحشی بودند شهرها را ویران ساختند و بزرگان و دانشمندان را کشتند، و سپس به کرمان رفتند و خاندان سلجوقی را که در کرمان سلطنت می کرد برانداختند، و سراسر مشرق ایران را به آتش و خون کشیدند.

سلطان سنجر سه سال و چندماه در بند ترکمانان غز بود و چون در سال 551 زنش در گذشت تدبیر گریز کرد و به مرو رفت. اما چون پیر و ناتوان شده بود کاری از پیش نبرد و سال بعد وفات یافت.

سنجر نیز مردی دانش دوست و ادب پرور بود و بسیاری از سخنوران بزرگ در دربار او بسر می بردند یا از او پاداش وصله می گرفتند. از آن جمله انوری ابیوردی و ادیب صابر و امیر معزی که در دربار پدر او ملکشاه پرورش یافته بود و سنایی غزنوی که از عارفان بزرگ ایران است.

پس از سنجر

در زمان ملکشاه و سنجر بعضی از شاهزادگان سلجوقی هریک در ولایتی سلطنت می کردند اما تابع شاه سلجوقی بودند. پس از مرگ سنجر سراسر خراسان و ماوراء النهر به دست خوارزمشاهیان و غوریان افتاد. اما خاندان سلجوقی عراق که در ولایت های مرکزی و آذربایجان و فارس سلطنت داشتند و خاندان سلجوقی کرمان تا چندی همچنان فرمانروا بودند.

سلجوقیان کرمان را، ترکمانان غز در سال 583 برانداختند و آن استان را غارت و ویران کردند آخرین شاه سلجوقی عراق نیز که طغرل سوم نام داشت در سال 590 در جنگ کشته شد و خاندان سلجوقی از ایران برافتاد.

اسماعیلیان

فرقه اسماعیلی

فرقه اسماعیلی یکی از فرقه های اسلامی بودند که حضرت علی بن ابیطالب و فرزندان او را تا حضرت امام جعفر صادق امام می دانستند. حضرت امام جعفر صادق فرزندی داشت به نام اسماعیل که چون در حیات پدر درگذشت، آن حضرت پسر دیگر خود حضرت موسی کاظم را که امام هفتم شیعیان دوازده امامی است به جانشینی نصب کرد.

فرقه اسماعیلی عقیده داشتند که امام هفتم همان اسماعیل است که امام هفتم همان اسماعیل است که غایب شده است و او را امام موعود می دانستند و منتظر بودند که ظهور کند و ظلم را از دنیا براندازد. این گروه کم کم قدرتی یافتند و پیروان ایشان در مصر سلسله خلفای فاطمی را بنیاد کردند و از زیر فرمان خلیفه عباسی بیرون رفتند. مبلغان اسماعیلی با همه سختگیری هایی که نسبت به ایشان در کشورهای اسلامی انجام می گرفت در همه جا پراکنده شده مردم را به مذهب خود دعوت می کردند.

در زمان ملکشاه سلجوقی مردی به نام حسن صباح در ایران پیشوای این فرقه شد و چون مردی زیرک و لایق بود کارش رونق گرفت. درباره کودکی حسن صباح داستانی گفته اند که خلاصه آن این است:

داستان کودکی حسن

در مدرسه نیشابور سه کودک زیرک بودند که برهمه شاگردان برتری داشتند، معلم ایشان را گرامی می داشت و پیش بینی می کرد که درآینده به مقام های بزرگ برسند.

از این سه کودک یکی خواجه نظام الملک بود و دیگری عمر خیام و سومی حسن صباح. ایشان باهم دوستی و الفت داشتند و پیمان بستند که چون بزرگ شوند اگر یکی از ایشان به مقامی رسید به دو دوست دیگر نیز یاری کند.

پس از سال ها خواجه نظام الملک وزیر الب ارسلان شد، و سپس ملشکاه وزارت را به او سپرد. نظام الملک از یاران خود پرسید که چه می خواهند تا برای ایشان انجام دهد. عمرخیام که مردی دانشمند و گوشه گیر بود باغی در بیرون شهر نیشابور، و ملکی که معاش او از آن فراهم شود خواست تا بتواند با خطر آسوده به مطالعه کتاب و کارهای علمی خود بپردازد. اما حسن صباح که جاه طلب بود شغلی در دستگاه وزارت خواست. پس از چندی حسن کوشید که جای نظام الملک را بگیرد وزیر مقتدر سلجوقی از این کار رنجید و حسن را از دستگاه اداری کشور بیرون کرد.

حسن صباح از اینجا کینه نظام الملک و ملکشاه را در دل گرفت و به مصر نزد خلیفه فاطمی رفت و به مذهب اسماعیلی گرویده سپس به ایران بازگشت و به تبلیغ این مذهب پرداخت و به زودی قدرت و نفوذ بسیار یافت.

فدائیان

حسن گروهی از پیروان خود را چنان تعلیم داده بود که فرمان او را بی چون و چرا انجام می دادند و از مرگ نمی هراسیدند. به این سبب ایشان را “فدایی” می خوانند. فدائیان اسماعیلی هرکه را پیشوای ایشان فرمان می داد ینهانی می کشتند و کم‌کم وحشت و هراسی از این فرقه در سراسر ایران و کشورهای دیگر اسلامی در دل ها افتاد.

چون شاه و امیران و بیشتر مردمان با این فرقه دشمنی داشتند و اگر ایشان را می گرفتند بی تأمل می کشتند ناچار حسن صباح در پی آن برآمد که پناهگاهی برای خود و پیروانش بیابد، و قلعه “الموت” را که در رودبار قزوین بود فتح کرد و آن را جایگاه خود قرار داد. سپس در جاهای دیگر هم اسماعیلیان قلعه های استوار بدست آوردند که از آن میان قلعه هایی که نزدیک شهرهای اصفهان و یزد و تون (فردوس) و قاین داشتند مهمتر بود.

پیروان حسن صباح در کشورهای دیگر اسلامی هم نفوذ بسیار داشتند و دامنه عملیات ایشان در سراسر مغزب آسیا و شمال افریقا گسترده بود.

خواجه نظام الملک را چنان که دیدیم یکی از فدائیان اسماعیلی کشت و جز او بسیاری از عالمان دین و بزرگان دولت به دست این گروه کشته شدند.

حسن صباح در سال 518 زمان سلطنت سنجر درگذشت. اما جانشینان او همچنان در قلعه الموت فرمانروا بودند و مخالفان خود را به زخم خنجر فدائیان از پا در آوردند.

سرانجام هلاکوخان مغول قلعه الموت را در سال 654 تسخیر کرد و آخرین جانشین حسن را که رکن الدین خورشاه نام داشت کشت و دستگاه وحشت انگیز اسماعیلیان برچیده شد.

اتابکان

شاهان سلجوقی سرپرستی هریک از فرزندان خود را به یکی از خدمتگذاران درگاه می سپردند و این سرپرستان که به نام شاهزاده متبوع خود در استان ها فرمانروایی می کردند به زبان ترکی “اتابک” خوانده می شدند. اما همین که قدرت دولت سلجوقی از میان رفت این سرپرستان ظاهراً به نام شاهزاده سلجوقی و در باطن برای خود دستگاه فرمانروایی برپا کردند و بعضی از ایشان استقلال یافتند. از این گروه دو خاندان مقام و قدرت بسیار بدست آوردند: یکی اتابکان فارس و دیگر اتابکان آذربایجان.

اتابکان فارس یا سلغریان

چون نخستین فرد این خاندان “سلغر” نام داشت ایشان را سلغریان می خوانند. سلغر از سرداران سلجوقی بود که با همه کسان وزیردستان خود به فارس رفت و سال ها درآنجا فرمانروایی کرد و در سال 557 درگذشت. پس از او برادرش “زنگی” جانشین او شد.

سپس چند تن دیگر از این خاندان به فرمانروایی رسیدند. از همه امیران سلغری معروف تر یکی سعد زنگی است و دیگر پسرش ابوبکربن سعد. شیخ سعدی شاعر و نویسنده بزرگ در زمان ایشان می زیسته است. پسر ابوبکر که او نیز سعد نام داشت با سعدی معاصر بود. اتابک سعدبن زنگی و پسرش اتابک ابوبکر بن سعدبن زنگی هردو دلیر و بخشنده بودند و شاعران و دانشمندان را پرورش می دادند و در آبادی شهر شیراز که پایتخت ایشان بود و ساختن بناهای خوب سعی بسیار داشتند.

شیخ سعدی کتاب بوستان را به نام ابوبکربن سعد و کتاب گلستان را به نام سعد دوم پسر ابوبکر تصنیف کرده است.

دستگاه حکومت سلغریان در سال 662 به دست هولاکوخان مغول برافتاد.

اتابکان آذربایجان

یکی دیگر از امیران سلجوقی که فرمانروای آذربایجان شد ایلدگز بود. این امیر چندی به نام آخرین شاهان سلجوقی در مغرب ایران حکومت می کرد. پس از مرگ او در سال 567 پسرش محمد جهان پهلوان جانشین او شد و چهارده سال در آذربایجان و عراق فرمانروای مستقل بود. چون جهان پهلوان درگذشت برادرش قزل ارسلان به امیری نشست و سرانجام یکی از سردارانش او را کشت. آخر، دستگاه فرمانروایی این خاندان، در سال 622 به دست خوارزمشاهیان برچیده شد. امیران این خاندان ترک نژاد با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی پرورش یافته بودند و در ترویج شعر و ادبیات فارسی کوشش بسیار می کردند. بسیاری از شاعران بزرگ ایران مانند نظامی و خاقانی در دربار جهان پهلوان و قزل ارسلان می زیستند و آثار گرانبهای خود را به نام ایشان نوشته اند.

خوارزمشاهیان

در زمان سلطان سنجر یکی از سرداران که قطب الدین محمد نام داشت به حکومت خوارزم گماشته شد و از آن پس لقب “خوارزمشاه” یافت.قطب الدین محمد که مردی لایق بود و اهل دانش را دوست می داشت تا سال 521 درآن سرزمین فرمانروایی کرد و چون درگذشت پسرش اتسز به جای او نشست.اتسز پس از چندی خود را مستقل خواند و سلطان سنجر ناچار به خوارزم لشکر کشید. اتسز از پیش سپاهیان سلطان سلجوقی گریخت و پسرش گرفتار و کشته شد. اما همین که سنجر بازگشت اتسز بار دیگر به خوارزم آمد و درآنجا فرمانروا شد و سرانجام در سال 551 درگذشت.

ایل ارسلان

پس از او پسرش ایل ارسلان به سلطنت رسید و هفده سال پادشاهی کرد. هنگامی که ترکان فراختایی به خوارزم روی آورده بودند درگذشت (567).

تکش

پسر ایل ارسلان که تکش نام داشت چندی بر سر سلطنت با برادر خود به زد و خورد پرداخت و عاقبت به شاهی نشست. تکش آخرین پادشاه سلجوقی را که طغرل سوم نام داشت نزدیک شهر ری شکست داد و خاندان سلجوقی را برانداخت. سلجوقی را که طغرل سوم نام داشت نزدیک شهر ری شکست داد و خاندان سلجوقی را برانداخت.

سپس تکش در همدان با سپاهیان خلیفه عباسی به جنگ پرداخت و ایشان را مغلوب کرد و عراق عرب نیز زیر فرمان او درآمد. دراین زمان اسماعیلیان همچنان در گوشه و کنار کشور به آشوب و فتنه می پرداختند. تکش فرزند خود سلطان محمد را به محاصره قلعه ترشیز که در دست ایشان بود فرستاد اما در همین حال درگذشت و پسرش سلطان محمد خوارزمشاه در سال 596 برتخت سلطنت نشست.

سلطان محمد

در این زمان دو دولت نیرومند از شمال و مشرق با کشور خوارزمشاهیان همسایه بودند: یکی خاندان غوریان که در افغانسات سلطنت می کردند و دیگر سلسله خانیان یا فراختائیان که بخارا و سمرقند را در دست داشتند.

سلطان محمد پس از مدتی زد و خورد غوریان را از خراسان بیرون راند و چون شهاب الدین غوری کشته شد هرات و همه حدود آن به کشور خوارزمشاهی پیوست.

سپس خوارزمشاه عازم جنگ با گورخان پادشاه فراختائیان شد و او را شکست داد و بخارا و سمرقند و اترار را گرفت و آن دولت را برانداخت.

پس از تصرف غزنین چون بر سلطان محمد معلوم شد که خلیفه عباسی پنهانی پادشاهان غور را به جنگ با او وامی داشته است خوارزمشاه عازم آن شد که به بغداد برود و خلیفه را از میان بردارد و یکی از فرزندان امام حسین را به خلافت بنشاند. پس با لشکر فراوان به جانب بغداد تاخت اما در همدان بسیاری از سپاهیانش از سرما تلف شدند و سلطان محمد به خوارزم برگشت. در این میان چون دولت فراختایی که فاصله کشور خوارزمشاه و سرزمین چنگیز خان مغول بود برافتاده بود و دو کشور خوارزمشاهی و مغول همسایه شده بودند میان ایشان اختلافی روی داد. حاکم شهر اترار همه بازرگانانی را که از نزد چنگیز خان آمده بودند کُشت و مال ایشان را تاراج کرد و سلطان محمد که با همه دلیری عقل و تدبیری نداشت و گرفتار غرض های درباریان خود بود خطر را در نیافت و در پی جلوگیری از آن برنیامد.

سپاه مغول به سرداری چنگیزخان به کشور خوارزمشاه تاختند و شهرهای بزرگ و آباد را ویران کردند و مردمان را کشتند و سلطان محمد چنان خود را باخت که هیچ پایداری نتوانست و از پیش سپاه مغول به شتاب گریخت و سرانجام به جزیره آلسکون در دریای خزر پناه برد و آنجا درگذشت (617).

تاخت و تاز مغول

بزرگترین بلایی که در سراسر دوران تاریخ ایران بر سر این کشور و مردم آن آمده هجوم قوم و حشی و خونخوار مغول است.مغول قبیله هایی از نژاد زرد بودند که در جنوب سیبری و شمال چین میزیستند. تمدنی نداشتند، و بیشتر به چادرنشینی و شبانی روزگار می گذرانیدند، و غالباً به شهرهای آباد چین شمالی می تاختند و کشتار و غارت می کردند.

چنگیز خان

رئیس یکی از طایفه های کوچک این قوم پسری داشت که او را “تموچین” نام گذاشته بود. این پسر دوازده ساله بود که پدرش درگذشت. اما تموچین دلیر و لایق بود. به زودی دسته ای را گرد خود جمع کرد و به راهزنی پرداخت و کم کم بر طایفه خود رئیس شد و قبیله های دیگر را که با او هم نژاد بودند نیز زیر فرمان درآورد و کشور نیرومندی در جنوب سیبری برپا کرد.

طایفه تموچین و بیشتر قبیله های مغول آئین بت پرستی داشتند. تموچین همین که فرمانروای مغولان شد به رسم نژاد خود انجمنی از سران قوم و پیشوایان مذهبی فراهم کرد و لقب “چنگیزخان” که معنی آن “خان فاتح” است بر خود نهاد و در این انجمن درفشی که نه دم اسب سفید از آن آویخته و نزد مغول نشانه شاهی بود به او داده شد.

از این زمان چنگیز خان به راهنمائی دو بازرگان ایرانی که برای تجارت به آن دیار رفته بودند سازمانی برای سپاه و اداره کشور خود قرار داد و خط ایغوری را برای نوشته ها و کارهای کشوری خود پذیرفت.

پس از آن چنگیزخان به کشور چین حمله برد و شهر پکن پایتخت آنجا را گرفت و سپس یکی از پسران خود را که جوجی نام داشت به مغرب فرستاد و شهرستان های جنوب غربی سیبری را فتح کرد و چون در این هنگام دولت فراختایی از میان رفته بود مغولان با کشور خوارزمشاهیان همسایه شدند.

چنگیز خان می خواست با کشور همسایه خود رابطه بازرگانی داشته باشد و برای این کار جمعی از بازرگانان را به ماوراء النهر فرستاد. اما در یکی از شهرهای مرزی، حاکم شهر که خویش سلطان محمد خوارزمشاه بود همه را کُشت و مال و کالای ایشان را غارت کرد. چنگیز خان که از این رفتار ناروا خشمگین شده بود سفیرانی پیش خوارزمشاه فرستاد تا سبب این بدرفتاری را بپرسد. اما سلطان محمد از نادانی و خودخواهی آن سفیران را هم کُشت. چنگیزخان به خشم آمد و با سپاه بیشمار مغول، به سرداری چهار پسرش، برای خونخواهی رو به ماوراءالنهر گذاشت.

فتح ایران

سلطان محمد خوارزمشاه به جلوگیری از سپاه مغول شتافت، اما در همان برخورد اول چنان ترس بر او راه یافت و خود را باخت که رو به گریز نهاد، و خانواده خود را از خوارزم به مازندران فرستاد، و خود به نیشابور رفت و به جای آنکه سپاه خود را فراهم بیاورد و جلوی لشکر خونخوار مغول را بگیرد به خوشگذرانی پرداخت.

سپاه چنگیز شهرهای شمال شرقی ایران آن زمان را یک یک گرفتند و هرچند مردم شهرها دلیرانه پایداری کردند نتوانستند از عهده مغول برآیند. شهرهای آباد و پُرجمعیت بخارا و خجند و سمرقند در سال 627 به دست سپاه مغول افتاد و یکسره ویران شد و نزدیک به تمام مردمان آن کُشته شدند.

سپس چنگیز در پی خوارزمشاه به خراسان و شهرهای دیگر مرکز و مغرب ایران تاختند و هرجا که می رسیدند شهر را خراب می کردند و آتش می زدند و همه مردم را می کُشتند و گاهی جانوران را هم زنده نمی گذاشتند.

سلطان محمد خوارزمشاه از بیم جان با نزدیکان خود پیاپی از پیش لشکریان مغول می گریخت تا آنکه از نیشابور به ری و از آنجا به قزوین رفت و چون دشمن نزدیک می شد به گیلان شتافت و از آنجا به استرآباد رفت و آخر به جزیره کوچک آلسکون در دریای خزر پناه برد آنجا چون شنید که زنان و فرزندانش به دست مغول افتاده و کُشته شده اند از ترس و اندوه جان سپرد.

سپاه مغول در سراسر کشور ایران خراسان فارس پراکنده شدند و همه جا ویرانی و کُشتار کردند. چنگیز خان پس از آنکه ایران را با خاک یکسان کرد و سپاهیانش سراسر روسیه جنوبی را نیز فتح و غارت کردند، چندی در دشت های جنوب روسیه ماند و سپس به سرزمین خود بازگشت و در سال 624 جان سپرد. این کشور گشای خونریز به آیین قبیله خود پیش از مرگ سرزمین پهناوری را که فتح کرده بود میان چهار پسرش قسمت کرد و یکی از ایشان را که «اگتای قا آن» نام داشت به مقام خانی نشانید.

سلطان جلال الدین

یکی از پسران سلطان محمد خوارزمشاه که جلال‌الدین نام داشت و از دلاوران بزرگ تاریخ شمرده می شود چندین بار با لشکریان مغول زدو خورد کرد و کوشید آن خونخواران را از ایران بیرون کند. اما کاری از پیش نبرد و مغول او را دنبال کردند تا به کناره رود سند رسید. آنجا، چون دید که نمی تواند پایداری کند، با شجاعت عجیبی اسب خود را به رود پهناور و خروشان سند راند. اسب شنا کنان به ساحل دیگر رسید و چون سپاه مغول نتوانستند از رود بگذرند سلطان جلال الدین چندی در سرزمین هند ماند و سپاهی گرد آورد و چند ولایت را در آنجا فتح کرد. اما پس از مدتی باز به ایران برگشت تا با مغول در آویزد، در این موقع تنگ، امیران و سرداران محلی به جای آنکه با او همدست شوند از خودخواهی به زدو خورد با این شاهزاده دلیر پرداختند و ناصر، خلیفه بغداد هم، نه تنها با او یاری نکرد بلکه سپاهی برای سرکوبیش فرستاد.

جلال الدین با همه شجاعت از تدبیر و سیاست بهره نداشت. چندی در شهرهای ایران، از کرمان و اصفهان و ری تا تبریز و گرجستان، به جنگ با امیران و فرمانفرمایان آن حدود پرداخت، و کم‌کم آوازه مردی ودلاوری او هم جا پیچید.

آخر «اگتای قا آن» که جانشین چنگیز شده بود سپاهی برای جنگ با او فرستاد. جلال الدین که همیشه به می خواری می پرداخت، شبی مست خفته بود که سپاهیان مغول بر او شبیخون زدند. شاهزاده بدبخت سراسیمه برخاست و از چنگ مغولان گریخت. اما در کوههای کردستان ناشناسی در اسب و لباس گرانبهای او طمع کرد و در خواب او را کُشت. کُشته شدن جلال الدین در سال 628 هجری بود.

داستان شجاعت های سلطان جلال الدین تا چندین سال بر زبان ها بود و مردم مرگ او را باور نمی کردند و هنوز امید داشتند که آن پهلوان بیاید و سپاه مغول را از پا درآورد و ایشان را از ستمکاری های آن قوم بی رحم رهایی بدهد.

ایلخانیان

هولاگوخان

پس از مرگ جلال الدین دیگر در ایرانیان نیرویی برای پایداری نماند. ولایت های این کشور به دست مأموران و فرمانروایان مغول اداره می شد. اما اسماعیلیان هنوز قلعه های بسیار داشتند و از سرداران مغول اطاعت نمی کردند.

سی سال پس از مرگ چنگیزخان یکی از نوادگان او که هولاگو نام داشت از جانب برادر خود که خان بزرگ مغول بود مأمور شد که به ایران لشکر بکشد و کار اسماعیلیان را یکسره یکند.

هولاگو در سال 653 به سمرقند رسید و از آنجا با صدو بیست هزار لشکریان خود به خراسان و شهرهای دیگر ایران آمد و در رودبار، قلعه الموت را که مرکز فرقه اسماعیلی بود تسخیر کرد، و رکن الدین خورشاه آخرین رئیس ایشان اسیر او شد.

خواجه نصیرالدین طوسی که از دانشمندان بزرگ ایران در آن روزگار بود و در قلعه الموت نزد رئیس اسماعیلیان بسر می برد، از این زمان به خدمت هولاگو درآمد و خان مغول او را بسیار محترم و عزیز داشت.

با فتح قلعه الموت دستگاه اسماعیلیان برچیده شد و قدرت ایشان که دو قرن در ایران و کشورهای اطراف مایه وحشت شاهان و امیران و وزیران شده بود از میان رفت.

هولاگو در سال 656 به بغداد لشکر کشید تا دستگاه خلافت عباسی را براندازد. دو ماه بغداد در محاصره سپاه مغول بود. آخر معتصم خلیفه که در خود تاب مقاومت ندید تسلیم شد. سپاهیان هولاگو به شهر بغداد درآمدند و بیشتر ساکنان شهر را کُشتند. سپس معتصم نیز به فرمان هولاگو کُشته شد و دوران خلافت عباسی به پایان رسید.

هولاگو همین که به ایران رسید عطا ملک جوینی را به دبیری خود برگزید و این مرد دانشمند و برادرش خواجه شمس الدین جوینی که سال ها مقام وزارت و دبیری هولاگو و جانشینان او را داشتند در راهنمایی مغولان خونریز و اصلاح کارهای پریشان کشور کوشش بسیار کردند، و از مردان بزرگ ایران شمرده می شوند. هولاگوخان شهر مراغه را پایتخت خود قرار داده بود و در آنجا خواجه نصیرالدین طوسی و گروهی از منجمان دانشمند رصدخانه ای ساختند و کتابخانه بزرگی فراهم کردند.

سرانجام هولاگو در سال 663 درگذشت و پسرش جانشین او شد. فرزندان هولاگو تا مدتی در ایران سلطنت می کردند و خاندان ایشان “ایلخانیان” خوانده می شود.

این فرمانروایان تا مدتی کیش و آیین بت پرستی داشتند. اما کم‌کم با دین و آداب ایران آشنا شدند و از وزیران و کارگزاران ایرانی تمدن و فرهنگ آموختند.

غازان خان

یکی از نوادگان هولاگو که غازان خان نام داشت از بزرگترین افراد این خاندان شمرده می شود. غازان خان از بت پرستی دست کشید و دین اسلام را پذیرفت و نام “محمود” برخود گذاشت.

غازان خان وزیری دانشمند داشت به نام خواجه رشیدالدین فضل الله که در بیشتر دانش های زمان استاد بود و این مرد لایق و با کفایت شاه مغول را برآن داشت که کارهای کشور را اصلاح کند و به راهنمایی های او در ایران آبادی بسیار شد و آسایش مردم فراهم گردید. مدرسه ها و کتابخانه ها و مسجدهای بزرگ و حمام ها و عمارت های خوب ساخته شد و اندکی از ویرانی ها و ستمکاری های قوم پلید مغول جبران شد. پایتخت غازان خان شهر تبریز بود.

سلطان محمد خدابنده

چون غازان خان در سال 703 درگذشت برادرش الجایتو که از جانب غازان خان فرمانروای خراسان بود به تبریز آمد و برتخت سلطنت نشست. این پادشاه هم دین اسلام را پذیرفت و نام خود را “محمد” گذاشت و به خدابنده معروف شد. وزارت سلطان محمد همچنان با خواجه رشیدالدین فضل الله بود. در زمان او پایتخت از تبریز به سلطانیه منتقل شد و در آن شهر به فرمان شاه آبادانی بسیار کردند.

محمد خدابنده پادشاه عادل و دانش پروری بود و به راهنمایی وزیر دانشمند خود برای آسایش مردمان کوشش می کرد.

سلطان ابوسعید

پس از مرگ سلطان محمد پسر او ابوسعید که خردسال بود و در خراسان عنوان حکومت داشت به یاری چند سردار و امیر به سلطانیه آمد و برتخت نشست.

خواجه رشیدالدین فضل الله چندی همچنان منصب وزارت داشت. اما سرانجام درباریان دیگر به او تهمت زدند و ابوسعید را به کُشتن آن وزیر دانشمند و با تدبیر واداشتند.

از آن پس قدرت ایلخانیان رو به ضعف گذاشت و شورش ها در گوشه و کنار برپا شد و سرانجام ابوسعید هنگامی که به دفع شورشیان دشت قبچاق می رفت بیمار شد و درگذشت. ابوسعید مردی ناتوان و خوشگذران و نادان بود، پس از او دستگاه سلطنت ایلخانیان که فرزندان هولاگو بودند از هم پاشیده شد و فرمانروایان و سردارانی که از جانب او به حکومت ولایت ها گماشته شده بودند سر به مخالفت برداشتند و دعوی استقلال کردند.

چند تن از جانشینان ابوسعید تا مدتی دست نشانده امیران بودند و در قسمت کوچکی از ایران تنها نام سلطنت داشتند.

جلایریان و مظفریان

جلایریان یا ایلکانیان

شیخ حسن ایلکانی که او را شیخ حسن جلایری هم می خواندند، و از سرداران بزرگ شاهان مغول بود، در اواخر دوره ایلخانیان به مخالفت پادشاه برخاست و پس از مدتی زد و خورد قدرت و استقلالی بهم رسانید. و بغداد را پایتخت خود کرد، و برقسمتی از مغرب و شمال غربی ایران فرمانروا شد.

چو شیخ حسن در سال 754 درگذشت پسرش سلطان اویس جانشین او شد. این پادشاه مردی دانا و دادگر بود. اما در جوانی مرد (776) و پسرش سلطان حسین در تبریز به تحت سلطنت نشست. سلطان حسین با شاه شجاع مظفری (که تاریخ او را بعد خواهیم گفت) زد و خورد کرد و شهر تبریز چندی به دست شاه شجاع افتاد و سپس باز سلطان حسین آن شهر را گرفت.

جانشین سلطان حسین برادرش سلطان احمد بود که قسمت بزرگی از دوران سلطنت خود را به زد و خورد با امیران و گردنکشان دیگر گذرانید. آخر با هجوم امیرتیمور برخورد و با سپاه او جنگید و به کشور عثمانی (ترکیه امروز) گریخت.، و چون امیر تیمور به آن حدود تاخت سلطان احمد به مصر رفت و آنجا بود تاخبر مرگ تیمور به او رسید. پس به سرزمین خود بازگشت و سرانجام نزدیک تبریز در جنگ با ترکمانان کُشته شد (823).

خاندان جلایری به زبان و ادبیات فارسی علاقه بسیار داشتند و گروهی از شاعران معروف در دربار ایشان می زیستند که از همه معروفتر سلمان ساوجی است.

خواجه حافظ شیرازی نیز بعضی از شاهان این سلسله و خصوصاً سلطان اویس و سلطان احمد را مدح گفته است.

مظفریان

فارس در اواخر دوره مغول زیر فرمان یکی از سرداران بزرگ ایشان که شیخ ابواسحاق نام داشت درآمد. این پادشاه مردی لایق و دلیر و دانشمند بود و با مردم آن سرزمین به مهربانی و دادگری رفتار می کرد.

مبارزالدین محمد

مبارزالدین محمد یکی از سرداران دستگاه سلطنت مغول که نواده سرداری خراسانی به نام امیر مظفر بود پس از مرگ سلطان ابوسعید در یزد فرمانروای مستقل شد و به اندیشه کشورگشایی افتاد. پس کرمان را گرفت و به قلمرو خود افزود و در سال 754 به فارس تاخت و شیراز را از شاه شیخ ابواسحاق گرفت و آن امیر دانشمند خوش رفتار را کُشت.

مبارز الدین محمد برکرمان و یزد و اصفهان و شیراز تا لرستان فرمانروایی یافت. اما مردی سختگیر و متعصب بود و به نام اجرای احکام اسلام با مردم بدرفتاری می کرد.

شاه شجاع

پس از او شاه شجاع بر تخت نشست و مدتی از دوران سلطنت او به زد و خورد با برادرش شاه محمود که در اصفهان دستگاه شاهی برپا کرده بود گذشت. و همچنین با برادرزادگان دیگر خود درکرمان و شوشتر جنگ ها کرد.

شاه شجاع به آذربایجان هم لشکر کشید و سلطان حسین جلایری را از آنجا بیرون کرد و سپس به شیراز بازگشت، و آخر در سال 776 درگذشت.

شاه شجاع مردی بخشنده و دانشمند و صاحب ذوق بود و خواجه حافظ شیرازی که از زمان شاه شیخ ابواسحاق در دربار امیران فارس می گذرانید از او مهربانی و بخشش فراوان دید.

پس از او جانشینانش با هم به سیتزه پرداختند و دولت آل مظفر رو به ضعف گذاشت.

شاه منصور

آخرین پادشاه این خاندان شاه منصور برادرزاده شاه شجاع بود که در مقابل امیر تیمور ایستادگی و پایداری کرد و دلیرانه با او به جنگ پرداخت. اگرچه شاه منصور سپاه فراوان نداشت و در مقابل تیمور بسیار ناتوان بود مردانه کوشید تا ایران را از هجوم و ستمکاری تاتار رهایی بخشد. اما سرانجام شکست یافت و کُشته شد و امیرتیمور سرزمین فارس را تصرف کرد و همه افراد خاندان مظفری را کُشت. (795) سبب آنکه مظفریان نتوانستند در سراسر ایران قدرت بیابند نفاق برادران و برادرزادگان بود که هریک می خواستند تنها فرمانروا باشند و دیگران را زیر حکم خود درآورند.

شهرت خاندان آل مظفر بیشتر برای آن است که سخنوران بزرگی در دربار ایشان می زیسته اند و همه افراد آن اهل ذوق و دانش بوده اند.

یکی از بزرگترین شاعران ایران خواجه حافظ شیرازی در زمان سلطنت این خاندان می زیسته و نزد شاهان مظفری مقام و احترام بسیار داشته و بیشتر ایشان خاصه شاه شجاع را در غزل های دلکش خود بارها مدح گفته است.

فرمانروایان دیگر

درهمین زمان که سلسله جلایری یا ایلکانی در بغداد و آذربایجان و بعضی از ولایت های غربی ایران سلطنت می کرد و خاندان مظفری فارس و کرمان و یزد و شوشتر و اصفهان را زیر فرمان داشت در قسمت های دیگر ایران هم شاهان کوچک محلی فرمانروا بودند.

از آن جمله سلسله ای که به “سربداران” معروفند در سبزوار و سمنان و دامغان حکومت می کردند. هرات و قندهار و قسمتی از خراسان در دست سلسله امیرانی بود که “آل کرت” خوانده می شدند، در لرستان خاندان «هزار اسبی» با «اتابکان لرستان» صاحب قدرت بودند. ابن یمین شاعر که قطعات اخلاقی او معروف است در دستگاه “آل کرت” و “سربداران” می زیسته است.

تیموریان

هجوم تاتار

هنوز کشور ایران از آسیب و گزند خونخواران مغول نیاسوده بود که بلایی دیگر بر مردم این سرزمین فرود آمد و آن هجوم و کُشتار تیمور بود.

درآخر دوره ایلخانیان کار کشور پریشان شده بود. شاه مغول قدرتی نداشت. در هر استان امیر گردنکشی کرده و دستگاه سلطنت برای خود چیده بود. این شاهان یا امیران محلی پیوسته با هم در زد و خورد بودند و پیکارهای پیاپی ایشان را ناتوان کرده و مردمان را به جان آورده بود.

این وضع سبب شد که چون امیرتیمور گورگان به ایران تاخت هیچ نیرویی نبود که پیش او پایداری کند.

امیر تیمور

تیمور از نژاد مغول بود و نیاکانش با پدران چنگیز خویشاویند بودند. چون در آغاز جوانی پدرش درگذشت تیمور به خدمت امیران محلی درآمد و کم‌کم قدرتی یافت و برولایت ماوراء النهر تا کنار رود جیحون فرمانروا شد. تیمور چهل و پنج ساله بود که نخستین بار به خراسان تاخت و شهرهای آن سرزمین را غارت کرد و بیشتر مردمانش را کُشت و سپس به سمرقند برگشت. پس از آن چند بار دیگر امیر تیمور به ایران لشکر کشید و همه جا کُشتار و ویرانی بسیار کرد. شاهان و امیران محلی یا فرمان او راپذیرفتند یا شکست خوردند و کُشته شدند.

سلطان احمد جلایری در آذربایجان از پیش سپاهیان خونریز او گریخت و سراسر آن استان به دست تیمور افتاد. سپس تیمور با لشکریانش از رود ارس گذشت و قفقاز و گرجستان را گرفت و از آنجا به آسیای صغیر رفت و قسمت بزرگی از آن سرزمین را تسخیر کرد.خاندان شاهی مظفریان در فارس به دست او برافتاد و همه افراد آن خاندان کُشته شدند. تیمور کشور ایران و سراسر آسیای میانه و آسیای غربی را تسخیر کرد و همه جا با سنگدلی و بی رحمی مردمان را کُُشت و مال ایشان را غارت کرد و از شهرهای آباد جز ویرانه هایی برجا نگذاشت.

چون تیمور در آغاز جوانی که هنوز کارش بالا نگرفته بود با دختر یکی از امیران ترکستان ازدواج کرده بود به «تیمور گورکان» یعنی «تیمور داماد» مشهور شد.

این امیر خونریز کشورگشا را «تیمور لنگ» نیز می خوانند، زیرا که در آغاز کار هنگامی که به سیستان حمله کرده بود در جنگ زخمی خورد که پای چپش از آن لنگ شد.

سرانجام در سال 807 امیرتیمور پس از آنکه سراسر ایران و کشورهای همسایه آن را به خاک و خون کشیده بود در هفتاد سالگی درگذشت. مقبره امیرتیمور در شهر سمرقند که پایتخت او بود قرار دارد و به “گورامیر” معروف است.

تیمور به خلافت چنگیز مسلمان بود و در شهرهایی که می گرفت هنرمندان و صنعتگران و معماران زبردست را جمع می کرد و به پایتخت خود یعنی سمرقند می فرستاد تا درآنجا عمارت های خوب بسازند و شهر را آباد کنند. پس از مرگ تیمور پسران و نوادگانش با هم بر سر سلطنت به زد و خورد پرداختند و آخر پسر چهارم او که شاهرخ نام داشت به شاهی نشست.

شاهرخ

شاهرخ 43 سال سلطنت کرد و آخر در سال 850 درگذشت. این پادشاه کوشید که همه ویرانی های پدرش را جبران کند و به آبادی شهرها پرداخت و دانشمندان و سخنوران و هنرمندان را گرامی داشت و شهر هرات که پایتخت او بود مرکز دانش و هنر شد.

زن شاهرخ که گوهر شاد نام داشت نیز زنی دانا و دین دار بود و مسجد بزرگ “گوهرشاد” در مشهد از او به یادگار مانده است.

پسران شاهرخ هم به علم و ادبیات علاقه بسیار داشتند. یکی از ایشان که نامش “بایسنقر” بود و در استرآباد حکومت می کرد گروهی از دانشمندان و شاعران و نقاشان و خوشنویسان را در دربار خود جمع آورده بود. این شاهزاده که خود دانشمند و با هنر بود فرمان داد تا از شاهنامه فردوسی نسخه های گرانبها و زیبا ترتیب دادند و در آنها نقاشی های بسیار خوب کردند و مقدمه ای در شرح حال فردوسی و چگونگی سرودن آن کتاب نوشتند.

الغ بیک

پس از شاهرخ پسرش الغ بیک شاه شد و او که به ریاضیات و نجوم علاقه بسیار داشت فرمان داد تا در شهر سمرقند رصدخانه بزرگی ساختند و منجمان دانشمند را به تألیف کتاب های ریاضی و نجوم مأمور کرد. الغ بیک در سال 853 کشته شد.

شاهان دیگر تیموری

پس از مرگ الغ بیک پسران و جانشینان او به دعوی سلطنت برخاستند و با هم به نزاع پرداختند و کار خاندان تیموری سست شد و قسمت بزرگی ازولایت هایی که زیر فرمان داشتند از دست ابشان بیرون رفت.

سلطان حسین بایقرا

از جمله شاهزادگان تیموری که در دانش پروری و هنر دوستی شهرت بسیار داشتند سلطان حسین بایقرا را باید نام برد. این شاهزاده چندی در استرآباد و مازندران فرمانروا بود و سرانجام به هرات که پایتخت جانشینان تیمور بود تاخت و آن شهر را گرفت و تاج شاهی بر سرگذاشت.

سلطان خسین بایقرا بیش از شاهان دیگر تیموری به هم صحبتی دانشمندان و سخنوران و هنرمندان مایل بود و دربارش در هرات مجمع اهل دانش و هنر شد. وزیری داشت به نام امیرعلی شیرنوایی که خود به دو زبان فارسی و ترکی شعر می گفت و شاعران و دانشمندان را گرامی می داشت. جامی شاعر بزرگ این روزگار نزد این سلطان و وزیرش بسیار محترم بود. بهزاد نقاش هم در دربار این شاه بسر می برد.

سرانجام سلطان حسین بایقرا در سال 911 هجری درگذشت و دستگاه سلطنت فرزندان تیمور که به خلاف خود او مردمی آبادکننده و با ذوق و دانش پرور بودند برچیده شد.

ترکمانان قراقویونلو

این طایفه یکی از قبیله های ترکمان بودند که از شمال بحرخزر به قفقاز و آذربایجان آمده درآنجا اقامت کرده بودند و رئیس ایشان در خدمت پادشاهان جلایری بسر می برد.

اینان چون شکل گوسفند سیاهی بر پرچم خود نقش می کردند قراقویونلو نامیده شدند، یعنی صاحب گوسفند سیاه.

قرایوسف که رئیس قرقویونلو بود از سال 792 درآذربایجان استقلال یافت و شهر تبریز را پایتخت خود قرار داد و چند بار با امیر تیمور گورگان جنگ کرد و شکست خورد و به مصر گریخت.

پس از مرگ تیمور باز قرایوسف به آذربایجان آمد و جانشین تیمور را شکست داد و آذربایجان و سلطانیه و قزوین را گرفت و در سال 823 درگذشت. یکی از پسران قرایوسف که جهانشاه نام داشت به شاهرخ تیموری پیوست و گذشته از آذربایجان ناحیه مرکزی ایران و فارس و کرمان را هم زیر فرمان درآورد. جهانشاه که با آخرین پادشاه تیموری معاصر بود جز خراسان و کناره های دریای خور بر سراسر ایران سلطنت می کرد اما آخر از اوزون حسن آق قویونلو شکست خورد و کشته شد.

مسجد کبود تبریز از بناهای جهانشاه است. (872).

ترکمنان آق قویونلو

یکی دیگر از طایفه های ترکمن به “آق قویونلو” یعنی «دارنده گوسفند سفید» معروف است زیرا اینان نیز شکل گوسفند سفیدی بر پرچم خود نقش می کردند. این طایفه هم در شمال کشور عراق امروزی مسکن داشتند سران ایشان درخدمت امیر تیمور درآمدند و از جانب او به حکومت شهر “دیار بکر” گماشته شدند. بزرگترین امیر این خاندان «اوزون حسن» نام داشت که معنی آن «حسن دراز» است. اوزون حسن پس از آنکه با جهانشاه قراقویونلو جنگ کرد و او را شکست داد عراق و آذربایجان را گرفت و شهر بغداد را محاصره کرد و در جنگی که میان او و ابوسعید آخرین پادشاه تیموری درگرفت ابوسعید کشته شد و اوزون حسن بر سراسر ایران فرمانروا گردید. در زمان او میان کشور ایران و عثمانی جنگی سخت درگرفت و یک بار اوزون حسن و بار دیگر عثمانیان فاتح شدند. اوزون حسن در سال 882 درگذشت.

جانشینان اوزون حسن با هم زد و خورد کردند و ضعیف شدند و آخر این سلسله به دست ساه اسماعیل صفوی برافتاد.

صفویه

در اواخر دوره تیموری چنانکه دیدیم وضع کشور ایران پریشان بود و در هرقسمت امیری دعوی استقلال می کرد.

شاهان ترکمان که در مغرب ایران قدرت و نفوذ داشتند گاهی به قسمت های دیگر ایران نیز می تاختند و آن ولایت ها را زیر فرمان خود در می آوردند. اما دوران این استیلا کوتاه بود و چون ایشان به پایتخت خود برمی گشتند باز گردنکشان سر به شورش برمی داشتند و بر شهر و ولایت خود فرمانروا می شدند.

دراین زمان اختلاف های مذهبی در ایران شدید بود. گروهی پیرو مذهب تسنن بودند یعنی تنها چهار خلیفه نخستین (ابوبکر و عمر و عثمان و حضرت علی بن ابیطالب) را به جانشینی پیغمبر اسلام می شناختند.

اما گروه دیگر که شماره ایشان پیوسته فزونی می گرفت معتقد به امامت بلافصل حضرت علی بن ابیطالب (ع) و یازده امام دیگر که از نسل آن حضرت هستند می باشند و ایشان را شیعه اثنی عشری یعنی دوازده امامی می خوانند. یکی از صوفیان پاک نهاد شیخ صفی الدین اردبیلی بود که میان پیروان خود نفوذ بسیار داشت و گروه بزرگی در همه قسمت های ایران و عراق عرب او را به پیشوایی پذیرفته بودند. شیخ صفی الدین مردی زاهد و پرهیزگار بود. پس از مرگ او فرزندانش همان مقام را یافتند و کم کم نفوذ ایشان بیشتر شد و قدرتی پیدا کردند تا آنجا که ترکمانان آق قویونلو خود را نیازمند آن دیدند که از نیروی ایشان بهره مند شوند.

اوزون حسن آق قویونلو دختر خود را به شیخ حیدر داد که نواده شیخ صفی بود. شیخ حیدر به پیروان خود دستور داد که کلاه سرخ بر سر بگذارند و از آن زمان این فرقه به “قزلباش” که به زبان ترکی معنی “سرخ سر” دارد معروف شدند.

شیخ حیدر که داماد اوزون حسن بود و شماره پیروانش پیوسته بیشتر می شد به خیال کشورگیری افتاد و در جنگ با پادشاه ولایت شروان کشته شد. یکی از پسران حیدر که اسماعیل نام داشت و نوه اوزون حسن بود در زمان کشته شدن پدر بیش از یک سال نداشت.

جانشین اوزون حسن، اسماعیل و برادران بزرگترش را به قلعه استخر در فارس فرستاد. اما چون ایشان در آذربایجان و عراق عرب پیروان فراوان داشتند شاهان آخر خاندان آق قویونلو ایشان را به یاری خواستند. برادران اسماعیل در جنگ کشته شدند و اسماعیل سیزده ساله بود که رئیس و فرمانده طایفه های قزلباش گردید.

شاه اسماعیل

اسماعیل جوانی دلاور بود. لشکری از پیروان خود آراست و از اردبیل به قفقاز رفت و آن ولایت را گرفت. سپس با آخرین شاه آق‌قویونلو جنگید و او را شکست داد و سراسر آذربایجان را زیر فرمان آورد و در شهر تبریز تاجگذاری کرد و خود را «شاه اسماعیل» خواند.

به فرمان شاه اسماعیل مذهب شیعه اثنی عشری مذهب رسمی ایران شد. سپس این قهرمان دلیر شهرهای دیگر ایران را از چنگ فرمانروایانی که یا مستقل بودند یا از جانب شاهان آق قویونلو حکومت می کردند بیرون آورد و در بعضی از شهرها که بیشتر ساکنان آن مذهب شیعه داشتند مردم خود به پیشباز او رفتند و فرمانش را پذیرفتند.

دراین زمان کشور ایران دو دشمن بزرگ داشت:

یکی ازبکان که در ماوراء النهر دولتی برپا کرده بودند و رئیس ایشان که شیبک خان نام داشت هرات را هم تسخیر کرده بود و پیوسته به خراسان می تاخت و گاهی کرمان را هم به باد غارت می داد.شاه اسماعیل هرچه کوشید که با او از درآشتی درآید نتوانست. پس به جنگ او رفت و نزدیک شهر مرو میان سپاهیان ایرانی و ازبک زد و خورد سختی روی داد و شکست درازبکان افتاد و شیبک خان کشته شد. (916)

دشمن دیگر ایران دولت عثمانی بود. سلطان سلیم پادشاه عثمانی خود را خلیفه اسلام می دانست و می خواست سراسر کشورهای اسلامی زیر فرمان او باشد. پیشرفت شاه اسماعیل و قدرت کشور ایران و رواج مذهب شیعه در این کشور خلاف میل او بود. پس برپیروان تشیع در سرزمین خود سخت گرفت و گروه بزرگی از ایشان را کُشت و آخر به ایران لشکر کشید.

درسال 920 جنگ سختی میان شاه اسماعیل و سلطان سلیم در محل “چالدران” و در حدود 200 کیلومتری تبریز است روی داد و چون عثمانیان توپخانه نیرومندی داشتند با همه دلاوری ها و مردانگی های ایرانیان شاه اسماعیل شکست خورد و شهر تبریز به دست ترکان عثمانی افتاد.اما مردم تبریز به فرمان سلطان عثمانی گردن ننهادند و گروه بزرگی از ایشان شهر را خالی کردند. سلطان سلیم ناچار به سرزمین خود بازگشت و شاه اسماعیل باز به تبریز آمد.

شکست شاه اسماعیل از سلطان عثمانی او را از اجرای نقشه بزرگ و عالی خود که ایجاد یک کشور متحد در ایران بود باز نداشت. این پادشاه بنیادگذار خاندانی است که بیش از دو قرن در ایران فرمانروا بودند و پس از آنکه مدت ها میان قسمت های این کشور جدایی و پراکندگی افتاده بود او و جانشینانش وحدتی میان این اجزای پراکنده پدید آوردند. رواج مذهب شیعه در سراسر ایران که به کوشش و پایداری شاه اسماعیل و فرزندان او انجام گرفت این کشور را در برابر طمع شاهان عثمانی که پیرو تسنن بودند و می خواستند بر ایران نیز به بهانه خلافت اسلام مستولی شوند نگهداری کرد. شاه اسماعیل در سال 930که 38 ساله بود پس از 24 سال سلطنت درگذشت و تاج و تخت ایران را که به نیروی دلاوری و عقل و تدبیر بدست آورده بود به جانشین خود سپرد.

شاه تهماسب اول

پسر شاه اسماعیل پس از مرگ پدر جانشین او شد و بیش از پنجاه و سه سال سلطنت کرد. سراسر دوران زندگی شاه تهماسب به جنگ با ازبکان و عثمانیان و فرونشاندن فتنه های داخلی گذشت و در این جنگ ها ایرانیان با کوشش و فداکاری بسیار کشور را از دستبرد بیگانگان حفظ کردند.

شاه تهماسب که به دین اسلام و مذهب شیعه بسیار دلبستگی داشت در مدت سلطنت خود برای ترویج آیین اثنی عشری کوشش کرد و همین امر سبب پایداری ایرانیان در برابر دو دشمن خارجی یعنی ازبکان و عثمانیان شد که هردو پیرو تسنن بودند و با ایرانیان شیعه مذهب، کینه داشتند.

پایتخت شاه تهماسب شهر قزوین بود و عمارت ها و مسجدهایی که او در آن شهر ساخته است هنوز باقی است.

جانشینان شاه تهماسب

پس از مرگ این پادشاه که در سال 984 روی داد سه تن از پسرانش که لیاقت و تدبیری نداشتند برتخت نشستند و چون درباریان در کارها غرض ورزی و با یکدیگر هم‌چشمی می کردند دستگاه سلطنت صفوی ضعیف شد و کار کشور پریشان گردید.

آخر یکی از نوادگان او که عباس نام داشت و هنوز کودک بود و در خراسان پرورندگانش به نام او حکومت می کردند به قزوین آمد و برتخت شاهی نشست.

شاه عباس بزرگ

شاه عباس در سال 996 به سلطنت رسید. درآغاز پادشاهی او ایران گرفتار مخالفت سرداران بود که هریک می خواستند شاه را زیردست خود داشته باشند و به نام او فرمانروایی کنند. ازبکان و عثمانیان هم از شمال شرقی و شمال غربی به ایران می تاختند و شهرهای ایران را غارت می کردند.

اما شاه عباس با آنکه هنوز بسیار جوان بود شجاعت و تدبیر فراوان داشت ابتدا سرداران و درباریان گردنکش را از میان برداشت و سپس به دشمنان خارجی پرداخت. چون می دید که در یک زمان نمی تواند هم در شرق و هم در غرب بجنگد ابتدا با دولت عثمانی صلح کرد و قسمتی از ولایت های مغرب ایران را به آن دولت واگذاشت. پس فتنه هایی را که در مرکز و جنوب ایران برپا شده بود فرو نشانید و به خراسان شتافت.

در این زمان ازبکان به شهرهای خراسان تاخته و مشهد و سبزوار را غارت کرده و گروهی انبوه ازمردم آن شهرها را کشته بودند. شاه عباس چنان بر سر ایشان تاخت که مجال گریز نیافتند و نزدیک هرات در سال 1006 دو لشکر باهم روبرو شدند و ازبکان چنان شکست یافتند که تا مدت‌ها جرأت نکردند که به شهرهای ایران حمله بیاورند.

پس از آنکه شر ازبکان رفع شد و فتنه های داخلی فرونشست شاه عباس به پایتخت خود شهر قزوین برگشت و به تدارک سپاه پرداخت.

دو برادر انگلیسی که “سر انتونی” و ” سر رابرت شرلی” نام داشتند در این زمان با همراهان خود به دربار شاه عباس آمدند و شاه بزرگ صفوی که می دانست شکست سپاه ایران از عثمانیان نتیجه آن است که دشمنان سلاح بهتر و لشکریان منظم تر دارند از ایشان که در ساختن سلاح و توپ و تفنگ مهارت داشتند استفاده کرد و به زودی سپاهی منظم و کار دیده آراست و 60 هزار تفنگ و پانصد توپ فراهم کرد.

چون از نیروی سپاه خود اطمینان یافت به جنگ عثمانیان رفت و دو سال با ایشان در زد و خورد بود. سرانجام سردار عثمانی را که “چغاله زاده” نام داشت سخت شکست داد و ولایت های ایران را که عثمانیان گرفته بودند از چنگ ایشان بیرون آورد. براثر پیروزی های شاه عباس گرجستان و شیروان و آذربایجان و کردستان و بغداد و شهرهای مقدس شیعیان یعنی کربلا و نجف و شهرهای شمالی دولت کنونی عراق باز به ایران پیوست. پس از این شکست اگر چه عثمانیان کوشیدند که به شهرهای ایران بتازند اما باز شکست یافتند و دیگر کاری از پیش نبردند.

شاه عباس با جهانگیر پادشاه هند هم رابطه خوب داشت و با آنکه شهر قندهار را از آن کشور گرفته بود پادشاه هندوستان به مصلحت خود ندید که با دولت توانای ایران بستیزد.

شاه عباس بزرگترین شاه خاندان صفوی و یکی از بزرگترین پادشاهان تاریخ ایران بعد از اسلام شمرده می شود. کوششی که در آبادی شهرها و رواج بازرگانی و آسایش مردم کرده است همیشه در یاد ایرانیان مانده و بسیاری از آنها را تا امروز نیز مانند افسانه برای یکدیگر نقل می کنند.

سال ها پیش از سلطنت او پرتغالیان در جزیره هرمز و بندر گمبرون که روبروی آن است جایگیر شده و کارهای بازرگانی را در خلیج فارس مخصوص خود کرده بودند. دراین زمان دولت ایران کشتی های بزرگ و محکم نداشت و تنها از عهده جنگ دریایی برنمی آمد. یکی از سرداران ایرانی به فرمان شاه عباس از شرکت های بازرگانی انگلیسی کشتی جنگی گرفت و از دریا و خشکی به پرتغالیان حمله کرد و جزیره هرمز و بندگمبرون را از ایشان پس گرفت و از آن پس این بندر به نام شاه بزرگ صفوی “بندرعباسی” نامیده شد.

شاه عباس در ساختن راهها و ایجاد امنیت و بنیاد کردن عمارت ها و کاروانسراها سعی بسیار کرد. چنانکه اکنون نیز، در کنار راههای بزرگ کشور، ویرانه کاروانسراهایی که به فرمان او ساخته شده است برپاست، و ایرانیان در سراسر کشور هر کاروانسرای بزرگی را، چه آباد و چه ویران، «کاروانسرای شاه عباسی» می خوانند.

شاه عباس از سال 1006 پایتخت ایران را از فزوین به اصفهان آورد و درآن شهر بناهای بزرگ و بازارها و مسجدهای عالی ساخت و پل های استوار بر روی زاینده رود که از کنار شهر می گذرد ساخته شد.

از بناهای آن پادشاه بزرگ، میدان نقش جهان و کاخ عالی قاپو و مسجد شاه و مسجد شیخ لطف الله و پل الله وردی خان (که سی و سه پل هم خوانده می شود) و خیابان زیبای چهار باغ هنوز باقی است.

در شهرهای دیگر ایران هم یادگار بناهای او دیده می شود. شهر اشرف که اکنون بهشهر نام دارد و بندر فرح آباد نزدیک ساری از بناهای شاه عباس است.

مهربانی این پادشاه بزرگ با اقلیت های مذهبی مانند ارمنیان عیسوی و زردشتیان و همچنین حمایت او از بازرگانان بیگانه سبب شد که همه مردم ایران در آسایش زندگی کنند و کشور آباد و ثروتمند گردد. شاه عباس گروهی از ارمنیان را که در شمال آذربایجان می زیستند به اصفهان آورد و یکی از محله های شهر را برای اقامت ایشان معین کرد و آن قسمت که به نام مرکز اصلی ایشان، در کنار رود ارس، جلفا خوانده شد هنوز یکی از مرکزهای ارمنیان ایران است. در جلفای اصفهان به اجازه شاه عباس، ارمنیان کلیسایی ساختند که از یادگارهای برجسته معماری آن روزگار شمرده می شود.

شاه عباس به خوشنویسی و نقاشی و موسیقی و معماری علاقه داشت و در زمان او این هنرها پیشرفت بسیار کرد و استادان هنرمند و زبردست در هر رشته از گوشه و کنار کشور به دربار او در اصفهان شتافتند و آثار گرانبهایی بوجود آوردند که نمونه های فراوانی از آنها هنوز باقی است.

شهر اصفهان در زمان او یکی از بزرگترین و آبادترین و پرجمعیت‌ترین شهرهای سراسر جهان بود. در مدت چهل و سه سال سلطنت شاه عباس، ایران رونق و امنیت و آسایش یافت وچون آن پادشاه بزرگ در سال 1308 درگذشت کشوری آباد، آسوده و پر ثروت از او به یادگار ماند.

جانشینان شاه عباس

سام میرزا نواده شاه عباس پس از او به نام شاه صفی برتخت نشست. اما مرد لایقی نبود و بسیاری از سرداران و بزرگان کشور به دست او کشته شدند. در زمان او شهر بغداد باز به تصرف عثمانیان درآمد و هندیان نیز قندهار را گرفتند.

پس از او پسرش که عباس نام داشت و ده ساله بود به نام «شاه عباس دوم» برتخت نشست. این پادشاه 25 سال سلطنت کرد و در زمان او وضع کشور آرام بود و مردم در آسودگی می زیستند و بازرگانی رونق داشت.

شاه عباس دوم نیز به پیروان همه دین ها به چشم مهربانی می نگریست و نمی گذاشت که حاکمان و فرمانداران به مردم کشور ستم کنند.در زمان او شهر قندهار که در زمان پدرش از ایران جدا شده بود باز فتح شد. جانشین او شاه سلیمان مردی نالایق و نادان و ستمکار بود. اما شاه عباس بزرگ چنان بنیاد کشور را استوار کرده بود که هنوز در این زمان امنیت و نظم و آسایشی در ایران وجود داشت.

چون شاه سلیمان در سال 1105 درگذشت پسرش سلطان حسین برتخت نشست. او نیز نالایق و خوشگذران و نادان بود. در زمان او خاندان سلطنت صفوی برافتاد و کشور ایران باز گرفتار هرج و مرج و نا امنی و پریشانی گردید.

برافتادن خاندان صفوی

افغانان که با ایرانیان هم نژاد و هم زبانند و مانند ایرانیان دیگر پیرو دین اسلام هستند در قسمت مشرق ایران یعنی سرزمینی که امروز کشور افغانستان است جای داشتند و آن ولایت در طی تاریخ غالباً با قسمت های دیگر ایران دارای یک حکومت بود. در دوره صفویان هم آن ناحیه از استان‌های ایران شمرده می شد و فرمانروای آن از جانب پادشاه صفوی مأموریت می یافت.

شاه سلطان حسین یکی از سرداران گرجی را که مسلمان شده بود و گرگین خان نام داشت به حکومت قندهار فرستاد. این حاکم با مردم آن سرزمین بدرفتاری بسیار کرد و همه را به جان آورد و “میرویس” نام را که از بزرگان افغان بود دستگیر کرد و به اصفهان فرستاد.

میرویس درآنجا به دربار راه یافت و از پریشانی وضع کشور و بی لیاقتی سلطان حسین و درباریان او آگاه شد. پس اجازه گرفت که به شهر خود برگردد و آنجا گرگین خان حاکم را با همراهانش به باغی دعوت کرد و همه را کشت و سر به شورش برداشت و سپاهیانی را که شاه نالایق صفوی برای سرکوبی او فرستاده بود مغلوب کرد.

پس از مرگ میرویس پسرش محمود جای او را گرفت. در این زمان هرگوشه کشور گرفتار شورش سرکشان و غارتگران شده بود. محمود یک بار به سیستان و کرمان تاخت وچون ناتوانی دستگاه صفوی را دید گستاخ‌تر شد و آخر با سپاه خود از راه کرمان و یزد به نزدیک اصفهان رسید. شاه سلطان حسین خواست با پرداختن مبلغی او را به بازگشتن راضی کند. اما محمود که این ناتوانی و بیچارگی او را دید نپذیرفت. ناچار سلطان حسین سپاه تن پرور و بیکاره خود را به جنگ فرستاد، و افغانان که مردمی کوهستانی و دلاور بودند با آنکه سلاح و آلت جنگشان خوب نبود ایشان را سخت شکست دادند و شهر اصفهان را محاصره کردند. سلطان حسین نالایق بیچاره نتوانست همتی کند و شورشیان افغانی را براند و آخر پس از چند ماه که شهر اصفهان در محاصره بود شاه صفوی با گروهی از سرداران خود از شهر بیرون آمد و به اردوگاه محمود رفت و تاج سلطنت را به او تسلیم کرد.

اما محمود پس از آنکه صاحب تاج و تخت ایران شد نتوانست از عهده اداره کارها برآید و به کُشتن مردم و ستمگری و خونخواری پرداخت. ایرانیان در هرگوشه بر سپاهیان محمود می شوریدند و ایشان را می کشتند و محمود که درمانده بود جز کشتار بزرگان ایران و مردم شهر اصفهان کاری نمی کرد.

شهر اصفهان و آبادی های اطراف آن رو به ویرانی گذاشت. شیرازه کارهای کشور از هم گسیخت. زد و خورد و کشتار میان ایرانیان و افغانان همه جا دوام داشت. دشمنان خارجی ایران هم فرصت را غنیمت شمردند. سپاهیان روس قسمتی از قفقاز را گرفتند و سپاه عثمانی به سوی همدان پیش آمد. عاقبت محمود که کارش به دیوانگی کشیده بود از تخت شاهی خلع شد و پسرعمویش اشرف به جای او نشست.

اشرف نیز وضع خود را سست و بی ثبات می دید و می دانست که از عهده اداره کشور برنمی آید. تهماسب میرزا پسر شاه سلطان حسین که از اصفهان گریخته بود، خود را شاه خواند عزم داشت افغانان را از ایران بیرون کند و سلطنت موروث را بدست بیاورد. روسیان و عثمانیان هم با یکدیگر ساخته بودند که هریک قسمتی از این کشور را تصرف کنند.

در هجوم عثمانیان به مغرب ایران دلاوری مردم تبریز گفتنی و دانستنی است که با نداشتن سلاح جنگ، سخت پایداری کردند و در کوچه و برزن با سپاه دشمن جنگیدند و آخر که تاب و توان پیکار در ایشان نماند با زن و فرزند به سوی اردبیل از تبریز بیرون رفتند و آوارگی و بی سامانی را بر ننگ فرمانبری از بیگانه ترجیح دادند.

آخر اشرف افغان برای آنکه برتخت سلطنت بماند با عثمانی قرار گذاشت که سراسر مغرب ایران را تا تهران به ایشان بسپارد و ولایت های کناره بحرخزر را هم روس ها بگیرند، و در عوض ترکان و روسان او را در سلطنت بر بقیه سرزمین ایران پشتیبانی کنند و گمان می کرد که با این تدبیر می تواند شاهی کند. اما در این میان یک سردار دلیر ایرانی برخاست و افغانان شورشی را سرکوبی کرد و روس و عثمانی را هم از خاک پاک این کشور بیرون راند. این پهلوان نامی نادر نام داشت.

دوران این آشوب از تسلیم شدن شاه سلطان حسین به محمود افغان، تا شکست و کشته شدن اشرف هفت سال کشید. (1142-1135)

نادر شاه افشار

آغاز کار

نادر پسر پوستین دوزی از قبیله افشار بود و در سال 1100 هجری در نزدیکی شهر درگز بدنیا آمد.هفده ساله بود که با مادرش به دست ازبکان گرفتار شد و پس از آنکه مادر او در اسیری مرد نادر به خراسان گریخت.

دراین هنگام افغانان بر ایران چیره شده بودند و ملک محمود سیستانی که خود را از بازماندگان صفاریان می شمرد در خراسان سر به شورش برداشته بود. نادر به خدمت او درآمد و دلیری ها کرد تا آنجا که به سرداری سپاه او رسید. اما پس از چندی میان او و ملک محمود برهم خورد و نادر در خراسان به سرکشی پرداخت.

شاه تهماسب صفوی که در این روزگار برای دفع آشوب افغانان در پی یار و یاوری می گشت چون آوازه دلاوری های نادر را شنید او را به خدمت خود خواند تا این زمان سردار سپاه شاه تهماسب فتحعلی خان قاجار بود. اما نادر که او را سد راه پیشرفت خود می دانست با موافقت شاه تهماسب ترتیبی داد که فتحعلی خان کُشته شد و نادر به سرداری سپاه رسید.

پس همراه شاه تهماسب به مشهد تاخت و آن شهر را از چنگ ملک محمود سیستانی بیرون آورد و شاه تهماسب او را «تهماسب قلی خان» لقب داد. کم‌کم قدرت او به جایی رسید که حکومت خراسان و مازندران و سیستان و کرمان از جانب شاه به او سپرده شد.

سرکوبی افغانان

اشرف افغان که از پیشرفت های نادر سخت هراسیده بود لشکری فراهم آورد و به جنگ او شتافت. در مهماندوست دامغان میان سپاه نادر و اشرف جنگی در گرفت و افغانان چنان شکست یافتند که دو روزه خود را به تهران رساندند، و از آنجا شتابان به اصفهان گریختند تا سپاه بیشتری فراهم کنند.

نادر تهماسب را در تهران گذاشت و خود در پی افغانان به سوی اصفهان تاخت. در مورچه خورت که نزدیک اصفهان است جنگی دیگر میان سپاه نادر و افغانان در گرفت و اشرف افغان چنان شکست خورد که اصفهان را گذاشت و به سوی شیراز گریخت. شاه تهماسب که از دنبال می آمد به اصفهان رسید و مردم شهر از او پیشباز کردند. نادر افغانان را دنبال کرد و در زرقان فارس ایشان را یکسره شکست داد و افغانان که پا به گریزگذاشته بودند در سر راه بیشتر کشته شدند و مردند و اشرف افغان هم در بلوچستان کشته شد. شورش افغان که نزدیک بود کشور ایران را برباد دهد پس از هفت سال فرو نشست.

خلع شاه تهماسب

نادر چون از جانب افغانان آسوده خاطر شد رو به عثمانیان آورد و ایشان را در نزدیکی همدان شکست داد و شهرهای آذربایجان را پس گرفت.

در این حال شنید که باز افغانان در خراسان فتنه ای برپا کرده اند. پس به مشرق روی آورد و آن شورش را فرو نشانید. اما در این میان شاه تهماسب که می خواست خود نیز هنری نشان بدهد به جنگ عثمانیان رفت و شکست خورد و ولایت های شمال رود ارس و قسمتی از مغرب ایران را به ایشان واگذاشت.

نادر چون از این خبر آگاه گشت سفیری پیش سلطان عثمانی فرستاد و اعلام کرد که این معاهده بی اعتبار است. سپس به اصفهان رفت و شاه تهماسب را ازشاهی برداشت واو را به خراسان فرستاد و پسر چند ماهه‌اش را به نام شاه عباس سوم برتخت نشانید، و خود کار کشور و لشکر را در دست گرفت.

شکست عثمانیان

آنگاه نادر به جنگ عثمانیان رفت و بغداد را محاصره کرد. در این جنگ نادر سخت شکست یافت و به همدان برگشت. اما آن سردار دلاور خود را نباخت و باز به تدارک سپاه پرداخت. سه ماه بعد از آن نادر باز به جنگ عثمانیان رفت و این بار ایشان را شکست سخت داد و سردار عثمانی که «توپال عثمان پاشا» نام داشت در جنگ کُشته شد و آخر قرار براین گذاشتند که مرز ایران و عثمانی مانند مرز این دو کشور پیش از شورش افغانان باشد.

بار دیگر سلطان عثمانی سرداری را با هشتاد هزار سپاهی به جنگ ایرانیان فرستاد نادر نیز به سوی ارمنستان و گرجستان شتافت و اگرچه شماره سپاهیان او بسیار کمتر بود عثمانیان را شکست داد. سردار ایشان کشته شد و شهرهای قارص و ایروان و حوالی آن باز زیر فرمان ایرانیان درآمد. روسیان که تا این زمان شهرستان های کناره دریای خزر را گرفته بودند چون چنین سردار و پیشوای بزرگی در ایران دیدند آن شهرستان ها را رها کردند و به کشور خود باز گشتند.

سلطنت نادرشاه

چون همه دشمنان داخلی و خارجی ایران از میان رفتند نادر در نوروز سال 1148 همه بزرگان ایران را در دشت موغان گرد آورد و از ایشان خواست که برای خود شاهی انتخاب کنند تا او بتواند به استراحت بپردازد. همه بزرگان از او خواستند که سلطنت را قبول کند و گفتند که جز او کسی را که لایق چنین مقامی باشد نمی شناسند. نادر با شرایطی پیشنهاد ایشان را پذیرفت و در همانجا تاج شاهی بر سرگذاشت و خود را نادر شاه خواند.

فتح هند

سپس نادر شاه به عزم تسخیر قندهار به مشرق ایران رفت و چون شورشیان افغانی و ازبک از راه قندهار به دربار هند می رفتند به محمد شاه گورکانی پادشاه هند پیغام داد که باید این باغیان را به او تسلیم کند. شاه هند جوابی به این خواهش نداد و نادرشاه پس از فتح قندهار ناچار سپاهیان خود را به سوی آن کشور راند و پس از جنگ سختی که در دشت “کرنال” روی داد سپاهیان هند شکست یافتند.

نادرشاه پایتخت هندوستان را که دهلی بود گرفت و محمد شاه تسلیم شد. اما نادر شاه او را همچنان به سلطنت هندوستان باقی گذاشت و با پیشکش های گرانبهایی که از شاه و بزرگان هند گرفته بود به ایران برگشت. از جمله این هدیه ها یکی الماس کوه نور بود که بزرگترین الماس جهان شمرده می شود، و اکنون در ایران نیست. دیگر تخت طاوس و الماس دریای نور که هنوز در خزاین سلطنتی ایران ضبط است.

پایان کار نادر

نادر پس از فتح هندوستان در سراسر جهان شهرت یافت و در شمار بزرگترین کشورگشایان جهان قرار گرفت. اما از آن پس خوی او دگرگون شد و به بدرفتاری و ستمکاری پرداخت و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد.

آخر سرداران و سپاهیان از سختگیری و ستم او بجان آمدند و در نزدیک قوچان او را کُشتند و از دست ظلم آن پادشاه بزرگ که درآغاز کار ایران را از جنگ بیگانگان رهایی بخشیده بود آسوده شدند. قتل نادرشاه در سال 1160 روی داد.

پس از مرگ نادرشاه

پس از مرگ نادر جانشینانش باهم به زد و خورد پرداختند و کار هیچیک رونقی نگرفت. یکی از نوادگان نادر که شاهرخ نام داشت و به دست دشمنان کور شده بود تا پنجاه سال بعد تنها در خراسان سلطنت می کرد. اما در قسمت های دیگر ایران سرداران به خودسری و سرکشی و نزاع باهم مشغول شدند سرانجام یکی از ایشان که کریم خان نام داشت و از طایفه زند بود بردیگران پیروز شد و قسمت عمده ایران جز خراسان به فرمان او درآمد.

پایتخت نادرشاه شهر مشهد بود و بعضی از قسمت های مزار مقدس امام رضا علیه السلام درآن شهر در زمان او و به فرمان وی تعمیر شده است.

زندیه

کریم خان

کریم خان از طایفه زند بود که یکی از شعبه های ایل لر است. این طایفه را نادرشاه از لرستان به خراسان کوچانده و در درگز مسکن داده بود. کریم خان با بردارش صادق خان در سپاه نادر به خدمت سربازی درآمد و چون زورمند و دلاور بود کم‌کم مقامی یافت.

چون نادرشاه کُشته شد کریم خان پیروان خود را برداشت و به ده پری نزدیک ملایر که جایگاه اصلی خاندان او بود برگشت. در این زمان سرداران نادرشاه هریک در قسمتی از ایران به خودسری و دعوی سلطنت برخاسته بودند. از آن میان یکی آزادخان افغان بود که در آذربایجان فرمانروایی می کرد و می خواست سراسر ایران را تسخیر کند. دیگر محمد حسن خان رئیس طایفه قاجار از طایفه های ترکمان که استرآباد و مازندران را داشت. دیگر علی مردان خان و ابوالفتح خان بختیاری که اصفهان را گرفته بودند.

میان کریم خان و این سرداران تا ده سال زد و خورد دوام داشت. سرانجام کریم خان برهمه ایشان پیروز شد و سراسر ایران جز خراسان که در دست بازماندگان نادرشاه بود زیر فرمان او درآمد.

وکیل الرعایا

با آنکه کریم خان پس از شکست مدعیان شاه حقیقی ایران بود هرگز عنوان “شاهی” برخود نگذاشت و تنها خود را “وکیل الرعایا” خواند.

پایتخت کریم خان شهر شیراز بود. دراین شهر بناهای خوب ساخت که هنوز برجاست. از آن جمله مسجد و بازار و حمام بزرگی است که به “مسجد وکیل” و “بازار وکیل” و “حمام وکیل” معروف است. دوران فرمانروایی کریم خان بیست و یک سال دوام یافت. دراین مدت مردم ایران که از ستمکاری های اواخر سلطنت نادرشاه و جنگ ها و خونریزی های سرداران پس از مرگ او بجان آمده بودند روی آسایش را دیدند. کریم خان به دادگری و آبادی کشور و بهبود حال مردم علاقه فراوان داشت و زمان سلطنت او دوره آرامش و امنیت بود.

فتح بصره

در اواخر این دوران چون مأموران دولت عثمانی به زوار ایرانی آزار می رسانیدند، کریم خان برادر خود صادق خان را به فتح بصره فرستاد. صادق خان آن شهر را تسخیر کرد و تا پایان زندگانی کریم خان این شهر در دست ایرانیان بود.

مرگ کریم خان

کریم خان که در آخر عمر به بیماری سل دچار شده بود سرانجام در سال 1193 در شیراز درگذشت. این پادشاه مهربان و دادگر هشتاد و یک سال زندگانی کرد و پس از مرگ، نام نیکی از خود در تاریخ ایران یاقی گذاشت.

جانشینان کریم خان

پس از مرگ کریم خان میان خویشان و فرزندانش بر سر جانشینی او زد و خورد درگرفت. هریک از ایشان چندی برتخت می نشست و به زودی به دست مدعیان دیگر کشته می شد و دیگری جای او را می گرفت و در این میان آقا محمد خان قاجار پسر محمدحسن خان در شمال ایران سپاه خود را آماده می کرد و بر شهرستان های ایران دست می یافت خاندان زند به جای اینکه با این دشمن نیرومند برابری کنند، سرگرم نزاع با هم و کشتار خویشان و کسان خود بودند.

آخرین مرد خاندان زند لطفعلی خان نواده برادر کریم خان بود. این جوان نیرومند و دلاور شش سال با حریف پرُ زور خود آقا محمدخان زد و خورد کرد و آخر گرفتار شد و خان قاجار که در سنگدلی و بی رحمی مانند نداشت او را به سخت ترین وضعی کشت و خاندان زند یکسره برافتاد.

قاجار

ایل قاجار

ایل قاجار یکی از طایفه های ترکمان بود که بر اثر هجوم مغول از آسیای مرکزی به ایران آمدند. این طایفه در آغاز قیام صفویان به خدمت ایشان درآمدند و از آنزمان شأنی یافتند. شاه عباس بزرگ یک دسته از آنان را در استرآباد یعنی گرگان امروزی ساکن کرد.

پس از شورش افغانان رئیس ایشان که فتحعلی خان نام داشت با طایفه خود به یاری شاه طهماسب دوم شتافت اما به تحریک نادر که نمی خواست رقیبی داشته باشد کُشته شد. پسر او محمدحسن خان پس از مرگ نادر به ادعای سلطنت برخاست و آخر از کریم خان زند شکست خورد و کشته شد و خان زند یکی از پسران او را که آقا محمدخان نام داشت در شیراز به عنوان گروگان نزد خود نگه داشت.

آقا محمدخان

همین که کریم خان درگذشت آقا محمدخان به شتاب از شیراز گریخت و به استرآباد رفت و به سرپرستی ایل قاجار آهنگ تسخیر کشور کرد. زد و خورد میان آقا محمدخان و جانشینان کریم خان چندین سال طول کشید و همیشه خان قاجار فاتح بود. اما چون نوبت سلطنت به لطفعلی خان رسید آن جوان رشید با آنکه سپاه فراوانی نداشت چند بار آقا محمدخان را شکست داد. سرانجام چون حاجی ابراهیم کلانتر شیراز که وزیر شاه زاده زند بود به او خیانت کرد لطفعلی خان ناچار به کرمان پناه برد و آقا محمدخان آن شهر را محاصره کرد. آنجا هم یکی از سران سپاه، به خیانت، دروازه شهر را به روی لشکریان قاجار گشود. لطفعلی خان به بم گریخت و حاکم بم او را گرفتار کرد و به کرمان فرستاد. آقا محمدخان که بی رحم و کینه توز بود بیشتر مردمان کرمان را به گناه آنکه از لطفعلی خان پشتیبانی کرده بودند کور کرد و چشم های آن شاهزاده دلاور را نیز کند و آخر او را در تهران کُشت.

تسخیر گرجستان

در این زمان والی گرجستان که فرمانبردار ایران بود به سرکشی پرداخت و خود را در پناه دولت روسیه قرار داد. آقا محمدخان با شتاب تمام لشکر به گرجستان کشید و تفلیس پایتخت آن را فتح کرد و به تهران بازگشت.

تاج گذاری

در این هنگام سراسر ایران جز خراسان زیر فرمان آقا محمدخان درآمده بود. خان قاجار وقت را برای تاج گذاری مناسب دید. در سال 1210 در تهران که پایتخت او بود تاج شاهی برسر نهاد.

فتح خراسان

شاه قاجار پس از تاج گذاری رو به خراسان گذاشت شاهرخ نواده نادر چون دید که نمی تواند پایداری کند از در اطاعت درآمد. آقا محمدخان که بسیار مال دوست و لئیم بود با شکنجه همه جواهرهای نادری را از اوگرفت و خود او را به مازندران فرستاد و آن شاهزاده نابینا در راه جان سپرد.

لشکرکشی به گرجستان

در این حال خبر رسید که روسیه به گرجستان لشکر فرستاده است. آقا محمدخان باز با لشکریان خود به گرجستان تاخت. اما پیش از آنکه جنگی دربگیرد سه تن از خدمتکارانش از بیم جان خود او را کُشتند. مرگ آقامحمدخان در سال 1211 روی داد.

صفات آقا محمدخان

این مرد که در کودکی به دست دشمنانش ناقص شده بود در بی رحمی و سنگدلی مانند نداشت. کشتار و کورکردن گروه بزرگی از مردم ایران که به فرمان او انجام گرفت او را در بی رحمی هم شأن چنگیز و تیمور قرار داد. اما باید دانست که پس از آشوبی که در ایران براثر کشته شدن نادر برپا شد این مرد جنگی و دلاور توانست باز همه قسمت های این کشور را زیر اداره واحدی درآورد و ایران کنونی از این جهت مدیون لیاقت و شجاعت اوست.

فتحعلی شاه

چون آقا محمدخان فرزند نداشت برادر زاده خود را که به نام جدش فتحعلی خوانده می شد و به این سبب او را “باباخان” می نامیدند ولیعهد کرده بود. او پس از کشته شدن آقا محمدخان، در سال 1212 در تهران برتخت نشست. چند سال اول شاهی او به زد و خورد با شورشیان و مدعیان سلطنت گذشت و فتحعلی شاه توانست همه را سرکوبی کند. دوران سلطنت او مصادف بود با کوشش کشورهای اروپایی برای دست یافتن برآسیا. از یک طرف دولت روسیه چشم طمع به خاک ایران دوخته بود و از جانب دیگر کشورهای انگلستان و فرانسه بر سر هندوستان باهم رقابت داشتند و می خواستند در ایران هم که سر راه هند قرار داشت نفوذ کنند. در این زمان کشورهای اروپا به سبب پیشرفت علم و صنعت بسیار نیرومند شده بودند. اما فتحعلی شاه و درباریان او قابلیت آن را نداشتند که این معنی را درک کنند و کشور ایران را به راه ترقی بیندازند.

جنگ اول ایران و روس

جنگی که می بایست میان آقا محمدخان قاجار با سپاه روس بر سر گرجستان روی دهد در پادشاهی فتحعلی شاه آغاز شد. سبب اصلی این جنگ ها آن بود که امپراطوران روسیه می خواستندولایت های ایران را بگیرند و مرزهای کشور خود را به خلیج فارس برسانند.

در زمان فتحعلی شاه سپاهیان روس ولایت گرجستان را که جزء ایران بود گرفتند و بعضی از شهر های دیگر قفقاز را هم تصرف کردند.

فتحعلی شاه پسر خود عباس میرزا را که ولیعهد او نیز بود به جنگ روس فرستاد و خود نیز از پی او رفت. جنگ های ایران و روس از سال 1219 قمری تا 1228 طول کشید. در این زدو خورد سپاهیان ایران دلاوری بسیار نشان دادند. سردار روسی که “سیسیانف” نام داشت در بادکوبه کشته شد وچندین بار سپاهیان روس از ایرانیان شکست یافتند. شجاعت عباس میرزا و کاردانی وزیرش میرزا بزرگ قائم مقام کار را بر روسیان دشوار کرد.

اما در این هنگام سپاهیان ایران سلاح جنگی خوب نداشتند و از فنون نظام جدید که در اروپا ایجاد شده بود بی بهره بودند. این دو امر سبب شد که آخر از روسیان شکست یافتند و سفیرانگلیس میانجی صلح شده در قریه گلستان از آبادی های قراباغ عهدنامه ای میان دو دولت ایران و روس بسته شد که به «عهدنامه گلستان» معروف است. به موجب این عهدنامه قسمت بزرگی از قفقاز یعنی گرجستان و باکو و دربند و شروان و قراباغ و گنجه وشکی از ایران جدا شد و به کشور روسیه پیوست و حق کشتیرانی در دریای خزر نیز از ایران گرفته شد.

جنگ دوم ایران و روس

چند سال بعد باز میان ایران و روس جنگ درگرفت. زیرا که روس ها به مسلمانان قفقاز آزار می رسانیدند و پیوسته ایشان به شاه و روحانیان از ستمکاری مأموران روس شکایت می کردند. آخر پیشوایان شیعه با کافران روس اعلان جهاد دادند و فتحعلی شاه هم چون روس ها بعضی از مواد عهدنامه گلستان را نقض کرده و در مرزها به خاک ایران تجاوز می کردند ناگزیر عباس میرزا را به جنگ ایشان فرستاد.

این بار هم عباس میرزا سردار کل سپاه شد و سپاهیان ایران دلاوری بسیار ظاهر کردند و بسیاری از شهرهای قفقاز را از چنگ سپاه روس بیرون آوردند. اما نفاق میان شاهزادگان و سرداران و نداشتن سلاح جدید و نرسیدن حقوق سپاهیان، سرانجام کار را برعباس میرزا دشوار کرد و ایرانیان با همه دلیری شکست یافتند. سپاهیان روس شهرهای ایروان و نخجوان را گرفتند و از رود ارس گذشتند و شهرهای تبریز و خوی هم به دست ایشان افتاد.

کوشش دلیرانه عباس میرزا برای جلوگیری از دشمن به سبب نداشتن اسلحه کافی بی ثمر ماند و روس ها به جنوب سرازیر شدند. آخر دولت ایران ناگزیر شد که شرایط صلح را بپذیرد و در قریه ترکمن چای دو دولت پیمانی بستند که به «عهدنامه ترکمن چای» معروف است.

به موجب این عهدنامه سراسر ولایت های ایران که در شمال رود ارس واقع بود با قسمتی از طالش به دولت روسیه واگذار شد و دولت ایران پذیرفت که ده کرور یعنی پنج میلیون تومان غرامت جنگ به روسیه بپردازد.

گذشته از این با عهدنامه ترکمن چای دولت روسیه در بسیاری از کارهای داخلی کشور ایران نفوذ و دخالت یافت. این جنگ ها از سال 1241 تا 1243 طول کشید و برای کشور ما زیان فراوان ببار آورد.

جنگ با دولت عثمانی

در این زمان سرزمین عراق عرب و بغداد و شام و عربستان همه در دست دولت عثمانی بود و فرمانروایان آن دولت با ایرانیانی که برای زیارت به کربلا و نجف، و برای مراسم حج به مکه می رفتند بدرفتاری بسیار می کردند. سرانجام فتحعلی شاه دو پسر خود عباس میرزا و محمدعلی میرزای دولتشاه را به جنگ عثمانی فرستاد و عباس میرزا ارمنستان را تسخیر کرد و محمدعلی میرزا عراق عرب را گرفت و به بغداد رسید. به خواهش دولت عثمانی عهدنامه ای میان دو کشور بسته شد و به موجب آن، دولت ایران ولایت هایی را که از عثمانیان گرفته بود پس داد، و ایشان تعهد کردند که دیگر با ایرانیان بدرفتاری نکنند.

جنگ های ایران و عثمانی در سال های 1235 تا 1238 یعنی فاصله میان دو جنگ ایران و روس روی داد.

محاصره هرات و مرگ عباس میرزا

قسمت بزرگی از افغانستان امروزی و شهرهای بخارا و سمرقند و خیوه و نواحی اطراف آنها که اکنون جزء کشورهای شوروی است متعلق به کشور ایران بود. در این زمان شورش هایی دراین سرزمین ها برپا شد و سرکشان به خراسان هم تاخت و تاز کردند. عباس میرزا به فرونشاندن این شورش شتافت و شهر هرات را محاصره کرد. اما بیماری مجالش نداد و آخر در سال 1249 در شهر مشهد درگذشت. فتحعلی شاه با آنکه پسران بسیار داشت محمد میرزا فرزند عباس میرزا را ولیعهد کرد و به فرمانروایی آذربایجان فرستاد و سال بعد خود شاه نیز درگذشت. (1250)

محمد شاه

‌پس ازمرگ فتحعلی شاه محمد میرزای ولیعهد به تدبیر و لیاقت وزیرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام به تهران آمد و برتخت شاهی نشست. محمدشاه مردی بیمار و ناتوان بود. درزمان او شیرازه کارهای کشور از هم گسیخت. وزیر دانشمند خود قائم مقام را پس از یک سال به تحریک درباریان فاسد کشت و آخوندی ایروانی را که معلم او بود و خبری ازوضع دنیای آن روز نداشت به وزارت گماشت.

لشکر کشی به هرات

در زمان محمد شاه هنوز در مشرق ایران آشوب و شورش بود. محمد شاه لشکر به هرات فرستاد و آن شهر را محاصره کرد. اما انگلیسیان که در این زمان هندوستان را گرفته بودند و دستگاه دولتی ایران را زیر نفوذ روسیه می دانستند به فرمانروایی ایران بر افغانستان که همسایه هندوستان بود مایل نبودند. پس رسماً با محمد شاه از در دشمنی درآمدند و کشتی های جنگی خود را به خلیج فارس فرستادند و محمد شاه ناچار شد از محاصره هرات دست بردارد. در زمان محمد شاه شورش ها و آشوب هایی در ایران روی داد که از آن جمله شورش حسن خان سالار بود که در خراسان دعوی سلطنت می کرد.

دوران پادشاهی محمد شاه چهارده سال بود. حاج میرزا آقاسی همه کارهای کشور را در این زمان در دست داشت وچون شاه بیمار و ناتوان و وزیرش نادان و بی تدبیر بود سراسر کشور به پریشانی و بی نظمی گرفتار شد. مرگ محمد شاه در سال 1264 قمری روی داد.

ناصرالدین شاه

پسر بزرگ محمد شاه ناصرالدین نام داشت. دراین زمان رسم بود که همیشه ولیعهد فرمانروای آذربایجان باشد.

ناصرالدین میرزا پس از شنیدن خبر مرگ پدر از تبریز رو به تهران گذاشت. وزیری داشت به نام میرزا تقی خان امیرنظام که در رسیدن او به سلطنت کوشش فراوان کرد و لیاقت بسیار نشان داد. چون ناصرالدین شاه به تهران رسید و برتخت شاهی نشست او را «اتابک اعظم» و «امیرکبیر» لقب داد و وزارت خود را به او سپرد.

امیرکبیر

میرزا تقی خان امیرکبیر از بزرگترین مردان ایران در روزگار اخیر بود. این وزیر نامدار که راز پیشرفت اروپائیان را خوب دریافته بود و آرزوی ترقی ایران را در سر می پرورانید تا توان داشت کوشید که عقب ماندگی ایرانیان راچاره کند. در مدت سه سال که وزارت ناصرالدین شاه با او بود تا آنجا در پیشرفت ایران کوشش کرد که سال ها پیش از او این قدر ترقی در ایران حاصل نشده بود و پس از او نیز نشد.

امیرکبیر قدرت دولت مرکزی را که در زمان محمد شاه از میان رفته بود دوباره برقرار کرد. سرکشان را گوشمالی داد و سرتاسر کشور را از دزدان و راهزنان امن کرد. گنهکاران را به کیفر رسانید و خدمتگزاران را پاداش داد سپاه منظمی آراست که در هروقت آماده پیکار با گردنکشان داخلی یا دشمنان خارجی باشد، یک آموزشگاه عالی به نام “دارالفنون” بنیاد کرد و استادان خارجی را برای تدریس درآن به خدمت پذیرفت.

سرانجام درباریان که از قدرت او بیمناک شده بودند و راه سودجویی خود را بسته می دیدند از او نزد شاه بدگویی کردند و شاه جوان را به عزل او واداشتند. ناصرالدین شاه آن مرد بزرگ را به کاشان تبعید کرد و پس از چندی به کشتن او فرمان داد.

تجزیه خراسان

استان خراسان از شمال تا کنار رود جیحون (که در زمان های قدیم تر آن را “آمودریا” می خواندند) می رسید و از مشرق قسمت بزرگی از افغانستان امروزی را در برداشت.

قسمت شمال خراسان شامل ولایت های خوارزم و خیوه و مرو بوده و در قسمت مشرق هرات و حوالی آن به خراسان تعلق داشت. هروقت دولت های مرکزی ایران ضعیف می شدند امیران محلی در این قسمت ها قدرت می یافتند و گاهی سرکشی می کردند. بعد از نادرشاه امیران ازبک که طایفه ای از نژاد مغول بودند برشمال خراسان فرمانروا شدند و اگرچه بیشتر تابع پادشاه ایران بودند هرگاه فرصتی می یافتند گردنکشی می کردند و به کشتار و غارت در خراسان می پرداختند.

در زمان ناصرالدین شاه خان خیوه یاغی شد و تا سرخس پیش تاخت. اما از سپاهیان ایران شکست خورد و کشته شد.

چند سال بعد ترکمانان به خراسان تاختند. سپاهیان ایران برای سرکوبی ایشان به مرو رفتند. اما میان سرداران اختلاف افتاد و ایرانیان شکست یافتند.

دراین حال دولت روسیه که همیشه می خواست قسمت هایی از سرزمین ما را بگیرد به بهانه آنکه دولت ایران از عهده دفع شرارت ازبکان و ترکمانان برنمی آید به ترکستان لشکر کشید و شهرهای خیوه و تاشکند و سمرقند و بخارا را گرفت و از آن تاریخ این قسمت خراسان از ایران جدا شد و زیر فرمان دولت روس درآمد و مرزهای شمال شرقی ایران به صورتی که امروز هست درآمد.

واقعه هرات

حاکم هرات که از امیران محلی بود تا این زمان از والی خراسان فرمانبری می کرد. دولت انگلیس بر هندوستان دست یافته بود و می خواست بر افغانستان، که راه حمله روس ها به هند بود، نیز تسلط داشته باشد. حاکم قندهار با موافقت انگلیسیان به هرات حمله برد و حاکم هرات که ابتدا از ایران یاری خواسته بود خیانت کرد. ناصرالدین شاه حسام السلطنه را که والی خراسان بود به فتح هرات مأمور کرد و او، پس از چند ماه محاصره آن شهر را گرفت.

اما انگلیسیان که نمی خواستند ایران در آن نواحی فرمانروا باشد به خلیج فارس لشکر کشیدند و جزیره خارک و بندر بوشهر را گرفتند. آخر کار به آشتی کشید و قرار شد که ایران هرات را پس بدهد و سپاه انگلیس از جنوب ایران بروند. از آن زمان افغانستان از ایران جدا شد.

سپهسالار

پس از کشته شدن میرزا تقی خان امیرکبیر چند نفر به صدارت یعنی نخست وزیری رسیدند که همه نالایق و بی تدبیر بودند و کار کشور پریشان شد. چندی هم ناصرالدین شاه خود اداره کارها را بدست گرفت. سپس حاجی میرزا حسن خان سپهسالار را به صدارت گماشت.

این مرد دانا و لایق بود و می خواست دنباله کارهای امیر کبیر را بگیرد. شاه و درباریان را به فرنگ برد تا پیشرفت های فراوان کشورهای اروپا را به ایشان نشان بدهد. اما دشمنان نگذاشتند که بر سر کار بماند و پس از چندی شاه او را معزول کرد.

مسجد سپهسالار و عمارت مجلس شورای ملی را او ساخته است.

بیداری ایرانیان

در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه فساد دربار و دستگاه فرمانروایی به کمال شدت رسیده بود. مردم ایران از فرمانروایان ستم می‌دیدند و پریشانی وضع کشور و دخالت بیگانگان کم‌کم همه را ناراضی کرده بود گروهی از ایرانیان به اروپا رفته و ترقی کشورهای آن سرزمین را دیده بودند و بعضی در دانشگاههای اروپا درس خوانده و با دانش غربی که پایه و مایه این پیشرفت ها بود آشنا شده بودند. بعضی از پبیشوایان دینی هم که به میهن دلبستگی داشتند از بی سامانی کشور غمگین بودند. همه این طبقات، مردم را از علت بدبختی خود آگاه می کردند و کم‌کم گروه فراوانی از ایرانیان در پی آن برآمدند که از خودسری و خودرایی دستگاه فرمانروایی بکاهند و از کارهای زشت و زیان بخش درباریان که به نابودی کشور می کشید جلوگیری کنند.

ناصرالدین شاه که سرگرم خوشگذرانی بود، و صدراعظم یعنی نخست وزیرش، که میرزا علی اصغرخان امین السلطان نام داشت به جای آنکه در پی اصلاح کارها برآیند به آزادیخواهان و روشنفکران سخت گرفتند و کوشیدند تا جوش و خروش ملت را که جویا و خواهان آزادی و آسایش بود با زور فرو بنشانند.

کشته شدن ناصرالدین شاه

این سختگیری ها و ستمکاری ها مردم را خشمگین تر و گستاخ تر کرد. سرانجام یکی از ستمدیدگان که میرزا رضای کرمانی نام داشت روزی که شاه به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بود او را به ضرب گلوله کشت «1313 هجری قمری».

مظفرالدین شاه

پس از کشته شدن ناصرالدین شاه پسر او مظفرالدین میرزا که ولیعهد و حاکم آذربایجان بود از تبریز به تهران آمد و برتخت نشست.

مظفرالدین شاه مردی بیمار و ناتوان بود. امین السلطان را همچنان به وزارت گماشت، و کارها پریشان تر و کشور ویران تر شد. شاه پس از هفت ماه امین السلطان را معزول کرد و میرزا علی خان امین الدوله را به صدارت گماشت و این مرد که دانا و آزادیخواه بود خواست که کار کشور را اصلاح کند. اما به زودی از صدارت خلع شد و باز امین السلطان بر سر کار آمد. این بار چون خزانه کشور خالی مانده بود مبلغی از کشورهای بیگانه وام گرفتند و بیشتر آن در سفری که شاه برای معالجه به فرنگستان رفت خرج شد.

کم‌کم کار با خرسندی مردم بالا گرفت و مظفرالدین شاه امین السلطان را از کار برداشت و شاهزاده عین الدوله را صدراعظم کرد.

جنبش مشروطه خواهی

عین الدوله در آغاز کار به آزادیخواهان روی خوش نشان می داد و ایشان را می فریفت و به اصلاح کارها امیدوار می کرد. اما زود روش دیگر پیش گرفت و به خودرایی و سختگیری با مردم آزادیخواه پرداخت. مردم به جان آمدند و چند تن از پیشوایان دینی هم به مبارزه با استبداد برخاستند و مردم را به پایداری برای رسیدن به آرزوی خود و کوتاه کردن دست فرمانروایان ستمکار واداشتند. عین الدوله خواست با زور سپاهیان مردم را پراکنده کند. پیشوایان دینی با پیروان خود نخست به حضرت عبدالعظیم و سپس به قم رفتند و گروهی از آزادیخواهان هم به سفارت انگلیس پناهنده شدند.

در این زمان دو دولت روس و انگلیس که هردو در ایران نفوذ داشتند در این قیام دخالت کردند. روسیان طرف درباریان مستبد را گرفتند و انگلیسیان مشروطه خواهان را تشویق می کردند.

آخر کار شورش به آنجا رسید که مظفرالدین شاه ناچار عین الدوله را معزول کرد و درماه جمادی الثانیه سال 1324 قمری فرمان مشروطیت به امضای شاه رسید.

شاه که سخت بیمار بود چند ماه پس از امضای فرمان مشروطیت درگذشت. پسر او محمدعلی میرزا که فرمانروای آذربایجان بود از تبریز به تهران آمد و برتخت نشست.

محمدعلی شاه سوگند خورده بود که با اساس مشروطیت مخالفت نکند. اما در دل هرگز نمی خواست که قدرت را از دست بدهد. پس از چندی، کشمکش میان شاه با نمایندگان مجلس و آزادیخواهان بالا گرفت و کار به زد و خورد کشید. به فرمان محمدعلی شاه سربازان روز 23 جمادی الاولی سال 1326 قمری مجلس را به توپ بستند. گروهی از روزنامه نویسان و واعظان و نمایندگان مجلس را گرفتند. بعضی را کشتند و بعضی را زندانی کردند و بار دیگر استبداد برقرار شد. اما آزادیخواهان شهرهای دیگر از پا ننشستند. در تبریز مردم شوریدند و با سپاهان دولتی به جنگ پرداختند و دو تن از سرکردگان و شورشیان تبریز که ستارخان و باقرخان نام داشتند پایداری و دلیری بسیار از خود نشان دادند. مردم گیلان هم به پیکار با استبداد برخاستند و ایل بختیاری به فرماندهی علی قلی خان سردار اسعد رو به تهران گذاشتند.

در روز 27 جمادی الاخری سال 1327 قمری سپاهیان آزایخواهان به تهران رسیدند و پایتخت را فتح کردند. محمدعلی شاه ناچار از سلطنت استعفا کرد و به سفارت روس پناه برد.

احمد شاه

پس از خلع محمدعلی شاه پسر بزرگ او که بیش از دوازده سال نداشت به نام احمد شاه به سلطنت انتخاب شد و عضدالملک که رئیس طایفه قاجار بود نایب السلطنه شد.

در زمان احمدشاه وضع کشور پریشان تر از پیش بود. دو کشور روس و انگلیس در همه کارها دخالت می کردند و نمی گذاشتند کشور ایران سر و سامانی بگیرد. دولت ایران برای ترتیب دادن به کار مالیه و درآمد کشور یک امریکایی را به نام شوستر به خدمت پذیرفت. روس ها که از منظم شدن کشور ما راضی نبودند به دولت ایران پیغام دادند که هرچه زودتر باید مستشاران امریکایی را بیرون کند و بعد هم بی اجازه و رضایت سفیران روس و انگلیس کسی از خارجیان را به خدمت نپذیرد. سپس لشکریان روس برای اجرای این منظور به ایران تاختند. نمایندگان مجلس این پیشنهاد تهدید آمیز را رد کردند و ملت آماده دفاع شد. اما دولت که خود را ناچار دید مجلس را بست و شرایط روس ها را پذیرفت و شوستر از ایران بیرون رفت.

در این میان جنگ جهانگیر اول درگرفت و با آنکه کشور ما بی طرف بود سپاهیان روس و انگلیس و عثمانی در خاک ما تاخت و تاز کردند و آسیب و زیان بسیار رسانیدند. کار دخالت بیگانگان در امور ایران و ناتوانی دولت به آنجا رسید که روس و انگلیس بی آنکه دولت ایران بداند این کشور را میان خود به دو منطقه نفوذ قسمت کردند.

در سال 1336 قمری در کشور روسیه که تا آن زمان با استبداد اداره می شد انقلابی روی داد و بر اثر آن دولت انگلیس خواست تمام کشور را زیر نفوذ خود بگیرد. اما نه ایرانیان به این خواری تن در دادند و نه کشورهای دیگر جهان با آن موافقت کردند.

در این موقع که در هرگوشه کشور شورشی برپا شده بود فرمانده سپاهیانی که برای سرکوبی شورشیان گیلان مأمور شده بود به پایتخت برگشت و در سوم اسفند سال 1299 شمسی دولت را برانداخت و اختیار کارها را در دست گرفت.

این فرمانده رضاخان میرپنج بود که چندی بعد به نام رضا شاه پهلوی برتخت نشست.

برافتادن خاندان قاجار

رضاخان پس از فتح تهران وزیرجنگ و فرمانده کل سپاهیان ایران شد و سپس به “ریاست وزرا” یعنی نخست وزیری رسید. احمد شاه از آغاز این قیام به اروپا رفته بود. رضاخان که سردار سپه لقب یافت در منظم کردن وضع کشور لیاقت و دلیری فراوان نشان داد. در نهم آبان 1304 شمسی مجلس شورای ملی احمد شاه را از سلطنت خلع کرد و اندکی بعد مجلس مؤسسان رضاخان سردار سپه را به نام “رضا شاه” برتخت سلطنت ایران نشانید.

سلسله پهلوی

رضا شاه کبیر

رضا شاه که از بزرگترین شاهان ایران شمرده می شود با لیاقت و رشادت به رفع مشکلات کشور پرداخت.

در دوره شانزده ساله سلطنت او شورش ها و آشوب های داخلی فرو نشست. ارتش پس از یکی دو قرن بی نظمی سامان منظمی یافت. در آبادی کشور کوشش بسیار بکار رفت. راهها و بناهای بسیار ساخته شد. راه آهن سرتاسری ایران از بندر شاهپور در خلیج فارس تا بندر شاه در کنار دریای خزر کشیده شد. کارآموزش و پرورش ترقی کرد. تا چند سال گروهی از جوانان ایرانی برای آموختن دانش و فن به اروپا و امریکا فرستاده شدند. دانشگاه تهران بنیاد شد. تأسیس بانک ملی اعتبار اقتصادی کشور را بالا برد.

خلاصه آنکه در زمان سلطنت این پادشاه، با سرپرستی و رسیدگی و دقت و لیاقت او که بی مانند بود، ایران رو به آبادی رفت و از هرجهت ترقی و پیشرفت بسیار کرد.

در وضع اجتماعی کشور نیز بهبود و پیشرفت شایان حاصل شد. زنان که تا این زمان هیچ حقی در جامعه نداشتند آزاد شدند و در دبیرستان ها و دانشگاه به آموختن دانش و ادب پرداختند و در کارهای اجتماعی شرکت یافتند.

این دوران آغاز جنبش ملی و کوشش ایرانیان برای پیشرفت در راه تمدن و ترقی بود. دخالت بیگانگان در کارهای کشور از میان رفت و ایرانیان به لیاقت خود امیدوار شدند و از هرحیث کوشش برای جبران عقب ماندگی های دو سه قرن اخیر آغاز شد.

در اواخر سلطنت رضا شاه باز در اروپا جنگ بزرگی در گرفت که به جنگ جهانی دوم معروف است. دولت آلمان با همکاری ایتالیا به لهستان و فرانسه و روسیه حمله کرده و کشورهای انگلیس و فرانسه و روسیه وچندین کشور دیگر اروپا همدست شدند و با آلمان و ایتالیا به جنگ پرداختند و دولت امریکای شمالی هم به ایشان پیوست.

دولت ایران در این جنگ نیز خواست بی طرف بماند. اما دولت های روس و انگلیس و امریکا که “متفقین” خوانده می شدند در سوم شهریور سال 1320 برای آنکه از راه ایران اسلحه و آذوقه به روسیه برسانند بهانه‌ای تراشیدند و سپاهیان ایشان از شمال و جنوب به ایران تاختند و ایران را اشغال کردند.

رضا شاه ناچار از سلطنت استعفا کرد و فرزند او، محمد رضا پهلوی، که ولیعهد ایران بود به جای او برتخت نشست. رضا شاه پس از استعفا به توسط نیروی نظامی انگلستان به افریقا تبعید گردید و در سال 1323 در ژوهانسبورک درگذشت، جنازه رضا شاه کبیر چند سال بعد به ایران منتقل گردید و در شهر ری به خاک سپرده شد.

محمد رضا شاه پهلوی

سال های نخستین سلطنت محمد رضا شاه پهلوی پر از آشوب و سختی بود. تا چند سال سپاهیان بیگانه در ایران بودند، و چون جنگ جهانی دوم پایان یافت، ارتش دولت روسیه شوروی- برخلاف قرارداد- نخواستند آذربایجان را رها کنند، پس فتنه ای در آن استان برپا کردند، و حکومت خودمختاری در آنجا به وجودآوردند. سرانجام ایران بر همه این مشکلات پیروز شد و استان آذربایجان به ایران بازگشت. چون ارتش های بیگانه از ایران خارج شدند و آشوب های داخلی فرونشست، آبادی و پیشرفت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آغاز گردید. از کارهای بزرگ این دوره ملی کردن صنعت نفت ایران و کوتاه کردن دست شرکت نفت انگلیس و ایران از منابع نفتی جنوب ایران است. در دوره سی و هفت ساله سلطنت محمد رضا شاه پهلوی کارهای بزرگی در ایران انجام شد:

راه آهن از یک سو تهران را به مشهد متصل کرد و از سوی دیگر تهران به تبریز پیوست. راههای شوسه و اسفالت زیادی ساخته شد که رفت و آمد بین شهرهای ایران را آسان کرد. با ساختن فرودگاههای متعدد، مسافرت ایرانیان در داخل و خارج از کشور با هواپیما ساده شد. سدهای بزرگی ساخته شد مانند سد امیرکبیر در کرج، سد شهناز در همدان، سد شهبانو فرح بر روی سفید رود، و از همه مهمتر سد محمد رضا شاه پهلوی، بر روی رودخانه دز که پنجمین سد بزرگ جهان است. ایران که تا این زمان کشوری کشاورزی بود در راه صنعتی شدن گام های بلند برداشت. کارخانه های مختلف از نوع پتروشیمی، ماشین سازی، تراکتورسازی، موادغذائی، پارچه بافی، کفش سازی و غیره در شهرهای ایران تأسیس شد. و بخصوص با تأسیس کارخانه ذوب آهن با همکاری های فنی و اقتصادی دولت روسیه شوروی ایرانیان به یکی از آرزوهای دیرین خود دست یافتند. درسال 1341 محمد رضا شاه پهلوی در اجتماع بزرگی که از نمایندگان کشاورزان سراسر کشور تشکیل شده بود اصول شش گانه ای را برای اصلاح امور اجتماعی و اقتصادی کشور پیشنهاد کرد و به تصویب ملت گذارد. این اصول در روز ششم بهمن همان سال به تصویب ملت ایران رسید و سپس با تصویب دو مجلس شورای ملی و سنا به عنوان قانون مملکتی به اجراء درآمد. در ضمن سال های بعد نیز چند اصل دیگر بر اصول ششگانه افزوده شد که مهمترین آنها بقرار زیر است:

  1.  الغای رژیم ارباب و رعیتی از طریق اصلاحات ارضی.
  2.  ملی شدن جنگل ها در سراسر کشور.
  3.  فروش سهام کارخانجات دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی.
  4.  سهیم شدن کارگران در منافع کارگاههای تولیدی.
  5.  ایجاد سپاه دانش برای اجرای تعلیمات عمومی و اجباری.
  6.  اصلاح قانون انتخابات.
  7.  تشکیل سپاه بهداشت.
  8.  تشکیل سپاه ترویج و آبادانی.
  9.  تشکیل خانه های انصاف.
  10.  ملی شدن آب های کشور.
  11.  نوسازی کشور در تمام مظاهر زندگی در شهرها و روستاها.
  12.  انقلاب اداری و آموزشی.

بموجب این قوانین املاک کشاورزی بین کشاورزان تقسیم شد. سپاهیان دانش که از جوانان دختر و پسر فارغ التحصیل دبیرستان ها تشکیل شده بود به روستاها رفتند و به کودکان روستایی خواندن و نوشتن آموختند. در سپاه بهداشت فارغ التحصیلان دانشکده های پزشکی، دندان پزشکی، داروسازی، پرستاری و مامائی هریک به مدت دو سال برای درمان روستائیان به دورترین روستاهای کشور رفتند. به روستاهایی که تا آن تاریخ نه معلمی داشتند و نه پزشکی. کارگران در سودی که از دسترنج ایشان نصیب کارفرما می شد شریک شدند. از کارهای بسیار مهم این دوره اعلام برابری زنان و مردان، و دادن حق رأی و حق انتخاب شدن به نمایندگی مجلس شورای ملی و سنا به زنان بود. در نتیجه برای اولین بار زنان به نمایندگی دو مجلس انتخاب شدند و به سمت هایی مثل وزارت، سفارت، وکالت دادگستری، قضاوت، استادی دانشگاه و امثال آن رسیدند. برای با سواد کردن اهالی شهرها و روستاها کوشش زیاد بعمل آمد. در حالی که اولین دانشگاه در سال 1313 در دوره رضا شاه کبیر در تهران تأسیس شده بود، تعداد دانشگاههای ایران در دوره محمد رضا شاه پهلوی به 22 و تعداد دانشکده ها و مدرسه های عالی مستقل ما به بیش از دویست مؤسسه رسید. مدارس فنی حرفه ای زیادی در ایران باز شد. دراین دوره بخصوص با سواد کردن روستاییان و زنان توجه بیشتری شد. حاصل این کوشش ها این بود که در پایان سلطنت محمد رضا شاه پهلوی بیش از هشت میلیون کودک، نوجوان و جوان و بزرگسال ایرانی از کودکستان تا دانشگاه در ایران به تحصیل مشغول بودند و عده زیادی نیز در خارج از کشور درس می‌خواندند. در سال های آخر این دوران، آموزش در تمام مدرسه ها و دانشگاههای ایران رایگان شد. در دبستان ها و مدرسه های راهنمائی برنامه تغذیه رایگان اجرا گردید. به دانشجویان دانشگاهها کمک هزینه تحصیلی پرداخته شد. بورس های تحصیلی و کارآموزی زیادی از طرف دولت به دانش‌آموزان، دانشجویان، معلمان، استادان دانشگاهها و کارگران داده شد تا در کشورهای خارج به تحصیل بپردازند.

به پاس قدردانی از این خدمات پر ارزش، دو مجلس شورای ملی و سنا در سال 1344 در جلسه مشترکی، لقب “آریامهر” را به محمد رضا شاه پهلوی اعطاء کردند. ولیعهد ایران در روز نهم آبان 1339 متولد شد و به یادگار بنیانگذار ایران نوین، رضا نامگذاری گردید.

محمد رضا شاه پهلوی در تاریخ 26 دی ماه 1357 در حالی که مدت ها بود دسته های مذهبی و سیاسی آرامش و امنیت کشور را بر هم زده بودند ایران را ترک کرد و در تاریخ 5 مرداد 1359 به بیماری سرطان در قاهره درگذشت.

مخالفان رژیم مشروطه، پس از عزیمت شاه از ایران، قدرت را در دست گرفتند و قانون اساسی تازه ای به تصویب رسانیدند و بموجب آن در ایران حکومت جمهوری اسلامی برقرار کردند، تا تمام امور کشور برطبق اصول اسلامی متعلق به چهارده قرن پیش، و بر اساس “ولایت فقیه” اجرا گردد. گروهی از ایرانیان ضمن رد قانون اساسی جدید و اجرای قوانین اسلامی، وفاداری خود را به قانون اساسی پیشین مصوب سال 1285 و سلطنت مشروطه اعلام کردند. بدین جهت پس از درگذشت محمد رضا شاه پهلوی، ولیعهد ایران در قاهره برطبق قانون اساسی پیشین آمادگی خود را برای قبول مسئولیت به عنوان پادشاه مشروطه ایران اعلام کرد.